قصه شب/ موش و شیر کتابخوان

آخرین خبر/ روزی روزگاری، شیری بود که عاشق کتاب خواندن بود. هر روز صبح، او به کتابخانه جنگل میرفت و ساعتها غرق در داستانهای مختلف میشد.
یک روز، در حالی که شیر مشغول خواندن کتابی هیجانانگیز بود، موشی کوچک از راه رسید. موش از دیدن شیر ترسید و خواست فرار کند، اما پایش لیز خورد و روی بینی شیر افتاد!
شیر از جا پرید و موش را با عصبانیت گرفت. موش بیچاره که حسابی ترسیده بود، شروع به التماس کرد: “ای شیر بزرگوار! من را ببخش! من قصد مزاحمت نداشتم.”
شیر با غرور گفت: “تو خیلی کوچکی و نمیتوانی به من کمک کنی. پس چرا باید تو را ببخشم؟”
موش با زیرکی پاسخ داد: “شاید روزی من بتوانم لطفت را جبران کنم.”
شیر که از حرف موش خندهاش گرفته بود، او را رها کرد و گفت: “برو، ولی یادت باشد که یک موش کوچک نمیتواند به یک شیر بزرگ کمک کند!”
چند روز بعد، شیر در تله شکارچیان گرفتار شد. هر چه تلاش کرد، نتوانست خود را آزاد کند. ناگهان، همان موش کوچک از راه رسید. موش با دندانهای تیزش، طنابهای تله را جوید و شیر را آزاد کرد.
شیر که از نجات یافتن خود شگفتزده شده بود، گفت: “تو واقعاً حق با تو بود! من فکر میکردم که تو نمیتوانی به من کمک کنی، اما تو زندگی من را نجات دادی.”


















