
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت اول
آخرين خبر
بروزرسانی


آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارتر
من در ناحيه معروف شيکاگو به دنيا آمده و در همانجا بزرگ شده ام. شيکاگوي وسيع و پر عظمت مرکز پولدارها و سرمايه داران بزرگ با همان آسمان خراشهاي مرتفع و سربه آسمان کشيده هتلهاي مجلل موزه هاي بزرگ هنري دانشگاهها کارگاهها کليساها و کارخانه هاي فولد سازي و غيره.
خوب چکار ش ميشود کرد شيکاگو جمع اضداد است هر چيز و همه چيز کامل مغاير و بي تناسب نسبت بهم در اينجا در جوار و دو ش به دو ش يکديگر قرار گرفته بدون اينکه هر يک کاري به کار ديگري داشته باشند به جريان کار مربوط به خود ادامه داده و به پيش ميروند.مثل تمدن و فرهنگي پيشرفته در کنار و همگام با پست ترين اعمال و فجيع ترين نوع فسادهاي ممکنه را ميتوان در هر کجا و هر طرف مشاهده کرد. از طرفي ريشه هاي تعصبات بيجا و فاسد کننده به ظاهر مذهبي نيز با شديدترين وضع ممکنه در اين منجلب فساد و تباهي ريشه دوانيده و بر همه جا سايه افکنده است در حاليکه در زير اين قشر به ظاهر مذهبي موج خروشاني از رياکاري بي ديني بي بند و باري و فساد بي شرمانه با فجيع ترين وضع ممکنه را در هر کجا ميتوان مشاهده کرد.
پدرم در يکي از کارخانه هاي فولد سازي کار ميکرد داراي هفت تا بچه قد و نيم قد بود.از اين هفت تا پنج تا دختر و دو نفر پسر بودند.مادربزرگ يا مادر مادرمان هم که پيرزن لغر و خشکيده پر سن و سالي بود و کسي و جايي را نداشت خودبخود سربار ما شده با ما زندگي ميکرد بدين طريق اين جمعيت ده نفري فاميل ما تنها در دو اتاق باريک طبقه دوم يک آپارتمان مثل کرم در ميان هم لوليده و يا به اصطلا ح زندگي ميکرديم.
از فاصله و لبلي شيشه هاي کثيف و جرم گرفته پنجره جلوي مقابل اين دو اتاق هم هر وقت احيانا نسيم يا بادي به داخل ميوزيد بوي گند و کثافتهاي اطراف و پهن و تاپاله هاي اصطبل و طويله هاي دور و بر را به دماغ ما ميرساند ولي با وجود اين خود ش يکنوع تنوع در زندگي
يکنواخت ما محسوب ميکرد. براي خواب و استراحت اين جمعيت ده نفري رويهم رفته سه دست تخت و رختخواب رنگ و رو رفته و مندرس وجود داشت که هر جوري بود اين سه تا تخت را بزور در داخل اين دو اتاق تنگ و تاريک و يک صندوقخانه کوچولوي آن چسب هم جا داده بوديم بطوريکه اصل جا براي تکان خوردن نبود به حدي که اغلب به علت تنگي جا حتي نفس کشيدن هم براي ما مشکل ميشد.
به حدي جايمان تنگ و بهم فشرده بود که وقتي بزرگترها يعني مادربزرگ پدر مادرمان و بهمين ترتيب بچه هاي بزرگتر زودتر به رختخواب ميرفتند و ميخوابيدند ديگر جايي براي من و خواهر کوچکترم باقي نميماند بدين طريق از روي اجبار اغلب شبها تا ساعت دو يا سه بعد از نيمه شب دو نفري در روي پشت بام با هم بازي ميکرديم يا در ميان خيابانهاي مجاور ول ميگشتيم و پرسه ميزديم.
اصل کدام خانه اينکه تنها اسمش خانه بود!نه برق نه حمام نه کار حتي گويي نور آفتاب هم از ما قهر کرده و از وارد شدن به داخل اتاق ما احتراز دارد به طوري که از ميان پنجره و ميله هاي کثيف پشت آن مستقيم و کامل به داخل نمي تابيد.تنها نور روشن کننده اين دخمه چراغ توري قراضه و فرسوده اي با نوري ضعيف و رنگ پريده بود که به سختي راهرو و اتاق خواب اشرافي و مجلل ما را کمي روشن ميکرد.
در کف هيچ يک از اين به اصطل ح اتاقها فر ش و گليمي ديده نميشد تنها کف پو ش آنها برزنت پوسيده رنگ و رو رفته اي بود که از بس زير پا مانده و کار کرده يک چيز نازک و سوراخ کثيف و بدرد نخوري از کار در آمده بود.
تنها آب نظافتي يا به اصطل ح آب جاري موجود درساختمان ما منبع و دستشويي چرک و کثيفي بود که در داخل راهرو قرار داشت.توالت تنگ و کثيف منحصر به فرد جمعيت ما هم در قسمت پشت ساختمان واقع بود.
در اين آپارتمان دوازده خانوار زندگي ميکردند که اغلب آنها مثل ما پر جمعيت بودند حيات و محوطه پايين که در حقيقت آشغال داني حسابي بود هر کس آنچه را که ميخورد آشغال و پس مانده آن را از ميان پنجره ها به داخل حيات پرت ميکرد در نتيجه هميشه بوي تند و خفه کننده اي از اين محوطه و گوشه و کنار آن به مشام ميرسيد.منظره آشغالهاي کپه شده در پاي پنجره ها هم که مشمئز کننده کامل کثيف و زننده بود. به هر طرف که نگاه ميکردي کپه هايي از قوطي خالي هاي ساردين سوپ رب گوجه فرنگي و شيشه خاليهاي آب جو و ساير مشروبات لنگه کفشهاي قراضه و کهنه پارچه هاي مختلف درهم و برهم پراکنده يا به صورت يک تل آشغال رويهم انباشته شده بود.
از در ساختمان که خارج ميشدي يک اصطبل يک سمساري و خرده فروشي و يک کارخانه صندوق سازي که در طرفين درب خروجي قرار داشتند جلب توجه ميکرد در آن طرف خيابان هم يک کشتارگاه و سلخ خانه عمومي قرار داشت که منظره ديد ما را تکميل ميکرد.
يک رديف سالن و مغازه هاي مشروب فروشي تعدادي کاباره و پياله فروشي ها درجه سه نيز کمي آن طرفتر و در نزدکيهاي خانه ما قرار داشتند در نتيجه جار و جنجال نزاع و کشمکش و عربده و بد مستي اوبا ش و اراذل نيز غوغاي هميشگي اين ناحيه را تشکل ميداد.بخصوص عصرها و آخر شبهاي يکشنبه که محشر عجيبي برپا ميشد.سرتاسر پياده رو پر از مستان از خود بي خبري بود که با چشمهاي سرخ و نيم خفته خود تلوتلو خوران و بدون هدف ول ميگشتند و از اين کاباره به آن پياله فروشي سرميکشيدند.
در اين محيط کثيف و متفعن گو ش ما به هر گونه فحش و ناسزا عادت کرده بود. اغلب شبها در گوشه و کنار ديوار کارخانه هاي کارتون سازي پسر و دختر يا زنان و مردان هرزه ولگردي مشاهده سر بگو ش هم مشغول راز و نياز و زمزمه هاي به ظاهر عاشقانه اي بودند اينگونه صحنه ها همه شب توام با سر و صدا و جنجال تا پاسي از نيمه شب ادامه داشت و تکرار ميشد.
اما در مورد اتفاقات روزانه اين محل.روز ما همه روزه از اول آفتاب يعني 5 صبح با شنيدن صداي بع بع گله هاي گوسفند و بزغاله اي که به کشتارگاه مجاور رانده ميشدند شروع ميگرديد با شنيدن صداي آنها همگي از خواب ميپريديم و هر يک به طريقي برنامه روز پر
مشقت خود را شروع ميکرديم. ولي برخلف اين وضع اگر کمي جلوتر يعني چند کيلومتري آنطرف تر هم سري ميزديم با کمال حيرت متوجه اختلاف فاحشي بين وضع محل و طرز زندگي مردم آنجا با اين ناحيه ميشديم.خيابانها همه تميز درختهاي کنار خيابان رديف و مرتب چمن و گل کاريها زيبا و دل انگيز کليساها مدارس تميز و مرتب خانه و مغازه ها بزرگ شيک و مجلل خلصه همه چيز آنها زيبا و با شکوه ولي ما هنوز هم در اينجا در جهنم خودمان در ميان منجلبي پر از پشه و کثافت و آشغال مثل کرم در ميان هم مي لوليديم کسي هم جزئي توجهي به وضع ما نداشت!
من آن روزها دخترک کوچولويي بودم که تا آن زمان از آسايش و خوشي فقط اسم ان را شنيده حتي براي يکبار هم مزه آن را نچشيده بودم حتي معني نظافت و تميزي را هم نميدانستم تا زماني که کامل بزرگ شده مجبور به ترک آنجا گرديدم که بعدا شر ح حوادث آن را خواهم داد. مادرم زني خو ش قلب و مهربا بود که قيافه ا ش هميشه پريشان و خسته بنظر ميرسيد شب و روز کار ش تقل شستشو و انجام کارهاي خانه به منظور فراهم کردن آسايش زندگي ما بود.يعني رفاهيت ده نفر اغلب حتي در مواردي که پدرم به منظور جستجوي کار از اين شهر به آن شهر ميرفت و ما را ترک ميکرد و تا مدتها از او خبري نميشد باز هم اين مادر بيچاره ما بود که براي جلوگيري از گرسنگي و به عنوان تامين معا ش و زندگي ما مجبور ميشد که علوه بر کار معمولي و طاقت فرساي معمولي روزانه خودمان به اينطرف و ان طرف زده براي ديگران هم وظايفي از قبيل رختشويي و کارهايي مغاير آن انجام دهد.در نتيجه تحمل اين همه فشار و ناراحتي مادر بيچاره ما روزبروز شکسته فرسوده و ضعيفتر ميگرديد.
از گل و گياه هم بچه هاي اينگونه محلت فقط اسم بعضي از آنها را شنيده بوديم.ولي خود آنها را اصل نميشناختيم بخاطر دارم روزي را که براي اولين بار همراه با بزرگترها از محل خودمان خارج و به نام يک پيک نيک دسته جمعي به همراه سرپرست و مربيان مدرسه به
ساير نقاط ديدني شهر رفتيم.
واي من يکي که به کلي هاج و واج شده بودم مشاهده چنين مناظري براي من کامل برخلاف انتظار و باور نکردني بود .جدا پيش خود تصور ميکردم مشغول سير در آسمان خدا هستم يا وارد همان بهشت پر نعمت و زيباي خداوندي شده ام که مادربزرگ هميشه در قصه هايش با آب و تاب از آن تعريف ميکند.نه تنها من يکي دچار اين همه بهت و حيرت شده بودم بلکه همه ما بچه هايي که با هم هم محل بوديم بدين وضع از شدت ناباوري و حيرت دچار خوشحالي بيش از حدي شده اغلب دست به رفتار وحشيانه اي ميزديم.
از همه بدتر يکي از بچه ها بود که او هم مثل ما ذوق زده و نيمه وحشي شده بود از فرق گل با گياه هم چيزي سر ش نميشد ما را در ساحل رود به ميان بوته هاي سبز و بلند با برگهاي سبز براق و پهنش براي تماشاي زيباييهاي طبيعت برده بودند همه ما بدون توجه به توضيحات سرپرست و راهنما در مورد زيباييهاي طبيعت و اينجور صحبتها به محض اينکه چشممان به اين بوته هاي قشنگ افتاد به سرعت مشغول چيدن هر يک بغلي از اين بوته ها شديم که بعدا معلوم شد کليه آنها از خانواده گياهان سمي بوده در نتيجه فردا صبح همه ما چند نفري که دست به اينکار زده بوديم به کلي مسموم و بستري شديم ولي با وجود اين ناراحتيها تا مدتها بعد با شوق و ذوق تمام خاطره خو ش و بي سابقه آن گرد ش دسته جمعي را براي هم تعريف ميکرديم و از يادآوري ا ش غرق در خوشي و لذت ميشديم.
محل پست و کثيف ما محل مناسبي براي رشد و پروراندن اراذل اوبا ش و گانگسترها نبود و به همان نسبت که هر باتلق و لجن زاري مناسب براي رشد و نمو پشه ها مي باشد و روزبروز تعداد اين نوع حشرات درآن افزوده ميگردد در محل ما هم روزبروز تعداد اين اراذل و اوبا ش افزوده ميگرديد.
درک اين موضوع براي دختري در شرايط من که دائما ناظر بر اين نوع جريانات بوده خيلي ساده بود.از همان ابتدا ناظر بودم که چگونه برادرم که يک الف بچه بيشتر نبود اداي لاتها را در مياورد و در هر فرصت تمرين گانگستر بازي ميکند بعد هم که سر و گوشش جنبيد و به اصطل ح کمي بزرگتر شد معلوم بود که با چه سرعتي رو به فساد و تباهي ميرود معلوم بود که خود بخود دارد يک گانگستر حسابي از کار در ميايد. پدرم روي هم رفته آدم بدي نبود يکي از مردان زحمت کشي که مدام در تقل و کوششند سر ش بکار خود ش بود.فکر نميکنم با آن موقف و با آن سن و سال توانسته بود حتي يکبار هم که شده سر ش را از داخل اين تور يا پوسته تنيده شده به دور خود ش يعني محيط کار و جان کندن شبانه روز براي خانواده ا ش بيرون بکشد.و براي يک لحظه هم شده پي به معني واقعي زندگي آن طوري که مخصوص هر انسان زنده است برده باشد.استعداد و هو ش بسيار خوبي داشت به طوري که ميتوان گفت اگر کمي شانس به او رو ميکرد ممکن بود که يک انسان حسابي از کار در بيايد.قدرت جسماني و پشتکار او هم خيلي زياد جدا مثل يک اسب گاري کار ميکرد و
زحمت ميکشيد.ولي که با وجود اينهمه محسنات يک نقطه ضعف حسابي و بزرگي داشت آنهم اينکه سربه سر همه ميگذاشت به خصوص بچه را خيلي اذيت ميکرد و از آنها بهانه ميگرفت گاه مادر بيچاره مان را آنقدر کتک ميزد که مثل يک مرده در گوشه اي بي
حال و بي جان مي افتاد.يکي از همين روزها برادرم جک را که آن موقع بيش از هفت سال نداشت بطوري مضروب ساخت که يک چشمش براي هميشه به کلي ناقص شد. همين جک بعدها وقتي تازه ده سالش تمام شده بود از کارخانه بيرونش کردند آن روز ها کار کارخانه ها روزبروز مکانيزه تر ميشد و در نتيجه نياز به کارگر کمتر ميگشت.زيرا با وجود جانشين کردن ماشين آلت خودکار جديد بجاي انسانها هر ماشين قادر بود کار بيش از پنج نفر را براحتي انجام دهد.
جک جز اولين سري دوازده نفري بود که مدير کارخانه آنها را به علت عدم نياز بيرون انداخته بود. از بد شانسي اخراج آن روز برادرم مصادف با بداخلاقي پدرم گرديد.جنجال از اينجا شروع شد که پدرم به محض اطلع از قضيه مثل يک ببر تير خورده بطرف او پريد پس از فحاشي و کتک مفصل او را از خانه بيرون انداخته فرياد کشيد:برو گمشو و تا وقتي کار پيدا نکردي حق برگشتن به اين منزل را نداري.
به دين طريق جک بيچاره بدون اينکه حتي يک سنت پول در جيب داشته باشد آواره کوچه و خيابانها شد و ضمن ولگردي مجبور بود به منظور سير کردن شکمش دست به هر گونه کار شايسته يا ناشايسته اي بزند.تا سرانجام در اثر معاشرت با دوستان ناباب و ناشايست هنوز
دوماه بيشتر از تاريخ اخراج او از منزل نگذشته بود که به جرم سرقت مسلحانه دستگير و به ده سال زندان محکوم شد.
اما سرنوشت پدر بيچاره ام هم زياد تعريفي نداشت.يکي از روزها که براي خريد مايحتاج ضروري منزل به دستور مادرم به خواربار فروشي محل رفته بودم يکي از دخترهاي همسايه که همسن و سال خودم بود نفس نفس زنان خود ش را به من رسانيد و گفت:الينوز بدو که پدرت مرد.وقتي با گريه و ناراحتي خود را به منزل رسانيدم نعش نيم سوخته پدرمان را که دراثر سوانح کارخانه آتش گرفته بود و تازه به منزل آورده بودند درميان راه پله ها ديدم بدين طريق ورق دفتر زندگي سراسر رنج او هم بسته شد.
بعد از مرگ پدرم مجبور شدم دبيرستان را ترک کنم تا شايد بتوانم با پيدا کردن کار کمکي به خرج زندگيمان کرده از فشار رنج گرسنگي و بدبختيمان بکاهم. اولين کار من از روزي پنج سنت در يک مغازه شروع در ضمن قرار بر اين شد که تحصيل خود را در آموزشگاههاي شبانه ادامه دهم.سرانجام در اثر علقه به تحصيل و پشتکار مداوم موفق شدم با وجود مشکلت موجود پس از دو سال از تاريخ مرگ پدرم تحصيلت دانشگاهي خود را در رشته طراحي و نقشه کشي به پايان برسانم.
پس از خاتمه تحصيل به کمک يکي از دوستان توانستم کاري در يک شرکت خصوصي دست و پا کنم حقوق اوليه ام از هفته اي 20 دلر شروع شد که بنظر من اسمان جل اين مبلغ برابر با يک ميليون دلار مينمود. بدين طريق توانستم کم کم رونقي به زندگيمان بخشيده وسائل و تسهيلتي تهيه در نتيجه کمي از فشار مستقيم بار زندگيمان بدو ش مادر بيچاره مان بکاهم. تا اين تاريخ مادربزرگ پدر و خواهر کوچکمان هم مرده بودند.برادر بزرگم هم که قبل به زندان افتاده بود.بدين طريق تعداد جمعيت فاميل ما به شش نفر تقليل يافته بود.در نتيجه کم شدن از تعداد توانسته بوديم محيط کوچک راحت و آرامي براي خود تشکيل و با توجه به اينکه برادر کوچکتر ديگرم هم موفق شده بود براي خود ش کاري دست و پا کند و مزد هفتگي خود ش را بطور مرتب به مادرم ميداد کارها کمي روبراه تر شده بود بدين طريق مادر ستم کشيده ما تازه احساس آرامش ميکرد و نفسي براحتي ميکشيد.تصور ميکنم بهترين دوران زندگي ما هم در حقيقت همان دوران کوتاه بود که به يک ساختمان نسبتا بهتري نقل مکان کرده توانسته بوديم مختصر جل و پلس و وسايل اوليه اي هم تهيه کنيم.
همه ما از وضع جديدمان راضي ذوق زده و خوشحال بوديم از طرفي هنوز مدت زيادي از شروع کارم نگذشته بود که به ترفيع مقام و اضافه حقوق چشم گيري نائل شدم.البته اين ارتقا رتبه ارتباط چنداني به مهارت يا حسن انجام کار من نداشت بلکه مربوط به اتفاقات و
موضوعات ديگري به شر ح زير بود:
از همان ابتداي اشتغال من به کار طراحي و نقشه کشي هيچ يک از کارمندان مرد رضايت خاطري از اين موضوع که يک نفر زن اين شغل را به عهده داشته باشد نداشتند.از طرفي مدير شرکت هم مدتها بود که بدنبال يک کارمند مناسب براي محول کردن امور صندوق و مالي شرکت به او بود.کارمندي که ضمن آگاهي در مورد کار ش مثل يک گربه تيز چنگ هميشه مواظب موجودي صندوق باشد.البته اين نموداري از ظاهر امر بود و دليل اصلي جناب مدير براي محول کردن امور مالي شرکت به کس ديگر يا به کارمندي ساده و بي تجربه مثل
من اين بو که اين آقاي مدير با وجود داشتن زن و بچه هزار جور خرج و ريخت پا ش يک دوجين رفيقه هاي مختلف و زنان ديگر را ميکشيد و با آنها ارتباط و سر و سري داشت که با حقوق نسبتا ناچيز ش نميتوانست جواب يک درصد اين ولخرجي ها را بدهد و بزمهاي شبانه خود را برپا دارد. پس تصميم گرفته بود با طر ح نقشه اي ماهرانه و دسيسه سازي همه ماهه مبلغ هنگفتي از موجودي صندوق را به جيب بزند و کسي پي به اين اختلس او نبرد. لذا چون در اين مدت کوتاه پي به سادگي و صداقت من برده بود تصميم گرفت تا از اين سادگي و خامي من به نفع خود سوء استفاده کند بدين طريق مرا بعنوان صندوق دار شرکت برگزيد با وجود اينکه به خوبي اطلع داشت که من هيچ گونه سابقه و اطلعي از امور مالي تجاري و حسابداري ندارم.
پيش خود فکر کرده بود که با وجود گماردن من بعنوان حسابدار خواهد توانست در دفاتر و حسابها به نفع خود دست برده بدين طريق با زرنگي و حقه بازي هر چقدر که پول لزم داشته باشد برداشت کند.البته نقشه او هم بخوبي و کامل حساب شده طر ح شده بود زيرا با وجود
نظارت ظاهري من همين کار را هم کرد بدون اينکه من کوچکترين سوء ظني به او پيدا کرده يا بويي از موضوع برده باشم.
از طرفي ظاهرا حال منهم براي خود آدمي شده دفتر و اتاق مستقلي پيدا کرده بودم.اغلب خود آقاي مدير شخصا به اتاق من ميامد و به من مي آموخت که چگونه ارقام و هزينه هاي مختلف مصرف شده ظاهرا قبل از تصدي مرا در رديف ستون و صورت ارقام و هزينه هايي که بعدا معلوم ميشد اغلب قلبي و بي پايه بود وارد کنم. گاه شخصا پول هزينه هاي پيش پرداخت قراردادها با قراردادهاي مورد تقبل و قرار به
پرداخت شرکت را در پاکت قرار ميداد و بسته بندي ميکرد.و يا کارهاي ديگري از اين قبيل انجام ميداد. البته تمام اين نوع کارها را کاري فوق العاده و خارج از برنامه کار اداري محسوب و معمول آنها را به بعدازظهرا يعني پس از خاتمه ساعات کار رسمي شرکت محول ميکرد به طوري که جز ما دو نفر کس ديگري در شرکت نبود.و به منظور راضي و خوشحال نگه داشتن من فوق العاده اضافه کاري قابل ملاحظه اي هم براي اين موارد پرداخت ميکرد.به طوري که گاه حقوق و مزاياي يک هفته من از پنجاه دلر هم تجاوز ميکرد.
تا اينکه سرانجام روزي با برمل شدن کسر صندوق قابل ملحظه اي گند کار بال آمد. قضيه از اينجا شروع شد که خانم آقاي مدير شرکت پي به وجود رفيقه هاي شوهر ش برده روزي پرخا ش کنان به سراغ او به شرکت آمد آن چنان سر و صدا و جنجالي براه انداخت که
آبروي او را پيش همه برد.حتي او و يکي از رفيقه هايش را تهديد به قتل کرد و اتهام اخلس و دزدي از پولهاي شرکت را به او نسبت داد.
از طرفي يکي از کارمندان عالي رتبه شرکت هم متوجه گرديد به جاي ريخته شدن يک رقم چهل هزار دلري به حساب شرکت دربانک با وجود برداشت از صندوق چنين رقمي اصل به بانک ريخته نشده.ولي در کليه دفاتر عمل گرديده در نتيجه شرکت بدهي و کمبود قابل ملاحظه اي از اين بابت پيدا کرده بود. در اينجا بود که باز هم مدير شرکت با سوء استفاده از سادگي و بي تجربگي من دست به نيرنگ ديگري زد.روزي مرا به دفتر خود احضار کرده اظهار داشت که بر خلف ميل باطني ا ش چاره اي جز اين ندارد که مرا بعنوان مسئول اصلي کسر صندوق معرفي کند.
راه گريزي نداشتم زير کليه ارقام در دفاتر به خط من بود.در ضمن گفت تو که به هر حال کارت تمام است و راه نجاتي نداري پس بهتر است آنچه را که من ميگويم انجام دهي تا شايد بدين وسيله بتوانم راه چاره اي براي تو پيدا کنم سرانجام آنقدر با تهديد و ارعاب مرا ترسانيد و دل مرا خالي کرد که و تحت فشارم قرار داد تا موفق شد با وعده و وعيد به پشتيباني هاي بعدي اعتراف و اقراري بدين شر ح از من بگيرد که کليه پولهاي کسر صندوق را به علت گرفتاري و نياز شخصا برداشت کرده و ارقام قلي وارده در دفاتر را هم عمدا پر کرده ام.
بدين طريق هر گاه بيداري نظارت داوم و وارد بودن به جريان امور ساير کارکنان پر سابقه و با وجدان شرکت نبود کار من به کلي ساخته و بدون شک از همان روز جاي خود را در زندان تخت کرده بودم.ولي خوشبختانه همکاري و کمک همين کارمندان بود که باعث شد از کليه
اتهامات وارده مبرا شوم و تحت تعقيب قانوني قرار نگيرم.گرچه به طوري که بعدها از سايرين شنيدم به دليلي خود مدير شرکت هم از هر گونه تعقيب قانوني برکنار مانده و کارها را به نحوي ماست مالي کرده به هر حال اين موضوع باعث ورشکستگي شرکت شد و از طرف مقامات قانوني به ابلغ گرديد که بايستي فورا شيکاگو را براي هميشه ترک کنم.بدين طريق آوارگي و بدبختي من از همينجا شروع شد.
سرتاسر دوران خدمت من در اين شرکت دو سالي طول کشيد و در اين مدت موفق شده بودم مقداري از حقوقم را پس انداز کنم سهم بيشتري از اين پس انداز جزئي را به مادرم دادم و از بقيه آن چمداني خريده مايحتاج اوليه خود را در آن قرار داده با دلي شکسته و نااميد بي هدف و بي پناه از عزيزان خود جدا و براي هميشه شيکاگو را به وسيله راه آهن ترک کردم. با خام فکري تمام مثل اينکه قضد يک تور تفريحي را دارم سفر خود را با خوشحالي شروع کردم زيرا پيش خود ميانديشيدم چه از اين بهتر که از محيط شيکاگو محيطي که درآن دچار اين همه دسيسه و ناراحتي شده بودم به دور ميشوم. ولي با اين وجود شور التهاب و نگراني عجيبي برمن مستولي شده بود زيرا اين اولين باري بود که به سفر ميرفتم و از موطن و زادگاه اصلي و کسان و عزيزانم دور ميشدم از طرفي نشاط و لذت حاصله از آن چون نشئه شرابي گوارا در خون من دويده گرمي لذت بخشي به سراپايم بخشديه رو ح ماجراجوي مرا راضي و مسرور ساخته بود.پيش خود فکر ميکردم فعل که وضعم چندان هم بد نيست اول براي خرج و خوراک چند ماه آينده خود به مقدار کافي پول دارم و تا قبل از تمام شدن اين جزئي پول حتما موفق به پيدا کردن کار شرافتمندانه اي براي خود خواهم شد.روياها مرا به کلي به خود مشغول داشته بود.خود را ميديدم که پس از پيدا کردن کاري مناسب روز به روز پله هاي ترقي را پشت سر هم طي و سرانجام پس از چند
سالي چون پرنسسي خوشبختي زندگي پرشکوهي براي خود ترتيب در ضمن همه ماهه هم مبلغ کافي براي تامين زندگي مادرم و سايرين ميفرستم. حال پس از گذشت سالها هر وقت بياد افکار خام و روياهاي معصومانه خود ميافتم ساده دلي جواني و ناپختگي آن موقع خود ميخندم راستي که چقدر بي آليش و ساده بودم.دنيا را دنياي آينده را در برابر ديدگان خوشبين خود گلزاري سبز و خرم پوشيده از گلهاي سرخ و شکوفه هاي معطر ميديدم ولي صد حيف که ماجراهاي بعدي با روشنفکري صريح پاسخگوي اين خام خيالي ها و ساده دلي من گرديد. در طول مسافرت با قطار حالم بهم خورد و به کلي مريض شدم.به طوري که پس از رسيدن به مقصد بجاي اقامت در يک هتل تميز به منظور مداوا مرا به يک بيمارستان منتقل کردند در آنجا هم مجبور شده بودند چند عمل جراحي لزم بروي من انجام دهند. سرانجام پس از بهبودي نسبي نتيجه اين بدبختيها اين شد که پس از دو هفته بستري بودن با پرداخت هزينه درماني تنها با پنجاه دلر باقي مانده پولم زار و نزار بيمارستان را ترک کنم و در آن شهر غريب سرگردان شوم.از طرفي وقتي هم براي گرفتن چمدان ملبوسم به انبار توشه
راه آهن مراجعه کردم.نتوانستند آن را پيدا کنند.بدين طريق کليه ملبوس و لوازم اصلي زندگي شخصي ام را هم از دست دادم.
حال تنها چاره ام اين بود که هر طور شده کاري براي خود پيدا کنم زيرا با اين پنجاه دلر ته مانده پولم فقط چند روزي ميتوانستم خرج روزانه خود را تامين کنم.اين براي اولين بار در زندگيم بود که احساس کردم تنها به خودم متکي هستم و بايستي هر طور شده جل خود را از آب در آورده موانع موجود را از جلو پاي خويش برطرف سازم. با وجود اين تصميم گرفتم حتي براي چند روز هم که شده لذت استراحت و زندگي کردن در هتلهاي خوب را بچشم.بدين منظور پس از خروج از بيمارستان در يکي از هتلهاي گران قيمت شهر اتاقي گرفتم و در آن ساکن شدم.ولي در اولين شب وقتي ناگهان خود را در سالن عمومي هتل د رميان آن همه مرد جنتلمن و خانمهاي شيک و پر افاده ديدم بکلي ناراحت شده دست و پاي خود را گم کرمد.اصل تکليف خودم را نميدانستم احساس کردم که در ميان اين جمع به
کلي تنها و غريب هستم.گرچه آنها هم کوچکترين توجه و اعتنايي به من نداشتند و به محض اينکه بطور اتفاق نگاهم با نگاه يکي از انها تلقي ميکرد با فخر و تکبر تمام فورا روي خويش را از من برميتافت و توجه خود را به سمت ديگري معطوف ميداشت با مشاهده اين وضع با وجود احساس گرسنگي و لذيذ بودن غذاها د ردلم آشوبي از نگراني و ناراحتي شديد برپا شده بود.فکر ميکنم هرگاه نواي دلچسب و مليم موزيک نبود و حرکات با نمک رهبر گروه با آن تکمه هاي براق و قيافه مهربانش توجه مرا به خود جلب نکرده بود از شدت ناراحتي حتما
ديوانه وار فرياد ميکشيدم و از ميان اين جمع ميگريختم. من به عمرم اين همه تجمل و سر و صدا را نديده بودم صداي مليم و دلپذير موسيقي در اين موقعيت دوري و تنهايي براي من همچون دري بود که بسوي بهشت خدا و فرشتگان زيباي آن باز شده بود.ولي حيف که در عين اين خوشي دل افسرده و نگران فردا و آينده خود بودم. فردا صبح اول وقت از هتل خارج شدم.و به منظور پيدا کردن کار بهر طرف به پرسه زدن پرداختم تا اينکه موفق شدم داخل يکي از بنگاههاي کاريابي شده منتظر نوبت بمانم.تعداد زيادي زن و دختر که مثل من در جستجوي کاري بودند به نوبت در داخل اتاق انتظار نشسته بودند گاه با هم مشغول صحبت شده و گاه با سر و رو يا موهاي خود ورميرفتند تا سرانجام نوبت به من رسيد.پس از انجام يک مصاحبه کوتاه صراحتا به من پاسخ ياس دادند و گفتند که فعل کاري که مناسب شما باشد نداريم. با اين وجود همه روزه ساعات زيادي از وقت من صرف مراجعه به اينگونه بنگاهها ميشد وحشت و نگراني شديدي از تمام شدن و به ته رسيدن پنجاه دلر پولم بر من مستولي شده بود.اجبارا دوباره به بنگاه اولي مراجعه کردم.مدير بنگاه با گستاخي و بي ادبي تمام سر من
فرياد کشيد:مگر نگفتم ديگر مزاحم نشو و به اينجا نيا.خيال ميکني ما با مردم شوخي داريم؟ زود با ش بزن به چاک. در اينجا بود که همه درهاي دنيا را بروي خود بسته ديدم و با چهره کريه و تلخ زندگي روبرو شدم.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد