نماد آخرین خبر

مساله ایران، مساله توسعه است

منبع
شرق
بروزرسانی
مساله ایران، مساله توسعه است
شرق/ متن پيش رو در شرق منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست بازبيني تاريخ پر از درد و درس مشروطه، موضوعي است که در شماره‌هاي اخير در گفت‌وگوها و نوشته‌ها به آن پرداخته‌ايم. دراين‌باره، در ادامه گفت‌وگويي با تقي آزاد ارمکي، جامعه‌شناس را مي‌خوانيد که با همکاري مرکز توانمندسازي حاکميت و جامعه جهاد دانشگاهي انجام شده است. او در اين گفت‌وگو از نظرگاه تخصصي خود به موضوع مي‌پردازد و جامعه ايران را در بستر اين واقعه تاريخي بررسي مي‌کند. از نگاه اين استاد جامعه‌شناسي، نظرياتي که براي تحليل ساختار سياست و جامعه ايران به کار گرفته شده‌اند، اغلب به ساده‌سازي تاريخ و جامعه ايراني پرداخته‌اند. همان‌گونه که مستحضريد، در باب ساخت سياسي ايران تاکنون برخي رهيافت‌هاي نظري از سوي کساني مانند مارکس، ويتفوگل، وبر و... مطرح بوده است. مطابق اين نظريات و به دلايلي از جمله شکل‌‌نگرفتن طبقات مستقل از قدرت در ايران، جامعه کم‌آب و پراکنده، سرزمين‌هاي پهناور و... روند مشروطه‌کردن قدرت در ايران با انسداد مواجه مي‌شود. تحليل شما از اين نظريات و نتايج حاصل از آنها چيست؟ بنده درباره همه اين نظريات سوگيري دارم. مفصل هم نوشته‌ام. در کتاب بنيان‌هاي فکري نظريه جامعه ايراني تفصيلا اين نظريات را مورد انتقاد قرار داده‌ام. آنچه تحت عناويني مانند وبريسم، مارکسيسم و ويتفوگليسم ايراني، استبداد آسيايي و استبداد شرقي، جامعه و دولت نفتي و... گفته و پرداخته مي‌شود، به‌نوعي اصرار در تطبيق‌دادن نظريات متفکران غربي و تحميل کاربست آنها به جامعه و تاريخ ايران است. مسئله اساسي متفکران غربي از گذشته تاکنون، توضيح چرايي ظهور سرمايه‌داري و مدرنيته بوده و براي توضيح اين پديده، نوعي دوآليسم يا غيريتي براي خود مطرح کرده‌اند. اين غير در اواخر قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم، جهان ايراني است؛ سپس جهان چيني است، کمي ديرتر جهان هندي است، سپس‌ جهان روسي است و در مجموع، مفهوم شرق. هرکدام از اين متفکران از هابز، منتسکيو و روسو تا ويتفوگل و... با اين دوگانه خودي-بيگانه، جهان غير را جهان ضعف، نداري، بدبختي، استبداد، فقدان نظام طبقاتي و قس‌علي‌هذا قلمداد کردند تا بتوانند نظريه خود را خيلي خوب به معناي ايدئاليستي کلمه بپرورانند. براي مثال مارکس وقتي درباره بورژوازي حرف مي‌زند، فئوداليسم را پس‌زمينه بورژوازي در جهان اروپايي مي‌شناسد؛ اما يک پديده بدلي با عنوان شيوه توليد آسيايي را متعلق به هند و کمي هم ايران مي‌داند. متفکران ديگري مانند وبر درباره اسلام سخن گفته‌اند؛ با اينکه اسلام را نمي‌شناخته و تحت تأثير کتابي از برنيه چنين مواضعي داشته است. دورکيم نيز متأثر از ادبيات پيشين مردم‌شناسي و انسان‌شناسي درباره جهان آفريقايي سخن گفته است. متفکران متأخر نيز با شکل‌گيري ناسيوناليسم منطقه‌اي و ظهور فرهنگ‌هاي متکثر، سقوط استعمار انگليسي، اسپانيايي و... براي توضيح جهان‌هاي جديد از دستگاه‌هاي نظري پيشين استفاده مي‌کنند. همه بحث بنده اين است که اين متفکران هيچ چيزي درباره جهان شرقي و جهان ايراني نمي‌گويند. هيچ‌کدام از اين متفکران محقق جهان شرقي نيستند. هيچ‌کدام متن متقني در باب جهان اسلامي و ايراني ارائه نداده‌اند. حتي وبر نيز هيچ مطالعه‌اي درباره جهان اسلام نداشته؛ اما در آن باب قضاوت کرده و بخش مهمي از جامعه‌شناسي دين وبر درباره اسلام است. اين خيانت بزرگ دانشمندان غربي درباره جهان ايراني است؛ اما در شرق نيز جامعه‌شناسان جوامع شرقي بيش از آنکه به پژوهش درباره جامعه خود مشغول شوند، انطباق‌پذيري ايده‌هاي غربي درباره جهان خود را پي گرفتند و آن ايده‌ها را تکرار کردند. برخي از متفکران ما از انقطاع فرهنگي، فقدان نظام طبقاتي، استبداد ايراني و... سخن مي‌گويند؛ اما واقعيت اين است که هيچ پژوهش خاصي درباره ايران انجام نداده‌اند. حرف‌هاي منتسکيو درباره فرانسه رواست؛ به‌اين‌دليل که درباره قوانين اساسي فرانسه کار مي‌کند و کتاب درخشان روح‌القوانين را مي‌نويسد؛ اما سخنان او درباره جامعه ايراني نارواست. متن نامه‌هاي ايراني يک خيال‌پردازي درباره جهان ايراني است. در حقيقت هنگامي ‌که متفکران غربي درباره جهان ايراني سخن گفتند، خيال‌پردازي کردند؛ به‌همين‌دليل هم هست که نظام‌هايي مفهومي ساخته‌اند که گويي در اينجا فقط شورش، استبداد، بدبختي و تجاهل و مديران بي‌سواد و مردمان احمق و... بوده است. براي مثال، جانسون از سرزمين متروک و مردمان منحط سخن مي‌گويد. اين قضاوت در کجا ريشه دارد؟ متأسفانه اين سخنان در بين متفکران ايراني نيز پژواک دارد. اين گفتارها بيشتر نوعي بازي سياسي و ايدئولوژيک در رابطه با جهان ايراني است. اين است که منِ جامعه‌شناس بايد از خود بپرسم که درباره واقعيت جامعه ايران چه حرفي براي گفتن دارم؛ نه اينکه صرفا برخي مقولات را تکرار و واگويه کنم.
مسئله ايران، مسئله توسعه است به نظر بنده پروژه اساسي که در ايران وجود دارد، پروژه توسعه است و همه تلاش‌ها در سده اخير نيز به‌ سوي توسعه بوده است. به‌اين‌دليل که يک سر توسعه، توسعه سرمايه‌داري غربي است، ما با بحران‌هاي توسعه‌اي مواجهيم. اگر ميان غرب و جهان پيرامونش ديوار کشيده نمي‌شد، ما اين سرنوشت را امروز نداشتيم. بازار جهاني ما را در سطح فروش مواد خام، درخودمُرده و درخودمانده نگه داشته است. مگر اينکه در‌اين‌ميان اتفاقي بيفتد و کشوري مانند چين ظهور کند؛ اما همين چين را هم راديکال کرده و مجبور کرده‌اند به عرصه نظامي تن دهد و براي خود ارتش درست کند. اين نتيجه فعاليت غرب است. اين نکته را نيز بايد بيفزايم که جهان ايراني، جهاني تاريخي است. تاريخي‌بودن ايران را در ساختار نهادهاي تاريخي آن توضيح مي‌دهم. نهادهاي تاريخي ايران نهاد دين، خانواده، دولت و... است. اين نيست که به ناگاه از عشيره‌اي آمده و ساخته شده باشد و بخواهد تازه نهاد خانواده را برپا کند. نهاد خانواده در ايران يک نهاد تاريخي است و صرفا هم از نظام ايلياتي بيرون نيامده است. ما همچنين شهرهاي بزرگ تاريخي را داشته‌ايم. ري، کاشان، مشهد، شيراز، بخارا، مرو و... وجود داشته‌اند و خاندان‌ها در شهرها زندگي مي‌کرده‌اند. در ايران دين نيز يک پديده تاريخي است و مناقشه‌هاي بنيادين جامعه ايراني همواره در طول تاريخ بر سر دين بوده است. زرتشت، مزدک، شيعه و... مربوط به ايرانِ تاريخي است. دولت نيز از‌جمله نهادهايي است که همواره در طول تاريخ ايران مهم بوده است؛ اما براي ساده‌سازي نقش دولت با اتکا به ويتفوگليسم گفته‌ايم که منطق دولت همواره بازتوليد سلطه و استبداد بوده است؛ به اين معني که فقدان دموکراسي، فقدان عقلانيت و فقدان بوروکراسي از دل آن درمي‌آيد. همچنين پديده دين را نيز ساده کرده‌ و گفته‌ايم دين پديده‌اي ارتجاعي است. خانواده را گفته‌ايم سلسله‌مراتب نظام ايلياتي است. بنده چنين خوانش‌هاي معيوبي را از نهادهاي تاريخي در ايران باور ندارم. اساسا چنين نبوده است. نه‌تنها خانواده بازتوليد نظام ايلياتي نمي‌کند؛ بلکه دين نيز بازتوليد ارتجاع نکرده و دولت نيز بازتوليد نظام سلطه نمي‌کند. اين جامعه مملو از انتقاد است؛ چراکه قدرت در ساختارهاي اجتماعي گوناگون توزيع شده است. مي‌خواهم بگويم دولت با قرائتي که تاکنون شده، اتفاقا از توان استبدادي برخوردار نيست. البته دولت مهم است؛ به‌اين‌خاطر که به لحاظ نهادي در عرصه‌هاي متفاوت چفت‌وبست خورده و در حال رفت‌وبرگشت است؛ گرچه پرهزينه نيز بوده و ما به‌سادگي به دموکراسي دست پيدا نخواهيم کرد. رسيدن به دموکراسي در ايران بسيار پرزحمت خواهد بود. از طرفي به‌اشتباه گفته مي‌شود که جامعه ايران طبقاتي نبوده است. چه کسي گفته که نحوه ورود ما به دموکراسي حتما بايد شبيه به ايتاليايي‌ها يا آلماني‌ها باشد؟ آلماني‌ها ملت فروريخته پيش از بورژوازي‌اند؛ اما ما ملت برپاشده پيش از مناقشه با بورژوازي هستيم. مناقشه‌هايي را که اروپا در قرن نوزدهم و بيستم داشته که سپس از دل آن فاشيسم و نازيسم درمي‌آيد، ما در ايران نداشته‌ايم؛ والا اکنون بايد در ايران فاشيسم توليد مي‌کرديم؛ اما چنين نشده است. اين‌گونه که پيداست، شما بر اين نظريد که چنين رويکردهايي، نوعي تحليل شابلوني، قالبي و ساده‌سازي‌شده از جامعه ايران به دست مي‌دهند؟ بله، ساده‌سازي تاريخ و جامعه ايراني است. وقتي چنين قالبي را به‌ صورت فرمول به همه تاريخ و جامعه ايران تحميل مي‌کنيم، انديشه‌ورزي اساسا از معنا تهي مي‌شود. پس اين‌همه مناقشه نسل جوان در حوزه‌هاي متعددي مانند دين، اخلاق و فرهنگ- مثبت يا منفي- از کجا ريشه گرفته است. به نظر بنده اساسا نبايد قدرت را مشروط کرد؛ بلکه بايد منطق افت‌وخيز قدرت در ايران را توضيح داد و در اين توضيح‌دادن‌ها بگوييم که در کجاها توانسته‌ايم مستقر شويم و مبتني‌بر مشروعيت با کمترين تنش، اعمال قدرت کنيم. سپس از اين توضيح قاعده برگيريم و آن را ايدئاليزه کنيم. متأسفانه اشتباهي که وجود دارد، اين است که فکر مي‌کنيم بايد دين و روحانيت را حذف کنيم؛ حال‌ آنکه بايد دقت کرد وقتي اين دو نهاد تاريخي را حذف کنيم.
جمهوري اسلامي؛ نظامي ديني با رويکردي توسعه‌اي يعني شما معتقديد که بايد وضع موجود را پذيرفت و مؤلفه‌هايي از آن را اصلاح کرد؟ بنده مي‌گويم بايد منطق عمل همين وضع موجود را شناخت و آن را اصلاح کرد. تئوري اصلي که رهبري اين کشور دارد و آن را ارائه مي‌دهد، تئوري توسعه است. خيلي جالب است که رهبر کشور رهبر ديني است؛ اما مسئله‌اش توسعه است. چنين پديده‌اي را هيچ کجاي دنيا نمي‌توانيد ببينيد. رهبري هر‌ساله يک تئوري توسعه‌اي را مطرح مي‌کند: افزايش توليد، کارايي، جهش توليد، اقتصاد بومي، نظم و انضباط و... . يک وقتي هست که کسي در مقام رهبر مي‌گويد که شما مردمان ايران بايد مردمان راست‌آيين خداپرست شبيه هم شويد؛ اما الزاما چنين چيزي را نمي‌گويد؛ بلکه دل‌مشغولي اصلي او توسعه است. پس پروژه کشور پروژه توسعه است؛ بنابراين بايد منطق دروني نظام سياسي و بحث قدرت در ايران را تحليل کرد تا زواياي توسعه‌اي و ضدتوسعه‌اي آن روشن شود. اين‌گونه است که مسئله عوض مي‌شود: طبقات اجتماعي کجا هستند؟ بورژوازي ايراني کجاست؟ طبقه متوسط چه مي‌کند؟ طبقه کارگر چه مي‌کند؟ و... سپس بر‌ اساس اين است که مي‌توانيد بازار خودرو، افت‌وخيز دلار و سهام، سرمايه‌گذاري، نرخ ازدواج و... را توضيح دهيد. وگرنه خواهيد گفت که جامعه ديوانه‌اي است که مدام در حال خودزني است؛ حال‌ آنکه چنين نيست. چنين به نظر مي‌رسد که رويکرد شما به توسعه، صرف توسعه به‌مثابه رشد اقتصادي است. همه ابعاد توسعه اعم از اقتصادي، فرهنگي و... مي‌تواند در کنار هم رشد کند. روشنفکري ايراني مي‌تواند بخش فرهنگي اين توسعه را بسازد. نظام جمهوري اسلامي در حال عمل براساس توسعه است؛ اما ديسکورس‌هاي گروه‌هاي سياسي حول مباحث ديگري شکل گرفته‌اند. آن‌وقت اين دو با يکديگر پيوند نمي‌خورند. شما آمريکا را ببينيد. دموکرات‌ها و جمهوري‌خواهان دو ديسکورس متفاوت دارند؛ اما درنهايت همراه هم نظام آمريکا را مي‌سازند و تداوم مي‌بخشند.
نسبت روشنفکران و قدرت؛ همراهي و هم‌افزايي شما ميان روشنفکران و قدرت در ايران نوعي هم‌افزايي و پيوست را توصيه مي‌کنيد؟ دقيقا همين‌طور است. بايد هم‌افزايي شود؛ در غير‌اين‌صورت دچار ابتذال فرهنگي مي‌شويم. مسئله روشنفکري بايد قدرت، دولت، نظام جمهوري اسلامي، مباحث توسعه و... باشد. سپس کمي و کاستي آن نيز اخلاق و فرهنگ مي‌شود. در همين تکست و کانتکست است که بايد حضور داشته باشد و بينديشد و هم‌افزايي کند. روشنفکري نبايد دغدغه‌هاي پاريسي را مطرح کند؛ بلکه بايد کالاي بومي توليد کند و اگر رهبر کشور پروژه توسعه اقتصادي را پيش مي‌نهد، او نيز پروژه توسعه اخلاقي- فرهنگي را ترسيم کند و اين دو بايد مکمل هم باشند. آن‌وقت است که دوگانه جفت‌شده معطوف به واقعيت شکل مي‌گيرد. نه اينکه هرکسي به‌ طور بي‌ربط کار خود را انجام دهد؛ بلکه بايد روشن کنيم که رابطه روشنفکري با قدرت چگونه باشد. مسئله ما بايد هم‌پوشاني دموکراسي و توسعه يا عدالت و توسعه باشد، نه اينکه روشنفکران درون و بيرون قدرت را به دو قطب خوب و بد و متخاصم يکديگر بدل کنيم. با توجه به اين نکات، معتقديد که بايد بومي انديشيد؟ اين انديشه بايد معطوف به واقعيت‌هاي زيستي جامعه ايراني باشد. اگر واقعا نظم سياسي در حال بازتوليد استبداد است، نقد اين بازتوليد باشد. اگر نيز قدرت بازتوليد استبداد وجود ندارد، بايد منطق و هدف نقد چيز ديگري باشد. عرضم اين است که بايد با زندگي ما در اينجا و اکنون ربط وثيق داشته باشد؛ اما بنده بر اين نظرم که اين ساختار اگر استبدادي بود، تابه‌حال همه‌چيز فروريخته بود؛ حال‌ آنکه چنين نيست. در اين سال‌ها هيچ‌چيزي به طور کامل مستقر نشده است.
روشنفکري بايد به واقعيات جامعه ايراني معطوف شود اساسا معتقديد که ساخت فعلي را نمي‌توان اقتدارگرا دانست؟ کاملا همين‌طور است. ساخت سياسي حاکم اقتدارگرا نيست. اين يک شبهه اقتدارگرايي است که به‌مثابه دعوايي در فضاي مطبوعاتي و روشنفکري به راه افتاده است. اين دعواها البته ربطي نيز به زندگي مردم ندارد و اگر کسي زندان هم برود، مردم به کار خود مشغول‌اند. اين دعواها در ميان مردم اساسا جايي ندارد. تغيير اين منطق کاري که به آن دچاريم، بايد در دستور کار قرار گيرد. بايد بتوانيم دگرديسي روحانيت را در طول تاريخ اين نهاد ببينيم. احوال اين نهاد بارها و بارها دگرگون شده است. ديگر نهادهاي اجتماعي نيز به همين نحو است. بايد بتوانيم دگرديسي نهادهايي مانند دين، خانواده و... را توضيح دهيم. آن‌وقت است که بحث‌هاي ما معطوف به واقعيت جامعه ايران مي‌شود و ما‌بازاي خود را توليد مي‌کند. از دل اين فرايند است که هم ايده خلق مي‌شود، هم عمل متناظر با آن توليد مي‌شود و در نهايت نيز نظام اجتماعي اصلاح مي‌شود. مشروط‌سازي قدرت نيز در يک فرايند اتفاق مي‌افتد، تا به ‌صورت نتيجه يک برساخت ايدئولوژيک. ايده‌هاي متفکراني مانند هابرماس در آلمان به‌ صورت پنهان به وجود آمده و پنهان نيز شکل‌ گرفته است. قيل و قالي هم ندارد؛ اما در حال توضيح اين دگرديسي است. از اقتصاد به سياست، سپس به فرهنگ و جامعه و رفت‌وبرگشت‌هاي اين فرايند، همه و همه توضيح داده مي‌شود. ما به روشنفکر اين تيپي نياز داريم تا بلکه اين رفت‌وبرگشت‌ها و چفت‌وبست‌ها را توضيح دهد؛ نه اينکه همواره بر طبل انسداد بکوبد. اگر اين‌همه بحران و انسداد براي ما وجود داشت، همه نظام اجتماعي و سياسي ما تابه‌حال بايد هزار بار مُرده بود؛ اما چنين نشده و نمي‌شود. جامعه نيز حاضر نيست که حرکت راديکالي را انجام دهد. پس بايد اتفاق ديگري رخ دهد.
به‌ سوي اتوپياي محقق؛ بورژوازي ملي و توسعه‌گرا ذيل نوعي از دولت تامه، چه مسيري را براي توسعه ايران متصور هستيد؟ مي‌گويند ثروت در ايران دست آقازاده‌هاست؛ اما آيا واقعا چنين است؟ همه جامعه ايران بر سر تخصيص ثروت در حال تلاش و تقلا هستند. همه مردم در حال تلاش هستند و اغلب، قدرت چپاول‌گري پيدا کرده‌اند. همه ما در هرجا که هستيم، در حال چپاول هستيم. منطق توزيع ثروت يک منطق غيراقتصادي و غيرگروهي شده است. آن چيزي که با عنوان ثروت ايراني در نظام اجتماعي ما وجود دارد، از سوي آحاد جامعه، توزيع و دستيابي شده و مورد تجاوز قرار گرفته است. اگر ما اجازه داده بوديم که همان آقازاده به بورژواي توسعه‌گرا در ايران بدل مي‌شد، اکنون سرانجام ما چيز ديگري بود. اگر کارخانه همان بورژواي سرمايه‌داري را که پيش از انقلاب شکل گرفته بود، نابود نمي‌کرديم، اکنون وضع به نحو ديگري رقم مي‌خورد. اکنون لازم نبود دوباره 40 سال تقلا کنيم تا کارخانه ديگري بسازيم و جايگزين کنيم. اساسا آيا ممکن بود يا هست که اين بورژوازي ملي در بخش‌هاي رانتي نيز پديد آيد؟ قطعا شکل مي‌گرفت. ثروت مانند دانش است؛ وقتي بنده صرفا براي خودم کتاب بخوانم، هيچ معنايي ندارد؛ اما وقتي دانشگاه بودم و معلمي مي‌کردم، آن‌وقت است که فعاليت من واجد معني مي‌شود. ثروت مانند دانش در مراودات اجتماعي شکل مي‌گيرد. اينکه در کجاها چنين ثروتي شکل مي‌گيرد، بايد کنکاش کرد و آن را پيدا کرد. ما آدم‌ها را از نهادها جدا و سپس آنها را محاکمه مي‌کنيم؛ براي مثال کسي که يخچال توزيع مي‌کند، بايد 10 هزار يخچال در انبارش وجود داشته باشد. ما اين شخص را مي‌گيريم و به‌عنوان دزد و محتکر معرفي مي‌کنيم؛ درحالي‌که چنين عملي معني ندارد و بايد قواعد را درست کنيم؛ نه اينکه دنبال دزدخواندن افراد باشيم. چنين کسي درحالي‌که مي‌توانست سرمايه‌اش را صرف قمار کند، آمده و کالا خريداري کرده است. بايد منطق بازار را درست کنيم، نه با آبروي اشخاص بازي کنيم. ما هرکس را در ايران پول و ثروت داشته است، بي‌آبرو کرده‌ايم. بايد رفت سراغ کساني که در اين کشور لات‌بازي را اشاعه مي‌دهند تا بلکه اجازه دهند آن تز توسعه در ايران عملي شود. ما بايد نگاه‌مان را عوض کنيم و ببينيم جامعه چگونه برپا شده و نحوه برپايي و ساختن نظام اجتماعي را بايد توضيح داد. پس از آن است که طبقات اجتماعي نيز در جاي خود قرار مي‌گيرند. چه کسي گفته در ايران طبقات وجود ندارد؟ خود روحانيت بخشي از طبقه بورژوازي کشور است، طبع روحانيت ما طبع طبقات بالانشين است، وقتي اين را پذيرفتيم، آن‌وقت است که توسعه، پروژه روحانيت مي‌شود. فرهنگ نيز پروژه روشنفکري ايراني مي‌شود؛ اما ما همه پروژه فرهنگ و ايدئولوژي را به دست روحانيت سپرده‌ايم؛ درحالي‌که پروژه روحانيت، توسعه است. اين است که روشنفکري و روحانيت بايد با هم کار کنند و هم‌زيستي داشته باشند.
مسير پيش‌روي ايران: استقرار نظم، توسعه و سر ‌آخر، دموکراسي در شرايط کنوني، چه مسيري را براي توسعه ايران متصور هستيد؟ دموکراسي، آخرين پروژه ايران است، نه اولين پروژه آن. ما اصلا از طريق دموکراسي به توسعه نخواهيم رسيد؛ بلکه همواره چنين بوده که از دموکراسي به ايدئاليسم و راديکاليسم و ايدئولوژي‌هاي راديکال رسيده‌ايم. چنان‌که 150 سال است که چنين مسيري را تجربه کرده‌ايم. ما ايدئولوژي‌سازي کرديم و جناح‌هاي رقيب سياسي به سرکوب يکديگر مشغول شدند. مسئله اساسي جامعه ايران در وهله اول، نظم و استقرار است. پس ما در ابتدا به تئوري‌هايي نياز داريم که جامعه ايران را مستقر کرده و پيوست آن را به‌ لحاظ تاريخي با جهان توضيح دهد. پس از آن است که مسئله توسعه مطرح مي‌شود، آن‌وقت است که اين جامعه مستقر‌شده به نفس‌کشيدن، راه‌رفتن، مصرف‌کردن و... احتياج دارد. اين فرايند توسعه است. پس از توسعه است که شايد به دموکراسي برسيم؛ وگرنه کساني که دموکراسي را به‌عنوان اولين پروژه مي‌شناسند، نمي‌دانند که در حال بارکردن چه خطايي بر جامعه ايران هستند و چه پاشنه‌آشيلي را مستمر براي ايران ايجاد مي‌کنند و ايران را در دام پرتگاه قرار مي‌دهند؛ چراکه منازعات بنيادين مبتني بر جهل براي دستيابي به دموکراسي وجود دارد. ما دموکراتيک‌ترين آدم‌ها را ديده‌ايم که سر آخر فاشيست از آب درآمده‌اند. نيروي دموکراسي‌خواه، حتما اصلاح‌طلبي امروز نيز نخواهد بود. اين نيروها اساسا دموکرات نيستند و کارشان نيز پيشبرد دموکراسي نيست؛ به‌همين‌دليل هم هست که سياست در ايران قفل کرده؛ چون انحصارطلبي وجود دارد. اگر پروژه ما به‌ طور بنيادي، استقرار نظام، جامعه و فرهنگ باشد و از دل آن نيز توسعه درآيد، آن‌وقت نيروهايي شکل مي‌گرفتند که مناقشه‌هاي آنان، معناي دموکراتيک داشت و مي‌توانستند از دموکراسي سخن بگويند. اين روند به‌ صورت معکوس، شدني نيست؛ براي مثال، سير آمريکا را مشاهده کنيد. آمريکا در ابتدا مستقر مي‌شود، سپس توسعه شکل مي‌گيرد، بعد دموکراسي مبتني بر نظام حقوقي جامعه از دل آن سر مي‌زند. کشورهايي که خواستند اول دموکراسي را برقرار کنند، کشور خود را به جنگ کشاندند. هند، بهترين و شاخص‌ترين دموکراسي را در دنيا دارد. همه تلاش هند اين است که خود را در ميان لايه‌هاي متعدد اجتماعي، مستقر کند. همه مردم هند با آن تنوع ديني، اخلاقي، قومي و... در کنار هم زيست مي‌کنند. دموکراسي بايد نتيجه عمل باشد، نه اينکه خود مقدمه عمل شود. به‌ طور خلاصه، بنده بر اين نظرم که اولين ضرورت، دستيابي به چارچوب‌ها و الزام‌هاي استقرار و نظم است. نظم است که در نهايت توسعه را مي‌آفريند. توسعه نيز در نهايت نيروهايي اعم از بوروکرات، تکنوکرات و... توليد مي‌کند و مناقشه ميان آنهاست که انواع مديريت کشور يعني دموکراسي‌خواهي را به نتيجه مي‌رساند. اين فرايند البته طولاني خواهد بود.
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره