نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

خاورمیانه اهمیت راهبردی خود را از دست می‏ دهد

منبع
بروزرسانی
خاورمیانه اهمیت راهبردی خود را از دست می‏ دهد
سازندگي/ متن پيش رو در سازندگي منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست هادي خسروشاهين| اين مهم بيش از هر چيز به بروز نشانه‌‌هاي زوال در نظم يا هژموني ليبرال مربوط مي‌‌شود و ورود ترامپ به کاخ سفيد در ژانويه ۲۰۱۷، موج پوپوليسم از غرب تا شرق اروپا، برگزيت در بريتانيا و ظهور دوباره‌‌ي چين و روسيه همگي باعث دست شستن سياست‌‌گذاران، سياستمداران و انديشمندان روابط بين‌‌الملل از مباني و مفروضات هژموني ليبرال و بازگشت به اصول و قواعد رئاليستي در سياست بين‌‌الملل شده است. نشانه‌‌هاي زوال در نظم ليبرال آنچنان است که هنري کيسينجر، تئوريسين رئاليسم کلاسيک در ۲۰ ژوئيه‌‌ي ۲۰۱۸ در گفت‌‌و‌‌گو با روزنامه فايننشيال‌تايمز مي‌‌گويد: «ترامپ از آن نوع شخصيت‌‌هايي است که هرازگاهي در تاريخ ظهور مي‌‌کنند تا نشاني از پايان يک دوران باشند. اين لزوما بدان معنا نيست که خود ترامپ از اين مساله آگاهي دارد يا دربردارنده‌‌ي آلترناتيوي بزرگ و عالي است. اين مي‌‌تواند تنها ناشي از يک تصادم و اتفاق باشد.» من براي تفسير و تبيين آنچه در جهان در حال رخ دادن است، از چندين منبع استفاده کردم: کتاب توهم بزرگ: روياهاي ليبرال و روابط بين‌‌الملل، جان ميرشايمر ۱۵ دسامبر ۲۰۱۸، مقاله‌‌ي بري پوزان تحت‌‌عنوان ظهور هژموني غيرليبرال در شماره‌‌ي مارچ و آوريل ۲۰۱۸ مجله‌‌ي فارن‌‌افرز، مقاله‌‌ي ريچارد هاس با عنوان چگونه نظم جهاني به پايان مي‌‌رسد؟ در شماره‌‌ي ژانويه و فوريه‌‌ي ۲۰۱۹ فارن‌افرز، يادداشت گيدن رز با عنوان آمريکا و نظم ليبرال در شماره‌‌ ژانويه و فوريه‌‌ي ۲۰۱۹ فارن‌افرز، مقاله‌‌ي ولي نصر با عنوان ايران در ميان خرابي‌‌ها، شماره‌‌ي مارچ و آوريل ۲۰۱۸ فارن‌افرز و مقاله‌‌ي مايکل ليند با عنوان سياست‌‌ قدرت‌‌هاي بزرگ و عصر ترامپ در مجله‌‌ي نشنال‌اينترست به تاريخ ۱۵ دسامبر ۲۰۱۸. چه چيزي باعث احياي واقع‌‌گرايي در سياست بين‌‌الملل شده است؟ رهيافت نئوليبرالي و پيگيري هژموني ليبرال در سياست خارجي ايالات‌‌متحده به‌‌دليل شرايط استثنايي بود که پس از سال ۱۹۸۹ بر جهان حکمفرما شد. در آن مقطع زماني ايالات‌‌متحده قدرت هم‌‌عرض خود را در محيط پيراموني مشاهده نمي‌‌کرد و به همين دليل نيز به ابرقدرت تنها تبديل شد. پس از فروپاشي شوروي، برخي رئاليست‌‌ها انتظار داشتند که ايالات‌‌متحده از بسيج نيرو و منابع خود دست بردارد و از برخي حوزه‌‌ها در روابط بين‌‌المللي عقب‌‌نشيني کند، اما اين امر بلافاصله با مخالفت سياست‌‌گذاران در واشنگتن مواجه شد. ايالات‌‌متحده بلافاصله در جنگي تازه مشارکت کرد تا تهاجم عراق به کويت را خنثي کند. پس از آن در جنگ داخلي يوگسلاوي مداخله و گسترش ناتو به اروپاي شرقي، گرجستان و اوکراين را دنبال کرد. سال‌‌ها بعد و به‌‌دنبال حملات القاعده در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، ايالات‌‌متحده وارد عصر جنگ‌‌هاي انتخابي شد و اين چنين بود که نبرد با صدام‌‌حسين در عراق، معمر قزافي در ليبي و بشار اسد در سوريه را مورد پيگيري قرار داد. در سال‌‌هاي اخير نيز ايالات‌‌متحده در جنگ سعودي عليه يمن مشارکت فعالانه‌‌اي از خود نشان داد. اکنون ايالات‌‌متحده بيشتر از هر زمان ديگري در تاريخ تحولاتش در جنگ‌‌هاي کوچک در سراسر جهان مشارکت فعال دارد. ميرشايمر بر اين باور است که آمريکا پس از رفع محدوديت‌‌هاي تحميل‌‌شده در نظام دوقطبي جنگ سرد، تلاش‌‌هاي لوکس و تجملاتي خود را براي دوباره شکل دادن به جهان مطابق با ايده‌‌ي ليبراليستي دنبال کرد. اما به اعتقاد نويسنده‌‌ي کتاب «توهم بزرگ» پيگيري چنين سياستي متناسب با فضاي ويژه‌‌ي پس از جنگ سرد بود؛ چراکه هژموني‌‌گرايي ليبرال صرفا در جهان تک‌‌قطبي قابليت اعمال و اجرا دارد؛ در زماني که يک قدرت بزرگ از موردحمله قرار گرفتن توسط قدرت بزرگ ديگر نگراني نداشته باشد. اين در شرايطي اتفاق مي‌‌افتد که هيچ قدرتي در سطح توانمندي ابرقدرت وجود خارجي نداشته باشد. از همين‌رو قطب ليبرال، رئاليسم را به کناري مي‌‌اندازد و سياست خارجي ليبرال را در دستورکار خود قرار مي‌‌دهد. اين موضوع باعث شد که آمريکا به سمت پيگيري استراتژي هژموني ليبرال و سوق دادن بسياري از کشورها به سوي ليبرال‌‌دموکراسي حرکت کند و درعين‌‌حال اقتصاد آزاد بين‌‌المللي و ساخت نهادهاي بين‌‌المللي را مورد پيگيري قرار دهد. ميرشايمر در همين ارتباط مي‌‌نويسد: «با پايان يافتن جنگ سرد در سال ۱۹۸۹ و فروپاشي اتحاد جماهير شوروي در سال ۱۹۹۱، آمريکا به‌‌عنوان قدرتمندترين کشور ظاهر شد و از همين‌رو تعجبي نداشت که دولت‌‌هاي کلينتون و سپس بوش و اوباما استراتژي هژموني ليبرال را در دستورکار قرار دهند.» اما اوضاع در سال‌‌هاي اخير کاملا تغيير کرده است. آمريکا از يک بازيگر آسوده‌‌خيال به دولتي نگران تبديل شده است؛ چراکه رقبايش پس از دهه‌‌ها دوباره جان گرفته‌‌اند و به همين دليل ديگر نمي‌‌تواند همچون گذشته و با فراغ‌بال استراتژي پرهزينه‌‌ي هژموني ليبرال را مورد پيگيري قرار دهد: «هژموني ليبرال به اهدافش نمي‌‌رسد و ناکامي آن به‌‌طور اجتناب‌‌ناپذيري با هزينه‌‌ي سنگين همراه خواهد شد.» اما در کانون اين افول هژموني ليبرال به جز ظهور رقباي جديد و کلاسيک، بازگشت به ناسيوناليسم در دنياي غرب قرار دارد. ميرشايمر مانع اصلي تحقق آرمان جامعه‌‌ي جهاني دموکراسي‌‌هاي ليبرال را ناسيوناليسم مي‌‌داند: «ملي‌‌گرايي و واقع‌‌گرايي تقريبا هميشه ليبراليسم را مغلوب مي‌‌کنند.» ميرشايمر در اظهار اين عقيده در جهان غرب تنها نيست، ريچارد هاس يکي از انديشمندان نئوليبرال در روابط بين‌‌الملل نيز با او هم‌‌صدا شده است. او سال‌‌ها قبل و در سال ۱۹۹۷ کتابي را تحت‌‌عنوان «کلانتر بي‌‌علاقه» نوشت و در آنجا اين نظر را مورد تاييد و تصديق قرار داد که ايالات‌‌متحده بايد نقش کلانتر و پليس بين‌‌المللي و نظم جهاني را دنبال کند و با ابزارهايي که در اختيار دارد نظم موجود جهاني را حفظ کند. کلانتر جهان مي‌‌تواند ترجيحات خود را بر ساير کشورها تحميل کند و آن‌ها را در اولويت قرار دهد و از اين طريق به اهداف خود دست يابد. اما او در آخرين مقاله‌‌ي خود در شماره‌‌ي ژانويه و فوريه‌‌ي فارن‌افرز اين پرسش را مطرح مي‌‌کند که «چگونه نظم جهان به پايان مي‌‌رسد و در غروب آن چه چيزي اتفاق خواهد افتاد؟» او در مقاله‌‌ي خود پايان يافتن نظم ليبرال در جهان را حتمي و قطعي مي‌‌داند و لذا به سراغ چگونگي پايان يافتن اين نظم مي‌‌رود. «اگرچه پايان هر نظمي اجتناب‌‌ناپذير است، اما زمان و شيوه‌‌ي پايان و هم‌چنين اتفاقاتي که در فرداي اين سقوط رخ خواهد داد اجتناب‌‌پذير خواهد بود و همان‌‌طور که حفظ آن وابسته به مديريت و اقدامات موثر است، سياست درست و ديپلماسي فعال نيز مي‌‌تواند تعيين کند که چگونه اين زوال اتفاق مي‌‌افتد و چه چيزي جايگزين آن مي‌‌شود.» از نگاه هاس، نظم جهاني پس از جنگ جهاني دوم تا امروز بر پايه‌‌ي دو ستون ادامه‌‌‌‌ي حيات داده است؛ ستون اول جنگ سرد و تسليحات اتمي بود و نظم ليبرال نيز ستون دوم آن را تشکيل مي‌‌داد «اما امروز هر دو ستون آن نظم جهاني در حال افول است. جنگ سرد مدت‌‌هاست که به پايان رسيده و تلاش غرب براي ادغام روسيه در سيستم ليبرال‌‌دموکراسي به شکست منتهي شده است.» به اعتقاد رئيس شوراي روابط خارجي آمريکا نشانه‌‌هاي زوال عبارتند از: «ظهور اقتدارگرايي در روسيه و چين، فيليپين، ترکيه و اروپاي شرقي، عاجز ماندن شوراي امنيت از حل مناقشه‌‌هاي جهاني و شکست ترتيبات بين‌‌المللي در راستاي کنترل چالش‌‌هاي ناشي از جهاني شدن، بحران مهاجرت و افزايش مقاومت در مقابل هژموني آمريکا». حال در مقابل اين سيل بن‌‌افکن نهادهاي نظم ليبرال نتوانسته‌‌اند کنترل اوضاع را در دست بگيرند به همين دليل پيش‌‌بيني هاس اين است که احتمال جنگ ميان قدرت‌هاي بزرگ ازجمله چين و آمريکا، روسيه و آمريکا و حتي جنگ منطقه‌‌اي در خاورميانه‌‌ شدت و حدت گرفته است. گيدن رز نيز با هاس و ميرشايمر دغدغه‌‌ها و نگراني‌‌هاي مشترک دارد، اما او همه‌‌ي دشواري‌‌هاي کنوني را به پاي ترامپ و اقداماتش در عرصه‌‌ي سياست خارجي مي‌‌نويسد. به اعتقاد او ترامپ زنجيرهاي اعتماد را ميان متحدان جهت انجام کارهاي مشترک از هم گسسته است و بدون وجود اعتماد، نظم به سوي فروپاشي مي‌‌رود. «آمريکا در حال از دست دادن نقش خود به‌عنوان محافظ نظم و جامعه‌‌ي بين‌‌المللي است.» اما ميرشايمر برخلاف هاس و رز به آينده بدبين نيست و اتفاقا تلاش کرده بر برخي اقدامات دولت ترامپ در سياست خارجي مهر تاييد بزند و آن را از الزامات دنياي امروز و حفظ ثبات تلقي کند. از همين‌جاست که تئوريسين رئاليسم تهاجمي از جزئيات طرح خود براي جهان آينده رونمايي مي‌‌کند: آمريکا بايد از استراتژي کلان پس از جنگ سرد خود (استراتژي هژموني ليبرال) به سود يک استراتژي کمتر مداخله‌‌جويانه (خويشتن‌‌داري) دست بشويد. او به همين دليل تمام تئوري‌‌هاي حاکم بر روابط بين‌‌الملل را که پس از سال ۱۹۸۹ و براي توجيه استراتژي هژموني ليبرال پساجنگ‌‌سردي مطرح شده است، زير سوال مي‌‌برد: تئوري صلح دموکراتيک، تئوري استقلال اقتصادي و نهادگرايي ليبرال. راهکارهاي ميرشايمر همچون گذشته در چارچوب رئاليسم تهاجمي‌‌اش قابل‌‌تعريف و تبيين است. از نگاه مايکل ليد، رئاليسم تهاجمي بر اين باور تاکيد مي‌‌کند که دولت‌‌ها بايد از فرصت به‌‌دست‌‌آمده براي حداکثرسازي قدرت نسبي خود سود بجويند از ترس اينکه دولت‌‌هاي ديگر همان کار را انجام دهند. بنا به گفته‌‌ي ميرشايمر «ساختار نظام بين‌‌الملل اغلب قدرت‌‌هاي بزرگ را مجبور مي‌‌کند در رقابت شديد امنيتي و گاهي اوقات در جنگ‌‌ها مشارکت کنند. از اين حيث سياست بين‌‌الملل يک موضوع مشقت‌‌بار است. اين مساله نيز صرفا به ايده‌‌هاي نادرست ليبرالي يا نيروهاي شرور داخلي و تاثيرگذار بر سياست خارجي دولت‌‌ها مربوط نمي‌‌شود. «گاهي اوقات قدرت‌‌هاي بزرگ جنگ را به دلايل رئاليستي آغاز مي‌‌کنند.» ميرشايمر اين تئوري را در کتاب «تراژدي سياست قدرت‌‌هاي بزرگ» به‌‌صورت موجز و مفيدي آورده است. اما در مقابل اين ايده‌‌ي ميرشايمر، رئاليست‌‌هايي همچون سباستين روستو و جان شوالسر هستند که از امنيت بدون جنگ سخن مي‌‌گويند. چارلز گلاسر اين دسته از رئاليست‌‌ها را تدافعي يا واقع‌‌گرايان خوشبين نام مي‌‌نهد. بنابراين دو نحله‌‌ي واقع‌‌گرايي در واکنش به اين پرسش که آيا يک دولت بايد به دنبال هژموني و دفاع از قدرت برتر و نامتوازن در نظام جهاني باشد، پاسخ يکساني نمي‌‌دهند. پاسخ افرادي مثل ميرشايمر به اين پرسش مثبت است. درواقع به‌رغم مخالفت مير‌شايمر با هژموني ليبرال، او به‌‌طور کلي با هژموني يا برتري آمريکا مخالف نيست. از نگاه او «ظهور چين اين احتمال را به‌‌وجود آورده است که ايالات‌‌متحده مجبور شود به رقابت با رقيب بالقوه‌‌ برابر با خود بپردازد؛ وضعيتي که هيچ قدرت بزرگي نمي‌‌خواهد با آن مواجه شود. پس بهتر است جهان تک‌‌قطبي حفظ بشود.» در مقابل رئاليست‌‌هاي تدافعي با اين نظر مخالفند به اين دليل که هر قدرتي بايد توان مازاد خود را براي برقراري ائتلاف متوازن با قدرت‌‌هاي بزرگ ديگر مصروف کند. نگاه تدافعي‌‌ها بيشتر به تاريخ اروپا دوخته شده است. آنها به‌خوبي به تاريخچه‌‌ي ائتلاف‌‌هايي اشاره مي‌‌کنند که درصدد خنثي‌‌سازي هژموني اروپايي از سوي چارلز پنجم، ناپلئون، قيصر، هيتلر و اتحاد شوروي بودند. اما ظهور آمريکا در سياست بين‌‌المللي به‌‌طور کلي نظر اين دسته از واقع‌‌گرايان را نفي مي‌‌کند چراکه اين بازيگر همواره به‌‌دنبال انباشت قدرت نامتناسب يا نامتوازن از ديگر بخش‌‌هاي جهان بوده است. از طرف ديگر نمونه‌‌ي روسيه و چين پس از جنگ سرد نيز فرضيات تدافعي‌‌ها را زير سوال مي‌‌برد؛ چراکه اين دو بازيگر همواره سعي داشتند که قدرت خود را با هزينه‌‌ي آمريکا افزايش دهند. هم‌چنين متحدان اروپايي و آسياي شرقي آمريکا نيز هيچ‌گاه با يکديگر متحد نشدند تا قدرت آمريکا را متوازن کنند. بر اين اساس وقتي تاريخ را به‌‌عنوان يک کل در نظر بگيريم و از تمرکز صرف بر اروپاي بين ۱۶۴۸ و ۱۹۸۹ چشم بپوشيم، استدلال متوازن‌‌سازي ضدهژمونيک به‌‌عنوان ويژگي طبيعي نظام چندين‌دولتي دچار فروپاشي و سقوط مي‌‌شود. همان‌‌طور که مارتين وايت، انديشمند بريتانيايي خاطرنشان مي‌‌کند: نظام‌‌هاي چندين‌‌دولتي در تاريخ استثنا هستند و امپراتوري‌‌ها در حکم قاعده و نُرم محسوب مي‌‌شوند. نظام‌‌هاي دولت‌‌هاي جنگجو در چين باستان به امپراتوري چين راه يافتند. دولت يونان در درون امپراتوري اسکندر هضم شد و سپس پس از يک دوره از چندپارگي، پادشاهي يونان در درون امپراتوري رم جاي گرفت و بخش‌‌هايي از آن نيز بعدها در قالب امپراتوري عثماني تا جنگ جهاني اول ادامه پيدا کرد. از اين منظر بايد بقاي نظام‌‌هاي چنددولتي در اروپا را اتفاقي و مرهون مداخله‌‌ي قدرت‌‌هاي بالادست بدانيم؛ يعني چنين دولت‌‌هايي معمولا از طريق قدرت‌‌هاي قوي‌‌تر نظير روسيه، بريتانيا و سپس آمريکا به حيات خود ادامه مي‌‌دادند. بر اين اساس ايده‌‌ي تدافعي‌‌ها در مورد کاهش بودجه‌‌ي نظامي و کوچک‌‌سازي اتحادها بدون از ميان رفتن امنيت، خطرناک به‌‌نظر مي‌‌رسد. اما با وجود اين اختلافات، هر دو نحله‌‌ي رئاليستي هژموني ليبرال را تجربه‌‌اي شکست‌‌خورده و ناکارآمد مي‌‌دانند؛ به‌‌طور مثال بَري پوزان، انديشمند موسسه‌‌ي فناوري ماساچوست در نفي هژموني ليبرال با ميرشايمر هم‌‌نظر است. اما او يک گام جلوتر از ميرشايمر مي‌‌رود و هژموني را در هر شکل آن به‌‌عنوان يک هدف مشروع در استراتژي کلان آمريکا رد مي‌‌کند. او در مقاله‌‌اي در مارچ و فوريه‌‌ي ۲۰۱۸ در مجله‌‌ي فارن‌افرز نوشت: «ترامپ در نقض آشکار از دستورکار پيشينيان خود، ليبراليسم را از هژموني ليبرال حذف کرده است. او هم‌چنين تلاش مي‌‌کند تا برتري اقتصادي، نظامي و نقش آمريکا را به‌‌عنوان داور امنيتي در بيشتر مناطق جهان حفظ کند، اما درعين‌‌حال صدور دموکراسي و رعايت توافق‌‌نامه‌‌هاي چندجانبه‌‌ي تجاري را از استراتژي خود حدف کرده است. به عبارت ديگر ترامپ يک استراتژي کاملا جديدي را تحت‌‌عنوان هژموني غيرليبرال ايجاد کرده است.» اما دليل چنين رويکردي از سوي اين نوع رئاليست‌‌ها چيست؟ تدافعي‌‌ها از سياست خارجي کم‌‌دامنه و دربرگيرنده‌‌ي توازن افقي به جاي توازن عمودي هواداري مي‌‌کنند. در همين‌جاست که راه ميرشايمر حتي از دوست صميمي‌‌اش استفان والت جدا مي‌‌شود. «واقع‌‌گرايي تصديق مي‌‌کند که آمريکا بايد به دنبال حفظ قدرتش باشد و در اين راه بايد هژموني‌‌اش را در نيمکره‌‌ي غربي حفظ کند و اطمينان يابد که هيچ قدرت بزرگ ديگري در جهان تفوق نخواهد يافت و درنتيجه به يک رقيب هم‌‌تراز با آمريکا تبديل نمي‌‌شود. با اين وجود، سياست خارجي بر پايه‌‌ي رئاليستي از ليبراليستي کمتر جنگجويانه‌‌تر است.» تحت‌‌تاثير همين مولفه‌‌هاي نظري در ميان انديشمندان رئاليستي روابط بين‌‌الملل و ويژگي‌‌هاي عملي در سياست خارجي دولت ترامپ است که مايکل ليد، استاد دانشگاه تگزاس از تفوق متفکران رئاليسم آمريکايي بر هواداران هژموني ليبرال در دپارتمان‌‌هاي دانشگاهي روابط بين‌‌الملل خبر مي‌‌دهد. در همين حال بسياري از چهره‌‌هاي رئاليستي تاريخ روابط بين‌‌الملل از الکساندر هميلتون تا هنري کلي، آبراهام لينکلن و ويليام مک‌‌کينلي، ناسيوناليسم اقتصادي حمايت‌‌گرا را در مرکز توجه خود قرار مي‌‌دهند؛ اين امري بود که درعين‌‌حال در کانون استراتژيست‌‌هاي رئاليستي چون بيسمارک و اصلاح‌‌طلبان ميجي در ژاپن قرار داشت. اين در حاليست که آرمان ليبرال‌‌ها تشکيل يک بازار آزاد جهاني و استقرار نهادهاي فراملي است. از اين نظر ليبرال‌‌ها تفاوت چنداني با مارکسيست‌‌ها ندارند؛ اگر هدف اتوپياي ليبراليسم تشکيل يک اقتصاد جهاني پساناسيوناليستي است، آرمان‌‌شهر سوسياليست‌‌ها نيز همبستگي جهاني طبقه‌‌ي کارگر در برابر ملي‌‌گرايي بورژوازي است. از همين‌روست که دفاع ملي‌‌گرايان از ناسيوناليسم اقتصادي و سرمايه‌‌داري صنعتي موردحمايت دولت با انکار همزمان ليبرال‌‌ها و سوسياليست‌‌ها مواجه شده است. اما در اين ميان رئاليست‌‌هاي تهاجمي و ترامپ به‌‌دنبال بازتعريف همه‌‌ي مفاهيم و موازنه‌‌هاي برآمده از هژموني ليبرالي هستند. در اين راستا هدف ترامپ نه بر هم زدن بلوک آمريکايي بلکه تحت‌‌فشار قرار دادن متحدان و وابستگان نظامي آمريکاست که سهم خود را در دفاع بيشتر از بلوک مورد توجه قرار دهند. اين بازتعريف موازنه در سهم متحدان و وابستگان ايالات‌‌متحده در درون بلوک قدرت به سود توليدکنندگان آمريکايي تمام خواهد شد. از طرف ديگر قدرت نظامي به برخورداري از صنايع پيشرفته‌‌ي غيرنظامي وابسته است . درواقع مهم‌‌ترين بخش قدرت ملي صنايع توليدي‌‌اي است که پيش از آنکه به بازارهاي خارجي متکي باشند به توانمندي‌‌هاي داخلي تکيه دارند. بر اساس اين معيار بايد گفت که نيمي از فروش محصولات صنعتي در بازارهاي داخلي سه کشور پرجمعيت سرمايه‌‌داري يعني آلمان، ژاپن و آمريکا انجام مي‌‌شود. تاثير و اهميت بازار داخلي ما را به توضيح اين مساله هدايت مي‌‌کند که چرا بوئينگ و ايرباس بازيگران مسلط در خطوط ساخت‌‌و‌‌سازهاي هواپيمايي در جهان هستند و چرا موتورهاي جست‌‌وجوگر و سامانه‌‌ي رسانه‌‌هاي اجتماعي به‌وسيله‌‌ي شرکت‌‌هاي آمريکايي چون گوگل، آمازون و فيس‌‌بوک مزيت توليد صنعتي مدرن را تقويت مي‌‌کنند. بر اين اساس رئاليست‌‌هاي تهاجمي و حتي تدافعي پيشنهاد مي‌‌کنند که آمريکا بايد تمرکز خود را صرفا بر تهديدات نظامي کوتاه‌‌مدت در حوزه‌‌ي کشورهاي صنعتي توسعه‌‌يافته متمرکز کنند و رقابت با رقبا را براي نفوذ در مناطق توسعه‌‌نيافته متوقف نمايند. ميرشايمر در همين ارتباط مي‌‌نويسد: «اين بدين معني است که آمريکا نبايد در آفريقا، آسياي مرکزي و مناطقي از خاورميانه که بيرون از خليج فارس است بجنگد. در طي جنگ سرد، رئاليست‌‌ها به‌سياست‌‌گذاران آمريکايي توصيه مي‌‌کردند که بايد از جنگ در جهان سوم يا کشورهاي در حال توسعه اجتناب کنند چون اين مناطق شامل قدرت‌‌هاي کوچک و داراي اهميت استراتژيک کمتر است.» اما ليند بر اين باور است که قدرت‌‌هاي استعماري در قرون هفده، هجده، نوزده و بيست و همچنين استراتژيست‌‌هاي آمريکا و شوروي در طول جنگ سرد مداخله‌‌ در قلمروهاي با جمعيت فقير را در درون بلوک‌‌هايشان دنبال مي‌‌کردند و درعين‌‌حال از تماس با رقبايشان نيز پرهيز مي‌‌کردند. علت چنين توجهي به اين مناطق، آينده‌‌ي بالقوه‌‌ي بازارهاي داخلي اين مناطق براي صادرات توليدات ملي، منابع مواد اوليه و همچنين نيروي کار نظامي و غيرنظامي بود. از طرف ديگر گسترش دامنه‌‌ي قدرت به‌وسيله‌‌ي افزودن ملت‌‌هاي خارجي به نظام اتحادها و تقويت بازارهاي داخلي به‌وسيله‌‌ي رشد توليد و صادرات براي قدرت‌‌هاي بزرگ گزينه‌‌ي سهل‌‌الوصول‌‌تري بود. اما ميرشايمر به‌شدت با رقابت آمريکا با چين براي سرمايه‌‌گذاري در زيرساخت‌‌هاي آفريقا، مشارکت در رشد نيروي کار و مصرف‌‌کنندگان آفريقايي مخالف است؛ چراکه درحال‌‌حاضر هيچ کشوري در اين قاره وجود ندارد که قادر به تهديد نظامي آمريکا باشد و اين مساله اهميت چنين رقابتي را براي آمريکا از ميان مي‌‌برد. از نگاه ليد نيز آنچه در سياست خارجي آمريکا موردنياز است، اتحاد رئاليستي همراه با ناسيوناليسم اقتصادي است. اين مساله بايد به‌‌عنوان جايگزيني براي هژموني ليبرال دنبال شود. در اين راستا هدايت بلوک هژمونيک توسط آمريکا و حفظ اتحادهاي موجود همراه با بازتعريف موازنه در درون بلوک‌‌ حائز اهميت است. اما اين بلوک هژمونيک با ايده‌‌ي نومحافظه‌‌کاران و نوليبرال‌‌ها در تبديل جهان به يک بازار واحد و نظم مبتني‌‌بر قانون که توسط ارتش آمريکا اعمال شود و شوک‌‌درماني از طريق جهاني شدن اقتصاد ليبرال کاملا متفاوت است. اين ايده‌‌ها نتايج فاجعه‌‌باري را تا به امروز عيان کردند. درعين‌‌حال اين بلوک هژمونيک کاملا متفاوت با استراتژي انزواگرايي نيز خواهد بود. از سوي ديگر آمريکا بايد تعاملات صنعتي و مالي خود را با رقباي نظامي و بالقوه‌‌اش از طريق ابزارهايي چون ممنوعيت‌‌ها، تحريم‌‌ها يا تجارت مديريت‌‌شده به حداقل برساند. درعين‌‌حال نبايد اجازه دهد وابستگي متقابل اقتصادي با متحدان، ظرفيت صنعتي را که قدرت نظامي آمريکا بدان بستگي دارد تضعيف کند. بنابراين ميرشايمر به کسب و حفظ قدرت برتر و نامتوازن و سنتزي از رئاليسم و ناسيوناليسم تاکيد مي‌‌کند. خاورميانه، منطقه‌‌ي پرآشوب از ديدگاه رئاليست‌‌هاي تهاجمي يکي از حوزه‌‌هايي که به‌‌خوبي هزينه‌‌هاي گزاف استراتژي هژموني ليبرال را نمايش مي‌‌دهد، خاورميانه است. درواقع نومحافظه‌‌کاران پس از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و حمله به عراق، نظم سنتي خاورميانه را از هم گسستند. به اعتقاد ولي نصر خاورميانه در يک دهه و نيم گذشته دچار تغييرات بنيادين شده است. نظم عربي که واشنگتن دهه‌‌ها بر آن جهت مديريت منطقه تکيه کرده بود، از بين رفته است. ولي نصر در مقاله‌‌ي خود در شماره‌‌ي مارچ و آوريل ۲۰۱۸ فارن‌افرز نوشت جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ و سپس تحولات مرتبط با بهار عربي از دلايل فروپاشي اين نظم است. اين فروپاشي به شدت به افزايش قدرت و نفوذ ايران کمک کرده است و اين نفوذ به‌‌خوبي در عراق، سوريه، يمن و لبنان قابل‌‌مشاهده است. اين بافت نوين منطقه‌‌اي ريسک درگيري و جنگ‌‌هاي پرشدت را نيز بسيار افزايش داده است. پاسخ دولت اوباما به فروپاشي نظم در خاورميانه فاصله گرفتن از بي‌‌ثباتي‌‌هاي پايان‌‌ناپذير منطقه بود و اتفاقا مارتين اينديک نيز معتقد است که در دوره‌‌ي ترامپ چنين ويژگي‌‌اي تکرار شده است؛ چراکه ترامپ خاورميانه را منطقه‌‌اي پردردسر مي‌‌خواند و ترجيح مي‌‌دهد به جاي مداخله‌‌ي مستقيم، هدايت امور را از پشت‌‌ صحنه بر عهده بگيرد و با بازتعريف موازنه‌‌ي منطقه‌‌اي، خواستار مداخله‌‌ي مستقيم و مسئوليت بيشتر متحدان منطقه‌‌اي واشنگتن براي صف‌‌آرايي در مقابل ايران است. نتيجه‌‌گيري: ۱- اجماع نخبگان فکري در آمريکا پيرامون ظهور نشانه‌‌هاي زوال در نظم ليبرال به‌‌خوبي با تحولات سياست بين‌‌المللي و هم‌چنين رويکرد سياست خارجي دولت ترامپ همسويي و انطباق دارد. ۲- شاهد شيفت سياست خارجي آمريکا از هژموني ليبرال به هژموني غيرليبرال هستيم. البته به دليل برخي مقاومت‌‌هاي ساختاري در آمريکا اين شيفت هنوز به‌‌طور کامل انجام نشده است؛ لذا سياست خارجي آمريکا در عصر ترامپ بيشتر طيفي است. در برخي نقاط شاهد رويکردهاي مبتني‌‌ بر موازنه‌‌گرايي هستيم و در نقاط ديگر هم‌چنان هژمونيک‌‌گرايي اما از نوع غيرليبرال در دستورکار قرار دارد. لذا سياست خارجي ترامپ ميان دو رويکرد رئاليسم تدافعي و تهاجمي در نوسان است. ۳-سياست بين‌‌الملل به دوره‌‌ي رقابت قدرت‌‌هاي بزرگ بازگشته است. اين به‌منزله‌‌ي پايان سياست خارجي پرهزينه‌‌ي هژموني ليبرال مبتني‌‌بر ابرقدرتي آمريکا است و اين خودبه‌‌خود باعث مي‌‌شود که سياست دولت‌‌ملت‌‌سازي، دموکراتيک‌‌سازي و تغيير رژيم از دستورکار آمريکا خارج شود. ۴- تمرکز اصلي آمريکا و نظام بين‌‌الملل در اين دوره روي رقابت قدرت‌‌هاي بزرگ خواهد بود؛ بنابراين نقاط کانوني بحران به لحاظ جغرافيايي از خاورميانه به سوي شرق آسيا، منطقه‌‌ي خارج نزديک روسيه، بالکان و شرق اروپا شيفت خواهد کرد. از لحاظ موضوعي نيز مبارزه با تروريسم و اسلام سياسي کمتر مجالي براي ظهور خواهد يافت و شاهد بازگشت ژئوپلتيک قدرت به سياست بين‌‌الملل خواهيم بود. ۵- خاورميانه اهميت راهبردي خود را به‌‌تدريج از دست خواهد داد و بيشتر به‌منطقه‌‌اي براي توانمندسازي اقتصاد ملي قدرت‌‌هاي بزرگ از طريق فروش تسليحات تبديل خواهد شد. آنچه خاورميانه را براي آمريکا در طول سال‌‌هاي گذشته بااهميت مي‌‌کرد، نفت و امنيت بود که هر دو جايگاه خود را در سياست خارجي ايالات‌‌متحده از دست خواهند داد. تنها مقوله‌‌اي که براي آمريکا همچنان حائز اهميت خواهد بود، حيات اسرائيل و امنيت متحدانش است که آن هم از طريق بازتعريف موازنه و زمينه‌‌سازي براي عادي‌‌سازي روابط اسرائيل و اعراب مورد پيگيري قرار خواهد گرفت. ۶- شاهد شيفت بزرگ در اقتصاد ملي کشورها خواهيم بود. در اين چارچوب بار ديگر خودبسندگي در اقتصاد و استراتژي جانشيني واردات مورد توجه قرار خواهد گرفت و در معادله‌‌ي اقتصاد و سياست خارجي شاهد قرار گرفتن اقتصاد زير سايه‌‌ي سياست خارجي و اهداف امنيتي و ژئوپلتيک خواهيم بود. ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد