
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت دوم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارتر
قسمت قبل
از ناچاري علاوه بر مراجعه مکرر به بنگاههاي کاريابي به روزنامه ها نيز در ستون و صفحه جويندگان کار اعلمي دادم.تا سرانجام پس از مايوس شدن از همه جا روزي يادداشتي از يک هتل به من رسيد.از من خواسته بودند که به آدرس تعيين شده مراجعه کنم.رسيدن اين
يادداشت در ان موقعيت حقيقتا براي من بزرگترين مژده بود.در حاليکه سراز پا نميشناختم با شتاب تمام خود را به آدرس هتل مزبور رسانيدم. به محض بسته شدن درب آپارتمان جمله خود را بدينگونه آغاز کرد:به به تو درست از همان تيپ دختراني هستي که من دنبالش ميگشتم ضمنا با نگاه پر هوس و معني دار ش برانداز کردن سراپاي من کم کم جلوتر آمد ضمن چرب زباني سعي کرد دست خود ش را به دور کمر من بيندازد وقتي امتناع مرا مشاهده کرد با وقاحت تمام تصميم گرفت با پررويي مرا بغل کند.ولي من ضمن ممانعت سعي کردم خود را عقب بکشم.ضمن اين عقب نشيني ناگهان بي اختيار به يکي از کارهاي نيمه تمام مجسمه سازي او برخورد کردم به طوريکه با صدايي مهيب از روي ميز کار ش سرنگون و به زمين افتاده از هم پاشيد اين عمل من ضمن اينکه باعث عصبانيت بيشتر او شد مثل اينکه احساسات او را بيشتر تحريک کرد و هيجان زيادتري به او بخشيد.به طوري از جا پريد و به سختي مرا در بغل فشرد.من شروع به داد و فرياد زيادي کردم.ولي او بي اعتنا به جيغ و فريادهاي من شروع به پيشروي بيشتر کرد و دست اندازيهاي وقيحانه تري کرد.به کلي مستاصل شده بودم و از شدت ياس و ناراحتي شروع به گريستن نمودم.بر خلف انتظار من مثل اينکه گريه من در رو ح لطيف او موثر واقع شده شدت عملش کم کم تخفيف يافت خود ش را عقب کشيد و مرا به حال خود گذاشت.سپس نگاه تحقير آميزي به من کرده کنار رفت و اجازه داد تا هر چه زودتر به سرعت از درب خارج شووم و با قدمهاي سريع از پله ها دو تا يکي بسوي طبقه اول بشتابم. وقتي وارد خيابان شدم نفس عميق و راحتي کشيدم ابتدا کمي به ديوار تکيه کردم تا حالم جا آمد و نفسهايم مرتب شد گرچه از اين موضوع خيلي ناراحت شدم ولي اين پيشامد بخودي خود باعث بر تجربه خوبي براي من شد. چند روزي بود که به علت بي پولي مجبور شده بودم از هتل اولي خارج و در يکي از ارزانترين مسافرخانه اي پايين شهر اتاقي کرايه و از ناچاري تا آنجا که امکان داشت از خوردن غذا خودداري و به کمترين مقدار ممکنه ميساختم.تا حدي که اين کم غذايي باعث شد که به درد سر شديد و مداومي دچار شوم.اين سر درد گاهي آنقدر شدت ميافت که مجبور ميشدم در يک شبانه روز شايد بيش از دوازده قرص آسپرين مصرف کنم. تا روزي پس از تحمل اين همه بدبختي و با اين همه دوندگي توسط يکي از بنگاههاي کاريابي به يک فروشگاه بزرگ معرفي شدم.روز جمعه بود فروشگاه هم کامل شلوغ و پر مشتري و نياز به فروشندگان بيشتري داشت.مستقيما به دفتر فروشگاه مراجعه درخواست کارم را دادم و پشت سر ستون طويلي از داوطلبين منتظر نوبت ايستادم جريان مصاحبه سايرين خيلي به طول انجاميد با وجود اين هنوز نوبت مصاحبه به من نرسيده بود.
تا جايي که ناگهان احساس سرگيجه شديدي کردم و بعد هم دچار ضعف و بي حالي شدم و ديگر چيزي نفهميدم. پس از به حال آمدن و چشم باز کردن خود را در روي کف زمين اتاق دراز کشيده ديدم در حاليکه عده اي دور من جمع شده و دکتري بالي سرم مشغول معاينه و صدور دستوراتي بود و مرتبا اظهار مي داشت:تکان دادن او صل ح نيست کوچکترين حرکت و جابجا کردن ممکنست باعث مرگش بشود.
ولي من خودم بهتر از هر دکتري از درد خود با اطلع بودم و علت ضعف و بي حالي خود را تشخيص ميدادم زيرا آن روز صبح بجاي صبحانه از شدت درد و گرسنگي تعداد ده عدد آسپرين خورده بودم البته اين آسپرينها را از قبل با خود داشتم.سرانجام چشمهاي خود را باز نگاهي به دکتر کرده گفتم:نه خيالتان راحت باشد من به اين سادگيها نميميرم حال خواهش ميکنم کمي کمک کنيد تا بتوانم خود را به طبقه پايين برسانم و بيش از اين مزاحم شما نخواهم شد. حقيقت اين بود که خجالت ميکشيدم به دکتر اظهار کنم درد من از کجاست چند وعده غذا نخورده و به جاي خوراکي چند عدد آسپرين مصرف کرده بودم.به هر طريق با کمک سايرين خود را به طبقه پايين رسانيدم و به وسيله يک تاکسي که کرايه آن را هم آنها داده بودند روانه مسافرخانه ام شدم. فرداي همان روز برخلف انتظار من نامه اي از طرف همان فروشگاه دريافت داشتم که مرا براي تصدي فروشندگي يه کار دعوت کرده بودند.فکر ميکنم دکتر ديروزي پي قضيه بيماري و از حال رفتگي من از گرسنگي برده پس از رفتنم توانسته بود اوليا فروشگاه را قانع و وادار به دادن کار به من کند.بعد از رسيدن به فروشگاه پس از انجام يک مصاحبه کوتاه با مدير فروشگاه مسئول بسته بندي و کارآگاه سرپرست امنيت فروشگاه معرفي شدم. کارآگاه فروشگاه که خود را از بس معرفي کرد جواني بسيار مهربان خون گرم کمي هم خجالتي بود.با صميمت تمام مرا متوجه اوضاع فروشگاه کرد و قول داد که روزي چند بار به من سر بزند و مواظبم باشد. وظيفه من کار کردن در انبار نسبتا وسيعي بود که در آنجا سفارشات و هديه هاي اشخاص و مشترياني را که قبل قيمت خريد را پرداخت کرده بودند بسته بندي ميکردند و به آدرس آنها ميفرستادند کار ما با رسيدن عيد کريسمس سنگين بود مجبور بوديم همه روزه از اول صبح تا ساعت 10 شب مثل يک ماشين کار کرده و به شدت تقل کنيم.در نتيجه در خاتمه کار همه ما خسته و فرسوده به کلي از کار در آمده بوديم.يکي از شبها که استثنا کار ما زودتر از وقت هر شب خاتمه يافته بود به اتفاق يکي از دختران همکارم از فروشگاه خارج شديم.دخترک سر گله و ناراحتي هاي خود را باز کرده و گفت:آخ خداي من چه زندگي جهني سختي درست فکر ش را بکن هفت نيم صبح کجا و ساعت نه و نيم شب کجا؟همش کار همش کار آن هم در داخل آن دخمه زيرزميني فروشگاه من يکي که چشمهايم از خستگي دارد کور ميشود. منهم خواستم در مقابل گله هاي او ساکت نمانده و جوابي داده باشم لذا گفتم راستي که حق با توست و حرف ديگري نزدم.زيرا آن همه خستگي بي حالي حال حرف زدن و هر نوع اظهار نظري را از من گرفته بود از طرفي اخلقا هم اهل گله و پر چانگي نبودم.ولي او دوباره شروع کرد:ما اصل جز انسانها نيستيم هيچکس ما را داخل آدم نميداند و فکر ميکنند ما چرخ دنده يا ابزار ماشين هستيم که مجبور باشيم اينجوري شب و روز بدون وقفه به اين کار پر زحمت ادامه دهيم. نزديک بود فرياد بکشم و از دست او فرار کنم. صبح فردا د رمحيط کار وقتي دوباره با او برخورد کردم چون از شدت تنهايي و کار زياد حوصله ام سر رفته بود و نياز به هم صحبتي داشتم موضوع عدم توجه صاحب کارها به کارگرها را پيش کشيدم. داشتيم بحث ميکرديم که ناگهان رييس شعبه بسته بندي که در همان نزديکيها بود و گويا همه صبحتهاي ما را شنيده بود سر رسيده فرياد کشيد:بله سرکار خانم خيلي چيزهاي از اينها عجيب تر هم ممکنست در اين دنيا اتفاق بيفتد.حال اگر خيلي از کار در اين فروشگاه ناراحت هستيد خواهش ميکنم تشريف ببريد و کار راحت تري د رجايي ديگر براي خود پيدا کنيد.صدها زن و دختر ديگر در آن بيرون همين حال منتظرند و آرزو دارند با منت جاي شما را بگيرند. بدين طريق پس از تحمل اينهمه ناراحتي و تل ش براي کار با يک ندانم کاري بيجا از آنجا هم اخراج شدم.
از ميان کارمندان فروشگاه تنها کسي که خيلي براي من ناراحت شد آريس کاراگاه فروشگاه بود که ضمن اظهار تاسف به من نصيحت کرد که از اين پس مواظب رفتار خود در ساير موسسات باشم در ضمن از من خواست تا آدرس خود را به او بدهم که هر گاه احيانا موفق به
پيدا کردن کاري برايم شد مرا خبر کند.منهم با عرض تشکر کوتاهي از او با حالتي افسرده محيط فروشگاه را ترک کردم.
شبي ديرگاه به هنگامي که چراغ اتاقم را خامو ش و در تاريکي غرقه در درياي تفکرات خويش به روي تختم دراز کشيده و خواب از چشمم گريخته بود و به عاقبت کار خود مي انديشيدم و با خود ميگفتم آخر کارم به کجا خواهد کشيد زيرا در حال حاضر چند دلر پول پس
انداز کرده از مزد چند روزه فروشگاه هم ته کشيده بود و راه چاره ديگري هم از هيچ طريق بنظرم نميرسيد غوطه ور در اين عوالم ناگهان نواخته شدن چند ضربه محکم به درب اتاق رشته افکار مرا از هم گسيخت باعث شد که هراسان از جا بپرم در تصميم خود مردد بودم که
آيا صلاح بر باز کردن درب است يا اصل توجهي به آن نشان ندهم زيرا کامل ديروقت بود و در چنين ساعتي انتظار ملقات هيچکس را نداشتم ولي سرانجام به خود مسلط شده بلند شدم درب را با احتياط باز کردم.يکي از مستاجرين زن ساکن طبقه بالتر بود که بارها در راه پله با هم برخورد کرده بوديم با حالتي نا متعادل ميان چهارچوب درب ايستاده يکدست خود را به ديوار مقابل تکيه داده بود اسمش مري بود و مثل بيماران مبتلا به هيستري هه هه هه بلند بلند ميخنديد و در جاي خود اين پا و آن پا ميشد.
بدون اينکه منتظر تعارف من بشود داخل اتاق شد و بدون مقدمه شروع کرد:واي خداي من هه هه هه ...امروزي عصري آهه هه هه بله همين عصري از اين دور و برا يکي از بچه ها تلفن زد آخه ميدوني جوني منظورم يکي از اون آقا پسرهاي پولداره تو ماشين شيکش سوار شديم و جات خالي گشتي زدم آه آه خدا جون هه هه هه چقدر خو ش گذشت.خدا جونم مردم از خوشي پول خوبي هم گيرم اومد.آه خدا جونم چقدر خو ش گذشت. ضمن صحبت مرتبا و بيخودي از خنده ريسه ميرفت و اشک در حلقه چشمهايش پر ميشد اگه بدوني چه خوشي چه خوشي.. ميدوني آخر ش چطور شد ضربه به او وارد کردم و در رفتم و دوباره شروع به خنده هاي وحشيانه خود کرد.
ولي پس از لحظه اي ناگهان ساکت شد و در بهت و افسردگي غيرمنتظره اي فرو رفت.ديگر حرفي نميزد و چيزي نميگفت پس از مدتي سکوت دوباره شروع کرد.اما اينبار همان طوري که روي لبه تخت من نشسته بود شروع به گريستن کرد.گريه اي آرام و بي سر و صدا من ابتدا با وجود دستپاچگي از اين رفتار متغير او چيزي نگفتم و پيش خود فکر کردم بالاخره خود ش ساکت ميشود. ولي ديدم نه گريه او به همين طريق بي سر و صدا ادامه دارد.کمي به طرف او سرخوردم به عنوان دلجويي يک دست خود را به دور کمر ش انداختم و با دست ديگر شروع به نواز ش و تسلي او کردم. يک دفعه گريه خود ش را قطع کرد به طرف من چرخيده شروع به صحبت نمود:ببين دختر جون ميزاري امشبه رو پيش تو بمونم؟آخه ميترسم اون پسره منو تعقيب کرده باشه نصفه شبي بياد و اذيتم کند. کمي فکر کردم و پاسخ دادم:باشد مانعي ندارد ولي بايد اين موضوع را هم به اطلاع تو برسانم که من در حال حاضر يک سنت پول هم ندارم.بدين سبب متاسفانه قادر به هيچگدونه مهمان داري و پذيرايي از تو نيستم.گفت اصل فکر ش را هم نکن من هم کوچکترين انتظاري از تو ندارم.بدين طريق بدون اينکه حتي زحمت روشن کردن چراغ را بخود بدهيم روي تنها تختخواب موجود در اتاق در کنار هم دراز کشيديم.در اين حال ديگر تمام آن گريه و ناراحتي و حالت هيستري او تمام شده آرام و با مليمت يوا ش يوا ش با هم مشغول صحبت و دردل شديم.بخصوص منکه مدتها بود در حال سرگرداني و ناراحتي تنهايي و بي همدمي به سر برده بودم حال که هم صحبتي و مونسي براي درددل موقت خود يافته بودم شروع به درد دل کردم و تمام سرگذشت خود را از ابتدا تا انتها مو به مو براي او تعريف کردم.بعد هم به موضوع بيکار شدن و اخراج از فروشگاه و پرسه همه روزه ام براي کاريابي پرداختم.بعد هم به او اطلاع دادم که حتي قادر به پرداخت کرايه روزانه فرداي اتاقم هم نمي باشم. او در حاليکه کامل به چهره من خيره مانده بود اظهار داشت:ببين جوني اين جوري که دستگير من شده تو خيلي هالو و احمق تشريف داري تا کي خيال داري همينجوري ساده و بچه ننه بماني؟و با اين سادگي توي اين دنياي لعنتي پر از حقه و نيرنگ زندگي کني؟آخه چرا ؟ها چرا؟ آخه دختر اصل تو اين دنياي خر تو خر پر کلک و تقلب فقط احمقهايي مثل تو حاضر ميشوند که صبح تا شب براي مردم خر حمالي و کار کند و پايبند مزخرفاتي مثل شرافت صداقت وجدان و درستي ومزخرفات ديگري از اين قبيل باشند.دست بردار بيا آدم شو درست و حسابي چشماتو وا کن.تا بهت ياد بدم چطوري ميتوني بدون زحمت و بي دردسر پول حسابي گير بياري و خوشي کني بدون اينکه مجبور باشي اين همه تقل و خودکشي بيخودي براي مردم انجام بدي. پرسيدم :چطوري؟ آخه مگه ميشه؟ شروع کرد به توضيح در مورد انواع کلک و حقه هايي که خود ش همه روزه سوار ميکند.مثل يکي از کارهاي هميشگي او که به قول خود ش تا بحال صدها بار آن را انجام داده و گير نيفتاده اين بود که وارد يک فروشگاه بزرگ ميشد و خيلي معمولي مثل يک مشتري به سراغ يک جنس بيست يا سي دلاري ميرفت.پس از زير و رو و برانداز کردن چندتايي از انها سرانجام يکي از انتخاب و از فروشنده تقاضا ميکرد تا آن را به آدرس يکي از اشخاص کله گنده و سرشناس شهر مثل منزل رييس آگاهي يا اشخاص ديگري از اين قبيل ارسال دارد.و آدرس و نام شخص دريافت کننده در آن ساختمان را نيز بنام خانمي که در همان ساختمان و در يکي از طبقات همان آپارتمان بود ذکر ميکرد.البته بدين طريق قرار بر پرداخت پول در مقصد پس از تحويل جنس ميگرديد.پس از دادن آدرس بلفاصله از فروشگاه خارج ميشد و به سرعت خود ش را به آپارتمان اعيان نشين ذکر شده ميرسانيد.زنگ آپارتمان چند طبقه را ميفشرد و با ارائه يکي از انواع کارتهاي قلبي مربوط به بنگاه و موسسات مختلف که هميشه همراه داشت به دربان آپارتمان وارد ميشد و بدون دستپاچگي و خونسردي تمام مثل کسي که قبل بارها به اين آدرس مراجعه کرده در جلو چشم سرايدار مستقيما از پله ها بال مي رفت يا سوار آسانسور ميشد و در يکي از طبقات وسط آپارتمان چند طبقه که خلوت تر از ساير طبقات بود در گوشه و کنار يا پشت يکي از پنجره هايي که از آنجا امکان نظارت کامل به جلو درب ورودي
آپارتمان وجود داشت کمين ميکرد و مواظب بود تا ماشين مخصوص حمل و تحويل وسائل و اجناس سفار ش داده شده به فروشگاه برسد.درست به هنگامي که مامور امانت رسان در حاليکه بسته سفارشي را روي دست داشت و به سمت درب آپارتمان راه مي افتاد او هم از همان بال با شتاب تمام قبل از اينکه حامل سفار ش زنگ درب را بفشارد با تظاهر به يک حالت اتفاقي درب را بروي او باز ميکرد و خود را در حال خروج نشان ميداد.و ضمن خو ش رويي و قدرداني از مامور امانت رسان خود را بنام خانمي که در آدرس داده شده به فروشگاه ذکر کرده بود معرفي ميکرد و اظهار ميداشت عجب تصادف به موقعي زيرا قصد رفتن به جايي را داشتم و امکان داشت موفق به ديدار شما و دريافت سفارشم نشوم. در ضمن از حامل ميپرسيد چون پول خرد به اندازه کافي بهمراه ندارم آيا چک تاريخ امروز را قبول ميکنيد؟وقتي از قبول او مطمئن ميشد چکي معادل ارز ش طلب فروشگاه در وجه حامل به او ميداد.و از او خواهش ميکرد ضمن برداشتن مقدار قابل ملحظه اي بعنوان انعام بقيه بال بود چک را به او پس بدهد.بدين طريق ضمن اينکه با دادن يک چک قلبي پول جنس را نپرداخته بود مبلغي هم اضافه به صورت نقد دريافت ميکرد.اين طرز سوار کردن يکي از حقه هاي ساده هميشگي او بود. پرسيدم آخر دليلي ندارد که نماينده فروشگاه هيچگاه به تو مشکوک نشود و هميشه هم بدون اعتراض بهمين سادگي بقيه بال بود چک قلبي را به تو پس بدهد؟پاسخ داد آخر من اينقدرها هم ساده نيستم سراغ فروشگاههاي ميروم که اغلب چک مشتريان هم محل و سرشناس خو ش پو ش و خوش سليقه خود را قبول ميکنند. گفتم اما من يکي که اهلش نيستم و غلط ميکنم دست به چنين حقه بازيهايي بزنم و اصول از اين نوع کارها منزجر و متنفرم.ولي از طرفي باطنا از آن مدير فروشگاهي که اينجوري بدون ملاحظه مرا مثل يک سگ از آنجا بيرون انداخت نفرت داشتم و بدم نميامد به طريقي انتقام اين اهانت را از او بگيرم و عقده دل خويش را خالي کنم. در ضمن ميبايستي هر طور شده قبل از اينکه از گرسنگي بميرم دست بکاري بزنم و راه چاره اي براي خود بينديشم. سرانجام آن شب او موفق شد با وسوسه هاي شيطاني خود ش مرا گمراه و حاضر به همکاري با خود ش نمايد.
فردا صبح اول وقت به اتفاق راه افتاديم.صبح بسيار سردي بود.من از روزها پيش به علت کهنگي زياد و نخ نما شدن کتم سوز و ناراحتي سرما را حس کرده بودم و از آن عذاب ميکشيدم لذا تصميم گرفتم اولين جنس مورد دستبرد نقشه جديدمان را مخصوص به شکار يک کت گرم شيک و زمستاني براي خودم کنم مري هم به منظور تهيه مقدمه اينکار يکي از کارتهاي قلبي خود ش را که ادرس يکي از آپارتمانهاي معروف را داشت در اختيار من گذاشت.محلي که امروز مري به منظور طر ح برنامه خودمان در نظر گرفت فروشگاهي بود
که تابحال به آنجا دستبردي نزده بود... برحسب تصادف هنگامي که به جلو فروشگاه رسيديم مشاهده کردم اين همان فروشگاهيست که من قبل در طبقه پايين آن کار ميکردم.ابتدا کمي يکه خوردم زيرا از اين ميترسيدم که مرا بشناسند.ولي باز هم در اينجا مري با بي اعتنايي و خونسردي تمام اظهار داشت:اين تشويش و ترديد تو اصل معني ندارد.زيرا کار تو در طبقه پايين يعني زيرزمين محل انبار و بسته بندي بوده و در ان چند روزه هم هيچوقت به طبقات بال يعني بخش ملبوس و ساير وسائل نيامده اي.در نتيجه در حال حاضر هيچ يک از کارکنان اين طبقات ترا قبل نديده و نميشناسند. قانع شدم و راه افتاديم در طبقه ملبوس او هم در انتخاب يک کت خو ش فرم و شيک به من کمک کرد.قيمت کت سي دلر بود.کارت و ادرس قلبي را به فروشنده داديم او هم قول داد که بعدازظهر همان روز آن را به آدرس داده شده بفرستد. پس از خروج از فروشگاه مري برگ چکي قلبي به معادل پنجاه دلر نوشت و امضا کرد و بدست من داد و رفت.ضمن رفتن به من سفار ش کرد مبادا دستپاچه شوم يا خود را ببازم.منهم قول دادم که خيالش راحت باشد و مستقيما بسوي آدرس آپارتمان مزبور حرکت کردم تا منتظر تحويل و مامور حمل وسائل سفارشي فروشگاه بمانم. به هر طريق خود را داخل آپارتمان کرده پشت يکي از پنجره هاي راهرو طبقه دوم منتظر ماندم.تا اينجا به هيچکس برخورد نکرده بودم تنها به هنگام ورود با خانمي از ساکنان آپارتمان که در حال خروج بود روبرو شدم او هم توجه زيادي به من نشان نداد. سرانجام لحظات ديرگذر و پر شکنجه انتظار به پايان رسيد و ماشين فروشگاه از دور پيدا شد.به سرعت از پله ها دو پله يکي پايين دويده خود را به مقابل درب رسانيدم.بسته را از او دريافت و چک کذايي را به او دادم او هم بدون معطلي بقيه بال بود مبلغ چک را به من رد کرد بدون اينکه حتي کوچکترين علمت شک و ترديدي در چهره ا ش ديده شود.پس از خداحافظي با او چون کت و کلهم را در لبه پنجره طبقه دوم جا گذاشته بودم بداخل برگشتم و از پله ها بال رفتم تا موقع پايين آمدنم ماشين فروشگاه رفته بود و من در اولين دستبرد و نيرنگ خود موفق شده بودم. سراپايم بشدت شروع به لرزيدن کرده بود به طوري که چانه ام تکان و فکهايم بهم ميخورد.در نتيجه به منظور اينکه توجه کسي را به خود جلب نکرده باشم يکراست به منزل آمدم.شب هنگام موقعي که مري به منزل برگشت جريان موفقيت خود را با آب و تاب تمام برايش تعريف کردم او ضمن اينکه قيافه تحسين اميزي به خود گرفته بود ضحبتهاي مرا تا آخر گو ش کرد سپس اظهار داشت:نگفتم چيز مهمي نيست بيخودي اينقدر ميترسي؟از اين به بعد اگر بتوني خوب بجنبي و آدم زرنگي باشي يعني حواستو درست جمع کني نونت تو روغنه و بزوي تو ناز و نعمت و پول و ثرومت غرق ميشي ولي منکه باطنا از همين يک کار خلف خودم هم کامل ناراضي و شرمنده بودم فورا به ميان حرف او دويدم و گفتم:مري درست گو ش کن.اين نوع اعلم از نظر تو ناپسند نيست و يکنوع شاهکار محسوب ميشود ولي بگذار خيالت را راحت کنم.من براي اين کارها ساخته نشده ام و اين موضوع ضمن اولين دستبرد آخرين شاهکار من بود.از اين تاريخ به بعد حاضر نيستم حتي براي تمام پول و لباسهاي شيک دنيا هم شده حتي براي يکبار دست به اينکار بزنم از همان اولين قدمي که صبح اول صبحي با تو برداشتم مضطرب و ناراحت بودم از خودم بدم آمده بود.مثل اينکه خود را راهي جهنم حس ميکردم تا وقتي بخانه رسيدم نصف عمر شدم.پس از تو خواهش ميکنم دور من يکي از خط بکش و از فردا صبح تو پي نقشه خودت با ش و منهم در جستجوي هدف خود يعني پيدا کردن يک کار شرافتمندانه. ولي او به اين سادگيها دست بردار نبود و با چرب زباني شروع به وسوسه مجدد من نموده گفت:راستي هيچ فکر نميکردم اينقدر احمق باشي دختر تو خودت نميداني چقدر زرنگي و براي اين کارها روي فرم و تناسب هستي و خلصه خيلي از اين حرفها زد ولي من قانع نشدم و قول موافق ندادم. فردا اول وقت در حاليکه کت خوشگله خودم را پوشيده بودم به جستجوي يک کار شرافتمندانه براه افتادم و برحسب اتفاق و برخلف هميشه زودتر از انچه که انتظار داشتم موفق شدم در دفتر يکي از هتلها بعنوان منشي با حقوق مکفي استخدام شوم از اداره به منزل برگشتم و ضمن خداحافظي با مري و زن صاحبخانه وسائل خود را برداشته و به منزل جديدي در يکي از آپارتمانهاي نزديک به محل کارم که از طرف شرکت در اختيارم گذاشته شده بود نقل مکان کردم.از شدت خوشحالي نزديک بود پر در آورم و در آسمان روياهاي خويش به پرواز در آيم با وجود اين هر بار که به فکر کار خلف ديروز مي افتادم به کلي پکر شده از خودم بيزار ميشدم و بدم ميامد ولي دوباره با بخاطر آوردن ظلم و ستمي که مدير فروشگاه با بيرون انداختن من در حقم کرده بود خود را کمي تسلي داده و اين کت را بعنوان سزاي آن حق کشي پادا ش خود ميدانستم.ولي با اين وجود به منظور راضي کردن وجدان خويش با خود عهد کردم که با پس انداز اولين پول از حقوق جديدم اين پنجاه دلر را به طريقي براي فروشگاه مزبور بفرستم و وجدان خود را از بار اين گناه آسوده دارم. شش هفته از اين اتفاق گذشت در صبح يکي از روزهاي مارچ هوا هنوز کامل روشن نشده بود منهم به کلي اتفاقات گذشته در اين مورد را فرامو ش کرده سرگرم به کار جديد خود در هتل شده بودم ناگهان درب اتاق دفتر باز شد اريس همان کارآگاه جوان و خو ش قيافه فروشگاه قبلي به اتفاق مرد ميانسال درشتي که قيافه عبوس اخمو و ناخوشايندي داشت در ميان چهارچوب درب ظاهر شدند نگاه آنها بسوي من بود.يارو مردک دومي مستقيما بطرف من آمده پرسيد:اسم تو الينور براون است؟ با سر پاسخ مثبت دادم ولي وقتي نگاه خود را متوجه اريس ساختم در قيافه ا ش تاسف و نگراني و آشفتگي خاطر زيادي مشاهده کردم گويي با چشم و نگاه مهربان خود ش از من درخواست معذرت داشت قلبم به شدت شروع به تپيدن کرده کامل از موضوع مطلع شده بودم لذا کتمان و دروغگويي بعنوان دفاع از خود را بينتجه دانسته قبل از شروع هر گونه بازجويي و سوالي از طرف آنها گفتم:اگر به سراغ کت آمده ايد آنجاست و با انگشت دست راست به چوب رختي گوشه اتاق اشاره کردم و گفتم اصول چيزي به آن نشده کامل نو و دست نخورده است.برداريد و برويد اما چگونه پي برديد که کار من است و مرا پيدا کرديد؟
اريس آه سردي کشيد گفت:يکي از مامورين گشتي و سرپايي فروشگاه تو را به هنگام خريد ديده وشناخته بود وقتي موضوع چک قلبي و گول زدن مامور تحويل سفارشات مطر ح شد او اظهار داشت که فکر ميکند قبل هم تو را ديده باشد بدين طريق ابتدا به سراغ آدرس قبلي تو رفتيم از انجا نقل مکان کرده بودي... گفتم خيلي خوب فهميدم ديگر بس است در حال حاضر از شما هيچ نوع گله و ناراحتي ندارم زيرا وظيفه خودتان را انجام داده ايد حال چکار بايد بکنم؟ کارآگاه درشت استخوان اخمو اجازه نداد حتي دست و صورت خود را بشويم يا لباسم را عوض کنم يا لاقل وسيله يا چيزي همراه خود بردارم ضمن اينکه با يک دست کت سرقت شده را از روي رخت آويز برميداشت با دست ديگر ش با خشونت مرا بسوي درب خروجي کشيد. ضمن اينکه با يک حرکت اعتراض آميز بازوي خود را از ميان پنجه او خارج ميساختم با تشدد د رحاليکه دندانها را بهم ميفشردم اظهار داشتم:حال که قرار است بازداشت شوم ترجيح ميدهم کت را همراه خود داشته باشم و آن را بپوشم. بسوي من چرخيد نگاهي پر از تحقير و تنفر بروي من انداخته گفت:راستي که خيلي رو داري و با خشونت مرا از اتاق بيرون کشيد.بسوي اريس نگاه کردم برق خشم و ناراحتي شديدي را به وضو ح در ميان چشمان او مشاهده نمودم.ناگهان پيش رفت کت را از دست او قاپيد خود ش را حد فاصل بين من و او قرار داده با مليمت پيش آمد حتي در پوشيدن آن به من کمک کرد و بدين طريق جلو هر گونه خشونت و تحقير بيشتر او را نسبت به من گرفت. بدين طريق در حاليکه باد سرد خشکي در حال وزيدن بود در ميان دو نفر کارآگاه بسوي سرنوشت شوم و نامعلوم خود براه افتادم. در اداره پليس تحقيقات بازجويي از من به وسيله رييس آگاهي که افسر خشن خشک و بداخمي بود به عمل آمد علوه بر اين بازرسي بدني از من نيز به وسيله يکي از کارآگاهان زن انجام گرفت.رفتار آنها با من عينا مثل رفتار با مجرمين و تبهکاران با سابقه و شرور بود.بقيه ساعات آن روز را در يکي از اتاقهاي مخصوص بازداشتگاه موقت مجرمين به سر بردم و تا ساعت هشت بعدازظهر بهمين طريق بدون تکليف در آن اتاق دربسته ماندم تا اين ساعت حتي ناهار هم نخورده بودم صبحانه آن روز من هم اتفاقا خيلي سبک وناچيز بود در نتيجه از شدت ضعف و ناراحتي و گرسنگي نزديک بود ضعف کنم. ساعت از هشت و نيم گذشته بود که باز هم همان کارآگاه استخوان درشت بدقيافه بهمراه اريس به سراغ من آمدند. اريس بسوي من آمده با مليمت اظهار داشت:خيلي سعي کردم تا توانستم آنها را قانع کنم مرا بعنوان ضامن ازادي تو تا فردا اول صبح قبول کنند.در اين موقع کارآگاه همکار ش با همان قيافه اخم الود ش به ميان حرف او دويده اظهار داشت:اگر خيال داري او را به منظور شام خوردن با خودت بيرون ببري بهتر است هر چه زودتر بر ش گرداني.بعد هم رو به من کرد و گفت:گو ش کن خواهر فکر فرار را از سرت بدر کن چون اين رفيق ما هيچوقت تير ش خطا نميرود. اما اريس بدون توجه به گفته و نظريات رفيقش در پوشيدن کتم کمک کرد و از همانجا به اتفاق به يکي از رستورانهاي آن طرف خيابان رفتيم.هنگامي که با ولع و اشتهاي تمام مشغول غذا خوردن بودم او کامل ساکت در مقابلم نشسته لب از سخن بسته منتظر بود تا با خيال راحت غذاي خود را تمام کنم. اين اريس در عين مهرباني و خو ش قلبي با آن چشمان ابي خو ش رنگ موهاي نسبتا مجعد صداي گرم و خنده گيراي خود قيافه جذابي داشت.از چشمانش صفا و محبت ميباريد.به طوري در عين گرفتاري نتوانستم از بروز اين وسوسه در دلم خودداري کنم.و پيش خود گفتم عجب جوان خو ش تيپيه.کار ش اين گرفتاري پيش نيامده بود و چه ميشد اگر او دوست پسر من بود و حال در اين موقع بجاي رفتن زندان به اتفاق با هم براي يک گرد ش دوستانه بيرون آمده بوديم.غرقه در اين عوالم بودم که آهسته شروع به صحبت کرد و ناگهان مرا بخود آورد:از اين قضيه اي که بدين بيهودگي براي تو پيش آمده کامل متاسفم.ولي بايد قبول کني که ما هم در اينگونه موارد ماموريم و معذور.و مجبور بوديم به حکم انجام وظيفه ترا دستگير کنيم هر چند من شخصا اطمينان دارم و بخوبي تشخيص ميدهم که تو اهل اين جور کارها نيستي زيرا از قيافه ات کامل پيداست البته حال هم قصد اين را ندارم که باعث وحشت و ناراحتي تو شوم ولي هر چه فکر ميکنم ميبينم جاي آدمي مثل تو افتادن در جايي مثل زندان باستيل نيست منظورم همان زندانيست که در نظر دارند ترا به آنجا بفرستند.اصل دلم راضي نميشود که بگذارم زني به زيبايي پاکي و معصومي تو در ابتداي جواني در اثر يک لغز ش و اشتباه جزئي به ميان يک مشت جنايتکار حرفه اي فرستاده شود.زيرا مطمئنم پس از دربند شدن اشخاصي مثل تو در ميان يک چنين گرگهايي ديري نميگذرد که در اثر همنشيني با آنها و پرور ش در محيط زندان رفته رفته آن صداقت پاکي و معصوميتي را که الن در چشمهاي تو ميبينم از دست ميدهند و به هنگام خروج تبديل به عنصري شکست خورده بد بين عقده اي و کج رفتار ميگردند.
پاسخ دادم کامل حق با توست من در اين مورد اشتباه کرم و تحت تاثير فشار بدبختي و گرسنگي و در عين حال وسوسه هاي اغوا کننده يک معاشر فاسد و بد برخلف ميل باطني مرتکب يک چنين جرم ناخواسته اي شدم ولي باور کن تصميم گرفته بودم از آن به بعد هرگز دست به چنين اعمالي نزنم و ضمن فرستادن پول کت براي فروشگاه براي بقيه عمر پاک و معصوم بمانم ولي حيف که ديگر از اين صحبتها گذشته و خيلي دير شده. او در حاليکه زيرچشمي مواظب اطراف ما بود لحن صداي خود را مليمتر کرده به آهستگي چنين گفت:گو ش کن دخترجان من تصميم گرفته ام هر طور شده ترا نجات دهم و فعل هم هر چه فکر ميکنم راه ديگري جز فرار و در رفتن از اين مخصمه براي تو نميبينم.حاضرم بخاطر جان تو و ارامش بخشيدن به وجدان ناراحتم مسئوليت اين کار را بعهده بگيرم حال از تو ميخواهم به محض اينکه از رستوران خارج شديم و با هم به وسط چهارراه رسيديم آنجا معمول شلوغ است با يک جهش سريع فورا خودت را به ميان جمعيت بينداز و به سرعت فرار کن يک راست به هتل خودت برگرد هر چه که داري بردار و فورا از اين شهر بزن به چاک.منهم هر طور شده سر قضيه را طوري بهم مياورم و بهانه اي براي فرار تو ميتراشم گرچه مطمئنم آنها هم به اين سادگي دست از يقه من برنخواهند داشت کمي سربسر من ميگذارند حداکثر کاري که ممکنست بکنند اينست که مرا از کارم بر کنار کنند باشد مانعي ندارد راستش را بخواهي من اصل براي اين نوع کارها ساخته نشده ام و از کار فعلي ام هم زياد راضي نيستم. گفتم بيخود حرفش را هم نزن من هرگز مايل نيستم که بخاطر رهايي خودم براي تو توليد دردسر و ناراحتي کنم. برگشت و با تعجب تمام به صورت من خيره شد در حاليکه دهانش از حيرت و ناباوري باز مانده بود گفت:دست بردار دختر ...احمق نشو.هر کاري که من به تو ميگويم انجام بده هيچکس از سار ش قبلي ما با هم مطلع نخواهد شد بقيه کارها هم بعهده من. گفتم:ببين از همان ابتدا که شروع به صحبت کردي پي به منظورت بردم.ولي من تصميم خودم را گرفته ام جرمي انجام داده ام و بايستي سزاي کج رفتاري خودم را بکشم تا درست شوم و از اين به بعد چنين فکرهايي به سرم نزند و در ضمن با پس داند جزاي بدکاريم وجدانم راحت شود اگر هم موفق به تصحيح رفتار خود نشدم و به قول تو فاسد تر گشتم خوب در آن صورت هم اين سرنوشت من بوده و بخود من مربوط است.دوباره نگاهي از روي تاسف به من کرد سري تکان داده گفت:خودت ميداني ولي باور کن اينکار برايت خيلي گران تمام ميشود و بعدها از تصميم فعلي خود پشيمان خواهي شد .با هم به سمت درب خروجي براه افتاديم او پول شام مرا هم داد و از پله ها پايين رفتيم. وقتي دوباره به اتفاق وارد بازداشتگاه موقت پليس شديم ساعت نه و نيم بعدازظهر بود.مرا تحويل دفتر داد و به هنگام خداحافظي در حاليکه صدايش از شدت ناراحتي ميلرزيد و رنگش پريده بود يواشکي گفت:خيلي بد کردي که به حرفهايم توجه نکردي درب را بست و در حاليکه سر ش را بزير انداخته بود مرا ترک کرد. پس از يک ربع زن پليسي وارد دفتر شد و مرا با خود به اتاقي در طبقه بال برد.غير از من چهار نفر ديگر هم داخل آن اتاق کثيف بازداشتگاه موقت کلنتري بود دراز کشيده بودند سه زن مست و يک زن ولگرد سه نفر مستها کامل خو ش و سرحال بودند و بدون اينکه به محل و موقعيت خويش سر و صدا براه انداخته و تصنيفهاي عاميانه اي ميخواندند و هرزه گويي ميکردند ولي زن چهارمي به زمين و زمان فحش ميداد به محض ورود من ابتدا همگي با توجه به من ساکت شدند ولي يک دفعه دسته جمعي زدند زير خنده و فرياد کشيدند:هي ... پري کوچولو به هتل مجاني ما خو ش اومدي ... هه هه هه ... تختخواب من تخت فلزي فنرها در رفته بدون هر گونه زيرانداز و رواندازي به جز يک ملفه چرک و کثيفي بود که زندانيان قبلي روي اين ملفه سوراخ سوراخ استفراغ کرده بودند به علوه بوي ادرار تند و کهنه اي را ميداد. خوشبختانه من چند ورقي روزنامه بهمراه داشتم که از آنها بجاي روانداز خود استفاده نمودم. اين اتاق داراي هيچ نوع پنجره يا روزنه اي به خارج نبود.در 24 ساعت شبانه روز مدام نور لمپ سقفي پر نور و خيره کننده باعث ناراحتي چشم و آزار زندانيان شده مانع خواب راحت ما بود.ابتدا مستها و بعد از انها زن ولگرد به خواب رفتند.هواي اتاق بوي زننده عرق ترشيده ميداد و غيرقابل تنفس شده بوي آت و آشغالهاي پس مانده ساندويچ و سبزي و ميوه هاي گنديده سطل گوشه اتاق هم هواي اتاق را غير قابل تنفس و تهوع آور کرده بود. مستها از همان ابتدا شروع به خرخر کردند صداي خرناس گو ش خرا ش آنها در ميان اتاق پيچيده بود زن ولگرد هم مرتبا در خواب ناله ميکرد.در ضمن اين سر و صدا هر چند بار يکي از آنها بطرفي غلتيده و به شدت شروع به سر خاراندن و کلشيدن بدن خود ميکرد.چيزي طول نکشيد که خود منهم بحال آنها افتاده به علت حمله شپش کک و کنه هاي سمج مجبور به خاريدن شديد بدن خود شدم مثل اينکه کليه اين حشرات مزاحم با هم دست به يکي کرده خيال داشتند در همه جاي بدن من لنه کنند.سرانجام بيش از ساعتي نگذشته از بس بدنم را خاريده بودم همه پوست بدنم خراشيده و در حال زخم شدن بود. خواب که برايم امکان نداشت بوي تعفن هم کشنده بود دچار سردرد شديدي شده بودم در اينجا ضمن دست به گريبان شدن با اين ناراحتي ها پي بردم که چقدر اشتباه کردم که به پيشنهاد کارآگاه ارس توجه نکردم. هر طور بود اين شب لعنتي به سر رسيد.و مرا آشفته موي و پريشان پند چهارراه آنطرفتر به دادگاه محلي بردند تا رسيدن بازپرس صف بزرگي از زندانيان بازداشتي پشت سر هم ايستاده بودند منهم پشت سر آنها خود را داخل در صف کردم. سرانجام بازپرس که مرد چاق ميانسال و شکم گنده اي بود پوف پوف کنان از پله ها بال آمد و در پشت ميز خود قرار گرفت.منشي دادگاه کمي آنطرفتر در کنار بازپرس نشسته يکي يکي مجرمين را بنام صدا ميکرد.آنها هم بدون معطلي از داخل صف خارج و به کنار ميز مي آمدند.سپس منشي نوع اتهام و بزه آنها را بيان ميداشت.بازپرس هم بدون اينکه حتي نگاهي به صورت متهم کند يا چيزي از او بپرسد مثل يک خرس با صداي کلفت خود ش غرشي ميکرد.و سري تکان داده: اوم ...هوم ...اوهوم خيلي خوب بسه دو ماه هوم ... هوم .... شش ماه ... الي آخر تا نوبت به من رسيد اينبار با شنيدن نام من برخلف رفتار با سايرين سر ش را بلند کرد چند لحظه اي نگاه خسته و چشمهاي پف کرده ا ش را به من دوخت.پس از کمي برانداز کردن سرتاپاي من خيلي ساده و معمولي مثل اينکه دارد براي رفيقش تعريف ميکند گفت:جلسه خصوصي تجديد نظر پس از تعيين مجازات و محکوميت هر زنداني . ماموريني که در کنار درب آماده بودند با خشونت تمام دست انداخته پشت يقه محکوم بيچاره را ميچسبيدند و او را کشان کشان به داخل راهرو ميبردند رفتار آنها خيلي خشن و بدون ملحظه بود. سر وضع و لباس اين مجرمين اغلب پاره و پوسيده و اسف انگيز بود.از ظاهرشان چنان مينمود که اغلب قربانيان بي دست و پا و بيچاره اي هستند که در گرداب اقيانوس متلطم اجتماع آلوده انسانها بدام افتاده و تاري بنام قانون بدور دست و پاي آنها تنيده است.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد