بازخوانی یک گفتوگو با حجازی؛ از آغاز فوتبال تا ماجرای منچستر یونایتد
آخرين خبر/ امروز دهمين سالروز درگذشت ناصر حجازي است. اسطوره فوتبال ايران. حجازي در زندگي خود فراز و نشيب زيادي داشته. از آغاز اتفاقي فوتبال تا رشد و رسيدن به تيم ملي. از قهرماني در آسيا و محبوبيت بيبديل گرفته تا حضور در تمرينات منچستر يونايتد. هفته نامه آواي ساوه سال ۱۳۷۹ يک ويژه نامه شامل ۱۴ ساعت گفت و گو با ناصر حجازي منتشر کرده که پر از نکاتي خواندني است.
به گزارش فوتبالي، بخشهايي از گفت و گوي مفصل آواي ساوه و ناصر حجازي به شرح زير است:
* در خيابان آريانا متولد شدم جاي مناسبي براي زندگي نبود. اگر ميخواستي در چنين جوي سالم باشي کار سختي بود و پدر و مادرم به همين دليل اجازه نميدادند با هر کسي رفت و آمد کنم. پدرم آژانس املاک داشت و 4 خواهر و يک برادر داشتم.
*تابستانها به يکي از دهاتهاي خرمدره يا ابهر پيش خواهرم ميرفتم. ۶ يا ۷ صبح بلند ميشدم و با ۱۰۰ گوسفند به بيابان ميرفتم.
*سختترين جملات ترکي را هم ميفهمم اما اصلا نميتوانم ترکي صحبت کنم.
*بيشترين تاثير در زندگيام را پدرم داشت. زيرا باعث شد به خودم تلقين کنم «بايد خودم تلاش کنم و روي پاي خودم بايستم»
*در سنسن نوجواني از پدرم پول ميگرفتم، بلال ميخريدم و رو به روي مغازه پدرم ميفروختم.
*در آن زمان با ۳ نفر صميمي بودم. يک نفر نامش «حسن فانتوماست» بود و مدتي در تراکتور بازي ميکرد. سوار اتوبوس ميشديم و به سلسبيل ميرفتيم تا فيلم ببينيم. ۲ فيلم با يک بليت. بين بازيگران قديمي گري کوپر را دوست داشتم.
*دوست داشتم به دبيرستان البرز بروم اما بازيگوش بودم و آن جا فقط شاگرد اول ها را راه ميدادند. از زماني که به اميريه نقل مکان کرديم و چند نفر از بچهها سفت و سخت درس ميخواندند من هم درسخوان شدم.
*يک روز با دوستان براي ديدن مسابقات آموزشگاههاي منطقه ۸ رفتيم که تيم فوتبال دبيرستان ما بازي داشت. دروازهبان تيم ما آسيب ديد و حسين دستگاه، مربي تيم ما من را صدا زد و گفت ناصر درون دروازه بايست. گفتم اصلا نميتوانم. فقط گاهي وقتها در فوتبال هافبک وسط ميايستم. او گفت قدت بلند است و بسکتباليست هم هستي. حتما ميتواني چند توپ هوايي بگيري. با ترس و دلهره به دروازه رفتم و آن روز برايم ماندني شد. ستاره شدم و راه براي پيشرفتم در پست دروازهباني باز شد.
*۲ ماه پس از آن بازي تيم کيهان ورزشي با مربيگري حسين دستگاه ميخواست به گرگان برود و با تيم گرگان بازي کند که به من گفت بيا يک سفر با هم برويم. ۱۶ سال داشتم و مقابل تيم گرگان ايستادم. ۱-۰ باختيم اما عالي بودم و با فوتباليستها اخت شدم. علاقهام بيشتر شد. تيم ما آن سال قهرماني مسابقات آموزشگاهي شد. پس از پايان بازيها آقاي به نام هويدا که مربي تيم نادر بود به من گفت بچه جان دوست داري در تيم باشگاهي بازي کني؟ تيم ما دسته دومي است. گفتم بله. عيبي ندارد. بازي ميکنم.
قبل از بازي مقابل يک تيم به نام جعفري به مربيمان گفتم ميشود به من ۳۰۰ تومن پول بدهيد؟ نميخواهم از پدر و مادرم بگيرم. او گفت به تو پول نميدهم. من هم گفتم پس بازي نميکنم و روي سکوها ميروم. ۲۰ دقيقه از بازي گذشت و حريف چپ و راست حمله ميکرد. فرامرز صباحي درون دروازه بود و اصلا چيزي بلد نبود. مربي به يکي از بچهها گفت برو حجازي را پيدا کن و بگو در رختکن با او کار دارم. وقتي پيش او رفتم گفت بيا اين ۳۰۰ تومن. برو درون دروازه.
به مربي گفتم فقط به خاطر پول نبود اما به آن نياز داشتم و نميخواستم از پدر و مادرم بگيرم. ۳-۰ برنده شديم و مربي پس از بازي من را در آعوش گرفت. در روز بازي فينال هم رايکوف در امجديه بود تا بازي را ببيند.
*رايکوف پس از آن بازيها گفت متولدين ۱۳۲۸ به پايين هرجاي ايران هستند براي تيم ملي جوانان تست بدهند. لاغر بودم اصلا کسي فکر نميکرد ورزشکار باشم. در تست تيم ملي جوانان ۳، ۴ توپ گرفتم و رايکوف گفت از فردا بيا سر تمرين.
*وقتي به تيم ملي دعوت شدم و پدرم اسمم را در روزنامه ديد رفتارش با من تغيير کرد. تا لحطه آخر حضور در تيم ملي براي سفر به شوروي از طريق راه اهن باورشان نميشد من بازيکن تيم ملي هستم.
*يک خبرنگار به نام داريوش اسدالهي هر روز مطلب مينوشت چرا اين بچه را به تيم ملي دعوت ميکنيد. رايکوف هم در جواب خبرنگاران ميگفت به شما مربوط نيست. خودم ميفهمم چکار ميکنم و همين بچه را قبول دارم. کمي ترسو بودم اما تکنيک داشتم. براي مهار توپهاي هوايي خوشگل ميپريدم و استيل من چشم رايکوف را گرفته بود.
* وقتي در ۱۸ سالگي با تاج قرارداد بستم ۱۰ هزار تومان پيش قرارداد گرفتم. پدرم باور نميکرد. با تيمسار خسرواني تماس گرفت و گفت شما ۱۰ هزار تومان به پسر من دادهايد؟ مگر براي فوتبال هم به کسي پول ميدهند؟