نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت اول

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
 داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت اول
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. يکي تويي و يکي من... با اين ماه که هنوز هم اين شهر را تحمل مي کند... همين سه تا بس است.. حتي اگر ماه هم نبود... من قانعم... به يک تو و يک من.. مگر ميان تو و ماه فرقي هم هست؟! اي کاش بود.. آن وقت شايد همه چيز جز تو معنايي داشت.. اما...حاال که ندارد.. حاال همه چيز تويي.. تمام شعرهايي که با عشق مي خوانم.. تمام روزهاي خوب.. تمام لبخندهاي من.. تمام زندگي.. همه چيز تويي.. چيز ديگري هم اگر جز تو بود.. فداي يک تبسمت **** -پاشو رها... بلند شو ببينم...چقدر مي خوابي دختر؟!پاشو!!...ديرشده! اين ديگه کيه کله ي صبحي؟؟؟... انگار فکرم و بلند گفتم چون يارو بايه صداي مسخره ودرحاليکه اداي دختراي لوس و درمياورد گفت: ارغوان هستم...از آشناييتون خوش بختم وشما؟؟!!)وبعدش دوباره صداش جدي شدو عصبي گفت:( پاشو ببينم...تومن و نميشناسي؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...ديرشده! دهه...يه امروز و ميخواستيم کالسارو بپيچونيم و نريما...اين خانوم اومده مارو باخودش ببره...چشمام و بازکردم و روي تخت نشستم کالفه گفتم: -اه...اري...من حوصله دانشگاه ندارم!بيخيال شو. - يعني چي حوصله دانشگاه نداري؟! - يعني اينکه حسش نيست!بيخيال شو ديگه ارغوان. - امروز باحسيني کلاس داريما! - خب داشته باشيم. - خب داشته باشيم؟!تومي فهمي داري چي ميگي؟دلت ميخواد سرمون و ببره بذاره رو سينمون؟ پتورو کشيدم روي سرم وبا لحن خواب آلودي گفتم:اون هيچ کاري ازدستش برنمياد. وچشمام و بستم. - رها!!!اذيت نکن ديگه.پاشو! - بيخيال شو!ديشب دير خوابيدم،خوابم مياد.االنم سرم درد ميکنه! - چه غلطي مي کردي که دير خوابيدي؟! همون طور که چشمام بسته بود و سعي مي کردم بخوابم،باشيطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازي مي کردم،نفهميدم زمان چجوري گذشت!عشقه ديگه! ارغوان خنديد وبه سمتم اومد.پتو رو از روي سرم کنار کشيدوگفت:پاشو ببينم!خرخودتي...خدا پسِ کله هيچکي نميزنه که بياد بشه آقاي تو! چشمام و بازکردم و باشيطنت گفتم:خيلي دلشم بخواد!دختر به اين ماهي!مثه پنجه آفتاب مي مونم. ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعريف نکني،کي تعريف کنه؟! خنديدم وگفتم:عزيزم من چه از خودم تعريف کنم،چه نکنم،تعريفي هستم! - اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم! بعداز گفتن اين حرف،درحاليکه داشت پتو رو جمع مي کرد،گفت:پاشو ببينم!مرده شوره ريختت و ببرن!ميدوني ساعت چنده؟!7::5!پاشو!پاشو بريم که امروز دخلمون اومده! دهن بازکردم تا چيزي بگم که باچشم غره عصبي ارغوان روبرو شدم.واسه همينم،سريع ازروي تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ايکي ثانيه حاضروآماده بودم!! يه مانتوي قهوه اي پوشيدم بايه شلوار جين قهوه اي سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و چهارتا شيويدو ريختم بيرون.اهل آرايش نبودم و درضمن وقتشم نداشتم...پس بيخيالش شدم و روبه ارغوان گفتم:بريم؟؟!! ارغوان سري تکون دادوگفت:بريم که دير شد! باهم ازاتاق خارج شديم.خونه ماجوري بودکه براي بيرون رفت ازخونه بايد از روبروي هال مي گذشتي و به اين شکل آشپزخونه کامال به هال ديد داشت. مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن ديد،بايه لبخندمهربون روي لبش روبه ارغوان گفت:باالخره تونستي بيدارش کني عزيزم؟!بياين يه چيزي بخورين بعدبريد! ارغوان لبخندي زدوگفت:نه ديگه خاله مريم!ديرمون شده. اشکان درحالي که داشت چاييش و سر مي کشيد،روبه من گفت:رها،امروز عصر بيام دنبالت يا باارغوان مياي؟! نگاهي بهش انداختم وگفت:بااري ميام... مامان چشم غره توپي بهم رفت وگفت:اري چيه دختر؟!ارغوان اسم به اين قشنگي داره،اون وخ توبهش ميگي اري؟! روبه مامان گفتم:مامان بيخي! کله صبحي دوباره غلط تلفظي نگير!خانوم بودن باشه براي بعد!خداحافظ. وبعداز گفتن اين حرف،خيلي سريع ازدرخونه خارج شدم و به حياط رفتم تامامان مهلت جيغ و داد کردن پيدا نکنه! ارغوانم خداحافظي کردو باهم ازخونه خارج شديم. وقتي رسيديم دانشگاه،يه ربع از کالس گذشته بود... ارغوان باجيغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!ميمردي يه ذره زودتر پاشي؟! بابي قيدي شونه اي باال انداختم وگفتم:بيخي بابا!مثال ميخواد چيکارکنه؟! بي خيال به سمت در کالس رفتم و در زدم...بااجازه حسيني وارد شديم. استاد باديدن ما عينکش وروي بينيش جابه جا کرد ومعترض گفت:مي دونيد ساعت چنده خانوما؟؟! با پررويي ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهيفده دقيقه صبح به وقت تهران. کالس يهو رفت رو هوا... استاد باعصبانيت گفت:دير اومدي تازه زبونتم درازه؟؟!! با اين حرفش ازکوره دررفتم... استاد بداخالق هميشگي..مثل اين که يادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نيم ساعت تاخير داشته...بيخيال بابا!با اينکه دلم ازش پره ولي مي دونم اگه چيزي بهش بگم قاطي مي کنه پدرم ودرمياره... کامال از جواب دادن به حسيني منصرف شده بودم اما...لحن تمسخرآميزش که روبه بچه ها مي گفت:"مي بينين؟؟!!!دانشجوهايي مثه اين خانوم فقط بلدن مسخره بازي دربيارن و بس." بدجور آتيشيم کرد... از اون بدتر وقتي بود که رادوين)يه هم کالسي فوق العاده مزخرف وديوونه که بامنم سره جنگ داره( در تاييد حرف حسيني،با لحن خاص ومعناداري گفت: بله استاد...متاسفانه همينان که وجهه ي مارم خراب کردن. وبه سمتم برگشت وپوزخندي بهم زد...ديگه نفهميدم چيکار ميکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقاي حسيني فکر نمي کنيد که نيم ساعت تاخيرشما از 75 ديقه تاخير من بيشتربوده؟؟!! اين ارغوان ديوونه هي نيشگونم مي گرفت وازم مي خواست که تمومش کنم. حسيني که انتظار اين حرف وازمن نداشت گفت: من براي تاخيرم دليل داشتم. - منم براي تاخيرم دليل دارم. حسيني که ديگه نميخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شمااسمتون چي بود؟؟!! من چيزي نگفتم...سکوتم و که ديد روي کرد به بچه هاوگفت:اسم اين خانوم چيه؟؟!! هيچ کس هيچي نگفت...حسابي خر کيف شدم...اصال يه لحظه يه حس غرور بهم دست دادکه چقدهم کالسيام دوسم دارن... همين جوري داشتم بايه لبخند از سر رضايت به تک تک بچه ها نگاه مي کردم که چشمم خورد به رادوين...پشت چشمي براش نازک کردم...اونم اخمي تحويلم داد وپوزخند زد. درجواب استاد که گفت:هيچ کس هيچي نميگه؟؟ جواب داد: - چرا استاد!!!!خانوم شايان هستن ايشون...خانوم رها شايان. ورو کرد سمت من و دوراز چشم استاد چشمکي بهم زد وباحرکات لبش گفت: 0 -7 به نفع من... چشم غره اي بهش رفتم. استاد گفت:مي تونيد بشنيد خانوما اما شما خانوم شايان انتظار نمره نداشته باشين از من آخرترم. پوزخندي زدم گفتم:ازاولشم ازشما انتظاري نمي رفت! کالس دوباره ترکيد وحسيني باگفتن ساکت يه سکوت مطلق ايجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و ارغوان بريم بشينيم وشروع کرد به درس دادن. سرم به شدت دردمي کرد.طوري که چندباري سرم و روي ميز گذاشتم و چشمام و بستم.هرچي فحش بلد بودم تو دلم باره رادوين کردم.پسره ي نفهم!خودشيرين لوس!حاال مثال اين اسم من و نمي گفت،سرش و با گيوتين مي زدن؟! تو طول کالس حتي يه نگاهم بهش ننداختم... اما اون همش به من نگاه ميکردو پوزخند مي زد... حاليت ميکنم چلغوز...صبر کن...چنان آشي برات مي پزم که يه وجب روش روغن داشته باشه آقاي رستگار!!!!! حاال ببين کي گفتم. بعداز تموم شدن کالس ورفتن حسيني،عصباني و ديونه وار به سمت رادوين رفتم که کنار چندتا از رفقاش)اميروبابک (نشسته بود... اخم غليظي کردم و گفتم: کسي از تو نظر خواست که نطق کردي جناب رستگار؟؟!! امير و بابک باتعجب من و نگاه مي کردن ولي رادوين سعي داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه ميکنه!!!! پسره رواني... باعصبانيتي که توصدام موج ميزد گفتم:من دارم باتو حرف ميزنما... چيزي نگفت. - هوي باتوام... ... - - خدا رو شکر...کر شدي؟ ... - - همون نيمچه شنواييم که داشتي به باد فنا رفت؟!... اين بار دستش و نزديک گوشش برد.بدون اينکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره اي به بابک گفت:بابک صداي وزوز مياد!ميشنوي توام؟؟!! ديگه داشتم آتيش مي گرفتم... پسره عوضي... خواستم يه چيزي بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسي گفت:رها تورو خدا... بس کن...بيابريم. ودستم و کشيد که از کالس بريم بيرون...منم بدون اينکه مقاومتي کنم دنبالش رفتم. به در کالس که رسيديم،به سمت رادوين برگشتم و تمام نفرتي و که نسبت بهش داشتم توي چشمام ريختم.جوري که صدام و بشنوه گفتم: اين دفعه 0-7 به نفع تو ولي آقاي رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زيادي تو بردن بازياي باخته دارم!!! وبه همراه ارغوان از کالس خارج شديم. *********** - ارغوان همش تقصير توئه...اگه توي ديوونه اصرار نمي کردي منم نميومدم.باحسيني هم دعوام نميشد.اون پسره بيشعووورم اونجوري نميزد تو برجکم!!! خيلي اعصابم خورد بود...دلم مي خواست برم رادوين و له کنم.پسره احمق...چطور به خودش اجازه داد اونجوري بامن حرف بزنه؟؟!!بيشـــــــــــــــ ــــعور. ميکشمت...نه اصال چرا يه دفعه اي بکشمت؟!! زجرکشت مي کنم.آره...اينجوري بهتره.تمام موهات و دونه دونه مي کنم...ازسقف آويزونت مي کنم.ناخنات و باانبر ميکشم....جوري شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!..فقط صبرکن... همون طور حرص مي خوردم و واسه خودم نقشه مي کشيدم و به رادوين فحش مي دادم وپوست لبم و مي کندم که ارغوان مانعم شد ودستم وگرفت... - چيکار به اين بيچاره داري؟دلت از يه جاي ديگه پره سر اين خالي مي کني؟ اخمي روي پيشونيم نشست...بيخيال کندن پوست لبم شدم و از جابلند شدم.روبه ارغوان گفتم:بزن بريم... متعجب وگيج گفت:کجا؟ - خونه پسرشجاع.خونه ديگه... اخم ريزي روي پيشونيش نشوند وگفت:من ميخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سالمت! اينم دوسته من دارم؟ کله صبحي جيغ جيغ راه انداخته من و آورده تو اين جهنم دَره حاال ميگه بروبه سالمت! باکدوم ماشين؟!اشکانم که االن سرکاره.بهش زنگ بزنم ميکشتم!اي توروحت ارغوان.الاقل ميگفتي ميخواي من و قال بذاري ونبري،ازاولش يه فکري به حال خودم مي کردم. همون طورکه ازش فاصله مي گرفتم گفتم: باشه اري جون.دارم برات منگل. ارغوان خنده بلندي کردوچيزي نگفت! آره ديگه،اون نخنده کي بخنده؟! حتي برنگشتم نگاهش کنم...با قدماي بي هدف و سردرگم به راهم ادامه مي دادم... نميدونستم به اشکان زنگ بزنم يانه!اشکان تويه شرکت سخت افزارکامپيوتر کار مي کرد.مهندس کامپيوتر بود. نگاهي به ساعتم انداختم.70 بود. ساعت اوجِ مشغله کاري اشکان!شانسه من دارم؟!خره توي شرک شانسش ازمن بيشتربود واال.الاقل اون يکي و پيداکرد خودش وبچسبونه بهش!من چي که 32 سالمه اماهنوزم ول معطلم؟ همين جوري يه ريز، زير لبي به خودم فحش مي دادم.سردردمم که ديوونم کرده بود.سرم داشت ازدرد مي ترکيد...براي اينکه اعصابم آروم بشه رفتم روي يکي از صندلي هاي نزديک به در ورودي دانشگاه نشستم ومشغول جمع کردن افکارم شدم. خب من که پياده نمي تونم برم.يعني هيچ رقمه راه نداره.پام درد مي گيره بيخيال بابا. خب تاکسي مي گيرم؟!نه...خوشم نمياد هي وايسه اين و اون و پياده کنه...حال وحوصله در دسراي تاکسي رو ندارم.از طرفي اگه باتاکسي برم مجبورم يه مسافتي وپياده طي کنم!!همون گزينه زنگ زدن به اشکان ازهمه مناسب تره!!!ميدونم بايد کلي التماس کنم اما راهي جزاين برام نمونده. گوشيم و ازتوي کيفم درآوردم وشماره اشکان و گرفتم.نفس عميقي کشيدم وسعي کردم لحن آدماي مريض و بگيرم بَلکَم دلش به حالم بسوزه. ديگه داشتم نااميد مي شدم که سرِ هشتمين بوق برداشت: - چيه؟چيکارداري؟ - عليک سالم. - سالم.چيه رها؟کاردارم زودبگو. بالحن لوسي که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشـــــکاااان!!!!!! اشکان درحاليکه سعي مي کردجلوي خندش و بگيره وبا لحني شبيه من گفت:بَعلــــِـــه؟؟! - هيچ ميدونستي که من چقدر تورو دوس دارم؟ خنديدوگفت: چي ازم ميخواي؟ لبخندي زدم.آفرين اشي الحق که دادش خودمي. زود حق مطلب و گرفتي.باريک ا... به تو! خيلي سريع وتند گفتم:بيا دنبالم. - امرِ ديگه؟! - نه فقط همين! خنديد وبعداز يه سکوت کوتاه گفت: - خب ديگه کاري نداري قطع کن، من کاردارم. - چيه هي ميگي کاردارم کاردارم؟!داري که داري داشته باش.خوش به حالت.به جاي اين که پز کارداشتنت و بهم بدي پاشو بيادنبالم. - رها زبون آدميزاد حاليته؟!کار دارم!! - اشکان اذيت نکن ديگه. - وايسا بببينم مگه تو قرارنبود باارغوان بياي؟ - چرا ولي يه مشکلي پيش اومد. - چه مشکلي؟ - بعداميگم بهت.تو جاي اين حرفا بيا دنبالم. - رها ميگم کاردارم.فارسي حرف ميزنما!! درحاليکه سعي ميکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکاني...قربونت برم...الهي من فدات شم...اشکاني بياديگه. جونه رهاحالم بده.سرم داره ميترکه.حالم اصال خوب نيست.دستام يخ کردن.رنگم پريده.چشمام... اشکان باخنده پريدوسط چاخانام: باشه بابا.بذارم همين جوري پيش بري يه طاعوني چيزي به خودت مي چسبوني و به ديارباقي مي شتافي. - اشکان مياي؟؟ - آره.دارم ميام يه ربع ديگه دم دردانشگاتونم. درحاليکه سعي ميکردم لبخندگشادم و خفه کنم،جيغ خفيفي کشيدم و ازپست گوشي اشکان و بوس کردم. - واي اشکان عاشقتم! اشکان باخنده گفت: مابيشتر.دارم ميام باي. - باي. گوشي وکه قطع کردم يه لبخند اومدروي لبم.قربون دادشم برم که انقدگله.چه دروغاييم گفته بودم!من فقط سرم دردميکنه.نه صورتم يخ کرده نه رنگم پريده...چه چاخانايي سرهم کردم! پاشدم برم دم در که يه صدايي سرجام ميخکوبم کرد: -چه تحويلم مي گيري اشکان جون و!!! صداش بدجور برام آشنا بود...هم آشنا وهم روي مخ وآزار دهنده!! اِي بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بودکه اگه يه ذره ديگه زر زر مي کردباخاک يکسانش مي کردم. بدون اينکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم ميومد. اَه...چرا داره دنبالم مياد؟!!چي مي خواد از جونم؟... سعي کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عميق کشيدم تاخودم و براي نبردپيش روم آماده کنم!رادوين الکي دنبال من راه نميفتاد.حتمادوباره مي خواديه کل کل جديد راه بندازه...دلم نمي خواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خيط ميشه وميره پيِ کارش!!بااين اعصاب داغون من غيرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوين وتيکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش! باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک مي کني انقدر ناز يه پسرو مي کشي؟! هيچي نگفتم...فقط داشتم تودلم بهش ميخنديدم که چقدراحمقه.خودش شونصدتا دوست دختر داره فکرکرده منم از اوناشم!!!!!هه... ازاين فکرپوزخندي روي لبام نشست. نويسنده: آنيلا ادامه دارد.. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد