نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

جهنم موریا؛ زندگی پناهندگان در جزیره یونانی لسبوس

منبع
روزنامه شهروند
بروزرسانی
جهنم موریا؛ زندگی پناهندگان در جزیره یونانی لسبوس
روزنامه شهروند/ متن پيش رو در شهروند منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست موريا جهنم است، لکه ننگي بر دامن اروپاي قرن بيست‌‌ويکم، جايي که بروکراسي، سياست و بي‌توجهي و بي‌مبالاتيِ صِرف، ده‌ها‌هزار انسان را به برزخ فراموشي و آوارگي کشانده است، انسان‌هايي که درحال فرار از جنگ و خطر و در پي آينده‌اي براي خود و فرزندان‌شان هستند و هر چه بيشتر مي‌گردند، کمتر پيدايش مي‌کنند. وجود موريا يک آبروريزي و شکست اخلاقي است. با اين همه، به نوعي زندگي در جريان است؛ انسانيت در جهنم جان مي‌گيرد 
سم ولاستون - ترجمه: وحيده حقاني/ پيدا کردن کتابخانه در موريا در جزيره يوناني لسبوس، چندان آسان نيست. قبل از رسيدن به ورودي اصلي اردوگاه پناهندگان، از جايي که هميشه يک اتوبوس پليس در آن پارک شده، مي‌پيچيد و همه مسيري را که در کنار حصار ديده مي‌شود، طي مي‌کنيد. پاسگاه نظامي و دستفروش‌هايي را که تقريبا همه چيز از ميوه و سبزيجات، کفش ورزشي، ظروف آشپزي گرفته تا سيگار و وسايل برقي مي‌فروشند، رد مي‌کنيد؛ تپه‌هاي بدبوي پر از کيسه‌هاي آشغال و سپس آلوده‌ترين دستشويي‌هاي دنيا را که غرق در نجاست و کيسه پلاستيک هستند نيز پشت سر مي‌گذاريد. به روبه‌روي سوراخي که در حصار به وجود آمده و کساني که حال وارد شدن از ورودي اصلي را ندارند، از آن وارد و خارج مي‌شوند که رسيديد، به راست بپيچيد، به داخل باغ زيتوني که به «جنگل» معروف است و حالا اردوگاه تا داخل آن هم پيشروي کرده است، چون قرار بود اردوگاهي ٣هزار نفري باشد و حالا ٢٠هزار نفر را در خود جا داده است. مسير پيچ‌درپيچ را ادامه دهيد، مراقب شيرهاي مخصوص شست‌وشوي کم‌ارتفاع باشيد! درخت زيتون سوخته و چادر کوچک خانواده‌اي را که هميشه در سلام‌دادن پيشدستي مي‌کنند، رد کرديد، به چپ بپيچيد و از تپه‌اي با شيب تند که در روزهاي باراني بسيار لغزنده مي‌شود، بالا برويد. خسته نباشيد! حالا به سمت راست خود نگاهي بيندازيد: اين هم از کتابخانه جديد موريا.
از بيرون شبيه ديگر ساختمان‌هاي اين قسمت از اردوگاه به نظر مي‌رسد، آلونکي که از سرهم‌کردن چوب و برزنت درست کرده‌اند. اما داخل آن پر از قفسه و کتاب است. پشت پيشخوان، زکريا اهل افغانستان را مي‌بينيد که کلاه عرقچين آمريکايي به سر دارد. او مدير مدرسه هم هست و درست‌شدن اين کتابخانه هم از همان‌جا آب مي‌خورد. زکرياي چهل ساله، همسر و پنج فرزندش پارسال از همان راه پرخطر هميشگي به اين جزيره آمدند، يعني سوار قايقي کوچک شدند و شبانه تنگه ١٢ مايلي را از ترکيه تا جزيره طي کردند. زکريا خواسته بود بچه‌هايش را در يکي از مدرسه‌هاي متعلق به سازمان‌هاي مردم‌نهاد که فعاليت‌هاي آموزشي هم دارند، اسم‌نويسي کند، اما ظرفيت پر شده بود؛ ليست انتظار ممکن بود يک، دو يا سه ماه طول بکشد. زکريا که پيش از اين در دانشگاهي در کابل حقوق درس مي‌داد، تصميم گرفت کلاسي براي خودش تشکيل بدهد. «يک وايت‌برد و چند ماژيک خريدم. درس را ماه مارس گذشته در محيط باز، زير درخت زيتون شروع کردم. با تدريس زبان انگليسي شروع کردم. انگليسي مهم‌ترين درس است، چون که اگرچه مردم يکي، دو سه سالي را در اينجا ماندگار مي‌شوند، اما هيچ‌کس دلش نمي‌خواهد تا ابد در اينجا زندگي‌کند.» او انگليسي را خيلي خوب و به نرمي صحبت‌مي‌کند.
ديري نگذشت که عده دانش‌آموزها آن‌قدر زياد شد که درس دادن به همه آنان از توان زکريا خارج بود. اين بود که زکريا گروهي را تشکيل داد و آنان يک اتاق براي کلاس‌ها ساختند. در يک صبح جمعه ثبت‌نام شروع شد. «وقتي ساعت هفت‌ونيم به اينجا آمدم، بيش از ٦٠٠ نفر صف کشيده بودند.» آنان براي همه، درس‌هايي را تدارک ديدند: «دست رد به سينه هيچ‌کس نمي‌زنيم، حتي اگر قرار باشد کلاسي ٥٠ نفره تشکيل شود.»
حالا سه اتاق درس و ٣٠ معلم و بيش از ١٠٠٠ دانش‌آموز وجود دارند که درحال يادگيري زبان‌هاي انگليسي، آلماني، فرانسوي و يوناني، گيتار و هنر هستند. در اتاق مجاور کتابخانه، يک کلاس که بيشترشان نوجوان هستند، مشغول نقاشي‌کردنِ تيشرت روي کف اتاق هستند. زکريا مي‌گويد: «آنان به اينجا مي‌آيند، نقاشي‌مي‌کنند، موسيقي گوش مي‌کنند، چيز ياد مي‌گيرند، مشغول‌اند و رنج و مصيبتي را که در اردوگاه مي‌کشند، فراموش‌مي‌کنند.» کتابخانه، جديدترين پروژه است. زکريا هنوز سيستمي را که در نظر دارد، کامل نکرده است. کتابخانه قرار است رسما فردا افتتاح‌شود. تا به حال، بيشتر کتاب‌‌ها را مددکاران و سازمان‌هاي مردم‌نهاد اهدا کرده‌اند. زکريا کتاب‌هاي فارسي و عربي بيشتري لازم دارد.
به اينجا آمده‌ام تا اگر جنبه مثبت‌تري از موريا ديدم، گزارش کنم. به نظر نمي‌رسد جهنمي خون‌آلود باشد. «مورياي بي‌خير» شعاري است که در مدت اقامت من در اردوگاه مي‌شود از همه شنيد. مسائل مشابهي دوباره و دوباره اتفاق مي‌افتند: وحشت و سرماي شب، حمام‌هاي سرد، ذخيره آب نامطمئن، بي‌برقي، صف طولاني غذا، انتظار چندساله يا هميشگي براي مجوز خروج از جزيره. درست کمي قبل از رسيدن من، جواني بيست ساله يمني به ضرب چاقو کشته شده بود که قتل او دومين قتل امسال محسوب مي‌شود. هيچ‌کس براي چنين وضعيتي به اردوگاه نيامده است. موريا جهنم است، لکه ننگي بر دامن اروپاي قرن بيست‌‌ويکم، جايي که بروکراسي، سياست و بي‌توجهي و بي‌مبالاتيِ صِرف، ده‌ها‌هزار انسان را به برزخ فراموشي و آوارگي کشانده است، انسان‌هايي که درحال فرار از جنگ و خطر و در پي آينده‌اي براي خود و فرزندان‌شان هستند و هر چه بيشتر مي‌گردند، کمتر پيدايش مي‌کنند. وجود موريا يک آبروريزي و شکست اخلاقي است. با اين همه، به نوعي زندگي در جريان است؛ انسانيت در جهنم جان مي‌گيرد.
بسياري از اجاق‌هاي موريا نان داغ پيشکش من مي‌کنند، بچه‌ها تخمه تعارف مي‌کنند و گروهي از جوانان عراقي هم مرا به کشيدن قليان دعوت مي‌کنند. مشکل زبان گاهي سد راهم مي‌شود، اما شکست منچستر يونايتد را مي‌شود به زبان اشاره به بحث گذاشت. تعداد افغانستاني‌ها در اينجا بيشتر از هر مليت ديگري است و در نتيجه بيشتر با آنان هم‌کلام مي‌شوم. اما افرادي از عراق، سوريه، سوالي، بورکينافاسو، گينه بيسائو، سودان جنوبي، نيجريه، برونئي، زيمبابوه و حتي ميانمار را هم ملاقات کرده‌ام. خانواده نجفي، عبداله و گلبدن به اضافه سه پسرشان عليرضا (پانزده ساله)، محمد (چهارده ساله) و معراج (پنج ساله) ما را به چادر خانه‌بافت‌شان دعوت مي‌کنند. براي پنج نفر چادر کوچکي است، البته آنان درواقع ٦ نفر هستند؛ دختر شانزده ساله‌شان فائزه براي گرفتن دوش آب سرد در صف ايستاده است. با اين همه، چادر تميز و مرتبي دارند. کفش‌هاي گل‌آلودمان را دم در چادر از پا درمي‌آوريم. دارايي‌هاي خانواده در کوله‌پشتي‌هايي کنار يک پرچم افغانستان و دو عروسک بر ديوار آويزان است. يکي از عروسک‌ها شبيه عروسک کِوين هويجي ساخت شرکت آلدي است. اميدوارم همان عروسکي باشد که اخيرا در وطن به‌عنوان هديه به موسسات خيريه دادم.
گلبدن بايد از يک منبع پنهان انرژي باخبر باشد که اين‌طور قوري‌برقي و آب‌جوش براي چاي دست‌وپا مي‌کند. چاي را در فنجان‌هاي ترک‌خورده و به همراه مغز بادام تعارف مي‌کند. محمد فيلم خود از مسابقه کاراته‌اش در ايران را در گوشي همراه پدرش به من نشان مي‌دهد. عبداله و گلبدن افغانستان را ٢٠‌سال پيش ترک کرده‌اند؛ بچه‌ها را تا اين سن در ايران تربيت کرده‌اند. محمد که کمربند مشکي دارد، مسابقه را مي‌برد. در موريا از کاراته خبري نيست، فقط دعواي واقعي وجود دارد. خانواده نجفي بعد از غروب از چادرشان بيرون نمي‌آيند. آنان قسمتي از عکس‌هاي سفرشان را در دوربين فائزه نشان‌مان مي‌دهند. فائزه تصويري از عبورشان از تنگه نگرفته بود، اما فيلم کوتاهي از پياده‌شدن‌شان از قايق در شمال لسبوس گرفته بود که در آن اعضاي خانواده باوجود خستگي، از رسيدن‌شان به خاک اروپا شادمان بودند. هرگز تصور نمي‌کردند که پاياني اينچنين داشته باشند. صدها داوطلب غالبا جوان وجود دارند که وضع موريا را غيرقابل قبول و مايه شرمندگي اروپا مي‌دانند. آنان متفاوت نيستند، بلکه مي‌خواهند تفاوت ايجاد کنند. بسياري را ديده‌ام که براي چند هفته به اينجا آمده‌اند ولي يک‌سال يا بيشتر مانده‌اند.
يک خانواده خوشبخت همان‌طور که از نامش پيداست، خبر خوشايندي است. اين عنوان انجمني است که در چند مايلي اردوگاه قرار دارد و توسط سازمان‌هاي مختلف و بسياري از پناهندگان داوطلب اداره مي‌شود. اين انجمن داراي يک مرکز بهداشتي، يک زمين بازي، يک باشگاه، فضاي مخصوص بانوان، يک کافه، بازي‌هاي روي تخته، يک ايستگاه شارژ تلفن و يک مغازه تعميرات وسايل برقي است. يک باغ هم وجود دارد که پناهندگان داوطلبي مثل سيما محمدي و رضا رضايي در آن مشغول‌اند. اين دو نفر محصولات باغ را ازجمله چغندر، اسفناج، شلغم، لوبيا و گياهان ادويه‌اي به من نشان مي‌دهند. پشته کودها را با يک قطعه لاستيک سياه پوشانده‌اند که مي‌شود حدس‌زد از بقاياي قايق‌هايي است که پناهندگان را از ترکيه به اينجا مي‌آورند و سپس به حال خود رها مي‌شوند. اين هم نوعي از بازيافت است ديگر.
سبزيجات را به آشپزخانه مي‌فرستند، جايي که روزانه براي هزارو٢٠٠ نفر ناهار پخته مي‌شود. آشپزهاي امروز فيفيه از زيمبابوه و محمد از ميانمار هستند. آنان سبزيجات، عدس، نخود و نان مي‌پزند. يک بار در هفته جوجه پخته مي‌شود و صف‌ها هم طولاني‌تر مي‌شوند. به موريا که سرک مي‌کشي، سخت است به ديدار علي شمع‌الدين نروي. او بايد معروف‌ترين شخص در موريا و بدون شک، بلندقدترين باشد. علي بيست‌وسه ساله و اهل دمشق سال ٢٠١٦ به موريا آمده است. آن موقع او تنها بود، چراکه پدر و مادرش پيش از او راهي آلمان شده بودند و او که خردسال نبود، به سختي مي‌توانست با آنان همراه شود. او شروع به کمک کرد و در سازمان هلنديِ جنبش بر روي زمين داوطلب شد و از اروپايي‌ها که با آنان کار مي‌کرد، انگليسي ياد گرفت. دو‌ سال طول کشيد، اما درنهايت علي توانست مدارک سفر خود را به آلمان تکميل کند و پيش خانواده‌اش در اين کشور برود. او مي‌گويد: «اما قلبم، ذهنم، احساساتم همه پيش موريا بود، اين بود که تصميم گرفتم برگردم.» حالا او در اينجا به‌عنوان مديرکل همان سازمان مردم‌نهاد يعني جنبش بر روي زمين کار مي‌کند. او در ژاکت زرد روشن خود در اردوگاه گشت مي‌زند، با پناهندگان به چند زبان احوال‌پرسي مي‌کند و با پيداکردن جا براي تازه‌واردها سعي مي‌کند مشکلات‌شان را حل کند. او مي‌گويد: «درک‌شان مي‌کنم، من هم مثل آنان پناهنده‌ام.» يک‌بار که بين دو مرد بر سر قرضي که يکي به ديگري داده بود، مشاجره‌اي رخ‌مي‌دهد، علي هر دو نفر را مي‌نشاند تا مشکل‌شان را حل کند. به آنان مي‌گويد: «مي‌خواهم حرف‌هاي هر دو نفر شما را بشنوم تا بتوانيم مشکل را حل کنيم.» اين بار مشاجره به دعوا ختم نمي‌شود.
حدود ٢٥هزار پناهنده در جزيره‌اي با جمعيت ثابت ٨٦هزار نفر وجود دارند. اين افزايشي ٣٠‌درصدي است (فکر کنيد مثلا ١٩‌ميليون نفر ناگهان به جمعيت انگلستان اضافه شود). فشار عظيمي به منابع جزيره وارد شده است: آب، خدمات، بيمارستان. ميهمان‌هاي پررفت‌وآمد اردوگاه، آمبولانس‌ها هستند؛ زن سر زايي را مي‌بينم که ناله‌کنان بر يکي از همين آمبولانس‌ها سوارش مي‌کنند. او دو، سه روز بعد با خردسال‌ترين ساکن موريا برخواهد گشت. 
  زماني که من در جزيره هستم، اعتصاب عمومي يک‌روزه در جزيره جريان دارد؛ همه جا تعطيل است. صدها معترض که پرچم يونان به دست دارند، در ميتي‌ليني، مرکز جزيره جمع شده‌اند و خواستار تعطيلي اردوگاه و اخراج پناهندگان از جزيره هستند. «جزيره‌مان را به ما پس بدهيد، زندگي‌مان را به ما پس بدهيد» شعار اصلي اعتراضاتي است که همزمان در دو جزيره ساموس و کيوس درحال برگزاري است. چند مايل آن طرف‌تر از ميتي‌ليني، در يک دهکده کوچک در خليج گايرا، داستان کاملا متفاوتي در جريان است. در يک اتاق ناهارخوري دنج با اجاقي هيزمي که قبلا يک رستوران بود، چهار نوجوان افغانستاني درحال بازي با يک بچه‌گربه هستند. يکي از آنان آهنگي افغانستاني مي‌گذارد و شروع به رقصيدن مي‌کنند. آنان کودکاني از جزيره موريا هستند، کودکاني که در دنياي ظالمانه گم شده‌اند.
اين مکان را يک زوج دوست‌داشتني محلي به نام‌‌هاي نيکوس کاتسوريس و کاترينا کوُو تأسيس کرده‌اند. آن دو نفر را بعدا ملاقات کردم و آنان از چند و چون ماجرا براي من گفتند. ‌سال٢٠١٤ نيکوس که آن زمان ماهيگير بود، درحال راندن ون براي ماهي‌فروشي بود که به گروهي از پناهندگان سوري برمي‌خورد که تازه به جزيره رسيده بودند. آنان خيس و خسته و گرسنه بودند؛ يک زن باردار و يک پسر ده ساله تنها هم در ميان آنان بودند. نيکوس که از ديدن اين منظره يکه خورده بود، پول حاصل از فروش ماهي را صرف خريد غذا براي آنان مي‌کند و کتش را هم به پسرک مي‌دهد. وقتي به خانه برمي‌گردد و موضوع را با کاترينا در ميان مي‌گذارد، کاترينا سريع دست به کار مي‌شود و غذايي برايشان مي‌پزد، سپس آن دو نفر با ٤٠ وعده غذاي خانگي و هر پتو و لباسي که مي‌شد به دست آورد، از خانه بيرون مي‌زنند و به دنبال آن گروه مي‌گردند. 
  آن گروه هرگز به وعده شام خود نرسيدند، چراکه پيش از آنکه نيکوس و کاترينا پيدايشان کنند، پليس بازداشت‌شان کرده بود. اما اين زوج، يک قايق تازه‌وارد ديگر پيدا کردند که شام را به آنان بدهند. از آن زمان، بسته به نيازهاي متغير وضعيت، اين زوج مشغول کمک‌رساني به پناهندگان بوده‌اند. وقتي اردوگاه موريا افتتاح شد، آنان ساردين، نان، برنج و سبزيجات به اردوگاه بردند و داوطلبان گرسنه را در رستوران‌شان سير کردند. بعد هم سعي‌کردند خانواده‌هايي را از اردوگاه به رستوران‌شان بياورند. نيکوس مي‌گويد: «ما سعي مي‌کنيم آنچه را که ديگران از مردم مي‌گيرند، به آنان پس بدهيم. ديگران زندگي، لبخند، انسانيت و کرامت‌شان را از آنان مي‌گيرند. اينجا ما همه آنان را داريم.»
اما اين کارها به مذاق مسئولان خوش نمي‌آيد. آنان مقررات زيرکانه‌اي تصويب مي‌کنند، مثل اينکه يک مکان را نمي‌توان همزمان به‌عنوان خيريه و رستوران استفاده کرد. نيکوس و کاترينا به ميزان ٤٧هزارو٨٠٠ يورو (٤٠هزار پوند) جريمه شده‌اند. به همين علت رستوران را رها کرده‌اند و فقط در قالب سازماني مردمي با نام خانه‌اي براي همگان فعاليت مي‌کنند. آنان همه روزه پناهندگاني براي صرف غذا، يادگيري آشپزي و اسکان دارند. آنان براي آسيب‌پذيرترين قشرهاي اردوگاه مثل خردسالان بي‌سرپرست و بيماران غذا مي‌پزند و به اردوگاه مي‌برند. کاترينا مجبور شده است بپذيرد که نمي‌توانند به همه کمک کنند. او مي‌گويد: «اوايل کار اين مسأله يکي از معضلات من بود. مي‌خواستم به همه کمک کنم، اما بعدها فهميدم که اگر بخواهم اين را عملي کنم، به هيچ‌کس نمي‌توانم کمک کنم.» يک‌بار ديگر به موريا برمي‌گردم، در جاده از جايي که اتوبوس پليس قرار دارد، مي‌پيچم و مسير کثيف کنار حصار را در پيش مي‌گيرم تا به جنگل برسم. اين‌بار به کتابخانه زکريا نمي‌روم، بلکه به مدرسه‌اش براي ديدار با يکي از معلم‌ها مي‌روم. به دليل تفاوت‌هاي فرهنگي و سنتي، صحبت‌کردن با زنان اردوگاه برايم خيلي سخت‌تر از صحبت با مردان آن بوده است. اما در صحبت‌کردن با آزيتا بارکزاي نوزده ساله از افغانستان هيچ مشکلي نداشتم. او از اين گفت‌وگو خوشحال است. زبان انگليسي‌اش خوب است؛ او بلندنظر و عاقل است. دلش نمي‌خواهد از او عکس‌بگيريم، چون سرما خورده است، اما بالاخره راضي مي‌شود. خوشحالم که تصويري از آزيتا داريم؛ مثل بسياري از کساني که در موريا ديدارشان کردم، شگفت‌آور است. هفت ماه پيش به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرش به اينجا آمده است، فرزند ارشد خانواده است. در مورد گذرشان از تنگه مي‌گويد: «خيلي خطرناک بود. فکرش را هم نمي‌کردم جان سالم به در ببريم.»
آزيتا در مدرسه زکريا به بچه‌ها انگليسي درس مي‌دهد. او مي‌گويد: «خيلي از اين کار لذت مي‌برم، چون مي‌توانم خنده بر لب ديگران بياورم. فقط مي‌خواهم که بخندند. اين را هم مي‌دانم که اگر کسي مي‌خندد به اين معني نيست که هيچ مشکلي ندارد. ما به اميد نيازمنديم. همه ازجمله بچه‌ها به اميد نياز دارند. بعضي وقت‌ها اين شرايط بد ما را واقعا نااميد مي‌کند. شايد يادگيري انگليسي، کمي به آينده اميدوارشان کند. مي‌توانند جايي بهتر از اينجا بروند.» در اتاق مجاور جشن افتتاح کتابخانه برگزار مي‌شود. ميهماني کوچکي خواهد بود؛ يک نفر يک سبد شيريني و يک روبان قرمز آورده است. زکريا چند کلمه سخنراني مي‌کند و از کساني که در ساختن کتابخانه شرکت داشته‌اند و همچنين از اهداکنندگان کتاب‌ها تشکر مي‌کند، سپس روبان را با قيچي مي‌برد و رسما افتتاح کتابخانه موريا را اعلام مي‌کند.
دو هفته بعد، در دفتر گرم و نرم و امن خودم از طريق واتس‌آپ به زکريا زنگ مي‌زنم تا يکي، دو موضوع را چک کنم. اول اينکه او مي‌گويد عکس‌هايي که از مراسم افتتاحيه کتابخانه گرفته‌ام، خيلي افتضاح است (بايرون، عکاس‌مان در آن موقع در دسترس نبود). حق با او است. سپس او مي‌گويد که درخواست پناهندگي‌اش دوباره رد شده است. به دليل ترس از اخراج‌شدن، او و خانواده‌اش موفق شده‌اند وارد خاک اصلي يونان شوند و به صورت غيرقانوني در خانه‌اي خالي ساکن شوند. زکريا مي‌گويد: «هوا سرد است، برق نيست، اين است زندگي پناهنده‌ها! از سياست‌بازي‌هاي مزخرف دنيا متنفرم.»