نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

الزام جهـان به صلح موقت

منبع
دنياي اقتصاد
بروزرسانی
الزام جهـان به صلح موقت

دنياي اقتصاد/ متن پيش رو در دنياي اقتصاد منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست مايکل هرش، يکي از سردبيران مجله فارن‌پاليسي در مقاله‌اي تفصيلي از نياز ضروري جهان به استفاده از ايده‌هاي کيسينجر سخن مي‌گويد. به اعتقاد اين نويسنده، جهان در وضعيت تراژيک اجتناب‌ناپذير قرار دارد؛ ولي مي‌توان از طريق رئاليسم کيسينجري به توافق موقت باثبات رسيد؛ طرحي که وزير خارجه اسبق آمريکا در اوج جنگ سرد موفق به پياده‌سازي آن در مواجهه با چين و شوروي شد.

مي‌توانيد از هنري کيسينجر متنفر باشيد و او را «شيطان» يا «شر» بناميد. کاري که نمي‌توانيد انجام دهيد همانا ناديده گرفتن اوست، به‌ويژه اکنون. «باري گوين» (Barry Gewen) در تاريخ نافذ، جديد و متفکرانه‌اش از کيسينجر و دوران او با عنوان «اجتناب‌ناپذيري تراژدي» هم چنين استدلال مي‌کند. در حقيقت، نه‌تنها نمي‌توانيم و نبايد اين سياستمدار پير و دولتمرد قديمي را - که در مي گذشته ۹۷ ساله شد- ناديده انگاريم بلکه بيش از هميشه به او نياز داريم. دقيق‌تر بگويم، ما به شدت نيازمند ايده‌ها و انديشه‌هاي کيسينجر در مورد اين هستيم که چگونه راه خود را در دنيايي بيابيم که – دنيايي که اکنون آن را مي‌بينيم- کارکرد خوبي ندارد و احتمالا کارکرد خوبي هم نخواهد داشت. «مايکل هرش» در تحليلي در ۷ ژوئن در مجله «فارن پاليسي» نوشت، جهان به‌ويژه از نگاه واشنگتن «کيسينجري» شده است. جنگ‌هاي صليبي آمريکا پايان يافته يا در بهترين حالت فرسايش يافته و از مبنا در حال ويران است. صليبي‌گرايي ويلسوني که «مهار» معقول جنگ سرد را به نبردي بي‌حاصل و بيهوده عليه اسطوره کمونيسم يکپارچه تبديل کرد و به شکل وحشتناکي در ويتنام پايان يافت؛ و سپس در عصر پساجنگ سرد در قالب فراخواني «نوريگاني» براي پايان دادن به رژيم‌هاي «شيطاني» يا «شر» از نو بيدار شد و به شکل اندوهناکي در عراق به پايان رسيد، همگي خود را خسته و فرسوده کرده‌اند. هيچ کس ديگر نمي‌خواهد کاري با تغيير جهان داشته باشد؛ تا جايي که آمريکايي‌ها يک «نو انزواطلب» به نام دونالد ترامپ را در کاخ سفيد مستقر کردند تا او بتواند درهاي آمريکا را به روي دنيا ببندد و کشور را از گرداب بحران‌ها خارج سازد. بحران ويروس کرونا موجب تسريع در دستور کارهاي ترامپ شد و موجي از انزواطلبي «ابتدا آمريکا» را برانگيخت؛ چنان که نماينده تجاري او «رابرت لايتزر» در مقاله اخيري خواستار «بازگرداندن شرکت‌هاي اقتصادي آمريکايي به داخل» در واکنش به «سياست‌هاي تجاوزگرانه تجاري و اقتصادي چين» و «فريبکاري چين در مورد منشأ پاندمي کرونا» شد. دولت ترامپ حتي دست به دامان بلوک‌هاي قدرت اعصار پيشين شده و به‌دنبال ايجاد «شبکه شکوفايي اقتصادي» از کشورهاي همفکر است که هدف آن جداسازي خودشان از چين است. با وجود در پيش بودن رقابت‌هاي رياست‌جمهوري، دموکرات‌ها هم نسبت به چين بيشتر و بيشتر به جنگجويان جنگ سرد شبيه مي‌شوند. اين در حالي است که «بايدن» نامزد دموکرات‌ها، همواره ترامپ را به‌دليل تمجيدهاي گاه و بيگاه از «شي»، رئيس‌جمهور چين، مورد تمسخر قرار مي‌دهد. دموکرات‌ها در قامت يک حزب در حال زير سوال بردن نهادهاي بين‌المللي ليبرالي هستند که از دل سنت‌هاي خودشان بيرون آمده است (البته زير سوال بردني که تاکنون هرگز سابقه نداشته) مانند سازمان تجارت جهاني (WTO). دليل آن هم عمدتا يک حس روزافزون ناراحتي و نگراني است [مبني‌بر اين] که چيني‌ها از قواعد WTO سوء‌استفاده و البته از آن تخلف ورزيده‌اند تا طبقه متوسط آمريکايي را از کار بيکار سازند. ايالات‌متحده براي هيچ يک از اين موارد آماده نيست. بي‌ترديد، ديپلمات‌هاي آمريکايي راهي براي خروج از اين وضعيت نمي‌دانند. خوشبختانه ترديدي نيست که نظم بين‌المللي ليبرال و نظام ائتلاف‌ها که ۷۵ سال پيش از دل جنگ جهاني دوم سر بر آورد هنوز وجود دارد و ما هنوز از آنها استفاده مي‌کنيم و در واقع، ميراث‌خوار آن هستيم. اما عدم‌اعتماد ميان متحدان بالاست و همکاري چنداني ميان آنها وجود ندارد و چنين به‌نظر مي‌رسد که هر کشوري به شيوه‌اي ملي‌گرايانه به راه خود مي‌رود. روابط ميان نهادهاي جهاني مانند سازمان ملل و WTO با يکديگر افت کرده؛ در حالي که واشنگتن، پکن و مسکو براي کسب کرسي رياست در آنها تقلا مي‌کنند. در ميان ملت‌ها، کشمکش‌هاي بزرگ ايدئولوژيک پايان يافته يا حداقل، به خواب عميق فرو رفته است. طي قرن گذشته يا همين حدود، شاهد کنار گذاشتن سلطنت، اقتدارگرايي، فاشيسم، کمونيسم و توتاليتاريسم بوده‌ايم که هر يک از آنها دوراني از تخريب را آزموده و در نهايت يا از ميان رفتند يا حاشيه‌نشين شدند و اکنون تا حدودي، در حال تجربه شکست‌هاي دموکراسي هستيم، که به‌نظر مي‌رسد در بسياري از جاها از حالت قطبي‌سازي به فلج‌شدگي رسيده است مثل واشنگتن؛ دموکراسي‌هايي که غرق در اطلاعات جعلي بوده يا ازسوي نيروهاي خارجي بدشگون مانند روسيه «هک» مي‌شوند. همچنين ديديم که چگونه سرمايه‌داري- هرچند به کمونيسم دوره جنگ سرد از نظر مالکيت ابزارهاي توليد کمک کرد- نشان داد که در برابر آزمون توليد برابري اجتماعي کاملا نامتوازن است. نظام جهاني در معرض فروپاشي مداوم است. چيزي که به همان اندازه قابل‌توجه است اين است که تا جايي که حافظه به ياد مي‌آورد، پرستيژ، اعتبار و قدرت آمريکايي به پايين‌ترين حد خود (به‌ويژه پس از تصميمات ترامپ) رسيده است؛ چراکه مشخصه چهار سال اول رئيس‌جمهور آمريکا «قطبي‌سازي» بوده که اوج آن در محکوميت بين‌المللي رويکرد وحشيانه [دولت] او به تظاهراتي نمود يافت که پس از کشتن آن مرد سياه در بازداشت پليس مينياپوليس فوران کرد. فراتر از آن، وطن پرستي متعصبانه و کودکانه رئيس‌جمهور و واکنش شلخته‌وار او به ويروس کرونا راه تخريب اعتبار را که از دوران پرزيدنت بوش آغاز شده بود کامل کرد. اکنون دشوار است به ياد آوريم که کمتر از دو دهه قبل يعني در همان دوران ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۱ اعتبار آمريکايي‌ها چقدر بالا بود - آن لحظه تک‌قطبي پساجنگ سرد که «پاول کندي»، مورخ دانشگاه ييل خاطرنشان کرد که تنها ابرقدرت در تسلط و برتري نظامي و اقتصادي از «روم باستان» پيشي گرفته - و اينکه اين مسير چقدر سريع به پايان آمد. در آنچه احتمالا بدترين گمراهي استراتژيک در تاريخ آمريکاست، بوش و همدستان نومحافظه‌کارش (که اکنون همگي پنهان شده‌اند) آنچه بايد تقلاي وحدت‌بخش جهاني عليه جامعه بازمانده مجرمان بين‌المللي (يعني همان تروريست‌ها) باشد را به بازي تجاوز و تهاجم و گسترش‌طلبي تبديل کردند و بدترين آسيب‌پذيري‌ها را در زمين و هوا نصيب آمريکا ساختند. بوش سپس اين آسيب را متوجه اقتصاد آمريکا ساخت و پايان آن با سقوط وال استريت و رکود بزرگ رقم خورد. در عوض، چين برخاست و نفوذ پنهان خود را در سراسر جهان گسترش داد، ولاديمير پوتين به خود باليد و دست به توطئه زد و ويکتور اوربان، نارندرا مودي و ژائر بولسانارو هم به راه خود رفتند و آمريکايي‌ها- از اينکه اين گونه گمراه و فريفته شدند دچار نفرت شده بودند- ابتدا با انتخاب يک سناتور تازه‌کار (باراک اوباما) واکنش نشان دادند که پس از اينکه جنگ عراق را «جنگ احمقانه» خواند به شهرت رسيد، سپس اوباما هشت سال بر سر حضور و مشارکت آمريکايي در آن سوي آب‌ها رويکردي نوساني داشت و در نهايت آمريکايي‌ها اولين پوپوليسم آمريکايي را به آغوش کشيدند. تمام اينها ما را مستقيم به کيسينجر مي‌رساند؛ کسي که هانس مورگنتا، رئاليست بزرگ، مربي و معلمش بود. اضطرار شديد ژئوپليتيک فعلي هم ما را به کيسينجر مي‌رساند. هرج‌و‌مرج جهاني به صدا در آمده است و گسترش رقابت قدرت‌هاي بزرگ ديپلماسي استراتژيک سرسختانه و زيرکانه‌اي از نوع ديپلماسي کيسينجر را مي‌طلبد که مورگنتا در تئوري آن را مطرح کرد و کيسينجر آن را استادانه به عمل در آورد. به‌نظر مي‌رسد که اين پيام اصلي کتاب «گوين» باشد که مطالعه آن لازم است به‌ويژه در زماني که «چين هراسي» در حال پيشرفت است و پکن به خوبي آن را پس مي‌زند. «گوين» مي‌نويسد که براي چين امروز «آپاتوزاروس در اتاق است». [«آپاتوزاروس» دايناسوري است گياهخوار با سري کوچک اما گردني دراز که بزرگ‌ترين جانور خشکي بوده است. در اينجا اين عبارت کنايه از اين است که «غول چيني هنوز در اتاق است و قدرت آن هنوز رها نشده است»]. «گوين» مي‌گويد پاسخ به آينده روابط چين و آمريکا- و صلح و ثبات جهاني که تا حد زيادي بسته به‌درستي روابط اين دو قدرت است- در گذشته قرار دارد. تصادفي نيست که کيسينجر و فلسفه‌اش در دوران ضعف آمريکا طي جنگ ويتنام، ناآرامي‌هاي داخلي، واترگيت و رکود تورمي دهه ۷۰ سر به آسمان داشتند آن هم در زماني که ديپلمات‌ها بايد زمينه‌هاي مشترک يافته و توازن ميان قدرت‌هاي بزرگ را برقرار مي‌کردند. از آنجا که ممکن است يک واشنگتن ضعيف، مغشوش و در هم ريخته امروز در جايي مشابه با چين باشد، اين موضوع مورد علاقه کيسينجر و تمرکز عالي‌ترين تلاش‌هاي ديپلماتيک اوست. به‌طور خاص، واشنگتن نيازمند وارونه‌سازي آزمون و خطاي «سياست واقعي» (realpolitik) است؛ مساله‌اي که بايد آن‌قدر ماهرانه باشد که رقابت قدرت‌هاي بزرگ را به نوعي «توافق موقت» باثبات، صلح‌آميز و پايدار تبديل سازد. چنان که «کوين راد»، نخست‌وزير سابق استراليا که محقق مسائل چين بود و ظهور اين کشور را از نزديک رصد مي‌کرد، در مقاله اخير خود در مورد پاندمي ويروس کرونا در «فارن افرز» نوشت: «حقيقت ناراحت‌کننده اين است که شانس چين و ايالات‌متحده براي برون‌رفت احتمالي از اين بحران به‌طور چشمگيري کاهش يافته است. نه صلح چيني و نه صلح آمريکايي از خرابه‌ها سر بر نخواهد آورد. در عوض هر دو قدرت تضعيف خواهند شد، هم در داخل و هم در خارج. و نتيجه آن حرکت دائمي آهسته اما پيوسته به سوي هرج‌و‌مرج بين‌المللي خواهد بود. با اين حال اين احتمال ضعف متقابل ميان دو قدرت بزرگ جهاني است که مي‌تواند راهي براي برون‌رفت به دست دهد. پاسخ با شناخت و پذيرش آنچه که امروز با آن مواجهيم آغاز مي‌شود: يعني يک جهان همواره خاکستري. پذيرش اين مساله براي آمريکايي‌هايي که چند نسل از زمان پايان جنگ جهاني دوم و تبعات فاتحانه پس از جنگ سرد به برتري جهاني غيرقابل چالش عادت کرده بودند دشوار است. اما اين عمدتا همين جهان هرج‌و‌مرج‌گونه و آشوب‌زده قرن بيست و يکم است که مورگنتا در کتاب «سياست ميان ملت‌ها» (که امروز فراموش شده اما در متون دانشگاهي به آن ارجاع مي‌شود و از متون مرجع در مکتب رئاليسم مدرن است) آن را توصيف مي‌کند و کيسينجر هم آن را در کار و عمل ديپلماتيک خود بسط داد (چنان که «گوين» هم در اثر درخشان خود آن را مستند کرده است). مورگنتا گسست فعلي در باور به پيشرفت جامعه بشري را پيش‌بيني کرده بود آنگاه که گفته بود عقل‌گراياني که در جست‌و‌جوي کمال در حکمراني بشري و جامعه بودند «اجتناب‌ناپذيري تراژدي» را انکار کردند تا به موضوع اصلي «گوين» برسد. اين همان چيزي است که تمام دولتمردان بزرگ از آن آگاهند؛ «گوين» که مدت‌ها ويراستار بخش کتاب در نيويورک تايمز بود مي‌نويسد که: «گزينه‌هايي که او با آن مواجه بود انتخاب ميان خوبي و بدي نبود... بلکه ميان بد و کمتر بد بود». اين بيشتر اقدامات کيسينجر را توضيح مي‌دهد از جمله بازگشايي درها به روي چين، آتش‌بس ۱۹۷۳ در خاورميانه، حتي پايان دادن به جنگ خونين و آشوب‌گونه ويتنام و ده‌ها هزار جاني که تلف شد و کيسينجر بايد در وجدان خود آنها را همراه داشته باشد. «گوين» به تفصيل مي‌نويسد، درست است؛ کيسينجر چهره بي‌زحمتي نيست که به راحتي به ميدان افکار عمومي بازگردانده شود. کيسينجر و ريچارد نيکسون ناظر کارزار خشونت‌بار براي واداشتن هانوي جهت آمدن به پاي ميز مذاکره بودند. آنها بيش از بمب‌هاي متفقين در جنگ جهاني دوم، بمب بر سر کامبوجي‌ها فرو ريختند که در نهايت موجب مرگ و مير هزاران انسان بي‌گناه شد. اين سياست- در کنار بي‌تفاوتي آنها به نسل کشي سال ۱۹۷۱ در بنگلادش و حمايت آشکار از کودتا در شيلي- به برانگيختن نسلي از ليبرال‌هاي برجسته از سيمور هرش تا کريستوفر هيچنز انجاميد که کيسينجر را يک چهره پارانويايي و يک مجرم جنگي توصيف کنند. همواره ترديدي در مورد باورهايش و پنهان کردن انگيزه‌هايش وجود داشته است. او مي‌داند که آمريکايي‌ها – به تعبير خودش- به‌دنبال نبرد «براي حفظ توازن قدرت» نبودند. (گوين خاطرنشان مي‌سازد که کيسينجر پس از يک ديدار در اوايل سال ۱۹۶۵ به اين نتيجه رسيده بود که ويتنام جايي است که پيروزي در آن ممکن نيست، اما با اين حال، از جنگ حمايت مي‌کرد). گوين مي‌کوشد تا کيسينجر را در رديف متفکران يهودي آلماني قرار دهد که از هولوکاست گريخته بودند و در معرض ناکامي‌هاي دموکراسي وايماري بودند، همراه با لئو اشتراوس و‌هانا آرنت؛ هرچند ايده او کاملا در اينجا اقناع‌کننده نيست، با توجه به اينکه برخي از ايده‌هاي اغلب مبهم اشتراوس بعدها الهام‌بخش نئوکان‌ها و ديگر فراري اروپايي از زير حکومت هيتلر يعني مادلين البرايت شد (ني کوربل) که به قدرت سخت پرهيجاني ويلسوني منتهي شد. اما انديشه‌هاي کيسينجر امروز طنين بيشتري دارد؛ زيرا آشکارا در جايي مشابه با ضعف آمريکا در دهه ۷۰ قرار داريم زماني که نخبگان سياست خارجي به فکر پيروزي نبودند بلکه فقط در انديشه بقا بودند، چنان که امروز بايد باشند، به‌ويژه زماني که مشکلات داخلي آمريکا مسلما به اندازه گذشته سست‌کننده و بي‌رمق‌کننده است. شايد بزرگ‌ترين سرخوردگي کتاب گوين اين باشد که پس از صرف صدها صفحه کاوش در مورد منابع زندگينامه‌اي و تاريخي رئاليسم ظريف اما «هيتلر زده» کيسينجر، نويسنده آن را چندان به حال حاضر ربط نمي‌دهد و فقط به شکل گذرا به چين ربط مي‌دهد؛ زيرا هيچ توجيه بزرگ‌تري از رئاليسم کيسينجري نسبت به آنچه در چين طي دهه اول قرن بيست و يکم رخ داده وجود ندارد. پس از ربع قرني که در آن، اين تصور در واشنگتن «مُد» شد که ادغام چين در نظام بازارهاي جهاني پسا جنگ سرد و نظام‌هاي در حال ظهور دموکراسي به‌تدريج موجب سوق دادن اين کشور به‌سوي هنجارهاي روشنگري مي‌شود- آنچه که روزگاري کيسينجر آن را چنين توصيف کرده بود: «روياي قديمي آمريکايي در مورد صلحي که با ايجاد تغيير در دشمن حاصل مي‌شود» - چنين توهماتي رنگ باخت. تمام آنچه به جا گذاشته‌ايم يک ابرقدرت در حال ظهوري است که با نگرش سرسختانه کيسينجر از کشوري منطبق است که روزگاري وي ۱۰۰ ديدار از آن داشت که تاريخ آن به اولين مذاکرات او با مائو باز مي‌گردد و اگر تحليل کيسينجر درست باشد - چنانکه احتمالا چنين است - ايالات‌متحده و چين اگر روي آن کار کنند مي‌توانند در آن سازش بيابند البته به شرطي که وعظ و موعظه به‌صورت حداقلي باشد. گوين مي‌نويسد آنچه که پيروزمندان پساجنگ سرد درک نکردند اين است که پس از فروپاشي شوروي ما با «جهاني بدون ايدئولوژي مواجه شديم که در آن نسخه‌هاي متعالي براي دموکراسي پاسخي براي مشکلات موجود نبود». در واقع، ما بايد با يک واقعيت پسامدرن روبه‌رو مي‌شديم که تمام اميدها براي تکامل جامعه و حکمراني بر باد رفته است. ديگر هيچ انگيزه و علت بزرگي براي انقلاب وجود ندارد. گزارش اخير خانه آزادي با عنوان «ملت‌ها در گذار» يک «گسست دموکراتيک خيره‌کننده» را مستند مي‌کند. اين گزارش به‌طور خاص به ناکامي‌ها در اروپاي مرکزي و شرقي و آسياي مرکزي اشاره مي‌کند و مي‌گويد که «امروز دموکراسي‌هاي کمتري در منطقه نسبت به هر زمان ديگري از زمان راه‌اندازي گزارش سالانه در سال ۱۹۹۵ وجود داشته است». تاريخ به حرکت ادامه خواهد داد. دولت‌هاي ضعيف «افغان گونه» همچنان با ناکامي و شکست مواجه مي‌شوند و دموکراسي‌ها و غيردموکراسي‌ها مانند آمريکا و چين همچنان در ستيز با هم خواهند بود. در نتيجه، همان‌طور که کيسينجر توضيح داده بود: «تقريبا هر وضعيتي يک مورد خاص است». او نوشت، ظهور جديد ملي‌گرايي ممکن است به‌دنبال «هويت ملي يا منطقه‌اي همراه با مواجهه با ايالات‌متحده باشد». اين چيزي است که «شي» در چين انجام داده است. در حقيقت بسياري از ملي‌گرايان امروز همچون شوروي سابق در حال واکنش نشان دادن و پاسخ به واشنگتن هستند و با بازي تهديد از جانب دشمنان خارجي به‌دنبال تحکيم کنترل ملي هستند. با «نو ملي‌گرايي» بايد به همان شکلي برخورد شود که «جورج کنان» عليه شوروي توصيه مي‌کرد: با کاهش تهديد ادراک شده ازسوي ايالات‌متحده، نظام‌هاي اقتدارگرايي مانند چين به احتمال زياد خودشان از ميان مي‌روند. (حتي امروز هم ممکن است «شي» با يک چالش جدي داخلي مواجه باشد؛ «راد» در مقاله خود در فارن افرز مي‌نويسد که واکنش «شي» به ويروس کرونا «اختلافات زيادي را در درون حزب کمونيست چين دامن زده است، حتي موجب انتقادات سربسته‌اي از «سبک رهبري به شدت متمرکز وي شده است»). چنان‌که گوين خاطرنشان مي‌سازد، کيسينجر در کتاب خود در سال ۲۰۱۱ با عنوان «در باب چين» يادآور شد که مائو، انقلابي مارکسيستي که مسوول مرگ ميليون‌ها چيني بود، مثل لنين يک ايدئولوگ نبود بلکه «اولين ناسيوناليست» چيني بود و کشوري را نمايندگي مي‌کرد که حس استثناگرايانه خاص خود را داشت- مانند ايالات‌متحده- اما برخلاف آمريکايي‌ها، رژيم چيني نيازي به شور و هيجان مبلغان و بروز فرهيختگي در خارج نمي‌ديد. چين امروز اما در حال خريد نفوذ در هر گوشه از جهان است. اما ايجاد کلني‌ها يا مستعمرات بدهکار در اطراف جهان بسيار خطرناک‌تر از فتح آشکار است. گوين مي‌نويسد: «اين دو کشور يا از طريق تحول فکري که محدوديت و مصالحه ديپلماتيک را مي‌پذيرد يا از طريق جنگي خونين، استثناگرايي عزيزداشته خود را به نفع يک نظام وستفاليايي تکثر بين‌المللي و يک توازن و تعادل معتدل‌تر کنار مي‌گذارند». افزون بر اين، پکن و واشنگتن نياز دارند که ديگر قدرت‌هاي مهم جهاني را به پذيرش اين توازن قدرت وادارند. گوين مي‌نويسد، کيسينجر بيشتر اين تحولات را پيش‌بيني کرده بود. دهه‌ها پيش، کيسينجر گفته بود که عصر ريگان و پايان جنگ سرد آغاز جديدي براي سرمايه‌داري دموکراتيک ليبرال به سبک آمريکا نخواهد بود، همان‌طور که نئوکان‌ها باور داشتند و بين‌الملل گرايان ليبرال اميد داشتند، بلکه بيشتر «به شکل يک غروب درخشان» خواهد بود. چين هم امروز درگير بحث‌هاي داخلي خود در مورد چگونگي پيش بردن برتري جهاني خود است و تاريخي طولاني احتياط ژئوپليتيک اين کشور هم دلگرم‌کننده است. مورد ديگري که کيسينجر و مورگنتا آن را پيش‌بيني کردند اين است که يک دموکراسي هرچه بيشتر پوپوليست‌تر شود، کمتر مي‌تواند يک سياست خارجي قابل‌اتکا داشته باشد. مورگنتا- که بعدها بر سر اختلاف‌نظر با کيسينجر بر سر جنگ ويتنام از او جدا شد- تاثيري که يک دموکراسي «پاپيولار» بر «ديپلماسي حرفه‌اي» مي‌گذارد را مشاهده کردند؛ تاثيري که در دولت ترامپ بسيار عيان است و بر دولت‌هاي متلاطم اوباما و بوش هم تاثيرگذار بود.

همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد