
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت چهارم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارنز
قسمت قبل
به طوري که تازه واردها ميگفتند و با توجه به تاريخ ورود و شماره خط هايي که از روز ورود به بعد به ديوار کشيده بودم گوئيا در دنياي خارج از چهارديواري زندان بهاري ديگر با تمام شکوه و زيباييش جلوه گر شده و باز هم درختان جنگل جامه اي از ديباي سبز به تن آراسته بودند. به علوه نيز گاهگاه از ميان نرده هاي آهنين واقع در قسمت بالي طبقه سوم در آن دوردورها و در وراي ديوارهاي بلند زندان صحنه هايي از گلهاي نوشکفته رنگارنگ بهاري را ميديديم که مژده آور رسيدن بهار سال نو بود.ولي آن نشاط و فرحي که همراه با جلوه بهاران شادي بخش و رو ح افزا به هر کجا سر ميکشيد و آن باران و باد بهاري که همراه با عروس بهاران دشت و دمن را گل باران کرده و عطر سکر آور آن را به هر جا ميپاشيد نتوانسته بود از ميان ميله هاي قطور از وراي اين ديوارهاي بلند سنگي و بتون آرمه اي که ما را از مرز دنياي انسانهاي خوشبخت و آزاد جدا ساخته بود پاي به درون نهد و داخل اين وادي فرامو ش شدگان گردد. ما در اين محيط تنگ و تاريک و به هم فشرده تنوعي جز سر و صدا فحش و ناسزا و جنجال و زد و خورد زندانيان با هم نداشتيم.بجز اين همه چيز دنيا و طبيعت براي ما يکسان شده و اصل گويي ساعت زمان خوابيده و دنياي گردان از چرخش خويش فرو مانده بود. فقط همين نزاع و سر و صدا بين زندانيان گاه با پرستاران که زندانيان آن را برنامه سيرک ميناميدند.ما را گاه به گاه به خود مشغول ميداشت و زندانيان هم به محض مشاهده آن دسته جمعي فرياد شادي سر ميدادند.جانم جان برنامه سيرک شروع شد. شش ماه تمام از بهترين دوران جوانيم در اين سياه چال تاريک سپري شد.هر وقت پيش خود به گذشت بيهوده آن مدت طولني و مصائب آن مي انديشيم از اين حيرت ميکنم که چگونه موفق به تحمل آن همه سختي و شکنجه شدم.و سرانجام هم زنده و سالم روي دوپاي خويش از آنجا خارج گرديدم!شش ماه زندگي در آن هواي آلوده پردود و متعفن. در اين سرتاسر شش ماه تنها دوبار موفق به تنفس هواي سالم و صاف بيرون از زندان شدم آن هم دور مورد احضار به دادگاه تجديد نظر به منظور خاتمه جريان بازپرسي و تعيين تکليف بود. شش ماه زنداني که در اين مدت شبانه روز از بس مورد حمله پشه ساس و شپش قرار گرفته و تنم را خارانده بودم همه جاي بدنم خراشيده و پوشيده از جو ش و تاول شده بود.از بس همه شب
تا نيمه بيدار بودم سردر گريبان در غم و بدبختي خويش فرو رفته و وامانده بودم شانه هايم مثل شانه پيرزنان افتاده و بهم رفته بود.طي شش ماه بدون هر گونه نظافت و استحمامي به طوري که از شدت چرک و کثافت و عرق تن لباسهايم پوسيده و پوستم مثل جرم شده بود.زيرا تنها دو ش منحصر به فرد زندان هميشه در اشغال زناني بود که اکثرا مبتل به انواع بيماري هاي مسري آميزشي بودند لذا در صورت استفاده از آن بيم داشتم که بطور حتم دچار اين بيماريها نيز شوم.هر چند علوه بر حمام همگي از يک دستشويي و توالت استفاده ميکرديم و در سر يک ميز غذا ميخورديم.خلصه در تماس مداوم بوديم.با وجود اين تعجب ميکنم از اينکه چگونه توانسته بودم در اين مدت از اين نوع آلودگيها برکنار باشم. از شدت تحمل اينهمه رنج و ناراحتي تبديل به اسکلت متحرکي شده بودم که پوستم به استخوانم چسبيده و وزن بدنم از 65 کيلو به 42 کيلو تقليل يافته بود. سرانجام پس از گذراندن شش ماه از بهترين دوران عمر خودم را در اين جهنم دره ياد شده روزي به بازپرس تجديد نظر احضار شدم.اين خروج از چهارديواري زندان به هر عنوان هم که باشد براي زندانيان يک نوع تنوع و هواخوري محسوب ميگردد.ساير همراهاني که آنها را هم به منظور بازپرسي به تجديد نظر خواسته بودند مثل من از اين خروج اظهار شعف و خوشحالي ميکردند. به هنگام حرکت هر سيزده نفر ما را (چه عدد نحسي نصيب ما شده بود)به داخل مارياي سياه اين نامي بود که زندانيان به اتوبوس سياه رنگ زندان داده بودند) انداخته و بطرف دادگاه حرکت دادند.محوطه دادگاه تجديد نظر و سالن آن وضع عجيبي داشت در انتهاي سالن بازپرس روي صندلي مرتفع ميز مانند و بلندي نشسته بود.اين مسافت از اين سر تا آن طرف سالن
بنظر من آنقدر دور ميامد.گوئي بازپرس چندين چهاراره با ما فاصله دارد.به طوريکه سوالت او را به سختي ميشنيديم تا اينکه بالخره نوبت به من رسيد دستور دادند که از جاي خود بلند شوم و از من خواستند که به جايگاه مخصوص متهمين بروم و پس از نهادن دست خويش بروي انجيل مقدس قسم ياد کنم که دروغ نگويم. منهم مثل همه متهمين اين کار را کردم به غير از اين کار نه از من چيزي در مورد اتهامم پرسيدند و نه خود من سوالي از آنها در اين مورد کردم.اصل ملتفت نشدم که محکوميت نهايي و قطعي من بر مبناي چه اتهام و برابر با کداميک از موارد قانون بود.منکه به چشم خود وکيل مدافعي را هم نديدم و نفهميدم آيا برابر قانون کسي به عنوان وکيل تسخيري براي من تعيين شده بود يا نه.اگر هم احتمال تعيين شده بود نه تماسي با من گرفت و نه دفاعي از من کرد شايد هم اصل در دادگاه حضور نداشت. من که در اين مدت شش ماه از بس رنج کشيده و ناراحتي ديده بودم به کلي بيمار ضعيف و بي حال و بي رمق شده هر گونه احساس تشخيصي يا اعتراضي و دفاعي در من مرده بود در حقيقت مثل اينکه خود من يعني الينور هم از مدتها پيش مرده بودم.در نتيجه در چنين حالتي براي من محکوميت يا آزادي چندان تفاوتي با هم نداشتند و فرقي نميکردند. سالن دادگاه پر از جمعيت بود از بس ناراحت بودم و خجالت ميکشيدم.حتي يکبار هم سر خود را بالا نکردم تا اطرافيان خود را ببينم ولي صدا و گفتگو و نظريه آنها را بخوبي ميشنيدم.بعضي از آنها گاه تحت تاثير احساس خويش از نحوه بي توجهي قواي قضايي و سرسري و قلبي بودن دادگاه عصباني شده بعنوان اعتراض پاهاي خود را محکم به کف سالن ميکوبيدند. قاضي بي توجه به آنچه که در اطرافش ميگذشت چند برگي از پرونده را سرسرکي زير و رو کرد.سپس با يکي از اعضا که گمان ميکنم رييس دادگاه بود چند دقيقه اي در گوشي صبحت کرد.دو نفر کارآگاهي هم که قبل مرا بازداشت کرده بودند به جايگاه شهود احضار شدند.کاراگاه مسن و بد اخم استخوان درست هنوز هم مثل سابق اخم کرده بود و به همه با قيافه اي خصمانه و پر کينه مينگريست.چيزي از او سوال نشد خود او هم هيچگونه اظهار نظري نکرد.ولي کارآگاه خو ش قلب و جوان يعني اريس خوشرو با وجدان در حاليکه رنگ بر چهره نداشت و کامل ناراحت بنظر ميرسيد از جاي خود بلند شده اظهار داشت:رياست محترم دادگاه من اين را جاني و مجرم نميشناسم.فکر ميکنم قانون و عدالت در صورتي درست و کامل اجرا خواهد شد که پس از تحمل شش ماه زندان و ناراحتي در مقابل ربودن تنها پنجاه دلار آن هم براي اولين بار و از روي استيصال حال که از کرده خود به شدت پشيمان و سزاي اين خطاي جزئي را به مراتب بيش از آنکه سزاوار ش بوده پس داده او را مورد عفو قرار داده و آزاد کنيد. ولي قاضي مثل اينکه اصول گوشش بدهکار به حرفهاي او نبود زيرا پس از خاتمه صحبتهاي اريس.پاسخ او را با يک کلمه بيشتر نداد.ندامتگاه و بالفاصله مرا از سالن به اتاق ديگري هدايت کردند. پشت پنجره هاي اين اتاق هم مثل پنجره هاي زندان ميله کشي شده بود.بجز من چند محکوم بينواي ديگر هم آنجا نشسته بودند.در اين ضمن در باز شد و اريس ناراحت و هيجان زده وارد شد.جلو امد دستش را روي شانه من گذاشت.وقتي به ميان چشمان ابي و خو ش رنگش خيره شدم.براي اولين بار فروغي ديگر جز فروغ آشنايي دلسوزي و همدردي ساده در ميان اين چشمها مشاهده کردم. ديدي چه به سر خود آوردي اگر از همان اول به حرف من گو ش داده بودي کارت به اينجا نميکشيد و روزگارت اين چنين سياه نميشد.بدبختانه زندان جديدي هم که قرار است به منظور خاتمه دوران محکوميت به آنجا منتقل شوي صد مرحله از زنداني که در اين شش ماه گذرانده اي سخت تر و بدتر است. گفتي بدتر ... نه باور نميکنم اين غير ممکنست بهر کجا که منتقل شوم فکر نميکنم از آني که در اين مدت بوده ام بدتر باشد.من يکي که تا وقتي زنده ام هرگز رفتار آن پرستار مو سرخ بدجنس و ساير همکاران او را در آن سياهچال وحشت آور رو فرامو ش نخواهم کرد. در ضمن محبت همدردي و دلسوزي ترا هم از ياد نخواهم برد.و از پيشنهاد روز اول شما و اينکه ميخواستيد بخاطر نجات من براي خود دردسر ايجاد کنيد بسيار ممنونم گرچه به ميل خود حاضر به استفاده از آن نشدم.
-خيلي خوب فعل که کار از کار گذشته و اين شش ماه هم به سر آمده ولي از اين به بعد تصميم دارم در صورتي که اجازه بدهي گاهگاه به تو سرکشي کنم و احوالي بپرسم.و هر نوع وسيله يا چيزي را هم که خواسته باشي مهيا نمايم.مطمئن با ش در باستيل هميشه به تو سر خواهم شد.بعد بعنوان دلجويي بازوي مرا فشرد و لبخندي به لب آورد.به محض فشردن بازويم مثل اينکه دست خود را به سيم برق گرفته باشد ناگهان عقب کشيد و با فرياد و حيرت!واي خداي من چقدر لغر شده اي! مطمئن با ش اگر منهم مثل سايرين توجهي به مزه و بوو کثافت غذا نداشتم و با اشتها هر چه را که ميدادند ميخوردم حال به مراتب چاق تر و سر حالتر از اين بودم. ضمن نواز ش و دلداري به من گفت:نگران نبا ش از اين به بعد قول ميدهم که همه جا مواظبت باشم در ضمن سعي ميکنم شايد به طريقي موفق شوم عفو مشروط براي تو بگيرم در حاليکه دستهاي مرا در ميان پنجه هايش ميفشرد مستقيما به چشمان من خيره شده صورتش را کامل به چهره من نزديک ساخت به طوريکه حس کردم خيال بوسيدن مرا دارد.ولي ناگهان خود را عقب کشيد سر ش را به زير انداخته و غرقه در افکار و ناراحتي خود شد.به طوري که متوجه بغض و گرفتگي گلوي او شدم.خداحافظي کوتاهي کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. نتيجه راي نهايي ابلغ شد به محض مراجعت به زندان قبلي دستور دادند که وسائل خود را تحويل داده و آماده انتقال به زندان جديد باشم. ساعت 10 صبح فردا اتوبوس زندان آماده بود من در اولين فرصت به سراغ سر پرستار موسرخ بدجنس رفتم از او خواهش کردم تا انگشتر ساعت و ساير وسائل شخصي مرا پس بدهد.سري بعنوان قبول تکان داده وارد انباري کوچک پشت اتاق دفتر ش شد و در ظاهر وانمود کرد که دارد عقب وسائل من ميگردد.پس از چند دقيفه اي برگشته گفت:متاسفم که به اين زودي موفق به پيدا کردن آنها نشدم.بهتر است چند روزي به من فرصت بدهي قول ميدهم به محض پيدا کردن آنها را به آدرس تو پست کنم خيالت راحت باشد.
ولي موضوع از اول براي من روشن بود.که وسائل هيچکس را تا بحال پس نداده و دروغ ميگويد ناگهان کنترل خود را از دست داده با عصبانيت فرياد کشيدم از تو رذل عفريته دروغگو و پست بيشتر از اين انتظاري نبايد داشت نزديک بود بپرم با چنگ و ناخن سر و صورت او را زخمي و موهاي سرخ کثيفش را مشت مشت بکنم و کف دستش بگذارم.ولي با وجود اين هر طور بود جلو خود را گرفتم.از اتاق او خارج شدم و درب را محکم پشت سر خود بستم. پس از خاتمه کارهاي مقدماتي انتقال و آماده شدن هر سيزه نفر همگي در يک صف در جلو دفتر زندان صف کشيده منتظر سوار شدن مارياي سياه شديم در اين ضمن پنجره کوچکي از طبقه سوم باز شد و سر و کله جن سر مو يا عفريت ناجنس زندان آشکار شد.که همان لبخند پر تزوير و موذيانه هميشگي را به لب داشت و به ما ميخنديد.هر يک از زندانيهاي پايين هم به طريقي براي او شکلک در آورده و چندين فحش و ناسزا نثار ش کردند. سرانجام اتوبوس حرکت کرد.همه از اينکه موفق به ترک اين زندان شده بوديم اظهار خوشحالي ميکرديم اصل فکر زنداني بودن خود نبوديم گويي گروهي از دانشجويان دانشکده اي هستيم که به منظور گذراندن تور تفريحي به مسافرت و گرد ش ميرويم.با ريتم تمام بروي بدنه اتوبوس نواخته ميخوانديم و ميرقصيديم و از ته دل قهقهه ميزديم و کامل خو ش بوديم. طرز ساختمان اين مارياي سياه با اتوبوس پرنده زندان عجيب و منحصر به فرد بود.به طوري که قسمت جلو جايگاه راننده و کمک راننده کامل جدا از اتاقک و داراي درب مستقل و به خصوص بود که راننده از کمک راننده و گارد مخصوص مسئول نقل و انتقال زندانيان در آن جاي ميگرفتند.اما قسمت پشت به اتاقک بزرگ اتوبوسي که در پشت اتاقک راننده قرار گرفته بود بدو اتاقک مجزا از هم تفسيم که از همه طرف محدود تنها در قسمت انتهايي اتوبوس پنجره کوچکي که مشبک به تور ضخيم سيمي بود.از قرار معلوم اين دو اتاقک يکي مخصوص زندانيان مرد و ديگري مخصوص زنان ساخته شده بود.به طوري که به هنگام نقل و انتقال زن و مرد کامل از هم جدا و هيچگونه ارتباطي با هم نداشته باشند. به محض آماده شدن به حرکت يکي از زنها خود ش را به قسمت جلو رسانده در گوشي صحبتهايي بين او و راننده رد و بدل شد.اين متهم محکوم که زني بسيار جوان و زيبا خو ش هيکل و تودل برو بود و موهاي بلوندي داشت ژوزفين ويليامز ناميده ميشد.تصور ميکنم اصل اهل جورجيا و اين سومين بار محکوميتش به عنوان فاحشگي و ولگردي بود. صحبت او با راننده طولني بود به هنگام برگشت به پيش ما بلند بلند اظهار داشت:خوب متوجه شدي؟ راننده:بله خيالت راحت باشد. بعد از اينکه همگي روي کف اتاقک عقب جا گرفتيم.يکي از مامورين درب را از بيرون بروي ما قفل کرد و به نزد راننده برگشت.اين اتوبوس هيچ نوع صندلي يا محل نشستني نداشت.در بين ما ژوزفين بيش از سايرين خو ش و سرحال مينمود و مرتبا خنده هاي بلندي ميکرد. ابتدا از افشاي مطلب خودداري ولي سپس خود ش طاقت نياورده اظهار داشت:بچه ها تصميم دارم تو همين فرصت کم يک کلکي سوار کنم و پولي به جيب بزنم. کسي دقيقا متوجه حرف و منظور او نشد.زيرا همه به قدري ذوق زده بوديم که به هنگام حرکت اتوبوس شروع به خواندن تصنيف و آوازهاي زشت و هرزه کرده بودند. مسافتي طي شده بود که ناگهان سرعت اتوبوس کم شد و در گوشه اي توقف کرد.پنجره کوچک و کشوي حد فاصل بين اتاقک اتوبوس و راننده کنار رفت يکي از مامورين ژوزفين را صدا کرد دخترک بلوند هم از ماشين پياده شد و به جايگاه آنها رفت طول مدت مسافرت ما از زندان موقت تا باستيل تقريبا نيم ساعت راه بود يک ربع از ترک ژوزفين نگذشته بود که دوباره ماشين توقف کرد درب جلو باز شد و او در حاليکه با يکدست موهاي آشفته و بلوند ش را صاف ميکرد خنده کنان و راضي به ميان ما برگشت.ضمن اينکه چند دلر مچاله شده هم در کف مشتش ديده ميشد. او ضمن اينکه پولها را با خوشحالي در کيف کوچک دستي ا ش جا ميداد بدون هيچ شرم و حيايي اظهار داشت:جونم جون چه پول يامفت و راحتي. زن فرانسوي يا همان فالگير زندان که در اين موقع کنار من نشسته بود با آرنج آهسته به پهلويم زد و د رحاليکه با چشم و ابرو بسوي ژوزفين اشاره ميکرد در گوشي گفت:عجب آتشپاره هفت خطيه! پس از اتفاق اين قضيه و برگشت ژوزفين تا مدتي مسافرت ما بدون صحبت و در سکوت کامل گذشت.من فارغ از اين عوالمات و اتفاقات از ميان تور مشبک و بهم فشرده پنجره کوچک اتوبوس متوجه مناظر بيرون شده بودم. نور آفتاب کم کم چون آبشاري از طلي ناب پودر شده اي که با ذرات هوا درهم آميخته باشد بروي دشت و دمن پاشيده مشد همه جا هوا صاف و روشن بود آسمان ابي رنگ به صورت خيمه اي لجوردي يا همچون گنبدي فيروزه اي سرتاسر افق را تا خط الراس کوههاي ابي رنگ دوردست پوشانده تپه هاي سرسبز و خو ش منظره اطراف در آن ماه سپتامبر گويي جامه اي از اطلس سبز پولک دوزي شده از گلهاي سرخ و زرد و ارغواني ببر کرده بودند.خلصه نقا ش چيره دست طبيعت همه جا را از گل و سبزه اراسته بود. پرندگان سبکبال برخلف ما آزادانه به هر سو پر کشيده از اين شاخه به آن شاخه ميپريدند و نواي شادي و چهچهي از وجد و سرور سرميدادند. حيف که سرانجام باز هم شاهين انديشه ام از جولن و گرد ش در خارج از محيط مارياي سياه بازماند.و به داخل اتوبوس زندان برگشت.متوجه رفقاي همسفر خود شدم و انديشمندانه قيافه يک يک آنها فرانسويه مري سياهه ريچل ژوزفين دورا سارا بيتراس و سايرين را مورد مطالعه قرار دادم.قيافه هر يک از آنها به رييس باند قاچاقچيان هروئين بهتر ميخورد تا اينکه شغلهاي حرفه اي و نيرنگ بازي داشته باشند و حال يکي معتاد و مردني يکي کلک باز و جيب بر و آن يکي فاحشه و خودفرو ش باشد از اينکه به ميل خود دست به چنين کارهايي ميزدند و اينچنين خود را دربند زندان و ناراحتي هاي آن ميکردند متحير مانده بودم.يک زندگي پوچ و بي هدف بدون هيچ نقطه اتکا و اميد و روشني. آيا در اين دنياي بدين وسعت کاري شرافتمندانه يا جايي براي اشخاصي اين چنين زرنگ باهو ش با استعداد با جرئت و شهامت و با اينهمه زيبايي و جواني نبود و ايا در ميان ميلياردها انسان ساکن در روي اين کره خاکي جا براي اين چند نفر واخورده بدبخت تنگ بود؟ غرقه در اين تفکرات دوباره مرغ انديشه ام پر کشيد و سبکبال در افقهاي بالتري شروع به جولن و پرواز کرد هر چه بالتر پر ميکشيد افق ديدم وسيع تر و مناظر آن بديع تر ميشد.به طوري که احساس کردم دري از مجهولت برويم گشوده شده در اين حال حتي نور معمولي خورشيد هم درخشان تر و درخشان تر شد به طوري که احساس کردم به روشني ابديت پيوسته و تاريکي را براي هميشه در کام خود کشيده است تيرگيها برطرف صفا و روشني جانشين ان شده بود. در ميان اين صحنه پرنور و روشن رو ح لرزان و افسرده و نگران محکومين به زندان را مشاهده کردم که اندک اندک آنها نيز به نشاط و سرور آمده فروغي در چشمان و رنگ شکفتگي در چهره رنگ پريده شان ديده ميشد تا جايي که هر يک با شکوه و جللي وصف ناپذير چون فرشتگان آسماني بر تختي نشسته و در پرتو هاله هاي طليي رنگ خورشيد تاجهاي مرصع و گوهرنشان آنها درخشندگي خاصي داشت.به طوري که نور آن چشمها را خيره ساخته بود. خشونت شرارت و کليه خبيث و رذالت باطني و ظاهري از آنها برطرف شده همگي چون ملئک معصوم و پاک خداوندي مقدس و قابل احترام شده بودند و بجاي زندگي در آلونک يا گوشه پياده رو خيابان هاي کثيف هر يک در قصري مجلل و با شکوه همچون قصرهاي افسانه اي بهشت موعود ميخراميدند همگي بشا ش و سرحال بودند غم و بدبختي و تيره روزي و تباهي را راهي به اين کاخها نبود. در اينجا بود که من موفق شدم با ديدي حقيقت بين از ميان اين ظاهر ژوليده و کثيف و ناپاک آنها به استعداد باطني و وديعه پاک خدادادي هر يک نفوذ و درون کاوي ناآگاهانه اي از آنها بنمايم.سرانجام آنچه که دستگيرم شد اين بود که در باطن بعضي از اين ظواهر خشن و آشفته و درون پيکر ناپاک و گناه آلود آنها آنچنان استعداد انساني و روحيه و اخلقي قابل تحسين در نطفه خفه شده و ناشکفته اي نهفته است که درخشش و تللو آن چشم را خيره ميسازد.ولي افسوس که فرصت هيچ نوع شکوفايي و باروري به آنها داده نشده بود.هنگامي که غرق در روياهاي خود بر وراي ابرهاي واقع در افق دوردست سير ميکردم از دور صداهايي را ميشنيدم که مرتبا اين جملت را تکرار ميکنند:او را ازاد کنيد او را آزاد کنيد او گناهکار نيست ندانسته مرتکب اشتباهي شده او را ميان تبهکاران حرفه اي بيرون بياوريد او گناهکار نيست بس است او گناهکار نيست. آنچنان غرق در روياهاي خود بودم که به کلي موقعيت خويش را فرامو ش و مشاهده رويايي هر يک از اين صبحنه ها مرا به اشتباه واداشته آنها را صحنه هايي حقيقي از زندگي خود ميپنداشتم. ولي ناگهان با يک ترمز شديد مارياي سياه به خود آمدم و به خام فکري و سادگي خود پي بردم.سري تکان داده سرد و خامو ش آهي طولني از دل کشيدم و متوجه مکان و موقعيت خود شدم که من در حال حاضر زني تبهکارم که در بين يک مشت جنايتکار با سابقه بسوي سرنوشت شوم خود رهسپارم از ميان انسانهاي پاک رانده شده جز در ميان ناپاکان مکان و ماوايي ندارم.از شدت ياس و ناراحتي به صداي بلند شروع به گريستن کردم.در حاليکه سايرين از اين تغيير حالت من متحير شده با تعجب مرا مينگريستند آنها حق داشتند حالت مرا درک نکنند زيرا به کلي از من خوشبخت تر بودند زيرا به اندازه من حساس واقع بين و موشکاف نبودند و اينهمه رنج و ناراحتي را با بي خيالي تحمل ميکردند دنيايي جز دنياي مخصوص بخود نداشتند.در اين شش ماه گذشته هر چه سعي کردم خودم را راضي کنم تا به وسيله نامه اي مادرم را از حال خود با خبر سازم تا چند ماهي دلم رضا نداد زيرا هرگاه حقيقت با مينوشتم باعث رنج و ناراحتي بيشتر پيرزن رنج کشيده ميشدم ولي پس از چند ماه فکر کردم ممکنست رنج بي خبري از من برايش طاقت فرسا باشد از طرفي خود منهم مايل به اطلع از حال انها بودم.پس به وسيله نامه کوتاهي برخلف ميل باطني به دروغ به او نوشتم که بر اثر يک تصادف جزئي مصدوم و فعل در بيمارستان بستري هستم و اين نوع نامه نويسي را هر چند يکبار تکرار کردم. بدين طريق در سرتاسر شش ماه گذشته نگذاشتم پي به حقيقت ببرد ولي از اين پس چکار ميتوانستم بکنم! هفت سال محکوميت آنهم براي خاطر يک کت پنجاه دلري که از من پس گرفته بودند براي هيچکس باور کردني نبود براي من يکي که چه هفت سال چه زندان ابد چندان فرقي نداشت زيرا من در خود طاقت تحمل رنج زنداني شدن اين مدت را نميديدم و مطمئن بودم عمر و جوانيم قبل از خاتمه اين هفت سال در زندان باستيل پايان خواهد گرفت درود بر جواني درود بر خوشي ها و ارزوها درود بر توي اي مادر دل شکسته و مهربان درود بر هستي و
خوبيهاي آن.گريه بي امان نفسم را به شماره انداخته و بغض شديد دچار سکسکه ام کرده بود.تا اينکه سرانجام راچل زن محکومي که بغل دست من نشسته بود طاقت نياورده دست به دور کمرم انداخت و سعي کرد هر طور شده مرا آرام کند. در اين ضمن ناگهان صداي هورا و فرياد عده اي که با هلهلهه و شادي و کف زنان فرياد ميکشيدند محکومين جديد محکومين جديد مرا بخود آورد پنجره کشوي حد فاصله بين راننده و مسافرين کنار رفت يکي از مامورين صدا زد آماده پياده شدن باشيد داريم ميرسيم.وقتي سربلند کردم چشمم به حصار بلند قلعه مانندي با ديوارهاي سنگي آن افتاد که از دور چون اژدهايي گرسنه بنظر ميرسيد.که دهان باز کرده و قصد داشت به محض نزديک شدن ما را به کام خود بکشد و در درون خود جاي دهد.
رودخانه عريضي زندان باستيل را از جاده اي که ما در آن قرار گرفته بوديم جدا ميساخت.پس از عبور اتوبوس از روي پل وارد ميدان مقابل زندان شد.دورتادور اين ميدانچه را درختان زيادي احاطه کرده ولي هيچ نوع چمن کاري و گل و سبزه ديگري در اين ميدان ديده نميشد
حتي از يک آبپاشي جزئي به کف آنهم خودداري کرده بودند.ورود اتوبوس باعث بر بلند شدن طوفاني از گرد و خاک خفه کننده گرديد.
ساختمان زندان بسيار قديمي ولي مرتفع و وسيع و از سنگهاي قهوه اي تيره اي بنا شده بود.مقابل کليه پنجره هاي آن از بيرون نرده و ميله هاي قطور فلزي کشيده شده بود جهت رسيدن به درب ورودي مقابل زندان مجبور به بال رفتن از تعدادي پله هاي سنگي بوديم.
تابش نور خورشيد رنگ پريده عصر سپتامبر به ديوارهاي بلند سنگي و پر هيبت زندان خاطره قلعه هاي قديمي قرون وسطا را مجسم ميساخت. جمعيت زيادي از کارکنان زندان در دو طرف پله هاي ورودي اجتماع کرده بودند تا ضمن تماشا به ما خو ش آمد گويي کنند.و در ظاهر هم بدين طريق خو ش رفتاري و مهرباني خود را به تازه واردين و ناظرين خارجي نشان دهند.اينها عبارت بودند از پرستارها پرشکيار ها دکترها انتظامات گارد زندان و زندانياني که مخصوصا به منظور خو ش آمد گويي به ما طبق دستور قبلي رييس زندان در طرفين خيابان صف کشيده و در اين استقبال گرم و صميمانه شرکت جسته بودند.مشاهده اين همه ابراز احساسات محبت آميز و دوستانه خاطره همبستگي و ابراز احساسات اتحاديه هاي دانشجويان را در خاطره افسرده من زنده ميساخت. يازده نفر از ما زندانيان با سابقه اي بودند که براي چندمين بار مجددا به اين زندان برميگشتند به محض پياده شدن نشان از اتوبوس رفقاي هم زنداني سابق آنها که هنوز هم در زندان مانده بودند شديدا براي آنها ابراز احساسات کرده و با اغو ش باز بسويشان ميدويدند.بعضي يکديگر را بوسيده عده اي همديگر را بغل کرده تعدادي هم دوستان تازه وارد خود را روي دست بلند کرده بودند تعدادي هم از شدت شادي و هيجان به هوا پريده با احساس شعف و شادي و خوشحالي به سوي رفقاي قديمي خود ميدويدند. جدا منظره مضحک و خنده داري بود.مشاهده اين صحنه هاي فريبنده.به هر تازه واردي دلگرمي و اميد بيشتري ميداد او را به وضع رفتار زندانيان اميدوار ميساخت.به طوري که خود من پيش خود فکر کردم بطور حتم اين زندان نسبت به ساير زندانها مزايا و راحتي بيشتري دارد در نتيجه در اين مدت زنداني سختي زيادي نخواهم کشيد از طرفي معلوم نبود چرا ساير مردم خارج از زندان نسبت به اين زندان به خصوص خيلي بدبين بودند! پس از خاتمه برنامه ورود و تظاهرات دوستانه به ستون يک پشت سر هم از پله هاي ورودي به ساختمان بال رفتيم.از آنجا داخل راهرو باريک و بلندي شديم که هيچگونه وسيله يا تزئيني در آن ديده نميشد در انتهاي اين راهرو به مقابل درب دفتر مدير زندان رسيديم و توقف کرديم.يک نفر نويسنده بنام منشي زندان اسامي ما را يادداشت کرد دوباره از آنجا به راه پله انتهاي راهرو رفتيم و شروع به پايين رفتن نموديم تا سرانجام به طبقه اول يا زيرزمين زندان رسيديم.از طرف پرستاران دستور داده شد که همه لباسها را کنده و آماده دو ش گرفتن شويم.مسئوليت اين کار به زن پرستاري به نام خانم گادلي واگذار شده بود که خيلي خشک و تندمزاج و کامل عصباني بنظر ميرسيد.اصل مثل اينکه بي دليل با همه سر جنگ و نزاع داشت.هيچکس جرئت نزديک شدن به او را نداشت.مثل سگ پاچه همه را گاز ميگرفت و سرهمه داد ميکشيد.به محض نزديک شدن هر يک از ما به او فرياد ميزد برو گمشو پيش من نيا.به من نزديک نشو. از طرفي هرگاه منصفانه قضاوت ميکرديم زياد هم تقصير نداشت.زيرا هنوز معاينه پزشکي از ما به عمل نيامده بود.پرستار بيچاره هم از آن ميترسيد که مبادا بعضي از ما مبتل به بعضي بيماريهاي واگيردار باشيم و با نزديکي خود او را هم دچار اين بيماري سازيم. بهر نفر يک حوله و يک تکه صابون قهوه اي رنگ بزرگ داده شد.منتظر مانديم تا چه وقت نوبت به ما برسد تا بتوانيم در حمام داغ بزرگي که داراي وان خوبي بود شويم.هر يک از ما وظيفه داشتيم پس از استحمام خود وان را تميز بشوييم و بعد خارج شويم.ولي کامل واضح بود که اين شستن معمولي به تنهايي نميتوانست از لحاظ بهداشتي قانع کننده و کافي باشد و ميکروبهاي آن را برطرف و از لحاظ انتقال ميکرب بيماري از يکي به ديگري بدون خطر باشد.از طرفي با در نظر گرفتن اينکه شش ماه تمام بود دستمام به يک حمام حسابي نرسيده بود بدن مني کي که پوشت انداخته و قشري از چرک و کثافت سرتاسر آن را پوشيده بود.اين حمام کامل نعمتي خداداده محسوب ميشد. هنگامي که نوبت به من رسيده و مشغول شستن خود بودم خانم گادلي بالي سرم ايستاده مرتبا بد و بيراه نثارم ميکرد: اگر زور و فشار نباشد شما احمقها مثل اينکه آدم نيستيد که به نظافت خودتان برسيد اه اه دلم بهم خورد. همه پرستاران اينجا لباس سفيد تميزي پوشيده سر و وضع مرتبي داشتند از حق نميشد گذشت که در اينجا وضع ظاهر پرستارها و ساير مسئولين خيلي تميز و مرتب تر از زندان موقت شهر بود. ولي بعدها پي بردم که پوشيدن اين روپوشهاي تميز و مرتب در آن روز به چند علت بوده يکي پوشاندن لباسهاي چرک و کثيفي بود که در زير روپو ش خود پوشيده بودند از هر ده نفر از اين پرستاران به ظاهر تميز و مرتب نه نفرشان قبر کن و مرده شوي هايي بودند که در عين حال نشان دادن خو ش رويي شيطانهاي بدجنس و خبيثي بيش نبودند. سرپرستار گادلي مثل اينکه از اينهمه فحش و بد و بيراهي که نثار ما کرده هنوز هم راضي نبود و عقده دلش خالي نشده بود.زيرا ضمن لباس پوشيدن هم گاه با سقلمه و نشگون از ما پذيرايي ميکرد.هنگامي که خارج از وان مشغول شانه زدن به موهاي خود بودم چون موهاي سرم به طوري طبيعي کمي فردار و پر موج است دست ميبرد و به شدت دسته دسته موهاي مرا ميکشيد تا صاف شود و موج دار نباشد.آنقدر با بيرحمي به اين کار ادامه داد که نزديک بود موهايم از بيخ کنده شود. سرانجام از شدت درد فرياد کشيدم:بي انصاف چرا اينقدر موهاي مرا ميکشي منظورت از اين اذيت کردن چيست؟ پاسخ داد:منظور بخصوصي نداشتم فقط خواستم بدانم تو هم از اون شپشوهاي کثيفي يا نه.و بعد ش زد زير خنده خنده هايي ديوانه وار و پر سر و صدا که از نظر من کامل بيجا و بي مزه
بود و باعث چند ش انسان ميگرديد. بعد از خاتمه استحمام به هر يک از ما يکدست لباس مخصوص زندان عبارت از يک روپو ش راه راه و يک جفت کفش دادند.قرار شد لباس زير را بعدا تحويل دهند.روپو ش خاکستري راه راه من از بس کهنه و پوسيده بود اغلب خطوط راه راهش محو شده روي هم رفته به صورت کهنه اي که به درد کف سائي سالن و راهرو ميخورد.در آمده بود کفشها از بس بزرگ و گشاد
بود به هنگام راه رفتن خيال داشت از پايم خارج شود و شلپ شلپ صدا ميکرد.گاه از پايم خارج ميشد و به جلو ميپريد. از همانجا ما را به آسايشگاه زندان بردند آرايش و اصل ح موي سر براي همه اجباري و مجاني بود.پس از يک اصل ح کامل کوتاه پسرانه به منظور معاينه پزشکي روانه بهداري زندان شديم. بر خلف ساير کارکنان دکتر که مرد کوچولويي بود و جزئي قوزي به پشت داشت به هيچکس فحش نميداد علوه بر مليمت و خوشرويي نسبت به همه اظهار همدردي و دلسوزي ميکرد.ضمن اينکه عينک ضخيمي به چشم گذاشته بود.همه را دقيقا معاينه و نتيجه معاينه خود را روي يک برگ کاغذ يادداشت ميکرد.تا بنظر رئيس زندان برسد. تنها ايرادي که از وضع جسماني من گرفت اين بود که نظر داد دچار ضعف و کم بنيه گي از کمبود غذايي هستم و بايستي تا مدتي از رژيم غذايي بخصوص استفاده کنم.تا ضعف و لغري و کم وزني بيش از حدم برطرف شود.به اين نظريه هم طبق معمول به هيچ وجه در زندانها توجه نميشد.اصل تمام اين کارها يک نوع ظاهر سازي يا به قول معروف فرماليته اداري بود.حال که پس از گذشت چند سال به آن روزها فکر ميکنم به اين نتيجه پي ميبرم که تنها انسان و با شرف موجود در آن زندان همان دکتر بود. از ما سيزده نفر فقط دونفرمان هيچگونه ترس و نگراني از اين نوع معاينات نداشتيم.يکي من و يکي راشل ولي به طوري که بعدها معلوم شد بقيه هر يک گرفتار يک نوع بيماري مسري بوده اند و از همان روز تحت مداواي شديد قرار گرفتند. خانم گادلي من و راشل را بهمراه خود به سالن بزرگي در طبقه بال که محل تقسيم زندانيان جديد بود برد.اين سالن به کلي عاري از هر نوع وسيله و کامل برهنه ديوارهاي سنگي آن به رنگ سبز و کف آن از سنگهاي سياه يا خاکستري فر ش شده بود. به هنگام عبور از کريدور يا راهرو طويل زندان تعدادي از زندانيان از داخل سلولهاي خود سري تکان داده و به ما خو ش آمد ميگفتند.خانم گادلي درب سالن را پشت سر ما بست و پشت آن را انداخت و رفت. دو نفري در ميان اين سالن پر عرض و طول بدون نيمکت و صندلي تنها مانديم.پس از چند لحظه وقتي با نگاه کردن از سوراخ کليد به راهرو مطمئن شديم که کسي به سراغ ما نمي ايد و
در اين طرفها نيست.به نوبت براي هم قلب گرفته و با رفتن بروي شانه از ميان فاصله ميله هاي پنجره هاي مرتفع و باريک بالي ديوار سالن تا مدتي شروع به تماشاي مناظر دنياي خارج از زندان کرديم تا سرانجام از اين کار هم خسته شده ساکت و آرام چهارزانو روي سنگفر ش کف سالن نشستيم و منتظر مانديم گاه با هم درددل ميکرديم و صحبتهايي رد و بدل ميکرديم بالخره پس از ساعتي درب باز شد پرستار قوي هيکل بلوندي که بعدها معلوم شد اسمش خانم گاسيدي است همراه با يک گروه زنداني هفت يا هشت نفري جديد وارد شد.به محض اينکه من و راشل را در روي زمين نشسته ديد چشمانش از شدت خشم برگشت و با تغير فرياد کشيد.پاشين هيکل نجستونو از روي زمين بلند کنين.تنبلهاي بي مصرف فکر کردن اينجا جاي تنبلي و بي حاليست؟همينه ديگه اگه اينجور تنبل و بي کار نبودين که کارتون به
اينجا نميکشيد.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد