
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت سوم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارتر
قسمت قبل
وقتي نوبت به من رسيد بر خلاف انتظار بجاي اينکه اين مامور هم مثل سايرين با من رفتار خشونت آميزي داشته باشد با خوش رويي و آهستگي پيش آمد. رفتارش آنچنان بي شرمانه بود که هر کس مشاهده ميکرد تصور مي نمود که به محض خروج از سالن دادگاه به کلي مرا بغل کرده و خواهد بوسيد.حتي عده اي با مشاهده اين وضعيت به شدت شروع به خنديدن کردند.از روز ناراحتي چندين بار تصميم گرفتم که با پشت دست محکم به ميان دهانش بکوبم.ولي باز روي بعضي ملاحظات جلو خود را گرفتم.و همچون يک عروسک کوکي بي روح و بي اراده با او به راه افتادم و به روي خود نياوردم. آن روز قبل از ظهر بالافاصله پس از خاتمه کار دادگاه مرا از همانجا مستقيما به زندان شهر فرستادند که تا رسيدن نوبت دادگاه تجديد نظر در آنجا بمانم اين زندان ساختمان سه طبقه بد هيبت به کلي تاريک بود که جلو کليه منافذ و پنجره هاي آن را به وسيله ميله هاي قطور و محکمي مسدود ساخته بودند. شکل و ساختمان داخلي آن را ميشد به تخمدان داخلي يک سيب تشبيه کرد.هر گاه وسط تخمدان سيب را بجاي محوطه حيات زندان فرض ميکرديم بجاي هر يک از تخمهاي ميان سيب يک راهرو يا کريدور به اطراف اين حياط منشعب ميشد. کف کليه اين راهرو و سلولهاي اطراف آن به وسيله سنگ و سيمان محکمي فر ش شده بود.روشنايي داخل هال کريدور و سلولها از چراغهاي کم نور واقع در سقف مرتفع آنها تامين ميگرديد.در طول شش ماهي که در آن زندان موقت بودم حتي براي يکبار هم نشد که پوشش و لامپهاي اين چراغها را باز کرده يا پاک کنند. دو طبقه پايين زندان که به صورت کريدورها با سلولهاي آن دايره وار تا گرداگرد ساختمان ادامه يافته بود مخصوص زندانيان مرد و طبقه سوم يعني آخرين طبقه که از حيث ساختمان عينا شبيه ساير طبقات بود مخصوص زندان زنان بود. سلول يا اتاقک قفس مانند من نيز در همين طبقه واقع و تنها زيرانداز و رواندازم عبارت از يک تشک چرک و کثيف متعفن از بوي تند و زننده ادرار زندانيان سابق بود که کرار اين ادرارهاي مداوم باعث بر تشکيل لکه هاي حلقه اي زننده اي در روي آن گرديده بود. از لبلي درز و سوراخهاي قسمتهاي مختلف اين تشک روز روشن کک و ساسهاي درست سمج و زرنگي به سرعت از اين طرف به آن طرف دويده و آزادانه جولن ميدادند. اولين منظره اي که پس از ورود به زندان زنان از آن بالا توجه مرا بخود جلب کرد مشاهده تجمع بهم فشرده زندانيان مرد در آن پايين بود که تا آخر عمر هرگز اثر اين مشاهده را فرامو ش نخواهم کرد.کليه زندانيان مرد را در داخل محوطه به صورت شش صف دايره وار در آورده و به اصطل ح مشغول تمرينات ورزشي صبحگاهي ساخته بودند.تعدادشان در حدود دويست نفر بود که در ميان يک رديف از افراد مسلح و نگهبانان زندان محاصره شده بودند رفتار بي رحمانه خشونت و شدت عملي که نسبت به آنها انجام ميگرفت تصور نميکنم در مورد هيچ حيوان وحشي و درنده اي بعمل آمده باشد. اغلب آنها لغر و رنگ پريده تعدادي مجرو ح و چند نفري هم مسلول و بيمار ريوي بودند که از بي رمقي قدرت سرپا ايستادن را نداشتند و وقتي دچار سرفه هاي خشک و پي در پي خود ميشدند چون نهال باريکي که دچار باد شديدي شده باشد بهر طرف پيچ و تاب خورده گاه بشدت شروع به لرزيدن ميکردند. سرانجام برناکه ورز ش به اصطلاح صبحگاهي خاتمه يافت و راحت با ش چند دقيقه اي انها شروع شد.همگي با چهره هاي استخواني و گامهاي مايوس و نااميد خود تکيه بر ديوار نمودند دود سيگاري که از اين جمعيت به هوا مي رفت چون ابر سياه متراکمي به طبقات بال ميرسيد.هيچ يک حوصله حرف زدن نداشتند هر گاه تعدادي هم گاه گاه چند کلمه اي بين خود رد و بدل ميکردند به صورت نجوا و پچ پچ عينا مثل صدايي که احيانا در يک شب طوفاني از گورستان مردگان شنيده شود.بعضي از آنها براي انجام خواسته هاي حقه و معمولي خود از نگهبانان سنگدل و بي رحم آنچنان به تضرع و التماس مي افتادند که از مشاهده آن چند ش و لرشي تکان دهنده تا مغز استخوانهايم اثر نمود و شروع به لرزيدن کردم. بيش از اين طاقت نگاه کردن نداشتم از جلو پنجره اتاقم کنار کشيده روي لبه تخت نشستم براي اولين بار حال پي به موقعيت دنياي جديد خود برده بودم.ترس و نگراني شديدي سراپاي وجودم را فرا گرفته بود.با خود انديشيدم واي بر من پس اينست وضع زندگي زندانيان و طرز رفتار با آنان موضوعي که تابحال فقط جسته و گريخته چيزهايي درباره آن شنيده بودم و من در ميان پنجه ظلم قانون با سر به داخل سياه چال سرنگون شده بودم در حاليکه راه نجات از هر طرف برويم بسته بود.پس در حاليکه در ميان سلول تاريک خود زانو زده اشک بر ديده با دلي شکسته دست دعا بسوي آسمان بلند کرده با عجز و لبه از خداوند درخواست کردم تا هر طور شده به وسيله اي مرا از اين بند برهاند و ترحمي به ناداني و ندانم کاري جزئي من بنمايد.در همين حال که فارغ از هر چيز با کف هر دو دست روي چشم و صورت خود را پوشانده و اشک ندامت بي امان بر پهنه صورتم جاري شده بود از لي انگشتان و از پشت پرده اشک خويش متوجه هيکل زني شلخته خشن و بد قيافه بلند قدي شدم که ضمن توقف در پشت درب سلولم به وسيله دسته کليد سنگيني که بهمراه داشت درب سلولم را باز کرده داخل شد. نگاه تمسخر آميزي به سر تاپاي من انداخت و در حاليکه لبخند تلخي به لب داشت متوجه دهان گشاد و بدون دندان او شدم.با صداي خشک و زننده ا ش فرياد زد پاشو خودتو جمع و جور کن دعا کردن تو اين زندون کسي رو بجايي نرسونده و فايده اي هم بحال هيچکس نداشته بيخودي به خودت زحمت نده تنها چيزي که در اينجا بايست ياد بگيري تا واسه خودت دردسر زيادي درست نکني اينه که مقررات زندونو خوب اجرا کني و هر فرمان و دستوري که بهت داده ميشه چون و چرا نياري حال فهميدي؟سري تکان داد.و خرنشي کشيد.هوم ...هوف ...دعا دعا دو تخته پتوي کثيف و نخ نمايي را که همراه آورده بود با خشونت تمام به ميان سينه ام پرت کرد سپس بدون کلمه اي صحبت برگشت و بطرف درب سلول رفت.از مشاهده قيافه طرز رفتار و گفتار او دچار بهت و حيرت عجيبي شده بودم به طوري که زبانم به کلي بند آمده نتوانستم در پاسخ صحبتهاي او حتي يک کلمه هم حرف بزنم.وقتي او مقابل درب رسيد با خود گفتم خوب چنين زنداني مسلما به يک چنين زندانبان هم دارد او دست برده بود تا درب سلول را باز کند که يک مرتبه در حاليکه بغضم ترکيده بود با التماس رو به او کرده ضمن هق هق گريه گفتم:شما را بخدا فکر نميکنيد من بتوانم در يک چنين سلول کثيف و متعفني زندگي کنم و زنده بمانم؟در حاليکه يک تخته ملفه اي که بشود به آن نگاه کرد در آن وجود ندارد.آه ترا بخدا خود شما اينجا را نگاه کنيد کک و ساسها را ببينيد که چه بيا و برو و فعاليتي ميکنند و چگونه خود را آماده حمله دسته جمعي به من کرده اند!
کمي بطرف من چرخيد چيني به ابروهاي باريک خود انداخت.هر دو دستهايش را به کمر زده کمي هم به جلو خم شد دهان بي دندان خود را باز کرده با قيافه اي نفرت انگيز پاسخ مرا به يک جمله داد:تف به تو زنيکه بي شرم سپس سر خود را بال گرفت رو از من برتافت و قاه قاه شروع به خنده هاي بلند و چند ش آور کرد.بعد از مدتي خنديدن دوباره رو به من کرد و گفت:خوب فکر ميکني که مثل من خود خدا يا شيطان يا هر چيزي که تو اونو ميپرستي هستم؟ که به علت گريه و دعايت به کمک به منظور نجات به اينجا آمده ام؟که اينجوري لوس ميشي و واسم ناز ميکني؟زنيکه حسابي خوب چشماتو وا کن فکر ميکني کجا هستي هتل اينتر ناسيونال يا مثل و پانسيون اشرافي فلن و فلن.آها ها هاها يا فکر ميکني وارد خوابگاه دانشگاه علوم اجتماعي شده اي؟نه جونم کور خوندي اينجارو زندونش ميگن سپس ناگهان بطرف من چرخيد بازوي مرا چسبيد و فرياد زد پاشو ببينم يال کار دارم ميخوام بازرسيت کنم بزن بال. و قبل از اينکه من فرصت فکر کردن و تصميمي پيدا کنم خود ش با يک حرکت سريع دامن مرا بال زد و وقيحانه شروع به بازديد و دستمالي سرتاپاي بدن و لباس من کرد.ضمن اين تفتيش دفترچه يادداشت جيبي دستمال و در حدود بيست دلر پولي را که همراه داشتم به علاوه انگشتر الماسي که داخل جلد دفترچه پنهانش کرده و پنجاه دلار پولش را پرداخته بودم ساعت مچي طل شيشه عطر خلصه هر چه داشتم جمع کرد و در ميان جيب گشاد و مشتهايش پنهان کرده گفت:خوب جونم لزم نيست اينجور چيزهارو اينجا با خودت داشته باشي.بچه هاي ناقلي زندون ازت ميزنن.خودم اينارو واست نگهميدارم.البته خيالت راحت باشد وقتي مرخص شدي اونارو پس ميگيري.کليه وسائلم را بهمراه برد.تنها دفترچه جيبم را پس از برداشتن انگشتر از داخل آن به طرفم پرت کرد.
فرياد کشيدم آنها را کجا ميبري؟وسائل شخصي مرا پس بده تو حق نداري آنها را از من بگيري.فکر ميکني من نميدانم يا تو و امثال تو را نميشناسم تو يک دروغگويي ميخواي آنها را بالا بکشي هيچوقت هم پس نميدي ...برگشت چشمهاي بي عاطفه و پر کينه ا ش از هم باز شده بود دهان بدون دندان خود را بهم فشرده يکي از مشتهايش را گرده کرده بود يوا ش يوا ش بسوي من آمده زير لب چنين گفت:که اينطور تو منو دزد فرض ميکني آره ...دزد کوچولو بله شلخته خانم حلا خواهيم ديد يکپاي خود را جلوتر گذاشت دست راستش را بال برد و با پشت دستش چند تا سيلي و تو دهني محکم به صورت و دهان من کوبيد بازوي مرا چسبيده با خشونت از روي تخت به زمينم پرت کرد.به طوري که با صورت به زمين خوردم صداي بهم کوبيده شدن درب آهني سلول و چرخيدن کليد را در داخل آن شنيدم پشت سر آنص داي قدمها و خنده هاي مداوم وحشت انگيز ش دوباره به گوشم رسيد. طاقتم تمام شده و به کلي از پا در آمده بودم تحمل اين همه بي خوابي خستگي شکست و ناراحتي چند روزه سپس هم اين کتک و فحش و خشونت بي پايه شوخي نبود در همان حالي که بروي زمين افتاده بخواب رفته و تا مدتي بيدار نشده بودم به طوري که نه هواي کثيف و متعفن نه سر و صدا و نعره هاي زندانيان و نه حمله دسته جمعي شپش و ککها هيچکدام نتوانسته بودند مانع از پا در آمدن و به خواب سنگين فرو رفتن من کردند مثل يک تکه سنگ افتادم و ديگر چيزي نفهميدم. هنوز نميدانم چند ساعت بهمين نحو افتاده و تا چه ساعتي بي اختيار به خواب رفته بودم که ناگهان با شنيدن صداي چکش زنگ تکان دهنده و گو ش خرا ش زندان و داد و فرياد و صداي قيل و قال و پاهايي که در راهرو پيچيده بود از خواب پريدم چند لحظه بعد هم تلق تلق چرخيدن کليدي در داخل قفل درب سلول مرا هشيارتر کرد و صداي يکي از زندانيان مرا بخود آورد که از لي ميله درب صدا ميکرد.زود با ش تمام ميشه.چشمهاي خود را ماليدم و پرسيدم :چي تمام ميشه؟پاسخ داد:شام دختر شام زندون. از جا بلند شدم و تلو تلو خوران پشت سر او در ميان کريدور طويل زندان داخل جمعيت بي ملحظه زندانيان براه افتادم. وارد سالن بزرگي شديم که در وسط طول سرتاسري آن تعدادي ميزهاي چوبي سنگين را که از الوارهاي محکم نتراشيده و صافکاري نشده اي ساخته شده بود بغل هم چسبانده دورتادور آنها هم تعدادي نيمکتهاي ناصاف بخراشيده بد هيبتي را بهمين طريق بهم چسبانده بودند.اينها به اصطلاح ميز و نيمکتهاي ناهارخوري عمومي زندانيان بودند. صداي جيغ و فرياد و قيل و قال زنان زنداني گو ش را کر ميکرد.تبهکاراني سياه سفيد سبزهگندمگون درشت ريز چاق لغر پير جوان جاني قاتل قاچاقچي معتاد سارق مسلح جيب بر کلهبردار و خلاصه همه جور آدمي که مثل يک مشت حيوان وحشي زنجير گسيخته يکديگر را هول ميدادند در اينجا ديده ميشدند.تعداد آنها در حدود پنجاه نفر بود که هر کس سعي داشت با فحش و بد و بيراه راه خود را زودتر باز کند. همه ضمن فشار و هول دادن از سر و کول هم بال ميرفتند گاه ضمن گلويز شدن ناسزاترين فحشها را نثار هم ميکردند.در ضمن بهر کجا در ديوار کف سالن بدون ملحظه به همه جا تف مي انداختند.در نظر من اين تابلوي زنده اي از مردمان خبيث لعنتي و مطرود از جهنم خدا بود. ديدم که ايستادن و نگاه کردن فايده اي ندارد.کسي به کسي نيست.پس هر طور بود راهي براي خود گشودم و بزور خودم را روي يکي از نيمکتها در ميان يک زن سياه پوست درشت هيکل
و يک زن لغر استخواني سفيد کوچولوي رنگ پريده جا دادم.زنک سفيد پوست قرقري کرد و ضمن اينکه با نوک آرنج محکم به پهلوي من ميکوبيد چند فحش رکيک هم نثارم کرد. اما برخلف او زن سياهپوست کمي خود ش را جابجا کرد تا جاي من راحت تر گردد سپس با نگاهي مهربان و رفتاري دوستانه از من پرسيد:اسمت چيه جونم؟ ضمن تشکر پاسخ دادم:الينور. ولي منو اينجا مري صدا ميکنن.خوب الينور حال بگو ببينم جرمت چيه؟ فکر ميکنم بشه اسمشو کلهبرداري يا بقول شما کلک گذاشت سرانجام تا رسيدن تقسيم ناهار صحبت ما با هم گل کرد.و من که پس از اين همه تقسيم ناهار به هم صحبتي رسيده بودم روي هم رفته از اين مري سياهه خوشم آمده بود.قيافه اي روراست و رفتار بي شيله پيله اي داشت.چيزي نگذشت که يک ديگ بزرگ پر از غذا به وسط ميز گذاشته شد و زندانيها با قاشق و چنگالهاي خود بطرف آن حمله بردند.غذا عبارت از سوپ گوشت و مقداري نان سفيد بيات و کپک زده بود. زني گر کثيف و نگبت گرفته هم در حاليگه کتري بزرگي بدست داشت از درب وارد شد و از همان جلو براي هز زنداني کمي قهوه آبکي و بي مزه به داخل فنجانش ميريخت.نان کپک زده و خمير گوشت داخل سوپ هم سفت و نپخته بود. به محض چشيدن اولين قاشق نزديک بود حالم بهم بخورد.خود را عقب کشيدم مري سياهه که متوجه من بود با اصرار تمام از من خواست تا هر طور شده يک کمي از آن بخورم و به منگفت:عزيزم چشماتو ببند و پيش خودت مجسم کن داري جوجه سرخ کرده به نيش ميکشي و پشت سر ش هم مرباي سيب نو ش جا ميکني.آه دلم ميخواست قبل اينجا بودي و وضع غذاي افتضا ح آن روز را ميديدي تا حال اين غذا رو روي چشمت ميذاشتي.حال باهاس شکر کني که غذا خيلي بهتر از اون وقتها شده. سرخود را بلند کرده کمي به اطراف خود نگاه کرده مشاهده کردم که چطور بيشتر زندانيان با اشتها و ولع کامل تمام اين غذاي بد مزه و کثيف را ميبلعند ولي من هر چه سعي کردم نتوانستم اصل وجود حاضر به قبول آن نبود و از گلويم پايين نميرفت.با وجود اين بهر طريق کمي نان به کمک چند جرعه قهوه خوردم نميدانم به چه دليل زن مسئول تقسيم قهوه چند باري مري سياه را برانداز کرد.مري هم خنده اي آشنا و دوستانه به لب آورده فنجانش را بال گرفت و گفت:مامي جون يک کمي ديگه قهوه برايم بريز.قيافه زنک يک دفعه تغيير کرد.ابروهايش را بهم کشيده فرياد زد:گمشو سياه بدترکيب تو که سهمتو گرفتي کوفت هم بهت نميدم.سپس در حاليکه با يک دست کتري قهوه را بال گرفته بود و با دست ديگر ش به هنگام رد شدن از کنار ما چند تا سقلمه به پهلوي مري زد.به طوري که ناله تضرع آميز او بلند شد.خواهش ميکنم مام الهي قربونت برم غلط کردم نخواستم نزن نزن. هنوز جمله التماس آميز آخر ش تمام نشده بود که پرستار مسئول غذا وارد شد و با حوله بزرگ و کثيفي که روي شانه ا ش انداخته بود چند ضربه محکم به صورت و چانه مري زد مري هم که ديگر تحملش تمام شده بود بيش از اين طاقت اين همه ظلم و بدجنسي را نياورده ناگهان مثل يک پلنگ ماده نعره اي کشيد و از جا پريد هر دو به سختي با هم گلويز شدند.بقيه زندانيان که عقب يک چنين موقعيتهايي ميگشتند تا ضمن تنوع ناظر انتقام گرفتن از پرستاران ستم کار باشند بدون کوچکترين دخالتي براي سوا کردن آنها کنار کشيدند.ضمن اينکه ميدان مبارزه را بازتر ميکردند با شوق و شعف تمام شروع به تحريک و تشويق آنها کردند و در ضمن ظرفها را بهم ميکوبيدند.آها آها به به جانمي بزن بزن مري سياه معطلش نکن گوششو گاز بگير موي سرشو بچسب .هر دو به سختي سرگرم زد و خورد بودند که سرپرستار مو سرخي که به صورت من سيلي زده بود و وسايلم را برده بود وارد شد و آنها را از هم سوا کرد سپس در حاليکه موهاي بلند مري سياه را به دور پنجه ا ش پيچانده بود او را کشان کشان به طرف نيمکت آورده گفت:بگير بتمرگ سياه لعنتي اين دفعه اگه از اين غلتها بکني جيره يک روز تو قطع ميکنم. مشاهده هر يک از اين صحنه ها باعث رنج بيشتر من ميشد بلند شدم و از سالن بيرون آمدم ضمن اينکه از شدت ناراحتي در حال انفجار بودم داخل سلول خود شدم و گريه کنان به روي تختم افتادم.
سرتاسر شش ماهي را که در آن زندان به سر بردم غذا بهمين طريق بود و هيچوقت بهتر نشد صبحانه ما عبارت از يک نوع سوپ با آ ش تهيه شده از حبوبات کرم زده فاسد بود.که بعضي از زنها با اشتهاي تمام حتي کرمهاي پخته شده داخل آن را ميخوردند.يک شير ابکي يک فنجان هم قهوه کم رنگ و بي مزه ناهار هم آبگوشت سبزي همراه با نان خمير و سياه و فنجاني قهوه اما شام فقط نان خالي و چاي.
بعضي اوقات که به ما عزت ميگذاشتند به هر نفر يک دانه سيب زميني آب پز بعنوان رنگين کردن سفره ميدادند هر هفته اي هم يکبار به هر نفر يک بشقاب آلو پخته کرم زده کثيف اين بود غذاي معمولي و هميشگي ما. البته هر يک از زندانياني که پول داشتند و مايل بودند ميتوانستند سرکيسه را شل کنند و براي خودشان خوراکيهاي ديگري از بيرون يا از فروشگاه زندان تهيه کنند.اين نوع خريدها معمول با کمک و وسيله پرستاران زندان به عمل ميامد.آنها هم طبق معمول هر جنسي را چند برابر قيمت اصلي ا ش به حساب مياوردند.و مثل يک پشه مالريا بي رحمانه خون انسان را مي مکيدند.تازه جنسي که به دستت ميدادند اگر غذا بود سرد شده و اگر کره يا چيزهايي مثل آن بود دست خورده و مچاله شده بود.تازه وقتي پس از اين همه تفاصيل قصد خوردن آن را ميکردي يکي از پرستارها آنا سر ميرسيد و دستور ميداد بلند شو ببينم.فورا عقب فلن کار برو يا فلن بيگاري را انجام بده.به محض رفتن و برگشتن ديگر اثري از غذا نبود و پرستارها آن را نو ش جان کرده بودند بدين لحاظ اشخاص پولدار هم از خير خريد از فروشگاه يا بيرون ميگذشتند. تعدادي از زندانيان معتاد به تريک يا گرد (گرتي)بودند.اين بدبختها حاضر بودند به منظور بدست آوردن يک نفس گرد سفيد يا بقول خودشان برف تن به هر کاري از آن پست تر هم نباشد بدهند.پرستاران و زندانبانان هم به منظور پيش برد خواسته و انجام مقاصد خويش هر چند گاه يکبار يک نفس گرد به آنها رسانده بدين طريق افسار آنها را هميشه در دست داشتند.البته اين انعام سخاوتمندانه آنها چندان مجاني هم نبود بلکه فقط در ازاي انجام خدمات و همکاريهاي جاسوسي و غير شرافتمندانه اي به آنها عطا ميشد. زندانبان يا همان سرپرستار مو سرخه که اسمش مگي بود.به اتفاق همکاران بي همه چيز خود دست به انواع دوز و کلک و حرام زادگيها ميزد.بدين طريق هر زنداني بيچاره اي را که جرات بلند نفس کشيدن کرده بود خرد و نابود ميساخت.بعدها که کمي با اوضاع آشنايي پيدا کردم دريافتم که هر يک از ما بايستي از سازمانا داري دو تخته پتو ملفه بالش روبالشي نو و حتي حوله و صابون باشيم.ولي آنها به کمک هم کليه اين وسائل را بال کشيده و حق زندانيان
را پايمال ميکردند.مگر در مواري که کسي که پولدار بود حاضر ميشد علنا به آنها رشوه و حق و حساب خوبي بدهد.آن وقت اين نوع وسائل استثنا در اختيار او قرار ميگرفت. کليه زندانيان گير افتاده در اين زندان مرتبا روز شماري ميکردند.تا چه وقت نوبت محاکمه نهايي آنها فرا رسد و از اين بلتکليفي رهايي يابند. برابر قانون زندانيان موقت يا متهمين محکوم نشده بايستي از هر نوع بيگاري و کار شاقي معاف باشند.ولي متاسفانه در اين زندان کسي توجهي به اين نوع قوانين نداشت.و براي هر کسي به فراخور و متناسب با معلومات سابقه و سليقه ا ش کار روزانه اي تعيين شده بود.که مجبور بود در مدت معين کار تعيين شده را خاتمه و تحويل نمايد.واي به حال زنداني بدبختي که در اين کار مسامحه به خرج ميداد.يا با وجود کوشش شبانه روزي موفق به تحويل به موقع آن نميشد و يا احتمال با ارتکاب اشتباهي مختصر آن را مطابق دلخواه زندانبانان از کار در نمياورد آنوقت بود که دچار خشم زندانبانان دژخيم صفت گرديده پس از فحش و ناسزاي فراوان کتک مفصلي ميخورد.حتي مجبور بود آن روز را گرسنگي بکشد و از جيره مختصر روزانه هم محروم گردد.
همه روزه در راس ساعت 7 صبح صداي تکان دهنده چکش زنگ زندان همه را به جنب و جو ش واميداشت.صداي اين زنگ گرچه کامل ناخوشايند بود ولي از جهتي براي من يکي خوشايند بود.زيرا اول گذشت يک روز و شروع روز ديگري از اين زندان جهنمي و دوران نکبت بار آن را نويد ميداد.من که در تمام سرتاسر شبهاي شش ماهي را که در اين زندان بودم حتي يک شب هم خواب راحت نداشتم اغلب دچار بيخوابي يا کابوسهاي وحشتناک ميشدم در نتيجه در اول صبح هر روز خرد و خسته و بي حال و بي رمق بودم ولي ساير زندانيان اغلب مدتها قبل از ساعت 7 بيدار شده لباس پوشيده و آماده پشت درب سلول کمين ميکردند تا به محض باز شدن قفل توسط پرستارها بسوي دستشويي و توالت حمله ور شوند. در اينگونه موارد اغلب کار ما با بعضي از زندانياني که حاضر به کشيدن دستگيره توالت نشده بيشتر آنها هم دچار انواع بيماري مسري بودند به زد و خورد و کتک کاري ميکشيد. توالت عمومي عبارت از يک دستگاه دو ش سه دستگاه مسترا ح و دستشويي بود که به محض باز شدن دربها تعداد پنجاه نفر زنداني عاصي و بي بند و بار دسته جمعي بطرف اين چند دستگاه توالت حمله ور ميشدند.غوغاي عظيمي برپا ميشد. بهر حال پس از انجام يک دست و روشويي سريع و استفاده مختصر از اين توالتها ما را بطرف ناهار خوري عمومي ميبردند.تا دوباره آن صبحانه بوگندو و تهوع آور را نو ش جان کنيم.بالفاصله پس از صرف صبحانه براي شستن ظروف خود به ستون يک پشت سر هم مي ايستاديم.پس از آن به سلولهاي خود برگشته ظروف خود را زير بالش قرار ميداديم و هر گاه کار بيگاري و معين شده اي نداشتيم به دوخت و دوز و کارهاي شخصي خويش پرداخته يا مشغول مطالعه ميشديم در غير اين صورت روي تخت خود دراز ميکشيديم و منتظر ميمانديم تا کي دوباره ظهر برسد و به بهانه خوردن ناهار براي چند لحظه اي هم که شده از اين دخمه کثيف و خفقان آور خارج گردين. پس از خاتمه برنامه ناهار اجازه داده بودند که برابر برنامه هواخوري هر کسي که مايل باشد به داخل سالن عمومي بيايد و در آنجا با سايرين ملقات کند و هم صحبت شود.که البته هر پنجاه نفرمان با اشتياق تمام از اين فرصت استفاده ميکرديم و در سالن عمومي به دور هم جمع ميشديم در اين گرد همايي همگاني بعضي ها خود را سرگرم انواع بازيهاي با کارت ميکردند تعدادي هم بعنوان تفريح و تنوع بدور چند نفري که ادعا ميکردند فالگير يا کف بين هستند جمع ميشدند و کف دست خود را در اختيار آنان ميگذاشتند تا از سرنوشت شوم و اينده خويش آگاهي يابند اين کف بينان ناقل و کلک باز هم با چرب زباني و چاخان هاي خويش جملت مشابه و بي سر و تهي تحويل آنها ميدادند.در اين حال دود سيگار مثل دود بخاري آنچنان هوا را کثيف کرده بود که نفس کشيدن را مشکل ميساخت.فالگير اصلي زندان زني بود با قيافه و رفتاري عجيب که بين اينهمه زنداني کامل مشخص و بي نظير در اصل فرانسوي با هيکلي درشت ولي کشيده و قيافه اي رنگ پريده بود بود از همه عجيب تر چشمهاي پر نفوذ و مسحور کننده اسرار آميز و لنگه به لنگه يعني نارنگ او بود.يک چشمش قهوه اي و چشم ديگري آبي کم رنگ بود.در کار فالگيريش مهارت عجيبي داشت.فالگيري براي او چه از روي خطوط کف دست يا به طريق دستمالي بروي پنجه هاي شخص کاملا ساده و جالب مينمود.براي هر فال کمتر از بيست و پنج سنت نميگرفت. به هنگام جمع شدن در سالن دور اين فالگير شلوغلر از ساير نقاط بود.ضمن فالگيري او ديگران نيز به دور او و مشتريانش حلقه زده هر يک پيش گوييها و جملت او را همراه با بعضي گوشه کنايه يا جوک و متلکها ميکردند و تحويل فالگيرنده ميدادند. ولي يارو فرانسويه مثل اينکه اصل در بين جمع نيست.بدون توجه به اين حرفا با خونسردي و وقار تمام بکار خود ش ادامه ميداد.و طوري با افاده و بي اعتنا به سايرين نگاه ميکرد گويي سايرين را مجسمه گچي يا آشغال فرض ميکرد.هميشه هم به طريقي فال خود ش را از کار در مياورد.که طرف ضمن ايمان کامل به درستي فال خويش به اينده اميدوار و از نزد او راضي و خوشحال برميگشت.سر و لباس اين فالگير عينا مثل پرنسس و لردهاي ثروتمند بود.هر روز يکرنگ و يک فرم لباس ميپوشيد و مثل ريگ هم پول خرج ميکرد.در نتيجه با بريز و بپا ش و ولخرجي هاي خود پرستارها را هم مطيع و طرفدار خويش ساخته بود.به طوري که هر چه را که مايل بود برايش انجام ميدادند.او علوه بر فالگيري پوکرباز قهار و تردستي بود و در تمام اين مدت حتي يکبار هم نشد که به کسي ببازد.هميشه در خاتمه هر بازي يک کپه پول بچه شيرخوره هايي را که فکر ميکردند ميتوانند حريف او شوند و خود را قمار باز قهاري ميشمردند جلو خود ش جمع ميکرد.در نتيجه در تمام بازيها اين گرگ پير فاتح ميشد همه را لخت ميکرد و با خونسردي از جا بلند ميشد و پي کار خود ميرفت.تکرار اين موضوع باعث شده بود که کليه قماربازان حرفه اي و کهنه کار زندان در مقابل او سر تعظيم فرود بياورند يا به اصطل ح لنگ بيندازند.در نتيجه هيچکس حاضر به بازي مجدد با او نميشد ولي چون اينجا زندان موقت بود مرتبا تعدادي ميرفتند و عده اي تازه وارد جاي انها را ميگرفتند.اين تازه واردها هم اکثرا پولدار و به محض ورود به زندان عقب سرگرمي و حريف قماري بودند.در اين موقع بود که نوچه ها و کار چاق کن ها فرانسوي پا را جور يا قبول خودشان بساط را علم ميکردند و با هر نيرنگي که شده پاي پولدار تازه وارد را بدام ميکشيدند.اين فرانسويه علوه بر اين کار چاق کن ها هميشه يکنفر همدست ناقلي در ظاهر کميک و مجلس آرا و شوخ و مسخره بنام رز در کنار خود داشت که به محض شروع بازي روي چهارپايه بلندي مينشست و طوري قرار ميگرفت که کامل رودرروي فرانسويه بود در عين حال براحتي قادر به ديدن ورقهاي حريف ميشد. به محض شروع قمار دلقک بازي هاي يارو هم آغاز ميگرديد و با ادا و اطوار اشاره و مسخره بازي و شکلکهاي خود ش طبق قرار قبلي با فرانسويه نوع کارتهاي طرف را به او ميفهماند که البته اين علمات و اشاره هميشه ثابت نبود و بلکه هر چند روز يکبار طبق قرار و تمرين قبلي عوض ميشد تا توجه سايرين را جلب نکند. راستي فرامو ش کرده بودم قبل اين موضوع را به اطلع برسانم که زندانيها اسم اين سالن تجمع را گاودوني گذاشته بودند. يکي از همين روزها گاودوني خيلي شلوغ جاي تکان خوردن هم نبود زيرا همان روز صبح تعدادي زنداني بيچاره تازه وارد هم به جمعيت ما اضافه شده بود.در بين اين زندانيان زن مغازه دزدي به نام بيتراس ديده ميشد که از لحاظ زيبايي جدا مثل يک کارت پستال خوشگل و خو ش هيکل بود.در ضمن خود ش را خيلي زرنگ و به قول زنداني ها ختم روزگار ميپنداشت بدين لحاظ خيلي از خودراضي و مغرور بود و کمتر با کسي ميجوشيد. اينطوري که شايع شده بود از طريق دستبرد به مغازه و فروشگاهها پول کلني به جيب زده به هنگام پوکر بازي هم به قول قماربازها خيلي لرج بود و کلن بازي ميکرد.اصل اعتنايي به ارقام کم نداشت و بلوفهاي کلني ميزد و از اين لحاظ همه را به حيرت واميداشت.آنروز بازي گرم و سطح باليي بين پنج نفر قمارباز قهار و پولدار شروع شده بود.بيشتر شيريني و گرمي بازي در اين بود که دو حريف زرنگ کهنه کار و ناقل يعني فرانسويه و بيتراس هم در اين جمع مقابل هم قرار گرفته بودند.عده زيادي هم بدور آنها جمع شده منتظر نتيجه بازي بودند تا نتيجه مبارزه فرانسوي و بيتراس را مشاهده کنند و ببينند د رخاتمه اين بازي پر هيجان و بي باکانه کدام يک پيروز ميشوند و پولها را ميبرند.بازي خيلي کلن و سطح بال شده و به منتهاي گرمي و هيجان خود رسيده بود. ولي اينبار هم مثل هميشه آنقدرها طول نکشيد که باز هم فرانسويه طبق معلوم سابق شروع به کپه کردن پولها در جلو خود ش شد.از هر طرف پولها بطرف او سرازير و در مقابل او جمع ميشد.در سرتاسر بازي برنده اصلي او بود.هر گاه ندرتا کسي جزئي بردي نصيبش ميشد بسيار ناچيز و جزئي بود. در اواخر بازي بود که حس کردم مثل اينکه بيتراس بويي از قضيه برده و به آن مشکوک شده.با زيرکي تمام زيرچشمي مواظب حرکات و رفتار رز گرديده کم کم حالت چشمانش عوض ميشد. نگاههايش شبيه نگاه گربه براق کمين کرده آماده به حمله اي شده بود.رنگ چهره ا ش لحظه به لحظه سرخ تر و برافروخته تر ميگرديد.هر چه بيشتر پي به دوز و کلک و بامبول آنها مي برد چشمانش تنگ تر و قيافه ا ش بيشتر درهم ميشد. ناگهان چون يوزپلنگي وحشي از جا پريد و در يک چشم بهم زدن دشنه تيز و باريکي در ميان مشتش برق زد.چشمهايش از حدقه خارج شده بود فرياد بلند او در ميان سالن پيچيد:فرانسوي ناکس حال نارو ميزني و بي مهابا با سه ضربه متوالي و سريع به سر و سينه فالگير فرانسوي او را از پا در آورد و جابجا نقش بر زمين کرد.حتي حمله او آنچنان سريع و ناگهاني بود که فرصت مداخله به کسي را نداد. نوار باريکي از خون روي کف سالن راه افتاده ميز بازي واژگون و کارتهاي خونين بهر طرف پخش شده بود سر و صدا و غلغله عجيبي برپا شد.چند نفري از همدستان فرانسوي ميخواستند بطرف بيتراس حمله برده و حساب او را برسند ولي يارو خيلي چابک تر از آني بود که آنها فکر ميکردند. با يک حمله سريع همه را کنار زده وفرياد کشيد هر نسناسي جلوتر بياد ريش ريشش ميکنم و بلي فرانسوي بي معرفتو به سر ش ميارم.چند نفري با عجله هيکل بيهو ش و خونين فرانسوي را روي دست بلند کرده به طرف توالت عمومي بردند چند تايي هم دويدند تا پرستارها را خبر کنند چند دقيقه بعد سرپرستار مو سرخه سراسيمه ميشه جلدي خشم زده سر رسيده فرياد کشيد بيرون همگي بيرون.زود گورتونو گم کنيد و به سلولهاي خود برگرديد.چند لحظه بعد صداي چرخيدن سريع کليد درب سلولها در ميان همهمه جمعيت شنيده شد.فرانسويه را به بيمارستان رساندند.گرچه پس از چند هفته بهبود يافت ولي اين قضيه حواس او را جمع تر کرد که به قول معروف دست بالي دست بسيار است و با همه کس نميشود نارو زد. بيتراس هم به جرم اين عمل سه روزي در سلول خود زنداني انفرادي بدون ملاقات شد و جيره چند وعده او هم قطع گرديد. بدين طريق قضيه به همينجا خاتمه يافت و باز هم برنامه هميشگي زندان مطابق معمول ادامه يافت.
ادامه دارد....
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد