روزنامه شهروند/ متن پيش رو در شهروند منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
مراسم هفتم رومينا ديروز برگزار شد زنان روستا ميگويند برخي دختران به دليل سختگيري از خانه فرار ميکنند
الناز محمدي – زهرا جعفرزاده/ دخترها طوفان را به چشم ديده بودند؛ ابرهاي سياه و سفيد را که سر به سر هم داده و آسمان را صداي غرش برداشته بود. باد مثل قاصدي از ميان ابرها آمده بود پايين و خاک را بلند کرده بود. درختها بيقرار روز عزا، سرها را به هم نزديک ميکردند و درياي شمال، خوابيده زير پاي قبرستان، موج روي موج ميانداخت. لباس سياه زنان را همين باد و خاک به هم پيچانده و مويهشان را به آسمان برگردانده بود. دخترها غبار آن چاله سياه را ديده بودند که بلند ميشود. «خاک قبولش نميکرد.» مرگ اما راه خودش را ميرفت، کار خودش را ميکرد. طوفان چند دقيقهاي، چون هاتفي بدخبر، با پُر شدن چاله، با تمامشدن دفن تن نحيف دختربچه زير خاک نمدار روستاي سفيدسنگان، راهش را کشيد و رفت و صداي مادر و خالهها و دخترخالهها در بهشت فاطميه پيچيد. تا به حال، صداي مويه زنان تُرک را شنيدهاي که چطور لحظههاي داغ را با هم قسمت ميکنند؟ رعنا و مليحه و منصوره و زهرا و بقيه به رسم زنان ترک، ناخن به صورت کشيدند و صداي حزن، همه جا را برداشت. «چند دقيقه پيش، کدام دختر روستا را خاک کردند؟» رعنا از خودش پرسيد. «دختر من بود؟» رومينا اشرفي، دختر رعنا بود. آن عصر عجيب بهار، او را خاک کردند. رومينا «آن روز» خاک بر سر شد.
زنان روستاي پير، نشسته در دل بخش لمير، جايي ميان تالش و آستارا، با ٥٩٧ نفر جمعيت، شنبه سوم خرداد ١٣٩٩، آرام به خانه برگشتند و در راههاي خاکيِ باريکِ لاغر، سکوت در ميانه بود. مردم، گروه مغشوش مردم، آنان که «رضا اشرفي»، پدر رومينا گفته بود به دليل حرف و حديثهايشان، دختر چهاردهسالهاش را کشته، آن روز ساکت سرشان را از شرم پايين انداخته بودند. آن شرم هنوز ميان چشمهاي برخي مردان روستا پيداست و ترس، از ميان قرص صورت زناني که روزها جز براي رفتن سرِ زمين، همراه مردي از خانواده، از خانه بيرون نميآيند. زنان روستاي سفيدسنگان ميگويند حالا در روستايشان يک قاتل پيدا شده و از آن روز فکر ميکنند کشتن آسان است. محبوبه، زن همسايه از روزي که شنيده رومينا را کشتهاند، جز براي نان خريدن از خانه بيرون نيامده. روزها جلوي آينه ميايستد و جرأت نگاه کردن ندارد؛ فکر ميکند سر که بالا کند، مردي دشنه در دست خواهد ديد که به قصد مرگ آمده است؛ هراس مردن به دست يک انسان. محبوبه بيستوسه ساله، امروز، تازه از مزار دختربچه برگشته و سرِ راه، چند قرص نان گرفته به خانه ببرد. زنان روستا بوي نان ميدهند؛ آغشته به رنگ اندوه. براي محبوبه هم امروز پنجشنبه غمگيني است و صورت رومينا يک لحظه از جلوي چشمهايش دور نميشود. محبوبه، رومينا را چندبار در خانهشان ديده بود؛ وقت مشاطهگري رعنا، مادرش. مادر رومينا قبل از آنکه شوهرش منع کند، در آرايشگاه روستا کار ميکرد و بعد، گوشه خانهاش را کرد جايي براي بند و ابرو. آرايشگاهي کوچک در دل خانهاي ناامن. محبوبه هم در همين خانه، قتلگاه پسين دختربچهاي که فکر کرده بود بايد زودتر شوهر کند و فرار با پسر را به قرار ترجيح داده بود، رومينا را ديد؛ با شوقي افزون براي زندگي. آن زندگي حالا از دست رفته است و محبوبه مثل بقيه زنان روستا فکر ميکند اين پايان منصفانهاي براي تمام شدن روزهاي يک دختربچه نيست و حق همه زنان است که هر وقت خواستند ازدواج کنند؛ مثل خودش که در پانزدهسالگي و براي فرار از برادرها، در جاي خالي پدر و مادر، با يکي از مردان سفيدسنگان ازدواج کرد و از اردبيل به روستا آمد. او از بحثها و اختلافها درباره «کودکهمسري» خبر ندارد و نميداند حکم قانون براي ازدواج دختربچهها چيست و چه بايد باشد. آن روز که محبوبه شنيد رومينا را پدرش در خواب کشته است، براي سر زدن به همان برادرها به اردبيل رفته بود. بازگشت به خاطرات پرخشونت گذشته. محبوبه ميگويد اينطور مردن حق هيچ زني نيست و فرار، دليل مناسبي نيست براي کشتن يک نفر. «حتي اگر فرار با پسري مثل بهمن باشد.» به نظر محبوبه و بيشتر زنان روستاي سفيدسنگان، پدر رومينا با کشتن دخترش، به مردم و قانون بياحترامي کرده است. «خودش به جاي قانون تصميم گرفته. اين يعني خيانت.» اگر مرد آزاد شود و برگردد، محبوبه او را نگاه خواهد کرد؟ «به هيچوجه. سلام و عليک چقدر بين روستاييها مهم است؟ ما سلام هم ديگر به او نميکنيم.» محبوبه ميداند پدر رومينا بر اساس همين قانون، قصاص نميشود و فکر ميکند اميرمحمد، برادر ششسالهاش را که وقت قتل، کنار او خوابيده و خون شاهرگ خواهر روي صورتش ريخته بود، نبايد به پدر برگرداند. «وقتي دخترش را کشته، پسفردا به پسرش رحم ميکند؟ هرگز.» هرگز با «گ» غليظي از دهان زن ترک بيرون ميآيد. هرگز يعني هيچ. رومينا ديگر «هيچ» وقت نان بهدست به خانه برنميگردد.
قبرستان؛ هشتم خرداد
شاليزارهاي شمال در انتهاي سبزياند. تالش و روستاهايش را از همان زمان که محل رفت و آمد نيروهاي متفقين در جنگ جهاني دوم بود، به همين زمينها و باغهاي پربار ميشناسند. حتي وقتي سربازان روس، پل تاريخي چندين صدساله لمير را خراب کردند تا پاي رفتن نازيها لنگ شود هم اين تکه از زمين شمال غرب ايران، صفاي خودش را داشت. هنوز هم دارد؟ امروز نه. امروز، پنجشنبه، هشتم خرداد ١٣٩٩، همه قصه مرگ دختربچهاي را شنيدهاند که پدر عاملش بوده؛ قاتلش بوده و حالا معلق ميان خشم و اندوه، در زندان لاکان رشت حبس است. خانه جديد دختر کجاست؟ قبرستان. چه قبرستان زيبايي. خانه آخرت اهالي شهرها و روستاهاي شمال ايران، نشسته بر تپههاي سبزي است که هر روز صداي پرندههاي شناس و ناشناس، آسمانش را پر ميکند؛ خاصه در بهار. بهار امسال اما چه سايه سنگيني بر روستا انداخت. بر قبرستان هم. آنجا که گوشهاش، قبري کنده شده به قامت يک تردبچه که حالا نامش ورد زبان مردم دنياست. مادر، با چشمهايي بيسو، تنگ مثل روزهاي خرداد امسال، چادر سپيدي را که دختر قبل از فرارش پوشيده و گفته بود چقدر زيباست، روي قبر انداخته و گلهاي پرپر قرمز رويش را پوشانده است. پرندهاي ناشناس از روي شاخه ميپرد و نسيم، چادر سياه زنان را ميتکاند. خالهها همراه رعنا نشستهاند و سوزي دردمندانه از ميان گلوي نازکشان بيرون ميريزد. عزاداري در سکوت، با حيايي به رسم زنان روستا. دخترانشان، آيسان، هانيه، فاطمه و مبينا هم نشستهاند کنار مزار دخترخاله و آرام اشک ميريزند. اندوه از دستدادن همبازي بچگي براي آدمها سخت است. اين آدم را حالا در چهاردهسالگي، رگ گردن زدهاند و آن زير، در دل خاک تپهاي سرسبز خواباندهاند. آيسان اشکهايش را با آستين پاک ميکند؛ فراري کودکانه از زير بار خشم. رومينا يعني صيقل داده شده؛ پاک و پاکيزه؛ جلا يافته و صاف. آيسان تا امروز به معني اسم دخترخاله فکر نکرده بود. او همسن روميناست و حالا با چيدن شمعهاي کوچک سفيد عزا روي خاک و پاشيدن عطر روي آنها، يکبار ديگر بازي را آغاز کرده است. آيسان ميگويد رومينا از بچگي تودار بود و حتي وقتي بعد از آن فرار سهروزه، برگشت و به خانه آنان رفت به ميهماني، لب از لب باز نکرد؛ که چرا آن پسر را دوست دارد، چرا رفته و چرا دلش نميخواسته برگردد. فقط اين را گفته بود که او دوستم دارد و من را آزاد ميگذارد. آرزوي آزادي، از چشمهاي مشکي دخترخالههاي او هم حالا، جايي ميان جنگل و قبرستان و دريا پيداست. آنچه به زبان نميآيد ريشههاي محکمي دارد. آيسان چندبار پيامهاي رومينا را ديده بود که براي خودش ميفرستد؛ پيامهاي کوتاه صوتي در تلگرام. دختربچهها رازهايشان را پيش خودشان نگاه ميدارند. گفتن از عشقهاي بچگانه سخت است. گوشِ شنيدن هم نيست. دختران روستا، مثل بيشتر همسن و سالهاي غيرشهريشان سکوت ميکنند و بعد براي خيليشان، يک روز اين بند ضخيم لاينقطع، از جايي سوراخ برميدارد و فرار. مثل آن دختران سفيدسنگان که از قديم تا به حال، آنقدر بد ميبينند و سخت ميگذرانند و دشوار روز ميگذرانند که با اولين پسر آشنا در کوچه، فرار ميکنند. دوستان و دخترخالههاي رومينا ميگويند مردان آنقدر به زنان و دخترانشان در خانه سخت ميگيرند که راهي جز فرار براي آنها نيست. يکي از همکلاسيهاي رومينا در کلاس هشتم تنها مدرسه روستا، يک ماه قبل از مردن رومينا با پسري فرار کرده بود. يکي از دختران همسايه و يکي از دختران آشنايي دور هم همينطور. اما سرنوشت آنان پس از فرار مثل رومينا نبود. يکي با سري پايين به خانه برگشت و روزها کتک خورد، يکي را ديگر خانواده نپذيرفتند و يکي رفت که رفت. دختران سفيدسنگان را مثل برخي روستاهاي ايران زود شوهر ميدهند و روياي پوشيدن لباس عروس، از دبستان در سرشان ريشه ميکند. وهم خوشبخت شدن با مرداني سختگير. براي رومينا هم قبل از اينکه با بهمن فرار کند، کم خواستگار نيامده بود. «يکيشان کارمند آموزش و پرورش بود که چندبار آمد و رفت. مادرش ميگفت بايد حداقل ١٦ سالش بشود. پدرش ولي موافق ازدواج بود. مدام از پدرم ميپرسيد رومينا را بدهد به او ببرد؟ پدرم ميگفت نه، هنوز زود است.» اما بيشتر دوستان رومينا در همان دوازده يا سيزده سالگي شوهر کردند. شيفت دخترانه مدرسه پورحنيفه سالهاست که مشتري پر و پا قرصي ندارد. پدرها دخترها را به زور يا دلخواه شوهر ميدهند.
از تعداد دقيق فرار زنان از خانه در تالش و روستاهاي اطراف اطلاعات دقيق و درستي نيست اما به گزارش ايرنا سال گذشته سرهنگ فلاح کريمي، رئيس پليس پيشگيري گيلان گفت که در هشت ماهه سال ٩٧، ١٥٤ فرار از منزل و در هشت ماهه سال ٩٨ هم ١٢٤ فرار که از اين تعداد يکصد نفر زن بودهاند، در سامانه اين پليس ثبت شده است.
ازدواج دختربچهها در گيلان از آمارهاي سازمان ثبت احوال هم پيداست. همين پارسال بود که حسين هاشمزاده، معاون امور هويتي ثبت احوال گيلان اعلام کرد، از مجموعه ازدواجهاي ٩ ماه سال ١٣٩٨، ٢٩٥ ازدواج براي دختران زير ١٥ سال و ٢٩٩ ازدواج براي پسران زير ١٩ سال ثبت شده است.
جاناحمد آقايي، معاون اجتماعي و پيشگيري از وقوع جرم دادگستري گيلان درباره اين آمار گفته است: «همه اين ازدواجها درون خانوادهها و با توافقهاي خودماني صورت گرفته است.» او به استاندار پيشنهاد کرده کميتهاي با عنوان بررسي کودکهمسري در استان گيلان تشکيل و موضوع به صورت موردي بررسي شود.
يکي از همسايهها را هم، زن بيستسالهاي که در عصر دلگير روستا، کنار مادر پيرش با دامني سفيد نشسته و مگس از سر ميپراند، با شوهر دادن از خانه کم کردند. حالا سه بچه قد و نيم قد دورش را گرفتهاند و پشت ميلههاي حياط، با واهمهاي عميق از حرف مردم، از همسايگي با خانواده اشرفي ميگويد. در خانهاي چسبيده به قبرستان. رومينا چند متر آن طرف «خانه پدري»، در اتاق يک در دومتر خوابيده و نرگس دلش براي او تنگ است. زن جوان، آزردهخاطر از حرف مردم ميگويد دلش ميخواهد از اين روستا برود و ديگر هرگز برنگردد. نرگس تشنه همنشيني با زنان روستاست و فکر ميکند همين محدوديتهاست که دختران روستا را فراري ميدهد. «آنها هم که نميروند، توي خودشان از درد و تنهايي ميپوسند.» از وقتي رومينا کشته شده، نرگس که تا سيکل بيشتر نخوانده، فکر ميکند «اين بدبختي» تمامي ندارد. دريا که از پنجره خانه نرگس پيداست براي او منظرهاي است زشت، شبيه جمع شدن قطرههاي آب بيمعني و سبزي جنگل پشت حياط خانهاش، صفايي ندارد. «کاش ميتوانستم بروم شهر و راحت شوم. الان همينکه شما داريد با من حرف ميزنيد، مطمئنم همسايهها دارند از پنجره ما را ميپايند. اينجا حرف مردم، زنان را ميکشد. رومينا را هم همين حرفها کشت.» حرف زنان و بعضي مردان روستا شبيه هم است. حميد رزمي هم ۲۸سال معلمياش را مدير مدرسه روستاي سفيدسنگان بوده. مدرسه شهيد پورحنيفه ۷۶ دانشآموز دارد؛ ۳۲ دختر و مابقي پسر. او چهره رومينا را خوب به ياد دارد، صورت دوست صميمياش، «ميم» را هم. ميم، دانشآموز کلاس هشتم، نخستين کسي بود که ماجراي بهمن را از زبان رومينا شنيد؛ چند روز بعد خبر به گوش پدر رومينا رسيد و فهميد رومينا پسري را دوست دارد. آن شب، شب کتک بود و ناسزا. رضا به رعنا گفت رومينا را ميزند تا ديگر از اين حرفها در مدرسه نزند، تا آبرويشان نرود. تا دختر ساکت بنشيند پشت نيمکتهاي مدرسه. رزمي مدير مدرسه، ميگويد داستان را از همکلاسيهاي رومينا شنيده بود و فکر نميکرد کار به اينجا برسد. او حالا و پس از مرگ رومينا از آموزشوپرورش ميخواهد براي بچههاي مدرسه درباره سن ازدواج، کلاسهاي آموزشي بگذارد تا آنها در برابر اجبار خانوادههايشان براي ازدواج مقاومت کنند. يک گلايه هم دارد؛ جاي خالي روانشناسان و روانپزشکان در هفتهاي که گذشت: «چطور هنوز يک نفر هم نيامده با خانواده رومينا و حتي پدر قاتلش در زندان صحبت کند و بپرسد درد او چه بوده. همه اهالي روستا ناراحت و به هم ريختهاند. ما نياز به مشاوره رواني داريم.» رضا رزمي، دهيار روستا هم از اين جاي خالي ميگويد و البته تماس تلفني فرمانداري، استانداري و بخشداري، نه حضورشان در روستا.
قبرستان؛ نهم خرداد
پدر هر روز چند متر دورتر از خانه، روي تلي از خاک، به اشد مجازات محکوم ميشود؛ در انتهاي بنبست «بهشت فاطميه»، چند قدم بالاتر از نردههاي آهني رنگ و رو رفته هر روز دادگاهي برپاست. امروز هفت روز پس از خاکسپاري رومينا، رعنا و خواهرانش قصاص ميخواهند. آخرين تصوير مانده در خاطرشان، تصوير مردي است که فاتحانه، روي تپهاي ايستاد، داس خون آلودش را برافراشت به نشان پيروزي و فرياد زد: «من کشتمش. من. هر کس بيايد جلو ميکشمش.» رومينا در خانه جان داده و اينجا روي تپهاي در نزديکي خانه، طرهاي از موهاي بلند و مشکياش همچنان دور دستان و داس پدر پيچيده بود: «وقتي باباش ضربه را زده، بخشي از موهاي رومينا هم بريده شده و روي داس مانده.» پنجشنبه دو هفته پيش، پدر چشمها را روي صورت آرامگرفته دختر بست و در گرگ و ميش هواي خرداد، دستها را بالا برد و تبر را بر گردنش زد. جيغهاي مادر تمامي نداشت وقتي سرآسيمه خودش را از حمام نجات داد و بر بالين دختر آمد به خيال اينکه خواب است و پتويي روي سرش کشيده. پتو که کنار رفت، مادر بهت زده به جوي خوني خيره شد که راهش را از گردن گرفته بود تا پايين تخت. ضربه بخشي از گردن را باز کرده بود. خون شاهرگ تمامي نداشت. تن هنوز گرم بود که مادر لبانش را به بوسهاي بر گردن دختر، خوني کرد. بدبختي مادر از همان لحظه شروع شد. رومينا در نامه وداع، پيش از فرار از خانه، تصوير دخترک حلقآويز شدهاي را نقاشي کرده و نوشته بود: «من ميروم بابا. مگر تو نميخواستي من را بکشي. هر کسي پرسيد بگو مرده.»
ملحفهها، پتوها و بالش غرق در خون را آتش زدند. فرشها را جمع کردند و بردند. مادر يک هفته است همراه اميرمحمد، فرزند شش سالهاي که تنها شاهد خاموش قتل است، به خانه پدري پناه برده: «فقط يک بار به مادرش گفته من اشتباه کردم که ميگفتم بابا را دوست دارم. من تو را دوست دارم. يک بار هم به پسرهمسايه گفته، باباي من خوب نيست. باباي تو خوبه.»
پدر داس به دست، به تعبير خود غيرت را تمام کرده و ديگر ترسي از پليس نداشت. يک ماه قبل وقتي به دامادش که وکيل دادگستري است تلفن کرد، فهميد که پدر، ولي دم است و قصاص نميشود. پنجشنبه شب هم ايستاده بود تا مأموران دستبند بزنند و داسش را بگيرند، بيهيچ مقاومتي: «کاش مقاومت ميکرد. کاش به او تيري ميزدند و ميکشتندش.» خواهران رعنا از بازگشت رضا ميترسند. از قانون ميپرسند. قصاصش ميکنند؟ زندان ميرود؟ چند وقت؟ زن - مادر رومينا - چشمانش را بر زندگي پانزدهساله بسته و قصاص ميخواهد، قصاص هم نکنند، زندان ميخواهد. مادر، کوه ترس است؛ از همسر، از شکايت، از بيپولي، از طلاق و از دست دادن حضانت پسر: «ما نميخواهيم برگردد اينجا. نميدانيم چه بلايي سر خواهرمان و پسرش ميآورد. ما فقط با قصاص آرام ميگيريم.» چند روز پيش شايع شده بود رضا در زندان خودکشي کرده. حالا معلوم شده دروغ است: «برادرش را خواستند براي بازجويي. همان که گفتند براي قتل تحريکش کرده.» زنان از بازداشت مرد جوان قصه رومينا به اتهام آدمربايي خبردار شدهاند. ميگويند بهمن، پس از تحويل رومينا به خانوادهاش مدام به رضا پيام ميداده: «من عاشقش بودم، برده بودمش تا با او زندگي کنم. شما از من گرفتيدش.» و همين پدر را بيشتر عصباني کرده. بعد از مرگ رومينا هم سوار بر موتور هميشگياش ازکوچههاي خاکي روستا بالا و پايين ميرفته به نشان تهديد. حالا که دستگير شده، خبري هم نيست. او را در جايي دورتر از پدر رومينا بازداشت کردهاند.
پس از مرگ، رومينا را به پزشکي قانوني بردند، براي صدور گواهي فوت و به دستور پليس و دادستاني، براي معاينه. نتيجه همين معاينهها سبب شد تا «بهمن» از ماجرا بيرون بيايد و تا چند روز، در مصاحبههاي صوتي و تصويري، از شرايط رومينا در خانه پدري بگويد. پدر رومينا، پس از شکايت از بهمن و بازگرداندن دخترش، درخواستي براي معاينه نداده بود: «رومينا پس از فرار، يک روز در خانه پدر بهمن در روستاي شلقون ماند و بعد به خانه خواهرش در آستارا رفت. دو روز آنجا بود که دو نفر از دوستان پدرش محلشان را پيدا کردند. با پدر هماهنگ کردند و با نقشه قبلي، به سراغ آنها رفتند. اينطور وانمود کردند که با ازدواج موافقند و عاقد ميآورند براي جاري کردن خطبه عقد. دختر و پسر دست و پايشان را گم کردند. دو ساعته فيلمبردار و لباس و سفره عقد آماده کردند. لباس رومينا ليمويي بود. سر سفره عقد بودند که پليس از راه رسيد.» خاله مليحه با لبهاي خشکيده و چشمان به گود نشسته، بالاي مزار خواهرزادهاش، ماجرا را روايت ميکند. پليس که از راه ميرسد، دختر را به زور از خانه بيرون ميآورند. راضي به رفتن نبود. درنهايت هم در دادگاه پسر را بيگناه اعلام کرد و اينکه کارش خودخواسته بوده. دادگاه هم بهمن را رها ميکند. آنها راهي خانه خاله در آستارا ميشوند. خاله، هنوز تصوير لباس ليمويي خواهرزاده جلوي چشمانش است: «چقدر هم بهش ميآمد. کوتاه بود تا اينجا.» خاله با دست روي زانو را نشان ميدهد. يک شب در آستارا ميمانند و روز بعد، راهي روستايشان ميشوند؛ راهي سفيدسنگان، قتلگاه رومينا. اين اما تنها نقشه پدر نبود. او يک بار ديگر وقتي سراغ داسش ميرود، داستان ديگري به هم ميبافد. بعد از رفتن رومينا مدام مادر و پسر را تهديد به مرگ ميکرد. وقتي سراغ رومينا به آستارا رفت، پدربزرگ رومينا، داس را در خانه پنهان ميکند. رضا در بازگشت، سراغ داسش را از پدر همسر ميگيرد به بهانه چوب بري براي باغ. مرد سالخورده هم با ديدن روي گشاده و لبخند داماد، سفارش چند تکه چوب ميدهد. داس را به يک دست و دو بستني را به دست ديگرش ميدهد براي نوهها. خاله زهرا با صدايي گرفته از گريه در مراسم هفت، در خانه پدري روي زمين نشسته، تکيه داده به مبل قهوهاي و از جزئيات حادثه ميگويد. تمايلي به زبان آوردن نام رضا ندارد: «دوست داشت نخستين بچهاش پسر باشد. ما هم شنيديم که وقتي نوزاد بود به کسي گفته دخترش را ببرد، چون برايش دردسر ميشود اما وقتي رومينا بزرگتر شد، دوستش داشت. نميشود گفت اصلا مهرباني نکرد، اما نه طوري که نشان دهد. بيشتر سختگير بود. نميخواست زن و دخترش بيايند و بروند. آنها هر کجا ميخواستند بروند بايد از او اجازه ميگرفتند. حتي براي رفتن به خانه پدرم.» رضا خودش را غيرتي ميدانست و زهرا خواهر رعنا ميگويد که خواهر رضا، سالها قبل با پسر مورد علاقهاش فرار کرد و رفت و بعد از چندسال خانوادهها آشتي کردند. نه کسي قتل کرد و نه کسي کشته شد.
حسن دشتي، پدر رعنا مرد سالخوردهاي است که فارسي نميداند. عصر روز هفتم مرگ نوهاش، در خانهاي که راه به قبرستان دارد، با پيراهني رنگ و رو رفته مشکي نشسته بر مبل و وقتي به لحظه ديدن جسد غرق خون نوهاش ميرسد، بغضاش ميترکد: «اين غيرت بود؟ نه نبود.» پدر کار را به دست رعنا سپرده. هرچند هنوز نه شکايتي شده و نه کسي سراغشان را گرفته اما برايش سوال است که قانون با رضا چه ميکند. مادر رعنا، گريههايش را کرده. موهاي رنگ حنايش، روي صورت پرچروکاش سايه انداخته. لباس گلدارش به رنگ باغچه است و حالا در گيرودار رفتوآمدهاي همسايه و فاميل، مشغول نماز و ضبط و ربط کارهاي خانه است و کاري به قانون و قصاص و داستان و داس ندارد. آنها شنيدهاند اشکهاي رضا در زندان بند نميآيد. اين را هم شنيدهاند که به برادرش سپرده تا مراقب پسرش باشد. ميگويند رضا اعتياد نداشت اما مرتب و مدام قليان ميکشيد. زنش را کتک نه، اما اذيتش ميکرد. رعنا همين روزها بايد برود دادگاه براي رسيدگي به پرونده قتل دخترش. خواهر ميگويد: «کسي رعنا را مقصر نميداند. همه به شوهرش لعنت ميفرستند.» آن يکي ميگويد: «اهالي در شوک حادثهاند. خودمان مريض شدهايم. شبها وحشتزده از خواب بيدار ميشويم.»
بازار