آخرين خبر/
اين شبها داستان خواندني «سهم من » نوشته «پرينوش صنيعي» را ميخوانيم. با ما همراه باشيد.
قسمت قبل
آخه احمد...
احمد چي...؟
احمد با چاقو زدش.
خوب اره ولي چيزيش نشد ...آها...تو از وقتي چاقوي خوني رو ديدي بيهوش شدي تا حالا...!اين کابوس و جيغاي شبانه
هم مال همينه من بدبخت اتاقم ديوار به ديوار همين اتاقه هر شب صداتو ميشنيدم ميگفيت نه!نه!جيغ ميزدي سعيد
سعيد ميکردي مادرت جلو دهنتو ميگرفت لابد خيال ميکردي احمد سعيد رو کشته آره؟برو بچه جون احمد از اين
عرضه ها نداره اصلا مگه ميشه يه نفر بره آدم بکشه بعد هم راست راست بگرده و بياد خونه مملکت قانون داره مگه
بهمين سادگيه نه جونم خيالت راحت اونشب فقط يه خراش انداخته به بازوش يکي هم به صورتش بعد مغازه دارا و اقاي
دکتر از هم جداشون کردن حتي سعيد کلانتري هم نرفت شکايت کنه حالش هم خوبه خودم فرداش دم در داروخانه
ديدمش.
انگار بعد از يک هفته راه نفسم باز شد چشمانم رابستم از ته قلب گفتم:خدا را شکر.
و خودم را روي بالشها انداختم سرم را بدرون آنها فرو بردم و با صداي بلند گريستم.
تا عيد طول کشيد تا من تقريبا بحال عادي برگشتم پايم کاملا خوب شده بود ولي هنوز خيلي لاغر بودم.هيچ خبري از
مدرسه نداشتم و حتي امکان حرف زدن در مورد آنهم نبود.صبحها کمي در خانه ميپلکيدم حتي براي حمام رفتن هم
نميتوانستم از خانه بيرون بروم .خانم جون آب گرم ميکرد و حمامم ميداد.در اطرافم جو سرد و تلخي حاکم بود من اصلا
دوست نداشتم حرف بزنم .اغلب آنقدر غمگين و در فکر بودم که به دور وبرم توجهي نداشتم.خانم جون مواظب بود در
باره اين وقايع چيزي نگويد هر چند که نميتوانست و گاه چيزهايي را بازگو ميکرد که قلبم را بدرد مي آورد آقاجون
اصلا نگاهم نميکرد گويي وجود نداشتم با بقيه هم خيلي کم حرف ميزد هميشه و گرفته و عصبي بود به نظرم پيرتر از
هميشه مي آمد.احمد و محمود سعي ميکردند حتي الامکان با من روبرو نشوند صبحها با عجله صبحانه ميخوردند و
ميرفتند و شبها احمد ديرتر و خرابتر از سابق بخانه مي آمد و يک راست ميرفت بالا و ميخوابيد.محمود هم تند تند
چيزي ميخورد و ميرفت مسجد.يا در اتاقش تا نيمه هاي شب دعا و نماز ميخواند.از اينکه نميديدمشان راضي بودم فقط
علي مزاحم دائمي بود اذيت ميکرد و گاه حرفهاي زشت ميزد من محلش نميگذاشتم ولي خانم جون دعواش ميکرد تنها
دلگرمي و وجود دوست داشتني خانه فاطي بود.وقتي از مدرسه مي آمد مرا ميبوسيد و با دلسوزي عجيبي نگاهم ميکرد
هر چه ميخورد براي منهم مي آورد و با اصرار بمن ميداد حتي گاه پولهايش را جمع ميکرد و براي من شکلات ميخريد
هنوز نگران مردن من بود.
ميدانستم مدرسه رفتن براي من ديگر خيالي محال است.ولي اميدوار بودم بعد از عيد بگذارند به کلاس خياطي بروم.هر
چند که اصلا از خياطي خوشم نمي آمد ولي اين تنها روزنه اميد براي ازادي و قدم گذاشتن به دنياي بيرون از اين
چهارديواري بود.دلم براي پروانه لک زده بود نميدانستم بيشتر دلم ميخواست او را ببينم يا سعيد را عجيب بود با تمام
سختيهايي که پشت سر گذاشته بودم تمام تعابير زشت و کثيفي که از ارتباط من و سعيد شده بود با آنهمه ابروريزي باز
هم از آنچه بين من و سعيد گذشته بود پشيمان نبودم نه تنها احساس گناه نميکردم بلکه پاکترين و صادقانه ترين
احساس درونم عشق بي پاياني بود که در قلبم براي او داشتم.
کم کم پروين خانم برايم تعريف کرد که ماجراي من تا کجاها کشيده شده و چطور دامن خانواده محترم پروانه را هم
گرفته است نميدانم همان شبي که من بيهوش شدم يا شب بعد از آن احمد کاملا مست بدر خانه آنها ميرود و شروع به
فحاشي ميکند و به پدر پروانه ميگويد:کلاتو بذار بالاتر وضع دخترت خرابه داشته دختر ما رو هم از راه بدر ميکرده.
و هزاران حرف زشت ديگر که از فکرش تمام تنم خيس از عرق ميشود من ديگر با چه رويي ميتوانم به صورت پروانه و
پدر و مادرش نگاه کنم؟واي چطور توانسته اين حرفها را به آن مرد محترم بگويد.
بي خبري داشت ديوانه ام ميکرد بالاخره به پروين خانم التماس کردم که سري به داروخانه بزند و سعيد خبري بگيرد
پروين خانم سرش براي اين کارها درد ميکرد هرچند که از احمد حساب ميبرد هرگز تصور نميکردم روزي پروين
خانم محرم اسرارم شود البته هنوزم از او خوشم نمي آمد ولي چه ميشد کرد در آن موقع تنها رابط من با دنياي بيرون او
بود و عجيب اينکه هيچکس هم اعتراضي نداشت.
پروين خانم فرداي آنروز به ديدنم آمد خانم جون در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود نگران و هيجان زده
پرسيدم:پروين خانم چه خبر؟رفتي؟
آره رفتم اينارو خريدم و از دکتر پرسيدم پس سعيد خان کجاست؟گفت رفته ولايتش اينجا ديگه جاش نبود پسره
بيچاره براش آبرو نذاشتن اصلا تامين جاني نداشت بهش گفتم اگه يه وقت چاقويي از تو تاريکي در آمد و دخلت رو در
اورد چي؟حيف از جووني اش بود دختره رو هم که بهش نميدادن با اون برادراي ديوونه اش اونم فعلا ترک تحصيل
کرده رفته رضاييه پيش خانواده اش.
اشکهايم صورتم را ميشستند.
بسه دوباره شروع نکني ها يادت باشه تو فکر ميکردي مرده.حالا برو خدا رو شکر کن که زنده است يک کمي صبر کن
وقتي ابا از اسياب افتاد لابد يه کاري ميکنه ولي بنظر من بهتره فراموشش کني فکر نميکنم اينا تو رو به اون بدن يعني
احمد که به هيچ وجه زير بار نميره مگه اينکه اقاجونتو قانع کني به هر حال حالا بايد صبر کنيم ببينيم اصلا ازش خبري
ميشه يا نه.
عيد آن سال تنها حسني که داشت اين بود که مرا دو بار از خانه بيرون بردند يک بار براي رفتن به حمام شب عيد که
چون صبح خيلي زود وقت گرفته بودند هيچ تنابنده اي را در خيابان نديدم و ديگري براي رفتن به عيد ديدني خانه عمو
عباس.بعد از چند هفته ديدن خيابانها لطف خاصي داشت هوا هنوز سرد بود آن سال بهار هم تاخير داشت ولي بوي عيد
در فضا ميچرخيد هوا در بيرون خانه انگار تميزتر و روشنتر بود و نفس کشيدن را اسانتر ميکرد زن عمويم با خانم جون
رابطه خوبي نداشت و دخترانش با ما نميجوشيدند ثريا دختر بزرگ عمو جان گفت:معصوم قد کشيدي زن عموم پريد
وسط حرفش و گفت:ولي لاغر شده من راستش ترسيدم نگنه مريضي چيزي داري؟
نه بابا مال درس خوندن زياده بابام ميگه تو خيلي درس ميخوني و شاگرد اولي.
سرم را پايين انداختم نميدانستم چه بگويم خانم جون به کمک آمد و گفت:پاش شکسته بود براي همين لاغر شده شما
که حال کسي رو نميپرسين.
چرا اتفاقا بابام گفته بودم منهم گفتم بريم احوالپرسي ولي گويا عموجون گفته بودن حالس خوب نيس نميخواد بياين
حالا براي چي پات شکست؟
توي برفها زمين خوردم خانم جون براي عوض کردن حرف گفت:ثريا خانم که ديپلمشو گرفته چرا شوهرش نميدين؟
وا حالا بايد درس بخونه بايد دانشگاه بره هنوز زوده.
زوده؟چه حرفا ديرم شده لابد شوهر گير نمياد.
اتفاقا خيلي هم گير مياد تو سر سگ بزني شوهر در مياد ولي خوب دختري مثل ثريا که هر کسي رو نميپسنده تو
خانواده منم همه تحصيل کرده ان چه زن و چه مرد.فرق دارن با اين خانواده هاي شهرستوني ثريا هم ميخواد مثل
دخترخاله هاش درس بخونه و دکتر بشه.
محال بود ديدارهاي خانوادگي ما بدون زخم زبان و حرص و جوش بگذرد.خانم جون با آن حساسيت و زبان تندش همه
را پراکنده ميکرد بيخود نبود که عمه ميگفت زبون خانم جونت تيغ داره.در صورتيکه من خيلي دوست داشتم با آنها
ارتباط صميمانه تري برقرار کنم ولي اين دشمني هاي با سابقه که من از ريشهاي آن بيخبر بودم هرگز چنين اجازه اي
نميدادند.
تعطيلات عيد هم گذشت و من همچنان د رخانه بودم زمزمه هاي کلاس خياطي هم به نتيجه نرسيد.احمد و محمود
موافقت نميکردند که من به هيچ عنوان از خانه خارج شوم آقاجون هيچ دخالتي نميکرد من برايش مرده بودم حوصله ام
در خانه سر ميرفت وقتي کارهاي خانه تمام ميشد به اتاق مهمانخانه ميرفتم و از پنجره آن قسمت از کوچه را که ديده
ميشد نگاه ميکردم تمام ارتباطم با دنياي بيرون همين نصف پنجره بود .آنهم پنهاني چون اگر برادرها ميفهميدند لابد
آنرا هم گل ميگرفتند تمام ارزويم ديدن پروانه يا سعيد از اين روزنه بود .حالا ديگر خيلي خوب ميدانستم که تنها راه
بيرون رفتن من از اين خانه براي هميشه با مردي بعنوان شوهر است.ظاهرا اين تنها راه حلي بود که براي تمام شدن
مشکل من به اتفاق ارا به تصويب رسيده بود.از تمام زوياي اين خانه متنفر بودم ولي نميخواستم براي رهايي از آن تن به
زندان ديگري بدهم و به سعيد عزيزم خيانت کنم ميخواستم تا آخر عمر منتظرش بمانم حتي اگر مرا به صلابه بکشند.
اولين گروه خواستگارها 3 زن و يک مرد بودند خانم جون با جديت به تميز کردن خانه و چيدن وسايل مشغول بود
محمود يک دست مبل با روکش قرمز براي اتاق مهمانخانه خريد احمد ميوه و شيريني آورد همکاري بي سابقه آنها
خيلي عجيب بود معلوم ميشد که يه هيچ قيمتي نميخواهند اين خواستگارها را از دست بدهند مثل غريقي بودند که به هر
تخته شکسته اي چنگ ميزدند با ديدن آنها فهميدم که واقعا تخته شکسته اي هم بيشتر نيستند مرد چاق و چله اي بود
که موهاي جلوي سرش ريخته بود حدود 30 سال داشت در بازار همکار محمود بود.وقتي ميوه ميخورد دهانش صدا
ميداد خوشبختانه آنها بدنبال زن تپل و مپل بودند و مرا نپسنديدند .آنشب با شادماني و آرامش خوابيدم صبح خانم جون
داستان خواستگاري را با اب و تاب و براي پروين خانم تعريف کرد از حسرتي که ميخورد خنده ام گرفت.
خيلي حيف شد اين دختر بدبخت شانس نداره هم پولدار بود هم خانواده اش خوب بودن هم قبلا ازدواج نکرده بود هم
جوون بود(خنده ام گرفت مردک دو برابر سن مرا داشت ولي از نظر خانم جون جوون بود با اون سر کچل و شکم گنده
اش)البته پروين خانم خودمونيم حق هم داشتن اين دختره خيلي لاغر و مردني شده مادر پسره گفت خانم دخترتون تب
لازم داره؟غلط نکنم خود پدر سوخته اش هم يه کارايي کرده بود که بيشتر مريض بنظر بياد.
واي خانم جون همچين ميگي پسره که انگار جوون بيست ساله بود خودم تو کوچه ديدمشون همون بهتر که نپسنديدن
تو رو خدا حيف معصوم نبود که ميخواستي بدي به اين کوتوله شکم گنده.
چي بگم پروين خانم براي اين دختره ارزوها داشتيم حالا من هيچي آقاش ميگفت معصوم بايد زن يه آدم حسابي بشه
ولي بعد از اون ابروريزي ديگه کي مياد بگيردش يا بايد زن دوم بشه يا آدماي پايين تر از خودشو
اين حرفا چيه خانم جون بذارين آبا از اسياب بريزه مردم يادشون ميره.
چي چيو يادشون ميره مردم تحقيق ميکنن مادر خواهر يه پسر درست حسابي مگه ميذارن پسرشون دختر سياه بخت
منو بگيره که محل از گند کاريش خبر دارن.
شما صبر کنين فراموش ميشه حالا چرا انقدر عجله دارين؟
برادراش نميذارن ميگن تا اين تو خونه اس ما ارامش خيال نداريم نميتونيم سرمونو تو سر و همسر بلند کنيم تازه مگه
مردم فراموش ميکنن اگه صد سال ديگه هم از در و همسايه بپرسين اين دختره چطوره ؟همه پته ها رو اب ميريزه تاره
محمود هم ميخواد زن بگيره ميگه تا اين دختره تو خونه اس نميشه بهش اعتباري نيست ممکنه زن منو هم از راه بدر
کنه.
چه حرفا!خدا بدور اين طفلک از يه بچه هم معصوم تره اونم اتفاق مهمي نبود هر دختر خوشگلي بالاخره تو اين سن
وسال يه عاشقي پيدا ميکنه نميشه همه دخترا رو اتيش زد که چرا فلان پسره از تو خوشش مياد ...تازه تقصير اين هم
نبود.
آره ننه من دخترمو خوب ميشناسم نميگم نماز روزه اش خيلي مرتبه ولي قلبا با خداس پريروز ميگفت آرزوي زيارت
دارم بريم حضرت عبدالعظيم قم که بوديم هر هفته ميرفت زيارت حضرت معصومه نميدوني چه راز و نيازي ميکرد همه
ش زير سر اين دختره ورپريده پروانه اس.وگرنه دختر منو چه به اين کارا!
حالا شما دست نگه دارين شايد همون پسره اومد گرفته ش و همه چيز به خير و خوبي تمام شد اونم پسر بدي نبود همه
ازش تعريف ميکنن چند وقت ديگه هم دکتر ميشه همديگه رو هم ميخواستن.
چي ميگي پروين خانم داداشاش ميگن به عزرائيل ميديمش به اون نميديم تازه اونم که نيومده پاشنه خونمونو از جا در
بياره خدا هم هر چي بخواد همون ميشه نصيب و قسمت هر کسي از روز اول رو پيشونيش نوشته.سهمش و هم کنار
گذاشتن.
پس شما هم عجله نکنين بذارين نصيب و قسمت کار خودشو بکنه.
آخه داداشاش ميگن تا شوهر نکرده داغ ننگش با ماس وقتي شوهر کرد ديگه مسئوليتش با مانيس فکر ميکني تا کي
ميتونن تو خونه حبسش کنن از اين ميترسن که دوباره آقاشون دلش بسوزه و کوتاه بياد.
آخه طفلک گناه داره خيلي خوشگله بذارين يه آبي زير پوستش بياد حالش کاملا خوب بشه ببينين چه کسوني خواهانش
بشن.
بخدا هر روز براش پلو مرغ درست ميکنم سوپ قلم حليم علي رو ميفرستم کله پاچه براي صبحونه اش بگيره شايد يک
کمي چاقتر بشه و از اين قيافه مريضي در بياد خدا هم بخواد يه آدم درست حسابي بپسندش.
ياد قصه هاي بچگي ام افتادم که ديوي بچه اي را دزديده بود ولي چون بچه لاغر بود ارزش خوردن نداشت ديو هم او را
زنداني کرده بود و مدام برايش غذاهاي خوب و متنوع مي آورد تا زودتر چاق شود و بتواند از او خوراک خوب و دندان
گيري درست کند خانواده منهم ميخواستند مرا زودتر چاق کنند و جلوي ديو بياندازند.
آنروزها چوب حراج مرا واقعا زده بودند خواستگاري تنها برنامه جدي خانه ما بود به تمام آدمهايي که به نوعي با
خانواده ما ارتباط داشتند سپرده بودند که براي من شوهر پيدا کنند همه جور آدمي مي آمد بعضي ها آنقدر ناجور بودند
که حتي احمد و محمود هم نميپسنديند .هر شب سر نماز دعا ميکردم که سعيد پيدايش شود به پروين خانم التماس
ميکردم و حداقل هفته اي يکبار او را به داروخانه ميفرستادم تا شايد از سعيد خبري بگيرد ولي هيچ خبري نبود آقاي
دکتر گفته بود که فقط يکبار از رضاييه نامه اي فرستاده ولي جواب آقاي دکتر برگشت خورده گويا آدرس اشتباه بوده
است.او واقعا آب شده بود و در زمين فرو رفته بود .گاهي شبها براي نماز خواندن و راز و نياز به اتاق مهمانخانه ميرفتم
و بعد هم مدتي کنار پنجره سايه هايي را که از کوچه ميگذشتند نگاه ميکردم.چندبار سايه اي را ديدم که زير طاق خانه
روبرويي ايستاده بود ولي وقتي پنجره را باز ميکردم هيچکس نبود .تنها روياي زندگيم که شبها مرا به بستر ميبرد و با
آن درد و رنج زندگي کسالت بار يک روز ديگر را به فراموشي ميسپردم زندگي با سعيد در خانه اي کوچک و زيبا
بود.هر شب شکل خانه تزئينات اتاقها و وسايل را به نوعي در ذهنم ترسيم ميکردم.خانه اي کوچک که براي من بهشت
بود بچه هايمان را تصور ميکردم که چقدر زيبا وسالم و خوشبخت هستند .در در رويا هام در نهايت عشق و سعادت
بودم ,سعيد شوهري نمونه, مردي آرام ,خوش خلق و مهربان ,محجوب , فهميده و با شعور بود ,هرگز با من دعوا نمي
کرد ,مرا تحقير نميکرد ,واي که چقدر دوستش داشتم ,آيا هرگز زني آنچنان که من عاشق سعيد بودم مردي را دوست
داشته است ؟ کاش مي شد تنها در رويا زندگي کرد.
اواسط خرداد به محظ تمام شدن امتحانات ,خانواده پروانه اسباب کشي کردند و از محله ما رفتند ,مي دانستم که مي
خواهند خانشان را عوض کنند ولي نه به اين زودي, بعد ها شنيدم که مي خواستند زود تر بروند فقط به خاطر مدرسه ها
تا اين موقع صبر کرده بودند ,پدرش مدتها بود که مي گفت اين محله ديگه خيلي بد شده و قابل زندگي نيست او حق
داشت ,آنها براي اين محل حيف بودند , اين محل به درد کساني مثل برادران من مي خورد
صبح گرمي بود . داشتم اتاق را جارو مي کردم . هنوز پرده هاي حصيري را نينداخته بودم که صداي پروانه به گوشم
خورد به طرف در دويدم . بله پروانه براي خدا حافظي آمده بود ,فاطي در را باز کرد , خانم جون زودتر از من رسيد , در
را نيمه بسته نگاه داشت , در حالي که پاکت نامه اي را که دست فاطي بود به پروانه پس ميداد گفت:
-زود برو , زود برو الان برادراش مي آن . دوباره آبرو ريزي راه ميندازن , ديگه هم از اين چيزا نيار .پروانه با بغض
گفت:
-ولي خانم توي نامه فقط خداحافظي کردم و آدرس خونه جديدو نوشتم ,خودتون بخونين.
-لازم نکرده!!
پشت در را با دو دست چسبيدم , مي خواستم در را به زور باز کنم , خانم جون محکم در را گرفته بود و با پايش مرا
کنار مي زد, فرياد زدم:
-پروانه , پروانه.
پروانه با التماس گفت:
-تو رو خدا اينقدر اذيتش نکنيد به خدا کار بدي نکرده.
خانم جون محکم در را بست , من روي زمين نشستم و زار زار گريه کردم , احساس مي کردم آخرين پناهم ,دوستم و
هم رازم را هم از دست دادم.
•
خواستگار آخري دوست احمد بود , گاه فکر مي کردم اينها چگونه اين آدمهاي ريز و درشت را پيدا مي کنند, مثلا"
احمد به دوستش چطور مي گويد که خواهري آماده ازدواج دارد؟ آيا راي من تبليغ مي کنند؟ قول و قراري مي گذارند ,
يا مثل دو نفر معامله گر در مورد من بحث مي کنند؟ ولي اين را مي دانستم که هر چه هست پسنديده نيست.
اصغر آقا قصاب از نظر سن و سال و همچنين رفتار و منش جاهلانه مانند احمد بود سواد درست و حسابي نداشت و مي
گفت:
-مرد بايد از زور بازوش نون بخوره نه اينکه مثل ميرزا بنويسهاي لاجون بشينه يه گوشه و هي کاغذ سياه کنه.
احمد مي گفت:
-هم پولداره هم مي تونه اين دختره رو حسابي جمع و جور کنه.
در مورد لاغري من هم گفته بود:
-عيب نداره اينقده بهش دنبه و ماهيچه ميدم که سر يک ماه بشه قد يه خمره عوضش چشاش سگ داره.
مادرش هم پيرزن بد هيبتي بود که از اول مجلس يک سره خورد و حرفاي پسرش رو تصديق کرد . اين خواستگار مورد
پسند همه واقع شد , خانم جون از اينکه قبلا" زن نداشته و جوان است خوشحال بود , احمد چون دوستش بود و در
دعواي کافه جمشيد ضمانت او را کرده , نگذاشته بود به زندان برود معتقد بود که خيلي با معرفت است و برايش تبليغ
مي کرد , آقا جون به خاطر مغازه قصابي که در آمد خوبي داره رضايت داد و محمود مي گفت:
-خوبه , کاسبه , جربزه هم داره مي تونه از پس اين دختره هم بر بياد و مواظب باشه قدم کج نذاره , هر چه زود تر
کارو تمام کنيد بهتره.
براي هيچ کس هم مهم نبود که من چه نظري دارم و من هم به هيچيک از آنها نگفتم که چقدر از زندگي کردن با چنين
داش مشتي بي شعور , کثيف و بيسوادي که حتي روز خواستگاري بوي گند گوشت و چربي مي داد متنفر و بيزارم.
صبح پروين خانم سراسيمه به خانه ما آمد و گفت:
-شنيدم مي خواين اين معصومو بدين به اصغرقصاب ع ترو خدا اين کارو نکنين , اين مرتيکه چاقو کشه , عرق خوره ,
زن بازه من مي شناسمش لااقل در موردش تحقيق کنين.
-بيخودي حرف نزن پروين خانم تو بهتر مي دوني يا احمد , خوذش همه چيزو بهمون گفته , به قول احمد مردا قبل از
اينکه زن بگيرن هزار کار مي کنن ولي وقتي گرفتار زن و بچه شدن همه رو مي ذارن کنار , برا باباش قسم خورده ع يه
تار سيبيلش هم گذاشته گرو که بعد از عروسي حتي يه قدم خلاف بر نداره . تازه از اين بهتر برا معصوم پيدا نمي شه ,
جوونه , زن اولشه , پولداره دو دهنه مغازه قصابي داره با غيرته ديگه چي مي خوايم؟
بعد از اون پروين خانم با آنچنان دلسوزي و افسوسي نگاهم مي کرد که گويي محکوم به مرگي را مي بيند , روز بعد
گفت:
-من خيلي به احمد التماس کردم که اين کارو نکنه ولي حاليش نيست .( اين اولين باري بود که به ارتباط پنهانيش با
احمد اعتراف مي کرد ) مي گه بيشتر از اين صلاح نيست تو خونه نگهش داريم ,خودت چرا هيچ کاري نمي کني , انگار
حاليت نيس چه بايي داره سرت مي آد ؟ واقعا" حاضري زن اين مرتيکه بشي ؟
-چه فرقي مي کنه ؟ بذار هر کار مي خوان بکنن , خيال کنن منو شوهر مي دن , نمي دونن هر مردي غير از سعيد فقط
مي تونه به جنازه من دست بزنه.
-وا خدا مرگم بده , ديگه از اين حرفا نزني ها؟ معصيت داره بايد اين جور فکرا رو از سرت بيرون کني , هيچ مردي برا
تو سعيد نميشه ولي همه مردا هم به اين بدي نيستن , مهلت بگير شايد خواستگار بهتري پيدا بشه.
-شنه هايم را بالا انداختم,
-هيچ فرقي نمي کنه.
با نگراني بيرون رفت , دم در آشپزخانه مدتي چيزهايي به خانم جون گفت .خانم جون زد توي صورتش , بعد از آن
مراقبت از من شدت بيشتري گرفت , تمام دارو ها را جمع کردند , نمي گذاشتند له تيغ و چاقو دست بزنم وقتي مي رفتم
طبقه بالا فورا" يک نفر را دنبالم مي فرستادند , خنده ام مي گرفت , چقدر ساده بودند خيال مي کردند من اينقدر احمقم
که از فاصله اي به اين کمي خودم رو پرت کنم , من نقشه هاي بهتري داشتم.
سرعت مزاکرات عقد و عروسي به دليل نبودن خواهر داماد کندي گرفت , خواهرش ازدواج کرده و در کرمانشاه
زندگي مي کرد , و تا ده روز ديگر نمي توانست به تهران بيايد , اصغر آقا گفته بود:
-تا آبجيم نپسنده و اجازه نده نمي شه . حق مادري گردنم داره.
ساعت يازده صبح بود داشتم حياط را جارو مي کردم , کسي با عجله و به شدت در مي زد , من حق نداشتم در را به روي
کسي باز کنم فاطي را صدا زدم , خانم جون از تو آشپزخانه فرياد زد:
-عيب نداره ايندفعه رو باز کن ببين کيه سر آورده؟ هنوز در را کاملا" باز نکرده بودم که پروين خانم پريد وسط حياط
.
-دختر اقبالت بلنده , نمي دوني برات چه خواستگاري پيدا کردم , مثل ماه , دسته ي گل...
من مات و مبهوت نگاهش کردم , خانم جون از آشپزخانه بيرون آمد و گفت : چه خبره پروين خانم ؟
-خانم جون مژده , يه خواستگار براش پيدا کردم مثل ماه , آقا , خانواده دار , تحصيل کرده , به خدا يه موش مي ارزه به
صد تا از اين لات و لوتا . بگم عصر بيان؟
-صبر کن ببينم چي ميگي ؟يواش تر , اينا کي هستن؟ از کجا پيدا کردي؟
-آدم حسابين من ده ساله مي شناسمشون , کلي با مادره و دختراش لباس دوختم , دختر بزرگش خيلي وقته که شوهر
کرده , با يکي از ملاکين تبريز و همون جا زندگي مي کنه , منصوره دختر دوميه دانشگاه مي رفت , دو سال پيش شوهر
کرد , حالا يه پسر خوشکل و تپل مپل داره , دختر سوميه هنوز مدرسه مي ره , هم با خدان , هم امروزي پدرشون باز
نشسته اس , يه چيزي هم دارن نمي دونم کارخونه , نه اونکه کتاب از توش در مي آد, اسمش چيه؟
-خود پسره چي؟
-واي نگو از پسره , خيلي پسر خوبيه , دانشگاه رفته , نمي دونم چي خونده ولي کار مي کنه , همون جا که باباش داره,
کتاب درست مي کنن , حدود سي سالشه قيافه اش هم خوبه من که رفته بودم پرو لباس مادره يه نظر ديدمش , ماشا اله
قد و هيکلشم خوبه , چشم و ابرو مشکي يک کمي سبزه....
-خوب حالا معصومو از کجا ديدن ؟
-نديدن, من تعريف کردم . گفتم چه دختر خوبيه , خوشکله , خونه داره , مادره خيلي دلش مي خواد پسرش زن بگيره
, قبلا" هم به من گفته بود , دختر خوب سراغ نداري ؟حالا بگم عصر بيان؟
-نه بابا... ما با ايت اصغر آقا قول و قرار گذاشتيم ,قراره خواهرش هفته ديگه از کرمونشاه بياد.
-ول کن خانم جون, هنوز بله برون نکردين ع تازه مردم سر سفره عقد هم به هم مي زنن , شما که کاري نکردين.
-ولي احمد چي؟ خدا مي دونه چه الم شنگه اي راه بندازه , حقم داره آبروش مي ره هر چي باشه احمد باهاش قول و
قرارايي گذاشته نمي تونه بزنه زيرش.
-نگران نباشيد احمد با من ؟
-وا خجالت بکش چه حرفا مي زني؟لااله الالله.
-فکر بد نکنيد خانم جون ,احمد با حاجي خيلي دوسته حرف شنوي داره ,مي گم اون پا درميوني کنه , به اين دختر
معصوم فکر کنيد . من مي دونم اين مرتيکه دست بزن داره , وقتي عرق مي خوره هيچي حاليش نيست ,همين الانشم يه
((نشونده)) داره که جونش بهش بسته اس خيال مي کنين دست ازش بر ميداره ؟محاله!
-چي داره ؟ اين که گفتي ديگه چيه؟
-هيچي بابا , يعني با يه زن ديگه قول و قرارايي داره.
-پس اينو واسه چي مي خواد؟
-خوب مي خواد اين زنش باشه براش بچه بزاد ,اون که بچه دار نمي شه.
-تو از کجا مي دوني؟
-خانم من اينجور آدما رو مي شناسم.
-از کجا مي شناسي؟ مگه تو چه کاره اي؟ اين حرفا قباحت داره.
-اه ... شما هم که همش فکراي بد مي کنين , داداش خودم اينجوري بود من با هاشون بزرگ شدم , شما رو به دا
نذارين اين بيچاره ازچاله در بياد تو چاه بيفته, حالا بزارين اينا بيان , شما ببينيدشون , ببينيد چقدر آدما با هم فرق مي
کنن
-اول من بايد با آقاش حرف بزنم , ببينم چي ميگه , حالا اينا که اينقدر خوبن چرا نميرن از طايفه خودشون زن بگيرن ؟
-واله نمي دونم , اينم لابد شانس معصومه اس خدا دوستش داره . متعجب و نا باورانه به خوشحالي و اصرار پروين خانم
نگاه مي کردم واقعا" کارهاي اين زن برايم غير قابل هضم بود, در رفتارش تضاد وجود داشت , معلوم نبود چرا تا اين
.• حد نگران سرنوشت من است ؟ با خود گفتم حتما" کاسه اي زير نيمکاسه دارد
تمام آن روز بعداظهر خانم جون و آقا جون با هم بحث کردند , محمود هم کمي در گفتگو ها شرکت کرد و بلاخره
گفت جهنم هر کاري مي خواين بکنين فقط هر چه زود تر ردش کنين و بفرستيدش سر زندگيش تا ما خيالمون راحت
بشه.
از همه عجيب تر احمد بود ان شب خيلي دير امد.صبح روز بعد وقتي خانم جون موضوع رو باهاش خت و در ميان
گذاشت هيچ اعتراضي نکرد.شانه هايش را بالا انداگفت:چه مي دونم خودتون مي دونين.واقعا که پروين خانم چه نفوذ
عجيبي روي او داشت.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد