آخرين خبر/
سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...اثر: وين سنت ج بارنز
قسمت قبل
خاطرات سه هفته اول نوامبر، براي من به هيچ وجه فرامو ش شدني نيست. در طول اين مدت، بنا به دستور رئيس مرا جزء کارگران گروه شب و روز منظور کرده بودند. در نتيجه مجبور بودم، از اول صبح تا آخر شب يکسره بدون استراحت کار کنم. خاطرۀ اين سه هفته هميشه
مثل يادآوري يک خواب و کابوس وحشتزا، ياد خاطرۀ توام با زجر و شکنجهايست که هر موقع ياد آن ميافتم، تنم بلرزه در مي آيد. ما چند نفر بوديم که محکوم به کار دو سره شب و روز بوديم. و در اين مدت اصلا زنگ آفتاب را نميديديم. اصلا دنياي به اين وسعت و بزرگي، براي ما به يک زيرزمين تاريک، مرطوب و پر ازدحام، به نام کارگاه دوزندگي منحصر و خلاصه شده بود. مثل اينکه آن روزها هواي روزگار هم بر عليه ما در اين دسيسه و زد و بند شرکت کرده بود. باران مي باريد و کليه افراد زندان، به جز محکوميتي زيرا تمام سرتاسر اين سه هفته را مرتب که در گودال زندان کار ميکردند. به کلي گارانتي و محدوديت پزشکي شده و تا هجده روز حق خروج از بند و بخش مخصوص بخود را نداشتند. چون بقرار اطلاع، يکنوع بيماري مسري در زندان شيوع پيدا کرده بود و بدين منظور براي جلوگيري کردن از ابتلا با سايرين مقررات سختي وضع و زندانيان را از خيلي جهات محدود کرده بودند. بخش بيمارستان بکلي شلوغ و رفت و آمد و فعاليت زيادي در آنجا ديده ميشد. ا مثل سابق ادامه داشت. ولي بيگاري و کار در کارگاه بدون وقفه و تأخير عين در اين ميان زندگي من تبديل به جهنمي پر از شکنجه و تل ش بدون استراحت، ترس و وحشت از ابتلا به بيماري کاري که از صبح تا نيمه شب ادامه داشت. غذاي ناباب و کثيف، بيخوابي و بود. کاملا ضعيف و ناتوان و بکلي از پا در آمده ايرادگيري و بدرفتاري پرستارها گرديده بود. همانطوري که پشت چرخ دوزندگي خود، بودم. تا اينکه يک شب ساعت تقر ا مشغول کار بودم، دمر بروي زمين افتادم و شروع به استفراغ کردم. بقدري حالم خراب شد که حتي قادر به بلند کردن سر خود نبودم. تعدادي از زندانيها بداد من رسيده، مرا روي دست به سلول برده روي تختم قرار دادند. از قرار معلوم بزودي کارم ساخته و از اين زندگي جهنمي خلاص ميشدم. در حدود چهل و هشت ساعت تمام مثل يک نعش همينطور بيحرکت افتاده، قادر به تکان خودم نبودم. هر چه هلن به پرستارها التماس ميکرد که مرا به بيمارستان منتقل کنند قبول نميکردند و اعتنايي نداشتند. از قرار معلوم خانم هامفري از بالا دستور داشت که توجهي به من نداشته باشد. در نتيجه مثل اينکه همه منتظر بودند تا من هر چه زودتر بميرم و مژده مرگ مرا براي رئيس زندان ببرند. ولي مثل اينکه گاه بعضي اتفاقات بر خلف آنچه که در ظاهر نشان ميدهند و انسانها در مورد آن پيش بيني ميکنند از آب در نميآيد. بدون پرستار و دکتر و دارو و غذا خود بخود حالم بهتر شد تا حدي که روز چهارم صبح اول وقت از جا بلند شدم و خود را به کنار پنجرۀ خوابگاه بند کشاندم تا با تنفس از هواي صاف و سالم بيرون روحي تازه کنم. فرداي آن روز به دفتر رئيس احضار شدم. مدير دفتر زندان به من ابلغ کرد که از اين تاريخ به بعد از بيگاري در کارگاه دوزندگي در گودال جهنم معاف و وظايف دفتري سبکي براي من در نظر گرفته شده. پس از شنيدن اين مطلب دچار ترس و وحشت شده. پيش خود فکر کردم خدايا اين يکي ديگر چه نيرنگ و دسيسۀ جديديست و شغل تازه در کجا و از چه قماشي خواهد بود.
دستور دادند خودم را به خانم آناميس تارکا که در اصل منشي مخصوص رئيس زندان بود، معرفي کنم. اين خانم آنا نژاد آلماني، خوشگل، خو شهيکل و داراي موهاي بلوند قشنگي بود که ضمن گذراندن دوران محکوميت خود، به نظر زندانبان، يک سر کلبۀ سر نخ زد و بندهاي
زندان و کلکهاي مورد نظر رئيس بدست او بود. در نتيجه همه روي او حساب ميکردند و داراي قدرت و نفوذ بخصوصي بود. ولي کمکم با محبتهايي که از او ديدن، نظرم عوض و روابط ما دوستانهتر شد. اولين وظيفهاي که براي من معلوم کرد، اين بود که عهده دار امور پستي مخصوص زندانيان باشم. بدين نحو که پس از رسيدن نامهها يا بستۀ مخصوص زندانيان، آنها را برابر صورتهاي مختلف خط کشي شدهاي که قب ال تهيه کرده بودم جدا و تقسيمبندي و سفارشات پستي هر بخش و بند را مجزا کرده. برابر صورت خطکشي شدهاي تحويل پرستاران مسئول بخش نمايم، تا همه روزه عصر به عصر و بعد از شام بين زندانيان تقسيم نمايند براي اولين مرحله آنا، يک بغل نامه
رسيده را جلو من ريخته از من خواست تا فورا مشغول به ماشين کردن ليست و صورت آنها شوم. هر ليست داراي هيجده رديف بود. هنوز چند لحظه از ماشين کردن صورتها نگذشته بود که متوجه شدم شمارۀ بند و سلول بيشتر نامهها مشخص نيست.
موضوع را به اطلع آنا رسانيدم و گفتم. بدين طريق طبقهبندي ممکن نخواهد شد... قيافها ش عوض شد و با تغيير و تحکمي که بهيچوجه انتظار نداشتم، گفت: گو ش کن کله شق احمق، مثل اينکه باز خودتو گم کردي و داري عوض ميشي و فضولي مي کني. دستور دهنده منم، تو رو اينجا آوردند که هر چه گفتند گو ش کني و کاري به چون و چراها نداشته باشي.
جواب دادم من منظوري نداشتم، فقط فکر ميکنم امشب موقع تقسيم نامه ها بين بند و سلول ها سر و صدا راه بيفته و همه داد و بيدادشان درآيد. آخرين جوابش اين بود: درشو بذار و خفه شو. منهم حرفي نزده مشغول کار شدم که آنا پس از زير و رو کردن نامهها تعدادي از آنها را برداشته و با خود به اطاق مجاور و دفتر مخصوص خود ش ميبرد.
حس کنجکاويم تحريک شده و مواظب بودم منظور او را از اين کارها بدانم. چند روزي بود سر و صداهايي در زندان پيچيده و اغلب زندانيها شکايت داشتند از اينکه در نامۀ آنها نوشته شده، که براي آنها پول يا امانتي فرستادهاند. ولي در داخل پاکتشان چيزي نبوده. در حاليکه
ظاهر پاکتها هم دست نخورده و سالم به نظر ميرسيد. از طرفي اين آنا هميشه پولدار بود، و مثل ريگ پول خرج ميکرد. در نتيجه زندانيها به او مشکوک شده کمکم همهجا شايع شده بود. که او پولها را بلند ميکند. ولي از ترس رئيس کسي جرأت متهم کردن و شکايت از او را نداشت. البته مدير زندان هم زياد بيخبر نبود. و خيلي آگاهتر و واردتر از آن بود که انسان فکر کند. که او از اين موضوع بوئي نبرده. ولي از قرار معلوم از شدت علقه و محبتي که به او داشت، راضي نميشد او را عوض کرده، يا وظيفها ش را تغيير دهد. از طرفي اين دخترک هم، از آن زرنگ و ناقلهايي بود که در اين مدت همکاري با رئيس به تمام جيک و پوک و زد و بندهاي او وارد شده و در نتيجه رئيس هم از اين ميترسيد، که مبادا در صورت تعويض آنا، او که آدم شر و دريده و بيبند و باري بود. اسرار او را فا ش کرده و آبرويش را برده و دردسري براي او ايجاد کند يا لاقل پرده از رابطۀ محرمانه بين خود ش و رئيس بردارد. در نتيجه تنها کسي که در زندان نبض رئيس را بدست داشت و رئيس هم از پس او برنميآمد، آنا بود که مدير زندان تو مشت او مثل يک گنجشک بود. بالاخره يک شب ناراحتي و سر و صداي زندانيها به اوج خود رسيد. ديگر موضوع قابل سرپو شگذاري و جلوگيري نبود. پرستارها گيج و سرگردان از اين سلول به آن سلول مي
دويدند و هيچکس قادر به خامو ش کردن ناراحتي و سر و صداها نبود. همۀ زندانيها فرياد مي کشيدند، نامهها دستکاري شده، نامهها قاطي شده، آدرسها عوضيه، نامه بعضيها تو پاکت ديگري رفته و بکلي وضع خراب شده بود. همه ضمن فرياد خشمآلود، بسته نامهها را از دست
پرستارها قاپيده، به زمين ريختند و هر کسي دنبال نامۀ خود ش ميگشت. يکي صدا ميکرد کي پول مرا دزديده، پس پول من چي شده؟ آن يکي نعره ميکشيد، آخر کدام فلان... فلان شده اي دست تو پاکت من برده. آن يکي ميگفت: ده دلر من کجاست، معلوم نيست کي پول منو غارت کرده. مرتب سر و صداها زيادتر ميشد... تا جائيکه سر پرستار زندان داخل معرکه گرديد مجبور شد تمام نامهها را جمع کند و براي تعيين و تفتيش و پي بردن به قضيه آنها را تا فردا پيش خود ش نگهدارد و فردا شب بعد از شام نتيجه را به همه اطلع دهد.
فردا شب بعد از شام، خانم استرايکر سر پرستار زندان، داخل سالن عمومي شد. در حاليکه بيش از سيصد نفر زنداني، همه عصباني و ناراحت، منتظر بودند تا از نتيجه کار او مطلع شوند. از جمله منشي مخصوص يعني آنا و من هم جز بقيه داخل سالن بوديم. سرپرستار جلوتر آمد و صدا کرد: منشي جديد دفتر زندان کجاست؟ ... و لوله در ميان سالن افتاد. البته منظور او من بودم. بلند شدم و به طرف او رفتم. رو بطرف زندانيها کرده فرياد کشيد: بچه ها درست توجه کنيد، کسي که تازگيها وارد دفتر شده و به نامه هاي شما دستبرد ميزده اينجا کنار من ايستاده، خوب نگاهش کنيد. چشم ها از حدقه بيرون زده، همه خشمگين و برافروخته، مشتها را گره کرده و هر کس هر جور فحش بلد بود، نثار من ميکرد. ولي او دوباره همه را وادار به سکوت کرد: ساکت، گفتم ساکت، همه گو ش کنيد. ضمن تحقيقاتي که من کردم بيشتر نامه ها دستکاري و لاقل پول هفت نفر دزديده شده و پس از تحقيقات مفصل پي بردم که اين حقه بازيها کار کيه. خوب من از همه شما ميخواهم که خيلي مودب و متين، سر جاي خودتان بنشينيد تا به کمک هم و جلو چشم همه عينا مثل يک دادگاه بي طرف و خوب در اين مورد يکبار ديگر موضوع را بررسي و تصميم بگيريم که چکار کنيم.
هنوز نتوانسته بودم بر حيرت و تعجب خود مسلط شوم، بهت زده چشم باو دوخته، با خود ميگفتم نه اين غير ممکنست. نه او هيچ وقت راضي به محکوم کردن من بيگناه نخواهد شد. آيا جدا تصميم گرفته تقصير اين کار را به گردن من بيندازد. بالخره هم خودم جواب خودم را دادم. در اين زندان همه چيز ممکنست. حتما هم تصميم او غير از اين نخواهد بود. برگشتم نگاهي به صورت حاضرين کردم. همه قيافه ها برافروخته و عصيان زده، چهارزانو روي نيمکتها يا کف سالن نشسته، منتظر نتيجه بودند. قلبم از وحشت مثل قلب يک گنجشک در
دام افتاده اي که مرتب به منظور رهائي خود را بدر و ديوار قفس زده و ميخواهد بهر ترتيب شده راه نجات را پيدا کند شروع به طپش هاي سريع کرد. خون چشم همه را گرفته بود. زندانياني که هر يک عقده اي داشته و عقب بهانه اي ميگشتند تا به هر طريق عقده دل خود را خالي کنند. مشتها را گره کرده، دندانها را روي هم ميسائيدند، معلوم بود که حاضر به انجام هر نوع جنايت و خونريزي ميباشند. و راي و نظر دسته جمعي آنها درباره من از اول معلوم بود. در اين حال، اتفاقا آنا کامل پشت سر من در رديف عقب روي يکي از نيمکتها نشسته و جاي خود را در محلي، پشت رديف پرستارها انتخاب کرده بود و فکر ميکنم اين ترتيب نشستن و تعيين جا هم، طبق طر ح و نقشه سرپرستار بود. تا بدين طريق او را از ديد همه مستور و پنهان دارد يکدفعه احساس کردم چيزي از پشت مثل نوک تيز يک چاقو يا دشنه اي به پوست بدنم نشست و کمي فرو رفت. قبل هم چندين بار دشنه کوچک آنا را در دست او ديده بودم. اين عمل درست موقعي اتفاق افتاد که سرپرستار مشغول صحبت و خواستن نظريه از زندانيان بود. آنا يواشکي از عقب سر ش را تا بيخ گو ش من نزديک کرد، و در حالي که بفشار دشنه ا ش افزوده و کمي بيشتر آن را در بدن من فرو کرده بود گفت: اگر يک کلمه حرف در مورد من از دهن صاحاب مرده ات خارج بشه، اين و تا دسته تو پشتت جا ميدم و مثل سگ ميکشمت. هنوز سر ش را از بيخ گو ش من کنار نبرده بود که سرپرستار صدا زد: خوب خانم براون، بفرماييد ببينم شما دست تو پاکت ها برده ايد يا خير؟ ... جواب دادم: من بهيچوجه دست نزده ام.
پرسيد: به هر حال شما مسئول اين کار بوديد، و خود شما هر روز آنها را دسته بندي ميکرديد. پس اگر شما پولها را برنداشته ايد، فکر ميکنيد چه کسي آنها را برداشته؟ احساس کردم نوک دشنه کمي بيشتر فرو رفت. عرق از سر و روي من سرازير شده بود.
گفتم: وال چه عرض کنم، فقط ميدانم که من اينکار را نکردم. رنگ خانم استرايکر از عصبانيت سرخ شده فرياد کشيد: ميپرسم پس پولها چي شده؟
جواب دادم: گفتم که نميدانم. ديگر داشتم مي افتادم و براي اينکه نيفتم دستم را محکم به پشتي يکي از نيمکت هاي جلو چسبيدم. کم کم حالم بهم خورد. بيش از اين ديگر متوجه بقيه قضايا نبودم. چشمم سياهي ميرفت، اطاق دور سرم ميچرخيد.
قيافه عصباني محکومين، در جلو چشمانم ميرقصيد. ولي باز هم هر طور بود، خود را سرپا نگهداشتم.
پرستاره دوباره شروع کرد: فکر ميکني با سکوت و جواب ندادن ميتوني تقصير را از گردن خودت ساقط کني؟ نه اشتباه کردي. يالا چرا لال شدي حرف بزن ...
اي بيچاره، مثل اينکه تحت تاثير فشار وجدان خودت قرار گرفته اي. خوب من ديگه کاري ندارم و بقيه رو به عهده خود زندانيها ميگذارم. نظريه اکثريت هميشه عادلنه ترين راي هاست. خوب با شماها هستم. شماها چي فکر ميکنيد؟ آيا اين زن گناهکاره يا نه؟ ... کسائيکه
فکر ميکنند اون گناهکاره دست راست خودشونو بلند کنند. دستها همه توام با فريادهاي خشمگين بال رفت. در حقيقت اين راي قريب به اتفاق، يا همگاني بر عليه من بود. جدا که خانم استرايکر نقش خود ش را بخوبي انجام و توانسته بود براحتي نتيجه اي را که مورد نظر ش
بود، بگيرد. اتهام دستکاري و بلند کردن پول پاکتها به گردن من ثابت شد. طاقتم بکلي طاق شده، من تا آخرين رمق مقاومت کرده بودم. يکدفعه دنيا جلو چشمم سياهي رفت. يک چيزي بيخ گلويم گير کرده بود، از زور فشار بغض و شدت غصه داشتم خفه ميشدم. با وجود سياهي رفتن چشم و سرگيجه تلوتلوخوران بطرف بند خودمان راه افتادم. صداي جيغ و فرياد زندانيها شنيده ميشد. تنها دوست صميمي و دلسوز من و کسي که فقط او ميدانست قضيه از کجا آب ميخورد، هلن بود. و موقعي که دمر روي تختخوابم افتاده و مايوس و شکست خورده شروع به گريه شديدي که به آن خيلي احتياج داشتم کرده بودم کنار تخت من نشست و ضمن دلداري، شروع به نواز ش سر و موي من کرد. و سعي داشت هر طور شده مرا تسلي دهد. ولي غصه و ناراحتي من تسلي ناپذير بود و بهيچوجه قادر به جلوگيري از گريه و ناراحتي خود نبودم، دل من از اين همه ظلم و بي انصافي بکلي شکسته و راه چاره از همه طرف برويم بسته بود. هر گاه وسيله يا چيزي را که بتواند باين زندگي فلکت بار توام با زجر و بدبختي من خاتمه دهد در دسترس داشتم حتما خودم را ميکشتم و ازاين ناراحتي نجات پيدا ميکردم.
مدتي بهمين طريق بي حرکت دراز کشيده و افتاده بودم. يکدفعه به صداي جيغ و فرياد هلن به خود آمدم که فرياد ميکرد: واي واي الهي بميرم، بروني اين خونها چيه؟ ... اين خون چيه از دهنت مياد ... مال سينته ... واي نگاه کن... نگاه کن ... لباسات ... جورابات همه خوني شده ... من بيحال بيحال موضوع منشي مخصوص يا همان آنا و نيش دشنه ا ش را که از پشت به پهلويم فرو کرده و فشار داده بود، برايش تعريف کردم. ضمن تعريف من کم کم چشمهاي درشت و قشنگ هلن پر از اشک شده بي اختيار جلو پريد و مرا محکم در بغل گرفته گفت: آه. خدايا بروني جدا که تو دختر شجاع، پراراده و مصممي هستي و حقيقتا از پولد هم محکمتري که در مقابل اينهمه شکنجه و فشار هنوز هم تسليم خواسته پليد او نميشي. غروز و شخصيت و پايداري تو قابل تحسينه.
فردا صبح خيلي زود که به سمت توالت ميرفتم، در بين راه به يک از پرستارها بنام خانم هارت برخورد کردم. تا مرا ديد جلو دويد و گفت: ببينم بروني، باز چه دسته گلي به آب دادي؟ ... خبر داري چه آشي واست پختن؟ پرسيدم: مگر چه شده؟... گفت: ديگه ميخواهي چه بشه؟ قراره تو را به انفرادي بفرستند. يک کمي با تعجب نگاهش کردم. يکدفعه به خاطر آوردم که او حق داره از موضوع بي خبر باشد، زيرا شب گذشته که آن اتفاق افتاد او را حتي نگهباني شب قبل خود را داشت و به مرخصي رفته بود و از موضوع دسيسه نامه هاي پستي بي اطلاع بود. جريان دسيسه آنها را مفصل برايش تعريف کردم. بعد هم گفتم، فکر نميکردم آنقدر بيرحم باشند که راضي شوند مرا به انفرادي بفرستند.
گفت: بهرحال موضوع حتميه و تو بايد به زندان انفرادي بروي. فقط خواستم خبرت کنم. زيرا چند دقيقه پيش در اطاق رئيس زندان بودم. اسم تو را روي تخته نمودار تعداد، و وضع زنداني زندانيها ديدم، موضوع را فهميدم. و ضمنا اين ميمون بزرگ زندان عادت داره هر کاريکه
ميخواد انجام بده، قبل با آب و تاب درباره آن صحبت کنه و لف بزنه. از توجه او به خودم تشکرکردم و براه افتادم، در ضمن راه پيش خودم فکر ميکردم، زندان انفرادي هر چه باشد، از آن تيمارستان يا گودال جهنم کارگاه دوزندگي سخت تر نخواهد بود. تازه صبحانه تمام شده بود که خانم هامفري وارد شد و رو به من کرد: ـ وسائلو جمع کن، رختخواب و پتو و هر چه داري بردار، چون هواي اينجا براي تو سازگار نيست و جاي خو ش آب و هواي خنکي واست در نظر گرفتم، سردخانه فکر نمي کنم بد جايي باشد. ساير زندانيان که همان نزديکي ها بودند با تاثر و دلسوزي به من نگاه کردند. يکي از آنها در حالي که سر خود را به علمت ياس تکان مي داد کلمه ي سردخانه را چندين مرتبه تکرار کرد...اوه، اوه، سرد خانه. واي واي واي سردخانه. زيرا سردخانه انفرادي شديدترين و پر شکنجه ترين تنبيهي بود که در اين زندان وجود داشت. بلند شدم وسائل و ملزومات خودم را جمع کردم و خورده پاشهاي کوچکم را داخل يک روبالشي ريخته و خواستم روي وسائل خواب خود گذاشته همراه خود بردارم. خانم هامفري مانع شده گفت:
ـ اونا رو بزار باشه بعدا خودم واست ميارم.
در نتيجه معلوم شد من حتي از همراه داشتن وسائلي مثل سوزن و نخ و اين چيز ها هم محروم شده ام. بعد از يک خداحافظي تاثر انگيز از هلن، پشت سر خانم هامفري از پله هاي فلزي مارپيچي بالا رفتم. تا به طبقه سوم رسيدم. در انتهاي راه پله ها به يکي از پرستار ها به نام اگورمن برخورديم. اين پرستار را همه مي شناختند و مسئول بخش و بندهاي انفرادي زندان بود. من تا آن موقع زني به اين زشتي و بد قيافگي نديده بودم. صورتي پر از لک و جو ش هاي کثيف و دهني گشاد که تا سرتاسر عرض صورتش ادامه داشت. طر ح لب هاي رنگ پريده و نازکش طوري بود که هر وقت نگاهش مي کردي مثل اين که دارد به آدم دهن کجي مي کند.
همين الن به طرفت حمله کرده و قصد کتک زدن تو را دارد. علوه بر قيافه هر دو پاي او از مچ به پايين کج و پيچيده بود و در نتيجه هميشه يک جفت دنپايي خيلي نرم و سبک مي پوشيد و به هنگام راه رفتن پاهاي خود را بر روي زمين مي کشيد.
تا چشمش به من افتاد نگاه تهديد آميز و پر کينه اي به من انداخت و طوري به سر تا پاي من نگاه مي کرد مثل اين که شکار جديدي به دام انداخته و خود را آماده براي بريدن و از هم دريدن او مي کند. با مرده شويي که مرده ي آماده شستن خود را برانداز مي نمايد.
هنگامي که براي راه دادن به ما کمي خود را از جلو راه پله ها کنار کشيد. با خود فکر کردم اين زن چقدر شکل، عنکبوت خونخوار کمين کرده اي را دارد که منتظر به دام افتادن مگس يا حشره اي در تور خود مي باشد تا فورا به روي او پريده و با ولع تمام خونش را بمکد. همه از اخلاق او اطلع داشتند هميشه از تحويل و اعزام محکومين به زندان انفرادي خوشحال مي شد و لذت مي برد همانطوري که هر کدام از عنکبوت هاي موجود در سردخانه يا انفرادي، مانند او از به دام انداختن يک مگس تازه خوشحال مي شدند. با دسته کليدي که همراه داشت درب يکي از سلول ها را باز و سر ش را داخل سلول کرد و کسي را به اسم صدا کرد. بيش از چند لحظه از ميان محوطه ي تاريک سلول صدايي مثل اين که از ته چاه به گو ش رسد يا مثل کسي که قصر پچ پچ و صحبت در گوشي با کسي را داشته باشد صدايي بسيار ضعيفي به گو ش رسيد. دوباره اگورمن فرياد زد:
ـ زود با ش گورتو گم کن آزاد شدي.
در اين موقع از ميان تاريکي سردخانه هيکلي لغر و استخواني، فقط يک مشت پوست و استخوان عينا مثل اسکلت و با روحي که از قبر خود سربلند کرده باشد گيج و مات بي حال و بي رمق بيرون آمد.
پس از اينکه بر وحشت و اضطراب خود مسلم شدم، با کمي دقت در طر ح صودتش او را شناختم. يکي از سيزده نفري بود که همراه ما، پس از محاکمه در دادگاه اوليه، به اينجا منتقل شده بود. بله خود ش بود مري سياهه...
روز اول ورود به اين زندان، مري را بعلت ابتل به بيماريهاي مقاربتي از ما جدا و به بيمارستان فرستاده بودند. مثل اينکه يکروز بيشتر آنجا نبوده. بعد ش هم کسي او را نديده بود تا اينکه شايع کردند، موقعيکه خيال داشته در داخل يکي از مستراحها، خود ش را بدار کشيده و
حلق آويز کند، دستگير و از همانجا يکسره به انفرادي يا سردخانه منتقل شده است. و از همان تاريخ تا به امروز، سياهپوست بيچاره در اين سياهچال مرگ اسير و گرفتار بوده. وقتي به جلوي من رسيد، سري بعنوان اظهار آشنايي تکان دادم و باصطل ح خواستم سلمي کرده باشم
ولي او مثل اينکه هيچ چيز را درست تشخيص نميداد و نمي فهميد و همينطور مثل يک مجسمه پيش ميرفت، با خود گفتم، واي خدايا اين همان مري سياهه گنده و سرحال و بگو بخند است که هشت هفته پيش با او آشنا شده بودم؟! ببين سياهچال و سردخانۀ لعنتي، چه به روز ش آورده؟ بعداز چند قدم مکثي کرد و با نگاه بيحال و بينور خود ش کمي به ما خيره شد. و دوباره راه افتاد و رفت، مثل اينکه نتوانسته بود قيافه ما را تشخيص بدهد و بشناسد. لباسها بکلي پوسيده و ريخته، صورتش زرد و استخواني. از زير پارگيهاي لباسش زخمها و جراحاتي بچشم ميخورد. بعدها فهميدم که بيچاره بکلي ديوانه شده بوده. اگورمن بيرحم بدون اينکه کوچکترين ملاحظه اي نسبت به حال او بکند، يک بازوي او را چسبيد و در حاليکه او را به جلو هول ميداد، محکم بديوار راهرو کوبيد، "همينجا وايسا". بعد به سوي من برگشت، ضمن اينکه بطرف سلوليکه مري سياه از آن خارج شده بود، اشاره مي کرد، داد زد: يااله با توام، برو تو ببينم، معطل نکن کار دارم.
گفتم:چه مي گويي، اينجا؟ (اص ال باور نمي کردم. از صورت اين پرستار بصورت آن يکي و دوباره از صورت او باين يکي نگاه ميکردم.)
بي اختيار فرياد کشيدم: آخر چرا... مگر نديديد آن زن بيچاره... نگذاشت حرفم را تمام کنم، فورا يم را چسبيد و مرا بداخل سلول تاريک پرت اگورمن ا بازو کرد. تا سر بلند کردم صداي چرخيدن کليد در داخل قفل بگوشم رسيد. مثل يک حيوان بدام افتاده اي پشت در سردخانه ايستاده، دستها را به ميله هاي آن گرفته، با گريه و التماس فرياد مي کردم: نه غير ممکنه، غير ممکنه حتما اشتباه شده. حتما اشتباه شده. اينجا سلول من نيست. من اينجا ميميرم ترا بخدا رحم کنيد. رحم. رحم... اگورمن برگشت، کرنشي کرده و فرياد زد: خفه شو، خفه دزد کوچولو. صدا نکن احمق. فرياد کشيدم: آخر اي بي انصافها، اين سلول که پر از مدفوع و کثافات اون سياهه اس. آخر اينجا کثافته... آخ، آخ دارم خفه ميشوم... اين بوها... اگورمن و هامفري، بي اعتناء به عجز و لبه من راه افتادند. و صداي خنده هاي بلند و تمسخر آميز آنها از همه بدتر مرا آتش ميزد. ضمن راه رفتن اگورمن برگشته گفت: پس چي مي خواستي واست حاضر کنم، يکدست لباس پرنسسي، يک قصر مجلل خانم جون منظور از زنداني کردن اينجا اينه که تنبيه بشي. تا تو باشي ديگه جيک نزني، و آنقده اهن و تلپ نکني. اينرا گفت و دوباره در حاليکه مري سياهه بيچاره را به جلو هول ميداد، راه افتادند و باز هم صداي خنده هاي بلند آنها از دور به گو ش مي رسيد که کم کم در حال محو شدن بود.وسط سلول نيمه تاريک مايوس،دل شکسته و نااميد ايستادم،کمي به اطراف خود نگاه کردم تا ببينم وضع از چه قرار است! در حاشيه بالي ديوار،نزديک به سقف،يک باريکه پنجره ميله داري ديده مي شد،که مقابل به
ديوار بلند و سياه قسمت شمالي زندان بود.نوري که از اين پنجره وارد مي شد،آنقدر ضعيف و کم بود که تشخيص شب و روز را از هم مشکل مي نمود.خود سلول کامل باريک به عرض متر با ديوارهاي سنگي سرد و مرطوب،سقف کوتاه،کف سلول هم کثيف و آلوده بود.بوي تعفن کثيف و خفه کننده اي از هر گوشه آن به مشام مي رسيد.تخت چوبي زوار در رفته باريکي،به عنوان تختخواب کنار ديوار قرار داشت که بدون بالش و تشک و ملفه بود.فقط يک تکه کهنه کثيف و پوسيده که به اصطل ح يک موقعي پتو بوده،روي تخت چوبي افتاده بود.سرتاسر تخت پوشيده از توتون و خاکه سيگار بود و ضمنا روي هر تکه و هر نقطه صاف از بدنه آن پر بود از يادبود و يادگاريهاي کنده کاري شده،از اسم،نام فاميل و تاريخ،و يا درددل هاي زندانيان بدبختي که قبل از من گذرشان به اين سياهچال انفرادي افتاده بود.و بجز آنها،چيز ديگري در داخل اين سلول تنگ و تاريک به چشم نمي خورد. بدون اينکه حتي با خاک يا کاغذ و يا چيز ديگري روي آن را پوشانده باشند.که به همين شکل در يک گوشه اين سلول لعنتي باقيمانده،و به تنهايي توليد ناراحتي و شکنجه چاره ناپذيري را،براي من کرده بود. پس از رفتن اگورمن و خانم هامفري،يک نفر از داخل يکي از سلولهاي نزديک صدا زد: سلام،خو ش آمدي.
جواب دادم:سلام،متشکرم.
پرسيد:تو کي هستي؟
جواب دادم:اسم من الينور براون،جزء بند ده هستم.
اسم من هم سالي هندرسونه.جزء بند شش هستم.و صميمانه ورود تو را به جهنم خودمان خو ش آمد ميگم.
پاسخ دادم:خيلي ممنون سالي عزيز.
پرسيد:چيکار کردي؟تقصيرت چي بوده؟
گفتم:دستيار و منشي خوشگله رئيس دست و پامو تو حنا گذاشته و بي شرف کلک واسم سوار کرد.
جواب داد:دختر جون باز هم تو شانس آوردي و جاي خوبي گيرت اومده.
گفتم:با وجود اين،من که از خوب بودن آن چيزي نمي بينم.زنداني قبل از من که در اينجا به کلي ديوانه شده بود و ضمنا اينجارم حسابي به گند کشيده.
گفت:بله حق با تواه.ولي راستي گوشي دستت باشه،اگه شب و نصفه شبي صداي جيغ هاي وحشتناک و ناجوري شنيدي،ناراحت و وحشتزده نشي.
پرسيدم:چطور؟
گفت:اين زنه هم که در سلول روبروئي منه،زده به سر ش و پاک ديوانه شده.بخصوص شبها عين خفا ش جيغ مي کشه.بطوريکه از فرياد هاي چند ش آور ش مو به تن آدم سيخ ميشه،يک وحشي حسابي شده. تا ما داشتيم صحبت ميکرديم،ناگهان يکنفر با صداي جيغ و فريادهاي وحشتناک و کوبيدن پا به کف سلول و هوار و داد و ناله،و فحش،راهرو را روسر ش گذاشته بود.
ترسيدم و فرياد کردم:اين ديگه چيه؟
جواب داد:هيچي،چيزي نيست.اين ليزيه،که به در و ديوار لگد ميزنه.از بس اين مادرمرده هم پاهاشو به در و ديوار و کف سلول کوبيده.جفت پاها ش آ ش و ل ش و مجرو ح و خونين شده.
گفتم:چطور!حال از طريق بهداري و مسئولين زندان هيچ اقدامي واسش نکردند؟
گفت:چرا که بکنند،آدم ساده،اصل کي به اين چيزها توجه مي کند.آنقدر ميذارن خودشو به در و ديوار بزنه تا به کلي بي حال و بي حس مثل نعش اون تو بيفته.(يکدفعه صداشو کوتاهتر کرد و گفت:اهي،مواظب اگوردون و همکارا ش با ش،اين لمصب يه پارچه ديناميته.
پرسيدم:چطور؟
هيچ خودت بعدا مي بيني،فقط خواستم بهت بگم،مواظب باشي.مثل براي يک جزئي چيزي ممکنه،بزنه سرتو از هم بشکافه.يا با شلق به جونت بيفته،آهاي،هيس،حرف نزن،صدا نکن که داره مياد.
صداي پائي در ميان راهرو پيچيده بود و از قرار معلوم،اگورمن با عنکبوت سياهچال،به طرف تار و دامش برگشته بود.اول از همه مقابل سلول من سبز شد.البته هروقت که کمي يوا ش راه ميرفت چون دمپائي پايش بود،صداي پاهايش شنيده نمي شد.
نگاهي يک وري به داخل سلول من انداخته گفت:صداتون بيفته مو ش خرماها اينجا جاي تعريف و صحبت نيست.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار