برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
کتاب

خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و چهارم و آخر

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و چهارم و آخر
آخرين خبر/ داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد. قسمت قبل پل ويکري انبوهي از خرده سنگ هاي متلاشي شده بود . سيم حفاظ يک سمتش ناپديد شده بود و سطح چوبي کف آن تاب نياورده بود انگار که مشت غول پيکري آن را در هم کوبيده بود . در پايين ، آب تيره توسط توده هاي آواري بزرگ ، تکان مي خورد. قسمتي از اين آوار که به جز چراغ هايش به طور کامل زير آب بود ، ماشين مت بود . مرديث نيز جيغ مي کشيد اما بر سر استيفن . " نه !! نمي توني بري اون پايين ! " استيفن هرگز به عقب حتي نگاه هم نکرد . از ساحل شيرجه زد و در آب ناپديد شد . خوشبختانه خاطرات باني از ساعت هاي بعدي مبهم بود . يادش مي آمد که به انتظار استيفن ايستادند در حاليکه طوفان پايان ناپذير مي خروشيد . يادش مي آمد که تقريبا بي تفاوت بود زماني که پيکري قوز کرده و شکست خورده از آب بيرون آمد . يادش مي آمد که هيچ احساس دلشکستگي نداشت زماني که ديد استيفن جسمي شل و بي جان را بر کف جاده خواباند . تنها حزن و غمي بي کران را حس کرد . و چهره ي استيفن را به ياد مي آورد . به ياد مي آورد که او چگونه به نظر مي رسيد وقتي آن ها سعي مي کردند کاري براي الينا انجام دهند . با اين تفاوت که او الينا نبود ، عروسکي مومي شکل با ويژگي هاي الينا بود . چيزي نبود که هيچ وقت زنده بوده باشد و مسلما اکنون نيز جان نداشت . باني با خود فکر مي کرد که احمقانه بود که اينگونه بر آن فشار مي آوردند و وادارش مي کردند تا آب را از شش هايش خارج کنند يا کارهايي مشابه اين . عروسک هاي مومي که نفس نمي کشيدند . صورت استيفن را زماني که بالاخره تسليم شد به ياد مي آورد . زماني که مرديث با او کشتي مي گرفت و بر سرش فرياد مي زد و چيز هايي راجع به بيشتر از يک ساعت بدون هوا بودن و آسيب مغزي ، مي گفت . کلمات درون باني نفوذ مي کردند امامفهومشان نه . او فقط به اين فکر مي کرد که خيلي عجيب بود که در حاليکه مرديث و استيفن بر سر هم فرياد مي زدند ، هر دو گريه مي کردند . پس از آن استيفن از گريه کردن دست کشيد. او فقط نشست و عروسک الينا شکل را در آغوش گرفت . مرديث کمي بيشتر فرياد زد اما استيفن به او گوش نداد . همان طور نشست . و باني هيچ وقت حالت او را فراموش نمي کرد . و آن گاه چيزي درون باني را سوزاند و به زندگي برش گرداند و وحشت را در او بيدار کرد . بر مرديث چنگ انداخت و به اطراف خيره شد . به دنبال منبع آن . چيزي بد ... چيزي وحشتناک مي آمد . تقريبا به آن جا رسيده بود . به نظر مي آمد که استيفن نيز آن را حس کرده بود . هوشيار و سيخ نشسته بود مثل گرگي که رايحه اي را دنبال مي کند . مرديث داد زد : " چيه ؟ چته ؟ " استيفن که همچنان پيکر بي جان را در آغوش داشت ، بلند شد : " بايد برين ! از اينجا دور شين ! " - " منظورت چيه ؟ ما که نمي تونيم ولت کنيم ... " - " چرا ! مي تونين . از اينجا برين ! باني ، ببرش ! " پيش از اين هيچ کس به باني نگفته بود که حواسش به کسي باشد . مردم هميشه حواسشون به او مي بود . اما حالا او بازوي مرديث را گرفته و شروع به کشيدن کرد . استيفن درست مي گفت . هيچ کاري نبود که بتوانند براي الينا انجام دهند و اگر مي ماندند ، هر آنچه او را گرفته بود ، آن ها را نيز مي گرفت . مرديث در حاليکه بي اراده به سمت ديگر کشيده مي شد ، فرياد زد : " استيفن ! " استيفن پشت سرشان بانگ بر آورد : " مي ذارمش زير درخت ها . درختان بيد نه بلوط . " باني در قسمتي از اعماق ذهنش که درگير وحشت و طوفان نبود ، تعجب کرد. چرا حالا اينو بهمون ميگه ؟ پاسخ ساده بود و ذهنش بدون معطلي آن را تحويلش داد . زيرا بعد از اين استيفن ، در آن حوالي نبود که بهشان بگويد . مدت زيادي پيش از اين ، در گوشه هاي تاريک فلورانس ، گرسنه ، وحشت زده و خسته ، استيفن با خود پيماني بسته بود . در واقع قول هاي متعددي درباره ي قدرت هايي که درون خود حس مي کرد و درباره ي اينکه چگونه با مخلوقات ضعيف ، دستپاچه اما هنوز انسان اطرافش رفتار کند . اکنون مي خواست همه ي آن ها را بشکند . او پيشاني سرد الينا را بوسيد و او را زير درخت بيد خواباند . بعدا اگر مي توانست پيش او بر مي گشت . تا بهش ملحق شود . همان طور که فکر مي کرد ، موج قدرت از باني و مرديث چشم پوشي کرده و او را دنبال کرد اما دوباره عقب کشيده و الان در انتظار بود . استيفن خيلي آن را در انتظار نمي گذاشت. در جاده ي سوت و کور ، خرامان همچون شکارگري به راه افتاد . برف و بوران و باد بسيار سرد ، خيلي آزارش نمي داد . حواس شکارچي گونه اش در ميان همه ي آن ها رخنه مي کرد . همه ي آن ها را به پيدا کردن مکان شکاري که مي خواست ، گماشت . اکنون وقت فکر کردن به الينا نبود . بعدا ، وقتي اين ماجرا تمام مي شد ... تايلر و دوستانش هنوز در آلونک کوانست بودند . خوبه . آن ها هيچ وقت نفهميدند که چه باعث از هم پاشيدن پنجره ، اهتزاز خرده هاي ريز شيشه و وزش طوفان به داخل ، شد . زماني که استيفن تايلر را قاپيد و دندان هاي نيشش را در گردنش فرو برد ، قصد کشتن داشت . اين يکي از قوانينش بود . نکشتن . و حالا مي خواست آن را زير پا بگذارد . اما پيش از اينکه کاملا خون تايلر را خارج کند ، يکي ديگر از قلدر ها به سمتش آمد . پسرک نمي خواست سرپرست شکست خورده اش را حمايت کند بلکه فقط مي خواست فرار کند . اين از شانس بدش بود که مسيرش با استيفن يکي شده بود . استيفن او را بر زمين انداخت و مشتاقانه ضربه هاي آهسته اي بر رگ جديد زد . مزه ي آهن گرم جان دوباره به او بخشيد . گرمش کرد . همچون آتش درونش به جريان در آمد . باعث شد بيشتر بخواهد . قدرت . زندگي . چيزي بود که آن ها داشتند و استيفن به آن نياز داشت . با يورش با شکوه قدرت که با آن چه تا کنون نوشيده بود در وجودش ايجاد شده بود ، به راحتي آن ها را سراسيمه کرد . آن گاه از يکي به سراغ ديگري رفت . عميقا مي نوشيد و آن ها را دور مي انداخت . مانند اين بود که شش شيشه ي مشروب را سر کشيده باشد . مشغول آخرين بود که متوجه شد کرولاين در گوشه اي مخفي شده است . از دهانش قطرات خون مي چکيد زماني که سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند . آن چشمان سبز که معمولا تنگ شده بودند اکنون به تمامي سفيد به نظر مي آمدند مانند يک اسب وحشت زده . رنگ لبانش پريده بود در حاليکه بي صدا التماس مي کرد . استيفن با کشيدن کمربند سبزش او را به پا نشاند . کرولاين زاري مي کرد و چشمانش در حدقه مي چرخيدند . استيفن دستش را در موهاي بور او گذاشت و سرش را چرخاند تا جايي از گردن او را که مي خواست نمايان کند . سر خودش عقب رفت تا حمله کند ... و کرولاين جيغ زد و بي حال شد . استيفن او را به زمين انداخت . در هر صورت به اندازه ي کافي نوشيده بود .  هيچوقت به اين اندازه احساس نيرومندي نکرده بود . اين قدر سرشار از قدرت عناصر اوليه . حالا ديگر نوبت ديمن بود . از همان راهي که وارد آلونک کوانست شده بود ، بيرون رفت . اما نه به شکل يک انسان . يک شاهين صياد از پنجره اوج گرفت و به سمت آسمان به پرواز در آمد . صورت جديدش عالي بود . قوي و سنگدل ... و چشمانش تيز بين . با گذر از فراز درختان بلوط در جنگل ، او را به جايي که مي خواست مي برد . به دنبال مرتع به خصوصي مي گشت . پيدايش کرد . باد بر او تازيانه مي زد اما به صورت مارپيچ و با فريادي شديد و مبارزه طلبانه ، به سمت پايين به حرکت در آمد . ديمن که در آن پايين به فرم انساني خود بود ، دستانش را بالا آورد تا از صورتش حفاظت کند زماني که شاهين به سمتش شيرجه زد . استيفن بازوان حريفش را دريد و نوارهايي خون آلود ايجاد شد و فرياد هاي درد و خشم او را شنيد . من ديگه برادر کوچولو ي تو نيستم ! با انفجار قدرتي حيرت آور ، اين افکار را به ديمن فرستاد . و اين دفعه براي ريختن خونت اومدم ! نفرت ديمن را حس مي کرد اما صدايي که در ذهنش شنيده مي شد ، تمسخر آميز بود . پس اين تشکري هست که به خاطر نجات تو و نامزدت نصيبم ميشه ؟ بال هاي استيفن جمع شد و دوباره شيرجه رفت . تمام دنيايش محدود به يک هدف شده بود . کشتن . سراغ چشمان ديمن رفت و چوبي که ديمن برداشته بود ، سوت زنان از کنار بدن جديدش گذشت . چنگال هايش گونه ي ديمن را دريد و خون ديمن جاري شد . خوبه ! به ديمن گفت : نبايد منو زنده مي گذاشتي . بايد هردومون رو به يکباره مي کشتي . خوشحال ميشم اشتباهمو جبران کنم ! ديمن پيش از اين آماده نبود اما اکنون استيفن مي توانست حس کند که او قدرت را بدرون مي کشيد و خود را مجهز مي کرد . آماده ايستاده بود . اما اول ميشه بهم بگي که اين دفعه ديگه کيو کشتم ؟ ذهن شاهين نمي توانست با شورش احساساتي که اين پرسش متلک آميز فراخواند ، مقابله کند . با فريادهايي خاموش ، دوباره بر ديمن سرازير شد اما اين دفعه چوب سنگين به هدف برخورد . آسيب ديده ، با يک بال آويزان ، شاهين پشت سر ديمن افتاد . استيفن به يکباره به فرم خود در آمد در حاليکه به دشواري درد بازوي شکسته اش را حس مي کرد . پيش از آنکه ديمن بتواند بچرخد ، استيفن بر او چنگ زد . انگشتان دست سالمش در گردن برادرش فرو رفت و او را به اطراف چرخاند . وقتي که به حرف در آمد ، تقريبا ملايم بود. زمزمه کنان گفت : " الينا " و به سمت گلوي ديمن رفت . بسيار سرد بود . و کسي صدمه ديده بود . کسي به کمک نياز داشت . اما او خيلي خسته بود . پلک هاي الينا لرزيدند و باز شدند . اين تاريکي را از بين برد . اما از لحاظ سرما ... تا مغز استخوانش يخ زده بود و تعجبي نداشت که بدنش از يخ پوشيده شده بود . جايي در اعماق وجودش مي دانست که ماجرا از اين بيشتر است . چه اتفاق افتاده بود ؟ در خانه بود ، خواب ... نه ! روز موسسان بود . در کافه تريا بود . روي سن . چهره ي شخصي خنده دار به نظر آمده بود . زيادتر از توانش بود که بخواهد با آن مقابله کند . نمي توانست فکر کند . چهره هايي بي هويت از جلوي چشمانش رژه مي رفتند . قسمت هايي از جملات در گوشش شنيده مي شدند . خيلي گيج شده بود . و خيلي خسته . پس همون بهتر که به خوابش برگرده. يخ آن قدر ها هم بد نبود . دراز کشيد و آن گاه دوباره فرياد ها به سراغش آمدند . آن ها را شنيد . نه با گوش هايش بلکه با ذهنش . فريادهايي از خشم و درد . شخصي به شدت ناخرسند بود . بي حرکت نشست و سعي کرد همه چيز را سر و سامان دهد . در تيررس ديدش جنب و جوشي بود . يک سنجاب . مي توانست بوي آن را بفهمد که عجيب بود . پيش از اين ، هيچ وقت بوي يک سنجاب را نفهميده بود . با چشمان سياه درخشان خود به الينا خيره شد و سپس گريزان از درخت بيد بالا رفت . الينا تازه زماني فهميد که قصد برداشتن آن را کرده است که دست خالي ماند و ناخن هايش در پوسته ي درخت فرو رفتند . اين ديگه خيلي مسخره بود . آخه براي چي سنجاب رو مي خواست ؟ لحظه اي متحير ماند و سپس خسته ير جاي خود دراز کشيد . فرياد ها هنوز ادامه داشتند . گوش هايش را گرفت اما هيچ فايده اي براي بيرون راندن آن ها نداشت . شخصي صدمه ديده و ناراحت مشغول جنگيدن بود . همين بود . مبارزه اي در جريان بود . خيلي خوب . ماجرا را حل کرده بود . حالا مي توانست بخوابد . با اين وجود ، نتوانست . فرياد ها به او اشاره مي کردند و او را به سمت خود مي کشيدند . نيازاجتناب ناپذيري در خود حس مي کرد که آن ها را به سمت منبعشان دنبال کند . آن گاه مي توانست بخوابد . بعد از اينکه او را مي ديد ... اوه ، بله . الان داشتند بر مي گشتند . خاطراتش . او را به ياد مي آورد . او کسي بود که درکش مي کرد . او کسي بود که الينا مي خواست تا ابد در کنارش باشد . چهره ي او از ميان مه و غبارهاي درون ذهنش ، ظاهر شد . الينا با محبت او را ملاحظه کرد . بسيار خوب . به خاطر او ، بلند مي شد و در اين برف و بوران مسخره را مي افتاد تا وقتي که مکان مسطح مخصوصي را پيدا کند . تا زماني که مي توانست به او ملحق شود . آن گاه با يکديگر خواهند بود . همان خيال او ، به نظر الينا را گرم کرد . درون او آتشي بود که فقط افراد معدودي قادر به ديدنش بودند . با اين وجود ، الينا آن را ديده بود . شبيه آتش درون خودش بود . در حال حاظر ، به نظر مي آمد که او نوعي مشکل دارد . دست کم ، داد و فرياد هاي زيادي وجود داشت . اکنون به حدي نزديک بود که مي توانست آن ها را علاوه بر ذهنش با گوش هايش نيز بشنود . آن جا . زير آن درخت بلوط کهنسال . سر و صدا ها از آن جا مي آمد . او آن جا بود . با چشمان عميق سياهش و لبخند اسرارآميزش . و او به کمکش نياز داشت . کمکش خواهد کرد . الينا سرش را تکان داد تا بلور هاي يخ از موهايش بيرون روند و به سمت مرتع گام برداشت . نويسنده: ال جي اسميت پايان جلد دوم با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد