نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

طرد شدن می تواند کُشنده باشد

منبع
بروزرسانی
طرد شدن می تواند کُشنده باشد
ترجمان/ متن پيش رو در ترجمان منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست اليسکا دِرمِنژيسکا- ايان| روان‌شناسي به نام نائومي ايزنبرگر خود را دانشمندي چندرگه مي‌داند. او که هيچ‌وقت درست و حسابي در چارچوب رشته‌هاي تحصيلي‌اش قرار نمي‌گرفت (زيست روان‌شناسي، روان‌شناسي سلامت و نوروساينس)، علاقه‌اي عجيب و زودهنگام به چيزي يافت که شايد بتوان عنوانش را حيات عاطفي مغز نهاد. زماني که دانشجوي دکترا در دانشگاه يو.سي.ال.اي. بود، به نظرش جالب آمد که ما اغلب طردشدن را با اصطلاحاتي بيان مي‌کنيم که دلالت بر دردي جسماني دارند: «قلبم شکست»، «له شدم»، «احساسم را جريحه‌دار کرد»، «مثل سيلي به صورتم خورد». به نظر مي‌رسد چنين اصطلاحاتي، فراتر از معناي استعاريشان، در دل خود نکته‌اي بنيادين دارند: اين که احساسات ما به شيوه‌اي سامان يافته‌اند که مستقيماً قابل بيان نيستند. موارد مشابه را نه‌تنها در زبان انگليسي، بلکه در تمامي زبان‌هاي دنيا مي‌توان يافت. ايزنبرگر فکر کرد چرا اين‌گونه است؟ آيا ارتباطي ژرف‌تر ميان درد جسماني و عاطفي وجود دارد؟ ايزنبرگر و همکارانش در آزمايشي مهم در سال ۲۰۰۳، هدست‌هاي واقعيت مجازي بر سر افراد تحت آزمايش نهادند. شرکت‌کنندگان از پشت عينک فقط دست‌هايشان را مي‌ديدند و يک توپ، به اضافه دو شخصيت کارتوني که آواتارهاي شرکت‌کننده‌هاي ديگري بودند که در اتاق دوم قرار داشتند. هر شرکت‌کننده با فشار يک دکمه مي‌توانست توپ را براي شرکت‌کنندۀ ديگر پرتاب کند. در همين حال، پژوهشگران فعاليت مغزي آن‌ها را با دستگاه اف‌ام‌آر‌آي اندازه‌گيري مي‌کردند. در نخستين دور بازي سايبر بال -بازي با اين نام شناخته شده است- همان‌طور که همه انتظار داشتند، توپ دست به دست مي‌چرخيد، اما خيلي زود بازيکنان اتاق دوم شروع به تبادل توپ بين خودشان کردند و بازيکنان اتاق اول را کاملاً ناديده گرفتند. درواقع اتاق دومي در کار نبود، بلکه صرفاً برنامه‌اي کامپيوتري، طوري برنامه‌ريزي شده بود که هر شرکت‌کننده را «ناديده بگيرد» تا پژوهشگران ببينند ناديده گرفته شدن –-يعني همان چيزي که آن‌ها «درد اجتماعي» مي‌ناميدند- چه تاثيري بر مغز دارد. درد جسماني بخش‌هاي گوناگوني از مغر را درگير مي‌سازد. برخي از اين بخش‌ها، مسئول تعيين محل درد هستند، درحالي که بخش‌هايي ديگر؛ مانند اينسولار قدامي و کورتکسِ سينگوليت خلفي قدامي، تجربۀ ذهني درد (يعني ناخوشايندي‌ آن) را پردازش مي‌کنند. در اسکن‌ اف‌ام‌آر‌آي، تيم ايزنبرگر، در آن دسته افرادي که از بازي کنار گذاشته شده بودند، هم فعاليت اينسولار قدامي و هم فعاليت کورتکس سينگوليت خلفي قدامي را مشاهده کردند. وانگهي، افرادي که بيشترين پريشاني عاطفي را داشتند، بيشترين فعاليت مغزي مرتبط با درد را از خود نشان دادند. طردشدن اجتماعي، به بيان ديگر، ماشۀ همان مدارهاي عصبي‌اي را مي‌کشد که زخم جسماني را پردازش مي‌کنند و آن را به تجربه‌اي ترجمه مي‌کنند که ما درد مي‌ناميم. چنين نظري در آن زمان -و حتي هنوز هم- نظري انقلابي بود که براساس آن، مغز تمايزي ميان استخوان شکسته با قلب آزرده قائل نمي‌شود. اين ايده به ما مي‌گويد طردشدن موضوعي دردآور است. همپوشاني ميان درد جسماني و درد اجتماعي براي ايزنبرگر فراتر از آن است که صرفاً علاقه‌اي علمي باشد. او در سال ۲۰۱۴ به مجلۀ اج گفت: «نتايج اين تحقيقات موضوعي را براي مردم آشکار مي‌کند که شايد مي‌دانستند، اما از پذيرش‌ آن هراس داشتند؛ اين که درد عاطفي صرفاً چيزي تخيلي و ذهني نيست، بلکه به اين دليل ذهني است که در مغز اتفاق مي‌افتد». از آن زمان تاکنون، چند مطالعۀ ديگر نيز آزمايش سايبربال را به کار برده و دامنۀ نتايج‌اش را گسترش داده‌اند. به‌عنوان مثال، پژوهشگران، دريافته‌اند که نيازي نيست طردشدن اجتماعي لزوماً به شکلي آشکار باشد تا ماشه سازوکار درد را در مغز بکشد؛ بلکه تنها ديدن تصويري از شريک سابق زندگي‌تان ، يا حتي مشاهدۀ ويديويي از چهره‌هاي ناخشنود هم باعث فعال‌شدن همان مسير عصبي‌ درد مي‌گردد. يک ‌بار تيم ايزنبرگر سوالي به‌ظاهر احمقانه طرح کردند؛ اگر درد جسماني و درد عاطفي به يکديگر مرتبط هستند، آيا داروهاي مسکن مي‌توانند افراد پس از طرد اجتماعي به شکلي چشمگير پرخاشگرتر مي‌شوند، بيشتر مستعد فريب‌دادن و خطرکردن مي‌گردند و تمايلشان را براي کمک به ديگران از دست مي‌دهند باعث بهبود دل‌شکستگي شوند؟ در مطالعه‌اي که متعاقب اين پرسش انجام يافت، به برخي شرکت‌کنندگان، به‌مدت سه‌ هفته، دو نوبت در روز تايلينول (يک مسکن رايج) دادند، درحالي‌که براي گروه دوم تنها نوعي دارونما تجويز کردند. هر دو گروه را در معرض طردشدن قرار دادند و از آن‌ها خواستند روزانه احساساتشان را يادداشت کنند. در پايان آزمايش، گروه تايلينول پريشاني کمتري را گزارش کردند و فعاليت مغزي کمتري در نواحي مرتبط با درد نشان دادند. چنين چيزي به معناي خداحافظي با درد عاطفي نيست، و مطمئناً، وقتي دنيا به شما پشت مي‌کند، کارهاي بهتري از بالا انداختن يک قرص هم مي‌شود انجام داد. بااين‌حال، مطالعۀ تايلينول نکته‌اي مهم را دربارۀ طردشدن آشکار مي‌سازد؛ اين که مي‌تواند از حيات عاطفي شما به درون خودِ جسماني‌تان سرريز کند. درواقع، در سال‌هاي اخير مفهوم طردشدن اجتماعي، جايگاهي کليدي در تعدادي از يافته‌هاي رشته‌هاي مختلف علمي؛ ازجمله روان‌شناسي، نوروساينس، اقتصاد، زيست‌شناسي تکاملي، همه‌گيرشناسي و ژنتيک داشته، و دانشمندان را مجبور کرده است دوباره به اين فکر کنند که چه چيزي ما را بيمار يا سلامت مي‌کند، چرا برخي افراد بيشتر عمر مي‌کنند اما برخي ديگر زود از دنيا مي‌روند، و چگونه نابرابري‌هاي اجتماعي بر مغز و جسم ما اثر مي‌گذارند. به گفتۀ ايزنبرگر، اهميت درد اجتماعي به تکامل بازمي‌گردد. ما، در طول تاريخ، براي بقا به افراد ديگر متکي بوده‌ايم: آن‌ها ما را پرورش مي‌دادند، کمکمان مي‌کردند خوراک بيابيم و دربرابر حيوانات وحشي و قبيله‌هاي دشمن از خود مراقبت کنيم. چيزي که به معناي واقعي ما را زنده نگاه مي‌داشت، روابط اجتماعي بود. شايد دردِ طردشدن نيز، در همان‌زمان تکامل يافت؛ درست همانند دردِ جسماني و همچون نشانه‌اي براي در معرض تهديد بودن زندگي‌. شايد طبيعت، با استفاده از ميانبري هوشمندانه، به سادگي سازوکار موجود براي درد جسماني را «قرض گرفت» تا ديگر سازوکاري جديد بوجود نياورد. همين موضوع توضيح مي‌دهد چرا در مغز ما، استخوان شکسته و قلب شکسته تا اين اندازه به يکديگر پيوند خورده‌اند. آنچه دربارۀ چنين ارتباطي اهميت دارد، اين است که چگونه حتي اتفاقات پيش‌پاافتاده نيز مي‌توانند، به قول پژوهشگران، «استخوان لاي زخم» شوند. در آزمايش سايبربال، طردشدن توسط افرادي که نمي‌شناسيد، و حتي نمي‌توانيد ببينيدشان، کافي است تا ماشۀ دردي باستاني را بکشد که مسئول زنده نگاه داشتن شماست. ديدن ويديوي چهره‌هاي ناخرسند نيز، به سادگي، همان تاثير را دارد. اما دربارۀ آن ضربات سنگيني که بر احساس تعلق ما وارد مي‌شوند چه مي‌توان گفت؟ ناخودآگاه انتظار داريد هرچه طردشدن از جانب فردي مهم‌تر باشد، درد ناشي از آن نيز بيشتر باشد؛ هرچند، اين چيزي نيست که پژوهشگران بدان رسيده‌اند. معلوم شد زماني که طرد مي‌شويم -از جانب همسر، رييس، دوستان، در کار، مدرسه يا خانه- اتفاق ديگري نيز مي‌افتد که مي‌تواند کمک کند هم تلاشمان را براي پذيرفته‌شدن درک کنيم، و هم آن افسردگي قدرتمندي که به همراهش مي‌آيد. روي باوميستر يک دانشمند علوم اجتماعي است که سي سال از زندگي‌اش را صرف مطالعۀ عزت نفس، تصميم‌گيري، تمايلات جنسي، آزادي اراده و احساس تعلق کرده است. باوميستر در مجموعه آزمايش‌هايي که به‌همراه همکارانش از اواخر دهۀ ۱۹۹۰ انجام داد، متوجه شد افراد پس از طرد اجتماعي به شکلي چشمگير پرخاشگرتر مي‌شوند، بيشتر مستعد فريب‌دادن و خطرکردن مي‌گردند و تمايلشان را براي کمک به ديگران از دست مي‌دهند. اما جداي از اين تغييرات موقت در رفتار، آزمايش‌شونده‌هايي که در معرض طرد اجتماعي قرار گرفته بودند، درواقع نشانه‌اي از آسيب واقعي بروز نداند. اين موضوع پژوهشگران را سردرگم کرد؛ چراکه با پيش‌بيني‌هايشان در تضاد بود؛ آن‌ها انتظار داشتند طردشدن موجب آزادسازي عواطف منفي گردد، اما اکنون مي‌ديدند که ماشۀ رفتارهاي انحرافي را کشيده است. باوميستر مي‌گويد در آن آزمايش «هيچوقت سر و کله عواطف پيدا نشد». او و همکارانش، در يک آزمايش، دانشجويان ليسانس را به دو گروهِ چهار تا شش نفري تقسيم کردند، و به آن‌ها کمي وقت دادند تا با يکديگر آشنا شوند. سپس از هم جدايشان کردند و از هر کس خواستند براي مرحلۀ بعد دو دانشجوي ديگر را به عنوان والدينش انتخاب کند. به برخي از دانشجويان گفتند همه آن‌ها را انتخاب کرده‌اند و به برخي ديگر گفتند هيچکس انتخابشان نکرده است. در پايان، وقتي تمامي دانشجويان به احساسات خودشان نمره دادند، گروه ناديده‌گرفته‌شده هيچ تغييري در عواطفش نشان نداد. به‌نظر مي‌رسيد به‌جاي آن که آن‌ها احساس ناراحتي بکنند، از نظر عاطفي بي‌حس شده بودند. به ‌هر نحوي که پژوهشگران محرک‌هاي طرد را شبيه‌سازي مي‌کردند، يا عواطف را اندازه مي‌گرفتند، تغييري بوجود نمي‌آمد و همين نتيجه بارها و بارها تکرار شد. آن‌ها به صرافت افتادند که شايد دانشجويان آسيب‌ِ عاطفي ديده‌اند، اما خجالت مي‌کشند بيانش کنند. بنابراين در آزمايشي ديگر، شرکت‌کننده‌ها مي‌بايد به احساسشان دربارۀ يکي از دوستان دانشجويشان امتياز مي‌دادند که از زخمي‌شدن پا يا به‌هم‌خوردن رابطه‌اي عاشقانه، در عذاب بود. پژوهشگران چنين استدلال مي‌کردند که حتي اگر دانشجويان نتوانند با احساسات خودشان روبرو شوند، باز هم بايد قادر باشند احساسشان را به فردي ديگر نشان دهند. بااين‌حال، يک بار ديگر، آن‌هايي که از نظر احساسي طرد شده بودند، همدلي کمتري نشان دادند، که به اين نتيجه‌گيري ختم شد که عواطف آن‌ها درواقع خاموش شده است. باوميستر اين پديده را شوکِ خود۱ مي‌نامد که تمثيلي است از آن بي‌حسي‌اي که هنگام درد فيزيکي تجربه‌اش مي‌کنيم. براي مثال، اگر دست خود را با قوطي کنسرو ببريد، شايد ابتدا هيچ‌چيزي احساس نکنيد؛ انگار بدن‌ شما براي لحظه‌اي خاموش مي‌شود تا در برابر درد محافظتتان کند. باوميستر مي‌گويد احتمالاً زماني که طرد مي‌شويد نيز، روانتان از کار مي‌افتد تا در برابر حملۀ درد عاطفي از شما محافظت کند. به‌نظر مي‌رسد طردشدن هميشه هم آسيب‌زا نيست، بلکه گاهي مرزهاي درد را درمي‌نوردد؛ آنچنان که در کل چيزي احساس نمي‌کنيم. باوميستر در آزمايشي ديگر از شرکت‌کنندگان خواست دربارۀ ضربه‌اي بزرگ بنويسند که به عزت نفسشان وارد شده، و واکنش فوري‌شان را بدان شرح دهند. طرد از گروه همتايان، با اختلاف زياد، در رتبۀ اولِ نوشته‌هاي دانشجويان بود، و پس از آن طرد از دانشگاه و رابطۀ عاشقانه قرار داشت. وانگهي، عواقب اين ضربه‌ها، در مقايسه با اتفاقات کوچک، پاسخ‌هايي يکسر متفاوت در آزمايش‌شوندگان برانگيخته بود. احتمال بيشتري وجود داشت که آن‌ها سردرگم و (از شدت ضربه) فلج شوند، و توانايي‌شان را براي تفکر درست و تصميم‌گيري از دست بدهند. آن‌ها احساس مي‌کردند از بدنشان جدا شده‌اند؛ درست مانند زماني که از فاصله‌اي دور به چيزها نگاه کنيم. جهان به‌نظرشان بيگانه و نا‌آشنا مي‌آمد. اين وضعيتِ برزخي، به‌طور معمول، بيش از چند دقيقه به طول نمي‌انجامد؛ در نهايت افراد خودشان را جمع‌وجور کرده و به ياد مي‌آورند کيستند و کجايند. هرچقدر هم اين لحظات شوک؛ اين ناهوشياري مطلق، گذرا باشند، بازهم چيزي را دربارۀ طردشدن و تعلق‌داشتن فاش مي‌کنند که معمولاً از ديده‌ها پنهان مي‌ماند. ما فراتر از حيوانات اجتماعي هستيم. ما تنها «با» ديگران زندگي نمي‌کنيم، بلکه «در ميانِ» و «در درون» ديگران زندگي مي‌کنيم. ديگران ما را در جهان قرار مي‌دهند و جاي ‌ما را در دنيا مشخص مي‌کنند. وقتي مي‌بينندمان، مي‌شناسندمان؛ مگر هويت چيست جز عمري رشدونمو آرام نگاه‌ها؛ مگر چيست جز مايي که به خودمان از چشم ديگران نگاه مي‌کنيم؟ چيزي که مي‌بينيم، آن چيزي است که آن‌ها مي‌بينند، يا چيزي که ما مي‌پنداريم آن‌ها مي‌بينند. زماني که رويشان را بر مي‌گردانند، زماني که ناديده مي‌شويم، هستي‌مان، به‌تعبيري، از حرکت باز مي‌ايستد. براي آنکه طردشدن به ما آسيب بزند، نه لزوماً بايد از جانب خانواده يا افرادي باشد که مي‌شناسيم‌، و نه اينکه آشکار و عيان باشد. بلکه برعکس، طرد در تاروپود جامعه تنيده شده و موذيانه کمين مي‌کند. جروم کاگان، روان‌شناسي از دانشگاه هاروارد، و يکي از پيشگامان مطالعات رشد و شخصيت کودک، در مصاحبه‌اي با راديو بوستون در سال ۲۰۱۲ گفت: «بهترين چيزي که در اروپا و امريکاي شمالي کنوني مي‌توان به کمک آن پيش‌بيني کرد آيا کسي به افسردگي مبتلا خواهد شد يا نه، ژن يا سنجش مغزي نيست، بلکه فقر است». جمله کاگان، موضوعي را بازتاب مي‌دهد که پژوهشگران مدت‌هاست مي‌دانند؛ اينکه افراد فقير از نظر سلامت نيز فقيرتر هستند. به‌هرحال، فقر بستري است براي رشد عوال خطرآفرين -بدرفتاري با کودکان، موادمخدر، جرم و جنايت، بيکاري، تغذيۀ بد، مراقبت پزشکي ناکافي- که با بيماري‌هاي گوناگون جسمي و رواني در ارتباطند. اما فقر هرچقدر هم تضعيف‌کننده باشد، بازهم گوياي تمامي ماجرا نيست. بويژه اين که در کشورهاي توسعه يافته، عليرغم بهبودِ تدريجي درآمد‌ها و استانداردهاي زندگي، مشکلات سلامتي همچنان گريبان‌گير تعداد بيشماري از افراد، و نه‌تنها فقرا، است. مطالعات وايت‌هال را در نظر بگيريد؛ همه‌گيرشناسي به نام مايکل مارموت و همکارانش در دانشکدۀ پزشکي دانشگاه لندن، بين سال‌هاي ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۰، اطلاعات ۱۸۰۰۰ نفر از کارکنان خدمات کشوري را (که مرکزش در منطقه وايت‌هال لندن است) جمع‌آوري کردند. پس از آن که ده ‌سال آن‌ها را زير نظر داشتند، متوجه شدند ميزان مرگ‌ومير هرچه جايگاه شغلي شما پايين‌تر باشد، عمرتان کوتاه‌تر است کارگران غيرماهر که در قعر سلسله مراتب بودند، تقريباً سه برابر کارکنان ارشدي است که در راس قرار داشتند. دسترسي به مراقبت‌هاي پزشکي -که آن زمان نيز مانند حالا رايگان بود- نمي‌توانست اين تفاوت فاحش را در نرخ مرگ‌ومير توضيح دهد. علاوه‌براين، الگوي مشابهي، نه‌تنها در دو سر طيف سلسله مراتب، بلکه در تمامي سطوح نمايان شد؛ هرچه جايگاه شغلي شما پايين‌تر باشد، عمرتان کوتاه‌تر است. طي دو دهۀ گذشته، شواهد گوناگوني نشان داده‌اند که جايگاه پايينِ اجتماعي_اقتصادي، تاثيري مهم بر مرگ‌ومير و مشکلات سلامتي دارد؛ مشکلاتي از قبيل بيماري‌هاي قلبي عروقي، آرتريت، ديابت، بيماري‌هاي دستگاه تنفسي، سرطان دهانۀ رحم، اسکيزوفرني، سوءمصرف مواد و اضطراب. همان‌طور که از مطالعۀ وايت‌هال نيز برمي‌آيد، تاثيرات منفي بر سلامت، از افراد فقير فراتر رفته، و همه را در تمامي سطوح اجتماعي دربر مي‌گيرد. پيوند ميان سلامتي و جايگاه اجتماعي (خواه درآمد را معيار آن بدانيد، يا تحصيلات يا شغل، و يا حتي جايگاهي که فرد خودش نسبت به ديگران احساس مي‌کند) به ياري مطالعاتي به اثبات شده که روي هزاران فرد جوان و ميان‌سال امريکايي، آفريقايي-امريکايي و اهل کرۀجنوبي در بريتانيا انجام شده است. بنابر داده‌هاي مارموت: « اگر نرخ مرگ‌ومير همه در انگلستان به اندازۀ افرادي بود که جايگاه بالاي اجتماعي داشتند، مجموع عمري که هر ساله به آن‌هايي که زود تر مرده‌اند اضافه مي‌شد، روي هم چيزي بين ۱.۳ تا ۲.۵ ميليون سال مي‌بود». همۀ پژوهشگران نيز با مارموت هم‌عقيده نيستند. برخي ادعا مي‌کنند جايگاه اجتماعي-اقتصادي مسبب آسيب به سلامتي نيست، بلکه افرادي که مشکلات سلامتي دارند، در مدرسه يا محل کار با دشواري‌هايي مواجه مي‌شوند که آن‌ها را به انتهاي نردبان اجتماعي مي‌راند. ريچارد ويکينسون و کيت پيکت، پژوهشگران نابرابري، که در بريتانيا کار مي‌کنند با اين حرف مخالفند. آن دو در کتابي با عنوان تراز۲ (۲۰۰۹) چنين استدلال مي‌کنند که رانده‌شدن نمي‌تواند الگوي مستندي را توضيح دهد که بين کشورهاي گوناگون مشاهده شده است؛ اين الگو که جوامع نابرابرتر، که احتمالاً سلسله مراتب اجتماعي بيشتر و تفاوت جايگاه بيشتري دارند، نتايج بدتري در زمينه سلامتي نشان مي‌دهند. آن‌ها مي‌گويند به نظر مي‌رسد مسئله اصلي، موقعيت اجتماعي ما است. چگونه ممکن است موقعيت اجتماعي‌تان شما را بيمار کند؟ ميزان دسترسي به منابع -که خودبه‌خود مظنون است- نمي‌تواند توضيح دهنده تاثير همه‌گير جايگاه اجتماعي بر سلامت باشد. اگرچه ممکن است آن‌هايي که در قعر جامعه هستند از شرايط بهداشتي، تغذيه و مراقبت‌هاي پزشکي نامناسب رنج ببرند، بااين‌حال چنين عواملي نمي‌توانند مسئول آن شکاف سلامتي‌اي باشند که در طول نردبان اجتماعي ديده مي‌شود. شايد گاهي به نظر برسد طبقات مرفه از سياره ديگري آمده‌اند، اما واقعيت اين است که نه پزشک‌هاي‌ آن‌ها، نه خوراکشان و نه شامپو و خميردنداني که استفاده مي‌کنند، داراي چنان ويژگي‌هايي جادويي نيستند که اغلب افراد طبقۀ متوسط به آن‌ها دسترسي نداشته باشند. بااين‌حال طبقۀ متوسط، به نسبت آن‌هايي که در طبقات بالا هستند، از افسردگي، ديابت، و مرگ زودهنگام بيشتري رنج مي‌کشند. ويکينسون و پيکت مي‌‎گويند «اضطراب جايگاه» يکي از دلايل محتمل است. نکتۀ محوري استدلال آن‌ها اين است که جايگاه اجتماعي متضمن قضاوت‌هاي ضمني دربارۀ ارزش فرد براي جامعه است. هرچه در جايگاه بالاتري باشيد، احترام و ستايش بيشتري از اطرافيانتان دريافت مي‌کنيد. درمقابل، پايين بودن در سلسله مراتب اجتماعي به معناي شکست در زندگيِ مطابق با استانداردهاي موفقيت جامعه است. به بيان ديگر، براي طردشدن بايد به‌عنوان محروم قضاوت شده و همچون فرودست ديده شويد. طرد کردن ممکن است به شکل ضمني اتفاق بيافتد، اما چيزي که آن را حتي مهلک‌تر مي‌سازد، اين است که بديهي پنداشته مي‌شود: ما همان‌طور که هواي آلوده را تنفس مي‌کنيم، نابرابري اجتماعي را نيز مي‌پذيريم، يا به شايستگي افراد نسبتش داده و بدين‌ترتيب توجيه‌اش مي‌کنيم. بنابراين، اگر خود را نزديک به کف جامعه بيابيد، بعيد نيست احساس بي‌ارزشي، نااميدي، و بيچارگي کنيد. آسيب، مرزهاي عواطف را درمي‌نوردد. اکنون تعداد روزافزوني از پژوهشگران متوجه شده‌اند تهديدهايي که بر هويت اجتماعي ما اثرگذارند، مانند منفي ارزيابي‌شدن توسط ديگران، بازي جايگاه، بازي‌اي است که هيچ‌وقت از آن برنده بيرون نمي‌آييد، زيرا هدف پيوسته در حال حرکت است. در اين بازي هر موفقيتي مي‌تواند در عين حال يک شکست باشد و هر برنده‌اي، بازنده مي‌توانند در سيستم‌هاي حياتي نوروبيولوژيکي‌مان مداخله کنند. مطالعاتي که روي حيوانات فرمانبردار، و هچنين افرادي که در معرض ارزيابي منفي بود‌ه‌اند (براي نمونه پس از ارائه سخنراني براي يک مخاطب) نشان مي‌دهد که طرد اجتماعي منجر به التهاب مي‌گردد؛ يعني همان پاسخ دروني بدن به جراحت. تهديدهاي اجتماعي نيز، مانند تهديدهاي فيزيکي، منجر به مخابره پيام خطر گشته، و حملۀ دفاعي دستگاه ايمني را در برابر مهاجمان ميکروبي فعال مي‌سازد. به گفته جورج سالويچ، مدير آزمايشگاه پژوهش و ارزيابي استرس دانشگاه يو‌.سي.‌ال.‌اي.، اگرچه اين فرايند در مقابله با عفونت‌ها سودمند است، اما تاثيرش، در موارد طردشدن اجتماعي، مي‌تواند از کنترل خارج شده و التهاب را به درجات خطرناکي برساند. التهاب مزمن، به‌نوبۀخود، با ديابت، بيماري‌هاي قلبي عروقي، برخي سرطان‌ها، آلزايمر، آرتريت، افسردگي و بيماري‌هاي ديگر پيوند دارد. طردشدن اجتماعي در ميان طبقات پايين رايج است، بنابراين همين مسئله مي‌تواند توضيحي نيز باشد بر پيوند مبهمِ ميان نابرابري اجتماعي و وضعيت بدِ سلامتي. موضوع ناگوار در مورد جايگاه اجتماعي، نسبي بودن آن است. جايگاهي که شما در مقايسۀ با ديگران در سلسله مراتب اجتماعي داريد، تاثير بيشتري بر شرايط‌ دارد تا جايگاه واقعي‌تان. اين نوع رتبه‌بندي، به ناگزير، بيش از آن که برنده توليد کند، بازنده توليد مي‌کند. درست مانند مسابقات ورزشي که در آن‌ها هم نفر دوم، کسي است که به اندازه کافي خوب نبوده است؛ تنها يک مدال طلا در مسابقات المپيک مي‌دهند، مدال‌هاي نقره و برنز بيشتر نوعي تسکين است. ويکينسون و پيکت چنين بيانش مي‌کنند: «تفاوتي ندارد اگر افراد در کلبه‌اي بدون دستشويي، روي فرش خاک زندگي کنند، يا در خانه‌اي سه خوابه با يخچال و لباسشويي و تلويزيون، جايگاه پايين اجتماعي در هر صورت همچون نوعي بي‌ارزش بودن فراگير تجربه مي‌شود». بالا رفتن از نردبان اجتماعي لزوما مشکلات را حل نمي‌کند، بلکه شايد تنها باعث مرتفع‌تر شدن حصار شود. فکر کنيد چند پله بالاتر پريديد و بالاي گروه همتايانتان جاي گرفتيد. از اين جايگاه جديد نگاهي به پايين مي‌اندازيد و با خودتان مي‌گوييد عجب پيشرفتي کرده‌ايد. اما بعد متوجه مي‌شويد که حالا ديگر نقطۀ مرجع شما تغيير کرده است؛ چراکه، به گروه اجتماعي تازه‌اي پاي نهاده‌ايد که راس آن، همچنان بالاتر از شماست. زماني يک سرمايه‌گذار موفق به من گفت سيليکون‌ولي، برخلاف زرق‌وبرق ظاهري‌اش، سرشار از بيچارگي است. او توضيح داد که هيچ اهميتي ندارد چقدر به دست آورده‌ايد، چراکه هميشه کسي هست که بالاتر از شما باشد. به‌نظر مي‌رسد جايگاه، بازي‌اي است که هيچ‌وقت از آن برنده بيرون نمي‌آييد، زيرا هدف پيوسته در حال حرکت است. در اين بازي هر موفقيتي مي‌تواند در عين حال يک شکست باشد و هر برنده‌اي، بازنده. آيا اين بدان معناست که تمامي ما، به ‌استثناي آن انگشت‌شماراني که در راس‌اند، محکوم به فناييم؟ به‌هرحال، چه دربارۀ زنبورها صحبت کنيم، يا شامپانزه‌ها يا انسان‌ها، اين نظام‌هاي سلطه هستند که به ما مي‌گويند چگونه تجربيات اجتماعي‌مان را ساماندهي کنيم. اما آيا الغاي سلسله مراتب زمينه نابودي نظام‌هاي سلطه را فراهم نمي‌کند؟ ويکينسون و پيکت مي‌گويند برابري بيشتر، گذشته از بهبود وضعيت آن‌هايي که در قعر جامعه‌اند، زنجيره‌اي از تغييرات مثبت را در جامعه آغاز مي‌کند. دو پژوهشگر در مطالعه‌اي به سنجش ارتباط ميان ميانگين درآمد در ۲۱ کشور ثرتمند با شاخص‌هاي سلامت و مسائل اجتماعي هر کشور پرداختند و هيچ ارتباطي نيافتند. اما زماني که کشورها را به ترتيب از برابرترين (مانند ژاپن، و کشورهاي اسکانديناوي) به نابرابرترين (مانند بريتانيا، پرتغال و ايالات متحده) امتيازبندي کردند، الگويي واضح پديدار شد که نمي‌توانست تصادفي باشد: نرخ بيماري‌هاي اعصاب و روان و چاقي در نابرابرترين کشورها، دوبرابر بيشتر از برابرترين کشورها بود. وانگهي، اميد به زندگي سه تا پنج سال کمتر، نرخ زاد و ولد نوجوانان ۶ تا ۱۰ برابر بيشتر، نرخ قتل ۱۲ برابر بيشتر و نرخ بيسوادي نيز به شکلي معنادار در آن‌ها (کشورهاي نابرابر) بيشتر بود. شايد يکي از راه‌هايي که بتوان به ياري آن مزاياي برابري بيشتر را تبيين کرد، اين باشد که برابري، مرزهاي ميان گروه‌هاي گوناگون را از بين برده و آميزش و ادغام اجتماعي را تشويق مي‌کند. مدت‌هاست که پژوهشگران مي‌دانند افرادي که در جامعه ادغام شده باشند، از طول عمر و سلامت بيشتري نسبت به افراد منزوي برخوردار خواهند بود، اما دليل اين امر تا همين اواخر پوشيده بود. آيا روابط اجتماعي باعث بهبود سلامتي افراد مي‌گردد، يا اينکه افراد سالم روابط اجتماعي بهتري دارند؟ داده‌ها تا اواسط دهه ۱۹۸۰ محدودتر از آن بود که بتوان بر اساس آن‌ها قضاوت کرد، اما از آن زمان به بعد مطالعات طولاني مدتي که به دقت طراحي شده بودند، پژوهشگران را قادر ساختند هزاران نفر را در طول دهه‌ها رصد کنند. اين منابع غني داده، به‌همراه چارچوب‌هاي قوي‌تر نظري، شواهدي فراوان پيرامون اثرات مخرب انزواي اجتماعي فراهم آوردند. در سال ۲۰۱۵، دو روانشناس به نام‌هاي جوليان هولت لانستد و تيموتي اسميت، از دانشگاه بريگام يانگ در يوتا، ۷۰ مطالعه را بررسي کردند که روي هم بيش از ۳ ميليون فرد بالغ را به مدت هفت سال رصد کرده بودند. در پايان بررسي، پژوهشگران متوجه شدند که انزواي اجتماعي احتمال مرگ را ۲۹ درصد افزايش مي‌دهد. حتي زماني که پژوهشگران وضعيت اوليۀ سلامت شرکت‌کنندگان را بررسي کردند، بازهم همان نتيجه به دست آمد. مطالعات ديگري بر پيوند ميان انزواي اجتماعي با بيماري‌هاي قلبي، سکته، زوال عقل، و آلزايمر تاکيد کرده‌اند، که برخي از مهمترين عوامل مرگ و ناتواني در جهان امروزند. باوجود پيشرفت پژوهشي، هنوز مشخص نيست که چه چيزي را واقعاً بايد انزواي اجتماعي بدانيم. معمولاً انزواي اجتماعي را نوعي محروميت عيني درنظر مي‌گيرند که بويژه افراد سالخورده را درگير مي‌کند؛ يعني زماني که بازنشست مي‌شوند، تمامي اعضاي خانواده‌شان را از دست مي‌دهند، نمي‌توانند رانندگي کنند، به دام بيمار مي‌افتند، يا آنقدر ضعيف مي‌شوند که نمي‌توانند در فعاليت‌هاي اجتماعي مشارکت کنند. داده‌هاي حاصل از چند مطالعه نشان مي‌دهند که ۴۰ تا ۵۰ درصد از افراد بيش از ۸۰ سال، انزواي اجتماعي را گزارش کرده‌اند. اگرچه اين رقم ترسناک مي‌نمايد، اما روي ديگر سکه اين است که نيمي از افراد بسيار سالخورده زندگي سالم و با روابط اجتماعي خوب دارند. برخي از اين سالمندان درواقع پس از رهايي از کار همچنان، با شرکت در فعاليت‌هاي داوطلبانه، شبکه روابط اجتماعي‌شان را گسترش مي‌دهند. تعلق به يک شبکه اجتماعي، به شکلي حياتي، به سالخوردگان احساس هدفمندي مي‌دهد و آن‌ها را برمي‌انگيزاند بيشتر مراقب خودشان باشند. سالخوردگان با حفظ روابط، يا ايجاد روابط جديد، از مزاياي چيزي بهره‌مند مي‌شوند که پژوهشگران بدان حمايت اجتماعي مي‌گويند؛ يعني همان چيزي که ديگران در اختيارشان مي‌نهند تا به کمک آن اطلاعات به دست آورند، در کارهاي خانه دست‌تنها نمانند، شانه‌اي براي گريه کردن داشته باشند، و شرايط سخت را راحت‌تر بگذرانند. خودِ حمايت کردن نيز نوشداروي ديگري است. در مطالعه‌اي روي ۴۲۳ زوج متاهل سالخورده، مشخص شد کمک به خانواده، دوستان و همسايگان (کمک عاطفي و عملي) باعث افزايش طول عمر مي‌گردد. کيفيت اين پيوندها نيز مهم است. برخي سالمندان پيوندهاي کمتر اما عميق‌تر را ترجيح مي‌دهند و برخي ديگر دوست دارند تنها باشند. بدون ترديد هيچ‌يک از اين‌ها اثرات زيانبار انزواي اجتماعي را انکار نکرده و مشکلات پيري را زير سوال نمي‌برند، بااين‌حال، تفاوتي مهم ميان وضعيت عيني و تجربه ذهني وجود دارد. عينيت و ذهنيت بي‌ترديد به هم مرتبط‌اند، اما تنهابودن، با احساس تنهايي کردن، فرق دارد. به گفته لوييس هاوکلي، پژوهشگري در مرکز پژوهش افکار ملي در دانشگاه شيکاگو، و جان کاچوپو، دانشمند فقيد نوروساينس در دانشگاه شيکاگو که بيش از دو دهه در اين حوزه پژوهش کرده است، «افراد مي‌توانند با ديگران زندگي کنند، اما در نظر خودشان مطرود باشند». شايد در ذهن ما است که طردشدن ذات موذي‌گر خود را نمايان مي‌سازد؛ يعني نه از طريق زُق زُق دردي که بر سرمان مي‌کوبد و آسيب‌هايي که به بدنمان مي‌زند، بلکه از طريق ذهنمان. ناديده گرفته شدن در ذهن زنده مي‌ماند، و از تخيلات مخدوش ما تغذيه مي‌کند. براي آنکه خودتان را منزوي بدانيد، بايد بارها و بارها طرد شده باشيد، حتي اگر کسي درواقع طردتان نکرده باشد. بايد طردکننده و طردشونده همزمان وجود داشته باشند. اين‌ گونه است که طردشدن در نهايت به ما آسيب مي‌زند؛ با مجبور کردن ما به آسيب‌زدن به خودمان، و وادار کردن‌مان به همدستي در اين عمل بي‌رحمانه.
ترجمه آرش رضاپور پي‌نوشت‌ها: • اين مطلب را اليسکا دِرمِنژيسکا نوشته است و در تاريخ ۳۰ آوريل ۲۰۱۹ با عنوان «Rejection kills» در وب‌سايت ايان منتشر شده است.  •• اليتسا دِرمِنژيسکا (Elitsa Dermendzhiyska) نويسنده‌اي است که در حوزۀ سلامت ذهن پژوهش مي‌کند. او دبير مجموعه مقاله‌اي است در همين زمينه با عنوان چيزهايي که براي موجودات زنده اتفاق مي‌افتد (The Things That Happen to Those Who Live) که در سال ۲۰۲۰ منتشر خواهد شد. [۱] ego-shock [۲] Spirit Level ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد