نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت پنجم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت  پنجم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل بافکر کردن به اينکه دوباره مجبورم متلکاي هفته پيش حسيني رو تحمل کنم، اخمام رفت توهم! آخه يعني چي؟در چرا يهو اينجوري شد؟!خاک توسر مسئوالي دانشگاه ما!يه درو بلد نيستن درست کنن تا آدم از کارو زندگيش نيفته!اَه!!! ازحرصم يه لگد محکم به در زدم، صداي خيلي بدي ايجاد کرد. هر از چند گاهي جيغ ودادمي کردم: - کمک...من اينجا گير کردم...کمک! امادريغ از يه آدم!خب آره ديگه کدوم احمقي اين وقت صبح دستشوييش مي گيره به جز منه احمق؟! به ساعتم نگاهي کردم...77:8 بود.لعنت به من...يه ربع از کلاس گذشته!الان حسيني چي فکر مي کنه درموردم؟!حتما فکر مي کنه من از اوناشم!!آره ديگه...فکر ميکنه به ننه بابام ميگم ميام دانشگاه، بعدکلاسارو مي پيچونم ميرم عشق بازي واسه همينه که هيچ وقت به موقع نيمرم سرِکلاس!! اي تو روحت رها که يه بار نشد آدم باشي! کيفمم توي کلاس مونده!اي خاک توسرم...اگه الاقل گوشيم و باخودم آورده بودم،به ارغوان زنگ مي زدم بياد نجاتم بده! واي خدا...من چه غلطي بکنم اينجا؟!تا کي بايد بمونم اين تو؟!خدا کنه يکي پيدا شه که بياد اين در بي صاحاب شده رو باز کنه.اصلا به فرضم که يکي پيدا شه ودرو باز کنه،اون وقت تو بري کلاس مي خواي به حسيني چي بگي؟!مي خواي بگي"ببخشيد استاد گلاب به روتون رفته بودم دست به آب؟!" همينم مونده ديگه...انقدر توکلاس ضايع بازي درآوردم که همه فکر مي کنن منگلم!اگه همچين چيزيم به حسيني بگم ديگه يقين پيدا مي کنن که يه مشکلي دارم.اِي خدا من و نکشه!چرا انقدر خلم؟! خالصه تا ساعت 20:8 تو دستشويي بودم و داشتم از عطر دل انگيز فضا لذت مي بردم! حالم بد شده بود! آخه ننه اتون خوب،باباتون خوب،اگه درو درست نمي کنين چرا ديگه دستشويياتون بوي گربه مرده ميده؟! حس کردم صداي پاي يه نفرو شنيدم...واسه همينم شروع کردم به جيغ زدن: - کمک...من اينجا گير کردم!کمکم کنين! کسي اونجا نيست؟! صداي ظريف دخترونه اي رو شنيدم: - عزيزم گير کردي؟!تو کدوم دستشويي هستي؟! با پام يه لگد محکم به در زدم و گفتم:اينجام خبر مرگم! دختر خنده ريزي کردو به سمت در اومد. به درفشار آورد و بعداز کلي جون کندن در باز شد.واي باورم نميشد!!!نجات پيدا کردم!!! داشتم خفه مي شدم!!!سريع از اون دستشويي کذايي اومدم بيرون.نفس عميقي کشيدم وريه هام وپرکردم ازهواي پاک. دختر لبخندي بهم زدوگفت: عزيزم چرا گير کردي؟! بااخمي که روي پيشونيم بود، غرغرکنان گفتم:چه مي دونم؟!معلوم نيست کدوم گور به گور شده اي اين در بي صاحاب و بسته!مگه دستشويي هم جاي شوخيه که اينا کرم مي ريزن؟! دختر ريز خنديدوگفت:حالا عيب نداره خوبيش اينه الان که اومدي بيرون! - واي دستت طال...داشتم ميميردم!خفه شدم از بوي گند! دختر دوباره خنديد.چرا من هرچي مي گم اين زرت زرت ميزنه زير خنده؟!کجاي حرفاي من خنده داره؟!! دختر با لبخندمهربوني که روي لبش بود،گفت:خواهش مي کنم عزيزم! وبعدبه کاغذي اشاره کردکه روي در دستشويي چسبيده شده بود وگفت:فکر کنم اون مال توئه! چي مال منه؟!وا!!!مگه آدم به در دستشويي کاغذ مي چسبونه؟! متعجب وگنگ به سمت کاغذ رفتم و از روي در کندمش. باخودکار آبي چيزي روش نوشته شده بود: "دستشويي بهت خوش گذشت؟!تقصير خودته...خودت گفتي بگرد تا بگرديم!گردش خوبي بود نه؟!" داشتم از عصبانيت آتيش مي گرفتم...رادوين چطور به خودش اجازه داده که همچين کاري بامن بکنه؟!مگه من چيکار کرده بودم؟ بااين کارش حتما اين واحد و افتادم...آخه خدايي اين انصافه؟!انصافه که من به خاطر : تا لاستيک از درس و دانشگاهم عقب بمونم؟! دلم مي خواست رادوين اينجا بود تا ميزدم دکوراسيونش و مياوردم پايين...پسره بيشعور احمق عوضي!!! زيرلبي به رادوين فحش مي دادم ولعنتش مي کردم.الان من چجوري پاشم برم سر کلاس؟! صداي دختره من و ازافکارم بيرون کشيد: - اين و همون يارو که درو قفل کرده نوشته نه؟! براي تاييد حرفش سري تکون دادم وباعجله از دستشويي خارج شدم.همون طور که مي دويدم،براي دختره دستي تکون دادم و گفتم:مرسي ازت!لطف کردي. دختره هم برام دست تکون داد. همين جوري مي دويدم و زير لبي غرغر مي کردم... پسره ي پررو...چطور به خودش اجازه داد اينکارو بامن بکنه؟!نه...مثل اينکه اينجوري نميشه!!!بايد يه حال اساسي ازش بگيرم!!! آخه اين بشر چرا انقدر پرروئه؟!خدايا من و ازدست اين بکش راحتم کن...نه اصلا چرا من و بکشي؟!اون و بکش که يه جماعتي از دستش خالص شن. من بايد برم...بايد برم سرکلاس...به خاطر حال گيري از رادوينم که شده بايد برم!حتي اگه حسيني بهم متلک بندازه. انقدر فکرم مشغول بود که نفهميدم کي رسيدم!!! انقدر دويده بودم که نفس نفس ميزدم. به ديوار تکيه دادم و چندتا نفس عميق کشيدم. بعداز چند دقيقه که حالم بهترشد،به سمت در رفتم ودر زدم. بااجازه حسيني دستگيره درو توي دستم گرفتم وبعداز يه نفس عميق درو باز کردم. حسيني روبروي تخته وايساده بودو داشت درس مي داد.سالمي کردم.ارغوان تانگاهش بهم افتاد لبش و به دندون گرفت و نگران زل زدبهم. باچشمام توي کلاس گشتم تا رادوين رو پيدا کنم.دقيقا کنار درنشسته بود!!! درست کنار جايي که من وايساده بودم! درحاليکه يه لبخند شيطون روي لبش بود،باغرور به من نگاه ميکرد. خودشيرين هميشه روي صندلياي جلو مي شينه تا خودشيريني کنه ! لوس.دلم مي خواست برم دهنش و جر بدم!عوضي!واسه من لبخندم ميزنه! - خانوم شايان،شما بازم ديرکردين؟! بااين حرف حسيني به سمتش برگشتم.لبخندي زدم وگفتم: ببخشيد استاد.واقعا معذرت مي خوام...راستش من... حسيني پريد وسط حرفم وگفت: لطفا الکي بهانه نياريد خانوم محترم.هنوز بلبل زبونياي هفته پيشتون تو خاطرم هس! اي تو روحت رها!!نمي شد هفته پيش جلوي دهنت و بگيري تا الان به اين فالکت نيفتي؟!فکر کنم از فردا بايد عين جوجه اردک بيفتم دنبال اين حسيني وازش خواهش کنم که من و ببخشه!!بلکه اين واحدو نيفتم!!!انقدر بدم مياد از منت کشي! باصدايي که سعي مي کردم مظلوم به نظر برسه،گفتم:ببخشيد استاد من هفته پيش حالم اصلا خوب نبود! صداي رادوين و شنيدم:توکي حالت خوبه؟!هميشه عين سگ پاچه ملت و مي گيري! صداش انقدر آروم بود که فقط مني که کنارش وايساده بودم فهميدم چهحرف مفتي مي زنه! من عين سگ پاچه مي پرم؟!پررو...دلم مي خواد همچين اين چهارتا استخوون وبزنم تودهنش که همه دندوناش بريزه توشکمش ولي الان وقتش نيست...نه!! حسيني نگاهي بهم انداخت وگفت:درهرصورت من... صداي خانوم احمدي،استاد نقشه کشيمون،مانع ادامه نطق جناب حسيني شد)چه ادبي شدم من!(: - ببخشيد آقاي حسيني، جناب آقاي شهرياري فرمودن بريم دفتر رياست عرض مهمي دارن. حسيني نگاهي به خانوم احمدي انداخت وسري تکون داد.بعد رو کرد به رادوين وگفت:رستگار تو بخون تا من برگردم. وبه همراه خانوم احمدي از کلاس خارج شد. حسيني که رفت،رادوين غلط گيرش و به دست گرفت و گذاشت جلوي دهنش ورفت روي صندليش ايستاد! وا!!!اين زده به سرش؟! حسيني گفت يه قسمت از کتاب و بخونه،ديگه روصندلي رفتنش واسه چيه؟!خل ديوونه!! رادوين تک سرفه اي کردو شروع کرد به خوندن: پيرهن صورتي دل من و بردي کشتي تو من و غمم و نخوردي نشون به اون نشون يادته گل سرخي روي موهات نشوندي گفتي من ميرم الان زودي برمي گردم گفتي من ميام اونوقت باهات همسر مي گردم چراغ شام تارم بيا چشم انتظارم چقدر نازت کشيدم تو رفتي از کنارم بيا رحمي به حال زار ما کن بيا اين بي وفايي را رها کن تو گفتي آشناييمون خطا بود خطا کردم تو هم امشب خطا کن همين جوري مي خوند ومسخره بازي درمياورد.بچه هاهم باهاش دست مي زدن وهمراهيش مي کردن.تنها کسي که مات ومبهوت بهش زل زده بود،من بودم! الکردار عجب صدايي داره!!!خدايا نمي شد صدا به اين قشنگي رو به يکي ديگه بدي؟!آدم قحط بود؟!چيش!! رادوين همون طور داشت مي خوند: پيرهن صورتي دل من و بردي کشتي تو من و غمم و نخوردي نشون به اون نشون يادته گل سرخي روي موهات نشوندي گفتي من ميرم الان زودي برمي گردم گفتي من ميام اونوقت باهات همسر مي گردم - به به به...عروسي راه انداختي رستگار؟! بااين حرف حسيني،کل کالس خفه خون گرفتن وبه سمتش برگشتن... همه ترسيده بودن ورنگشون پريده بود...تنها کسايي که خيلي خونسرد بودن من و رادوين وسعيد عالي بوديم. من که کاري نکرده بودم بخوام بترسم،رادوينم که کال ترسي ازهيچي نداره!! سعيدم که به طورکلي زياد ازاين ضايعبازياداشته عادت کرده. رادوين خيلي خونسرد از صندليش پايين اومد و خيلي ريلکس زل زد به حسيني!! حسيني که از اين همه خونسردي رادوين داشت حرص مي خورد،عصبي گفت:من کالس و سپردم دست تو!اون وقتتو مياي آهنگ مي خوني براي بچه ها؟! رادوين خيلي خونسرد وبي تفاوت گفت:استاد خودتون گفتيد بخون. استاد عصبي تراز قبل گفت:منظورمن اين بودکه کتاب و بخوني نه اين شعر مسخره رو. - جناب حسيني شما بايد مشخص مي کردين که من بايد چي و بخونم!شماکه گفتين بخون،منم فکر کردم منظورتوناينه که بخونم نه اينکه بخونم! وقتي بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت ميکروفن جلوي دهنش گرفت واداي خوندن درآورد وبراي بخونمدومش هم کتابي دستش گرفت و اداي کتاب خوندن درآورد. بااين حرکتش،بچه ها زدن زير خنده...منم خنده ام گرفته بود!!خيلي بامزه اَدا در مياورد! حسيني حسابي ازکوره در رفت وبا صدايي که به زور داشت کنترلش مي کرد که باال نره،گفت: برو بيرون رادوين. رادوين خونسرد تراز دفعه هاي قبل گفت:واسه چي؟! - براي اينکه من ميگم! - آخه... حسيني عصبي پريد وسط حرفش: آخه ماخه نداريم،بيرون! رادوين که ديد چاره اي نداره و اگه يه ذره ديگه بمونه،حسيني دکوراسيونش و مياره پايين،به ناچار بلند شدو بهسمت در کالس رفت. حسيني ادامه داد: - وشما خانوم شايان به خاطر بي انظباطيتون بايد تشريف ببريد بيرون.رادوين توهم به خاطر مسخره بازيت بايد بقيهکالس و توحياط دانشگاه سر کني!هردوتون هم جلسه بعدي حق پاگذاشتن توکالس و ندارين تا من تکليفتون روروشن کنم!حاال هم بيرون! وبعد بي توجه به من و رادوين،به سمت تخته رفت وشروع کرد به درس دادن! اين يعني بريد گمشيد بيرون اعصابتون و ندارم! من زودتر از رادوين از کلاس خارج شدم.بعداز من رادوين اومد بيرون ودرو بست. زير لبي گفت:اينم خله ها! تصميم گرفتم هرچي که دق ودلي دارم ازش،سرش خالي کنم. عصبي گفتم:خل تويي نه اون بيچاره! رادوين اخمي کرد و باصدايي عصبي وتهديدآميز گفت:نشنيدم چي گفتي!؟ - من وظيفه اي ندارم هرجمله ام و دوبار براي شما تکرار کنم جناب ناشنوا الدوله. رادوين پوزخندي زدوروي پاشنه پاش چرخيد.داشت مي رفت به سمت راه پله که باصداي من متوقف شد: - کجاميري؟!وايسا!مي خوام باهات حرف بزنم. بالحن مسخره اي که واقعا رو مخم بود،گفت:فکر نمي کني سختت باشه با ناشنوا الدوله حرف بزني؟!آخه بايدهرجمله ات و دوبار برام تکرار کني! باصداي محکم وجدي گفتم:نه،سختم نيست! بااين حرفم،رادوين به سمتم برگشت وزل زد تو چشمام وگفت:مي شنوم. بانفرت توچشماش نگاه کردم وعصبي گفتم: - وقتي داشتي اون دربي صاحاب شده رو مي بستي هيچ به اين فکر کردي که من بايد چه غلطي کنم؟!هيچ به اينفکر کردي که چند ساعت بايد اون تو بمونم تاشايد دست بر قضا يکي بياد من و ازاون توبياره بيرون؟!هيچ به بويحال بهم زن اونجا فکر کردي؟!هيچ به حال من فکر کردي؟!هيچ به... پريد وسط حرفم و عصبي ترازمن گفت: - توچي؟!وقتي داشتي ماشينم و پنچر مي کردي،به اين فکر کردي که من بايد چه غلطي بکنم؟!هيچ به اين فکرکردي که چجوري بايد برم شرکت؟!هيچ به اين فکر کردي که ممکنه يه کار مهم داشته باشم؟!هيچ به اين فکرکردي که ممکنه اون کار مهمم يه جلسه باشه؟!هيچ به اين فکر کردي که ممکنه به اون جلسه نرسم؟!هيچ به اينفکر کردي که اگه به اون جلسه نرسم چي ميشه؟!هيچ به اين فکرکردي که ممکنه تمام زندگيم به رو هوا؟!هيچ بهاين فکر کردي که... ديگه نفسش ياريش نکرد و دست از حرف زدن برداشت.ازم فاصله گرفت وروي يکي از صندلي هاي توي سالننشست.بادستاش شقيقه هاش و فشار داد.چندتانفس عميق کشيدتا آروم بشه.واقعا عصبي بود! ترسيدم پاشه بياد دهن مهنم و بياره پايين!واسه همينم دست توي کيفم کردم و از توش يه بطري آب معدني بيرون آوردم. به رادوين نزديک شدم وبطري آب و به سمتش گرفتم.باصداي خفه اي که خودمم به زور مي شنيدم،گفتم:بيايه ذره بخور!حالت بهتر ميشه. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد