نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیستم و یکم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیستم و یکم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل شرکتشون انقدر خلوت بودکه صداي بسته شدن در،توي فضاپيچيد وهمه کارمندا به سمت مابرگشتن. چشم چرخوندم تا آرش و بينشون پيداکنم. همين جوري داشتم باچشمام دنبال آرش مي گشتم وراه مي رفتم که يهو گرومپ!!! افتادم زمين! يه صداي مهيبي درست کردم که نگو ونپرس!!! همه به من زل زده بودن! يکي نيست به من بگه توکه راه رفتن معمولي بلد نيستي،ديگه چرا ازاين کفشا مي پوشي آخه؟! خير سرم مي خواستم آبروي آروش وخونوادمون وجلوي اين دختره حفظ کنم!! پام خيلي درد گرفته بود.بد جور خورده بودم زمين. مخصوصا اينکه ساپورت پام بود!! نگاهي به ساپورتم انداختم تاببينم سالمه يانه!!! نه...خدارو شکر سالم بود. باالخره تصميم گرفتم ازروي زمين بلند شم. همين که سرم وبلند کردم،چشمم خورد به آرش. باديدن من بادستش محکم کوبوند به پيشونيش که صداي بلندي ايجاد کرد. اين دفعه همه نگاه ها روي آرش زوم شد. منم از فرصت استفاده کردم وبه کمک ارغوان ازجام بلند شدم. نگاهي به مانتوم انداختم. يه کم خاکي شده بود.خاکش و تکوندم ونگاهم و به آرش دوختم که بااخم به من خيره شده بود. وقتي متوجه نگاه هاي سنگين همکاراش شد، لبخندزورکي زدوسعي کرد قضيه رو بپوشونه.گفت: - اي واي!!!پرونده هارو نفرستادم بايگاني. ودر يک چشم به هم زدن جيم شد. بارفتن آرش،همکاراش يه نگاهي به من انداختن وبعداز اطمينان حاصل کردن ازاين که ديگه نمايش مسخره ي من تموم شده،به کارخودشون مشغول شدن. وطولي نکشيدکه اوضاع شرکت مثل قبل از ورود ما،آروم وبي صدا،شد. به همراه ارغون به سمت ميز منشي رفيتم تا ازش بپرسيم اون که دل آرش مارو برده، کجاست. من که بعداز ماجراي افتادنم روم نمي شد چيزي بگم وزبونم جلوي همکاراي آرش کوتاه شده بود. اري دهن بازکردوگفت:ببخشيد مي خواستيم خانوم مقدم وببينيم. منشي نگاهي به من انداخت که مثل الک پشت تو الک خودم بودم وسرم پايين بود.لبخندي زدوبه صندلي هاي توي سالن اشاره کرد.گفت:بفرماييدبشينين تاصداشون کنم. وازجاش بلندشدورفت تويکي ازاتاقا. من وارغوانم رفتيم روي صندلي هانشستيم. بعداز يه مدت کوتاه،منشي همراه بايه دختر ريزه ميزه اومد. منشي اشاره اي به ماکردويه چيزي به مهساگفت.بعدبه سمت ميزش رفت ومشغول کار خودش شد. مهسا باقدم هاي آروم وآهسته به سمت ما ميومد واين به من اجازه داد تاحسابي آناليزش کنم. قد متوسطي داشت واستخوون بنديش خيلي ظريف بود. پوست سبزه داشت وابروهاي کوتا وکلفت. چشماي قهوه اي تيره. يه دماغ دراز که بااينکه به تنهاييي قشنگ نبود ولي خيلي به صورتش ميومد. لب ودهنشم به صورتش ميومد. درکل خيلي بامزه بود.زيبا نبود ولي بامزه بود.قربون پسرخاله ام بشم که انقدر سليقه اش خوبه!! باالخره مهسا به ما رسيد... من وارغوان ازجامون بلند شديم وبانيشاي باز زل زديم بهش. منم که انگار قضيه گندي که چند دقيقه پيش زده بودم و يادم رفته بود!! شاد و شنگول به مهسا خيره شده بودم. مهساسالم کرد ومام همون طورکه بهش زل زده بوديم،جواب سالمش و داديم. مهسا لبخندي زدوباصداي نازکش گفت:ببخشيد شما بامن کاري داشتين؟! نيشم و بازترکردم وگفتم:اوهوم! مهسا که انگار از لحن من خنده اش گرفته بود،خنديدوگفت:مي تونم بپرسم چه کاري؟! - يه امر خير! مهسا باتعجب گفت:امر خير؟! - اوهوم. - ببخشيد متوجه حرفتون نمي شم! لبخندي زدم وگفتم:ميشه بامابياي کافي شاپي که توهمين ساختمونه تابهتر باهام حرف بزنيم؟! مهسا اخمي کردوگفت:ببخشيد ولي نمي تونم بيام.اگه حرفي داريد همين جابزنيد. ارغوان لبخندي زدوگفت:آخه اينجاکه نميشه. حرفايي که مي خوايم بزنيم خصوصيه واينجا جاي مناسبي نيست. مهسا باشک ترديد سري تکون دادوگفت:باشه ولي به شرطي که زياد طول نکشه.چون من کاردارم. ارغوان سري تکون دادولبخند زد. بعداز اينکه مهسا پيش منشي رفت وازش خواست تا مرخصي ساعتي براش رد کنه،باهم به کافي شاپ رفتيم. روي يکي ازميزا نشستيم وبعداز اينکه 2 تا بستني سفارش داديم،من شروع کردم: - ببين عزيزم،من و ارغوان اومديم اينجا تا درمورد يه موضوع مهم باهات صحبت کنيم.راستش نمي دونم چجوري بگم...چجوري بايد شروع کنم...خب... مهسا که حال من ودرک کرد،لبخندي زد و مهربون گفت:نمي خواد مقدمه چيني کني،راحت حرفت و بزن. اوف!!!!برپدرت صلوات. خب اين وازاول مي گفتي ديگه... نيشم و باز کردم وگفتم:پسرخاله ام دوستت داره. مي خواد بياد بگيرتت!!! انقدر اين و سريع وراحت گفتم که مهسا رفت توشوک. به چشماي من خيره شده بود وچيزي نمي گفت. اوه!!!مثل اينکه گند زدم!آخه خودش گفت راحت بگو.خب منم راحت گفتم ديگه... ارغوان براي اينکه گندکاري من و جمع کنه،روبه مهسا گفت: - منظور رها اينه که پسرخاله اش از توخوشش مياد وخيلي وخته که عاشقت شده.نمي دونست چجوري بياد و بهت بگه واسه همينم رهارو مامور کردتا بهت بگه.آرش... مهسا چشماي متعجبش و به ارغوان دوخت وپريد وسط حرفش: - آرش؟! ارغوان لبخند زدوسرش و به عالمت تاييد تکون داد. - آرش فاخر؟! اين دفعه من وارد کار شدم: - آره.خودشه. مهسا با ناباوري به من خيره شدوزيرلبي گفت:آرش؟!...پس...پس چرا خودش بهم چيزي نگفت؟! لبخندي زدم وگفتم: - خب البد روش نشده ديگه. مهسا نگاهش و ازمن گرفت وبه گلدوني که روي ميز قرار داشت،دوخت. گارسون بستني ها رو آورد ورفت. مهسا همونطور به گلدون خيره شده بود. وا!!!اين چرا اينجوري به گلدون خيره شده؟! بعداز چند دقيقه،صبرم سر اومد وگفتم:اي بابا!!چرا داري باچشمات گلدون ومي خوري؟!! يه کالم بگو ختم کالم.دوسش داري يانه؟! مهسا نگاهش وبه من دوخت. از صراحت کالم من تعجب کرده بود.صراحت کالمم توحلق آرش!! لبخندي زدم وگفتم:نگفتي؟!دوسش داري يانه؟! مهسا چيزي نگفت وفقط به من نگاه کرد. - اين سکوت تو نشونه رضايته عايا؟! مهسا لبخندي زدوگفت:راستش بايد فکر کنم. - فکر کردن نداره که!!! اگه دوسش داري بگو آره اگرم نه که خب بگو نه!!!با ما راحت باش بابا!!!خجالت وبذارکنار. - آخه...راستش هول شدم...نمي دونم چي بايد بگم! لبخند زدم وگفتم:دلت چي ميگه؟!هرچي اون ميگه روبگو. مهسا يه نگاه به من کرد وبعد به ارغوان. ودوباره به من خيره شدوگفت: - دلمم هول کرده. ارغوان لبخندي زدوگفت:به به!!!پس مبارکه..وقتي دلت هول کرده يعني دوسش داري ديگه. اما من بي توجه به حرفاي اري، به مهسا خيره شدم وگفتم:دوسش داري؟!ازش خوشت مياد؟! مهسا آروم گفت:من آقاي فاخرو به عنون يه همکار خيلي قبول دارم امابه عنوان همسر آينده... اخمام رفت توهم وگفتم:پس دوسش نداري! مهسا هول شدوخيلي سريع گفت:نه!! لبخندي زدم وگفتم:پس دوسش داري! مهسا لبخندي زدوچيزي نگفت. ارغوان جيغي زدوبه سمت مهسا رفت. همه کسايي که توي کافي شاپ بودن،به مانگاه مي کردن. مهسا روبغل کردو گونه اش و بوسيد وزيرگوشش گفت:مبارکه عروس خانوم!!! منم رفتم سمت مهسا روبغلش کردم. مهسا خنديدوچيزي نگفت.پس يعني راضي بود ديگه!!! من وارغوان سرجامون نشستيم واري سفارش شيريني داد. منم گوشيم وازتوي کيفم بيرون آوردم وخواستم به آرش بزنگم که مهساگفت:به کي زنگ مي زني؟! لبخندشيطوني زدم وگفتم:به آقاتون! مهسا لبخندي زدوگفت:نمي خوادزنگ بزني! فکرکردم پشيمون شده!!! اخمام رفت توهم و باناراحتي گفتم:چرا؟! صداي آرش ازپشت سرم اومد: - چون خودش اينجاست. باخوشحالي ازجام بلندشدم وروبروي آرش ايستادم. لبخندي زدم وگفتم:ديدي باالخره دامادت کردم؟! آرش لبخندي زدوگفت:دستت طال!! اشاره اي به صندلي کردم وگفتم:بشين آقا داماد! آرش لبخندش و پرنگ کرد وروبروي مهسا نشست وزل زدبهش. ارغوان دستش وگذاشت زير چونه اش و درحاليکه به مهسا وآرش خيره شده بود،گفت:چه رمانتيک!!! لبخندي زدم وگفتم:متاسفانه مابايد هرچه سريع تر اين فضاي رمانتيک وترک کينم! ارغوان ومهسا وآرش هماهنگ باهم گفتن:چرا؟! لبخندي زدم و به آرش ومهسا اشاره کردم وگفتم:براي اينکه دوکفتر عاشق تنها باشن )به اري اشاره کردم وادامه دادم:( وسرخرم نداشته باشن! ارغوان اخمي کردوگفت:من مي خوام بمونم. باشيطنت گفتم:باشه بمون ولي اين وبدون که اگه بموني،منم ميام پيش تو وامير مي مونم وبه تک تک حرفاتون گوش مي کنم. ارغوان باسرعت کيفش و از روي ميز برداشت واز جاش بلند شد.به سمت من اومدوهول گفت:نه تورو خدا!کي گفته من مي خوام بمونم؟! من وآرش ومهسا خنديديم. روبه مهسا وآرش گفتم:خداحافظتون عروس وداماد گل.)روبه آرش ادامه دادم:(فقط شيريني ما يادت نره ها گوريل!!! آرش خنديدوگفت:اي به چشم!!! ارغوانم خداحافظي کردوباهم ازکافي شاپ خارج شديم و دوکفتر عاشق و تنهاگذاشتيم. خدايا من که خودم انقدر دست به خيرم خوبه که هم اري رو عروس کردم وهم آرش وداماد،پس چرا خودم عروس نمي شم؟! ولي همين جوري مجردي بهتره!!!سرخره اضافه مي خوام چيکار؟!واال. ********** يه ماهي از رفاقت اميروارغوان مي گذره.همه چي خوبه خوبه!!! اونجوريم که از آرش شنيدم،آرش ومريم روزگار خوشي وباهم مي گذرونن البته دوراز چشم خاله ايناوخونواده مهسا ويواشکي!! من بدبخت بيچاره هم که مثل هميشه تنهاي تنهام!! دوهفته ديگه امتحاناي پايان ترم شروع ميشه وهمه سخت مشغول خر زدنن.منم اگه خدابخواد يه دستي بردم سمت کتابام!!تعجب و توچشماي مامان و بابام مي بينم.نه تنهاتوچشماي اونابلکه توچشماي کتابام هم بهت وشگفتي رو حس مي کنم!!! خب بيچاره ها حق دارن ديگه.من فقط آخر ترم ياد درس خوندن ميفتم واين يعني فاجعه!!! - چته تو زل زدي به زمين؟! باصداي ارغوان از فکر بيرون اومدم.نگاهم و بهش دوختم وگفتم:هيچي! شنبه بود وروز اول هفته...و البته سر کالس حسيني. حسيني طبق معمول تاخير داشت وبچه هاکالس و به يه کويت درجه يک تبديل کرده بودن. نگاهي به سرتاسرکالس انداختم. نگاهم افتاد به بابک!!! اي بابا!!!اينم که برج زهرماره همش!آخه مگه آدم قحطي بودکه توعاشق من شدي که بعدش بخواي اينجوري افسرده بشي؟! اين همه دختر هست خب.برو دنبال اونا! نمي دونم چرا ولي وقتي بابک و مي ديدم که مدام بايه اخم غليظ روي پيشونيش به يه نقطه مبهم خيره شده وتوفکره،عذاب وجدان مي گرفتم. سعي کردم ديگه به بابک فکر نکنم ونگاهم و ازش گرفتم. به سعيد وامير رسيدم که مشغول حرف زدن بودن. پس گودزيالکجاست؟! قبرستون!!!بهتر باو.اصال نياد.کيه که بدش بياد؟! البته مي دونم اگه اين و بلند بگم دختراي کالسمون خرخرم و مي جوئن!!! عاشق رادوينن. واسش جون ميدن!همش بهش زل ميزنن و واسش عشوه خرکي ميان!ايش!!!مرده شورشون و ببرن!رادوينم آدمه که ايناعاشقشن؟! صداي سعيد من ومتوجه خودش کرد: - بروبچز يه لحظه. وبين اون شلوغي چندباري دادزد تا بچه ها ساکت شدن. سعيد لبخندي زدوگفت:راستش بچه هامن و يه سري از رفقا مي خوايم يه جشن کوچيک واسه رادوين بگيريم!! يکي از دختراي چندش کالس باهيجان روبه سعيد گفت:جشن؟!تولدرادوينه؟!! - نه.تولدش نيست.نمي دونم مي دونيد يانه ولي پايان نامه رادوين به عنوان پايان نامه برتر دانشگاه انتخاب شده... وبچه ها بهش مهلت ندادن که ادامه بده..صداي دست وکف وسوتشون فضاي اتاق و پرکرده بود. يکي ديگه از دخترا باعشوه گفت:به افتخارعشقم!!! اوق!!!!چه حال به هم زن!!!عشقت؟!!!چندش!!! خدا بايد يه عقلي به شمابده ويه عقليم به مسئوالي دانشگاه!!!آخه مگه آدم قحطي بودکه پايان نامه رادوين برتر شد؟!ايش!!!فکر کنم پول داده استادارو خريده!! سعيد دستش و باالبردوبچه هارو به سکوت دعوت کرد. ادامه داد: - همون طورکه خودتون مي دونيد ديگه هفته آخره وکالسا تق ولقن! واسه همينم فردا ساعت اول هيچ کدوم از استادا توهيچ ترمي نميان.فردا زمان خوبيه براي برگزاري جشنمون.فقط ما توي اين جشن... نگاه شيطوني به امير انداخت وادامه داد:يه ذره کرم ريزيم داريم!! يکي از پسراي کالس گفت:کرم ريزي؟!چجور کرم ريزي اي؟! - اونجوري که ماتصميم گرفتيم،قراره که فردا هممون قبل از اومدن رادوين توي اين کالس جمع بشيم وهمه چي و آماده کنيم.اول کار،زمين و ليز مي کنيم تا رادوين ليز بخوره وکله پابشه...بعد که عصباني شد وداد وبيداد راه انداخت... امير به کمکش اومدوگفت:ازش مي خوايم که براي اينکه حالش بهتر بشه روي يه صندلي بشينه...البته نه يه صندلي معمولي!!!صندلي که پايه هاش لَقن!!!! يکي از پسراگفت:اينجوري که بيچاره آسفالت ميشه!... سعيد سري تکون دادوباخنده گفت:همينش باحاله!! يکي از دخترا باعشوه گفت:واي!!!نکنين اين کارو!!!رادوين گناه داره! داستان ايراني/ در همسايگي گودزيلا- قسمت بيست و پنجم وصداي يکي از وسط جمعيت بلند شد: - تو زر نزن باو!!! وکالس رفت روهوا! دختره بدجور ضايع شده بود.حقشه تا اون باشه که زر زر نکنه!!!دم هرکسي که گفت جيز! اين برنامه جشنم خيلي توپه ها!!!دمار از روزگار گودزيال درمياد. سعيد راست مي گفت،دفترآموزش گفته بودکه اگه دوست دارين يکشنبه نياين چون هيچ کدوم از استادا نميان.اولش دلم نمي خواست بيام امابه خاطراين جشن وديدن سرويس شدن رادوين بايد بيام. حاالکه اينادارن موجبات اذيت وآزار رادوين و فراهم مي کنن، چرا منم يه حرکت نزنم؟! يه فکري به سرم زدوازجام بلند شدم. روبه سعيدواميرگفتم: ميشه منم يه کاري بکنم؟! سعيد شيطون نگاهم کردوگفت:چه کاري؟! - توفقط بگو ميشه يانه!! - آره.چرا که نه...هدف ما خنديدنه هرچي بيشتربهتر!!!! لبخندي زدم وسرجام نشستم. چه روزي بشه فردا!!! سعيد دهن باز کردتا چيزي بگه که در کالس باز شد ورادوين اومدتو. بااومدن رادوين،همه ساکت شدن!! رادوين که از سکوت بچه هاتعجب کرده بود.خنديدوگفت:منم بابا.حسيني نيست. وبچه هاهم خيلي طبيعي شروع کردن به سروصدا کردن که مثال مافکر کرديم توحسيني هستي و واسه همينم خفه خون گرفته بوديم!!!! رادوين به سمت يکي از صندليارفت ونشست. اميروسعيدم رفتن پيشش و شروع کردن به چرت وپرت گفتن. چند دقيقه اي که گذشت باالخره استادحسيني اومدوبدون هيچ حرفي شروع کردبه درس دادن! اين دم دماي آخرم مارو ول نمي کنن!!! مثالقراره اين هفته اين ترممون تموم بشه ها!!! ********** روز بعد همراه ارغوان وارد دانشگاه شديم. من اري رو راهي کالس کردم وخودم رفتم سمت آبدارخونه. خيلي نامحسوس عمل کردم و وارد آبدارخونه شدم. يه ليوان برداشتم که رنگش قرمز بودوحباباي زرد روش داشت وازبيرون که نگاه مي کردي معلوم نبوچي توشه!!باآب سرد توي يخچال پرش کردم. بعداز کلي جون کندن،باالخره نمکدون و پيدا کردم ودرش و بازکردم.کل نمک و ريختم توي آب وشروع کردم به هم زدن. حاالمگه حل مي شد؟! يه ذره آب گرم توش ريختم تا بهتر حل بشه. بعد شروع کردم به جستجوبراي يافتن فلفل!!! باالخره اونم پيدا کردم وريختمش توي ليوان. معجون به دست اومده رو هم زدم ونگاه خبيثانه اي بهش کردم!! الهي!!!دوست دخترات برات بميرن!!!قراره باخوردن اين معجون جان به جان آفرين تسليم کني. از آبدارخونه دل کندم و با معجون خوشمزه ام به سمت کالس رفتم. خيلي شيک وارد شدم ورفتم و سرجام نشستم. بچه ها هم ترقه رو روبه راه کرده بودن وهم سوزناي روي صندلي رو!! همه چي حل بود. سعيد بچه هارو جمع وجور کرد وفرستادشون برن بشينن. خودش و اميرم کنارميز استاد ايستادن. وا!!پس بابک کو؟! چشم چرخوندم تاپيداش کنم ولي مثل اينکه نيومده بود!!! آخه واسه چي نيومده؟! الهي بميرم فکرکنم از دردهجران من مجنون شده سربه بيابون گذاشته!!! خخخخخخخخخ چه خودمم تحويل مي گيرم!! سعي کردم ديگه به بابک فکر نکنم.واسه همينم،به در خيره شدم تا صحنه جذاب وديدني ترسيدن رادوين وازدست ندم. چند دقيقه بعد،رادوين درکمال خونسردي وآرامش دروباز کردو وارد کالس شد... نگاهش اطراف کالس چرخيد و روي اميرو سعيد که کنار ميز استاد وايساده بودن ثابت موند....لبخند پت وپهني زد وهمون طور که با قدماي ببلند به سمتشون مي رفت،با لحن التي گفت:بــَه!!!سام عليک جماعتِ لوتي با... و حرفش نصفه نيمه موند!!!چون پاش ودرست جايي گذاشت که بچه ها با صابون وگيريس و اينا ليزش کرده بودن...بيچاره چنان ليز خورد وبا مخ رفت تو زمين که گفتم ضربه مغزي شدنش حتميه!!!! همه کالس خفه خونه گرفته بودن وبا نگراني بهش نگاه مي کردن...همه فکر کردن دَخلِش اومده!!!تنها کسي که نگران نبود،سعيد بود...جوري از خنده ريسه مي رفت که انگار کمدي ترين صحنه دنيارو ديده! برعکس تصور همه،رادوين انگار زياد دردش نيومد...يا شايدم اومد ولي نخواست نشون بده! درحاليکه خودش وجمع وجور مي کرد،زير لبي غريد: - سعيد تو باز کرم ريختي؟؟؟...بچه شدي؟!!! و دستش وبه زمين تکيه داد واز جابلند شد وبه سمت اميرو وسعيد رفت...معلوم بود پاش درد مي کنه چون وقتي قدم بر مي داشت قيافه اش مچاله مي شد!!! سعيد لبخندي زد وچشمکي تحويل رادوين داد.با شيطنت گفت:ايده خوبي بود نه؟؟؟! رادوين اخمي کرد وباعصبانيت گفت:مـــرض! امير وارد کار شد ونقشه شماره 3 رو اجرا کرد... زير بغل رادوين وگرفت ودر حاليکه کمکش مي کرد،روي صندلي بشينه با دلسوزي گفت:سعيده ديگه.خره!! هيچي حاليش نيس.هي بهش گفتم نکن اين کارو.مگه گوش کرد؟!گفت بذار بيفته،صحنه باحالي ميشه مي خنديم. بيا...بيا اينجابشين يه ذره حالت جابياد. اين امير چه خوب دروغ مي گه ها!!! رادوين که از لحن دلسوزش مطمئن شده بود کلکي توکارش نيست،به حرفش گوش دادو نشست روي صندلي. چشمتون روز بد نبينه!!!همين که نشست روي صندلي،دوتا از پايه هاي صندلي که لَق بودن،دَر رفتن وصندلي کج شد...رادوين تعادلش وازدست داد وبا يه داد بلند روي زمين افتاد!!!! وقتي داشت ميفتاد زمين قيافه اش اونقدر خنده دارو بامزه شده بود که همه بچه ها از خنده ترکيدن... اخم غليظي روي پيشونيش نشوند و غريد: - ديوونه اين به موال!... اين دفعه معلوم بود که خيلي دردش اومده...اونقدر که ديگه توان انکار کردن ونداشت!!! در حاليکه از درد مچاله شده بود،از جا بلند شد وخواست به سمت سعيد بره تا کارش و تالفي کنه که من وارد عمل شدم...خيلي شيک ومجلسي به سمتش رفتم. باصداي آرومي گفتم:آخ!!الهي من برات بميرم رادوينم!!چي شدي تو؟!خيلي دردت گرفت؟!الهي...االن خوبي؟! رادوين باتعجب به من خيره شده بودوچيزي نمي گفت. نه تنها رادوين،بلکه کل کالس به من زل زده بودن! خب بيچاره ها کپ کرده بودن از اينکه مي ديدن مني که سايه رادوين و باتير مي زدم،حاال نگرانش شدم و اينجوري باهاش حرف مي زنم. سعي کردم به اوناتوجه نکنم وتمام حواسم و روي نقش بازي کردنم متمرکز کنم. بالحني که ازمن بعيد بود،ادامه دادم: - الهي رهابرات بميره.ببين چي به روزت آوردن! چرا يهو رفتي توشوک رادوين؟!)معجونم و به سمتش گرفتم وادامه دادم:(بيا...بيا يه ذره از اين بخور، حالت جا بياد...ببين چجوري رنگت پريده...من بميرم برات الهي!!! رادوين نگاهش و ازمن گرفت وبه ليوان توي دستم دوخت. باصداي خفه اي گفت:نمي خورم. اَه توروحت!!!مگه دست خودته که نخوري؟من اين همه نقشه کشيدم که توتهش بگي نمي خورم؟!غلط کردي!!! لبخندي زدم ومهربون گفتم: - چرا عزيزم؟!بخور.تواالن حالت خوب نيست.رنگت عين گچ سفيد شده.اگه يه ذره آب بخوري حالت بهتر مي شه.آخه واسه چي نمي خوري؟بخور برات خوبه. رادوين به چشمام خيره شدوگفت:اول خودت بخور. متعجب بهش زل زدم وگفتم:اول من بخورم؟! رادوين شيطون گفت:آره.اول توبخور!!! اُه!!!!گند زدي تونقشه ام!!چي نقشه کشيده بودم، چي شد!! باقيافه اي درهم به معجون توي دستم خيره شدم. اگه نخورمش رادوينم نمي خوره ونقشه ام عملي نميشه. پس بايدبخورمش!!! اما آخه چجوري؟!من چجوري اين زهرماري که درست کردم وبخورم؟!هرکي ندونه خودم مي دونم که چقدر بدمزه اس!!! صداي رادوين به گوشم رسيد: - چي شد؟!نمي خوري؟! نگاهم و از معجون گرفتم و به رادوين دوختم. لبخندشيطون روي لبش باعث شدکه جرئتم بيشتربشه. سري تکون دادم و بااطمينان کامل گفتم:چرا.مي خورم. سعي کردم خيلي طبيعي نقش بازي کنم.ليوان و سمت دهنم بردم. رادوين باهيجان به من خيره شده بود. خيلي ريلکس يه ذره ازش خوردم. دلم مي خواست همش و تف کنم بيرون.مزه خيلي بدي داشت! افتضاح تر از افتضاح بود. اصال قابل توصيف نيست.شور...تند...اَه!!!! بابدبختي تمام، معجون و قورت دادم. لبخندي زدم وبه چشماي متعجب رادوين خيره شدم. مهربون گفتم:ديدي خودمم خوردم عزيزم؟!مگه ميشه من به توچيزبد بدم؟!!! چشماي رادوين شده بود قده چشماي يه گاو!!! لبخندم وپررنگ تر کردم ومعجون و به سمتش گرفتم. رادوين که ديگه خيالش ازبابت اوکي بودن معجون راحت شده بود،ليوان و ازدستم گرفت وطبق عادت هميشگيش يه نفس داد باال!!! ازش فاصله گرفتم تا اگه قراره بريزتش بيرون روي من نريزه!! يهو قيافه رادوين مچاله شدوهمه آب و تف کرد بيرون. کالس رفت رو هوا!!خودمم ازخنده غش کرده بودم.قيافه رادوين خيلي بامزه شده بود.لباسش خيس شده بودواخماش رفته بود توهم!! باچشماي عصبانيش به من خيره شد. زيرلب غريد: - اين چي بود؟! همون طور که به سمت صندليم مي رفتم،گفتم:مخلوط آب ونمک وفلفل!! آخه احمق به من مي خوره انقدمهربون باشم؟!اونم باتو؟حقت بود!! تاتو باشي کيک من و يه لقمه چپ نکني. يهو اميروارغوان ازخنده ترکيدن.آخه فقط اونا ازقضيه کيک خبر داشتن. سعيد،به سمت صندلي خودش رفت وبا يه کيک توي دستش برگشت. لبخندشيطوني زدو روبه رادوين گفت:اگه از بحث شيرين اذيت کردنت بگذريم...برتر شدن پايان نامه ات مبارک آق مهندس!! رادوين اخمي کردوگفت:زدي دهن مهن من و سرويس کردي بعدبهم تبريک مي گي؟!ميمردي مثه بچه آدم يه جشن شيک وباکالس مي گرفتي؟!حتمابايد نشون بدي که وحشي هستي؟!!! سعيد خنديدوچيزي نگفت. به سمت ميز استاد رفت و کيک و گذاشت روش. امير ازيکي از بچه ها يه شمع گرفت وگذاشت روي کيک. سعيد وامير کنار هم ديگه پشت ميز ايستاده بودن وبانيشاي باز رادوين و نگاه مي کردن. رادوين لبخندي زدوبه سمتشون رفت. بين اميروسعيد ايستاد. نگاهي به شمع روي کيک کردوگفت:اين االن دقيقا چه صيغه ايه؟!اين شمعه اينجاچي ميگه؟يکمين، چي چي؟! سعيدبامسخره بازي گفت:يه دونه شمع برات گذاشتيم چون يه دونه اي.تکي.تودنيا لنگه نداري داش رادي!!! رادوين خنديدوگفت:منم که خرم!!!فکر کردي نمي دونم از خسيس بازيت بود که فقط يه دونه شمع گذاشتي؟! سعيد چشمکي زدو خنديد. بچه ها شروع کردن به دست زدن. يکي از دختراي چندش کالسمونم ازاولش داشت از همه چي فيلم مي گرفت. رادوين نگاهي به شمع روي کيک کرد و برش داشت. گذاشتش روي ميز. سعيدبا اعتراض گفت: - اِ !!!چيکار مي کني ديوونه؟!ميذاشتي بمونه ديگه!! رادوين نگاهي به بچه ها کردو يه لبخند شيطون زد. يه قدم به عقب رفت وخيلي سريع بادوتا دستش سراميرو سعيدو کرد توکيک!!! بچه ها ازخنده غش کرده بودن. رادوين يه دونه محکم زد پس کله هرکدومشون و باخنده گفت:تاشماباشين ديگه هوس نکنين من و سرويس کنين. اميروسعيدم باصورتاي کيکيشون به رادوين خيره شده بودن و مي خنديدن. يهو سعيد بايه حرکت خيلي سريع ظرف کيک وبلند کردوکوبوند توصورت رادوين. اصال يه اوضاعي بود!!!همشون کيکي شده بودن. هممون انقدر خنديده بوديم که داشتيم ميمرديم. رادوين باشيطنت به سمت سعيد رفت وانگشتش و کشيد روي صورت کيکي سعيد. انگشت کيکيش و توي دهن سعيدفرو کرد وبا اون يکي دستش آروم زدپشتش. بايه لبخند شيطون گفت:عاشق همين ديوونه بازياتم سعيد!!! سعيد خنديدوگفت:مخلصيم! يهو يه پارازيت وارد صحنه شد... يکي از دختراي مفتون وعاشق رادوين!!! باعشوه روبه رادوين گفت:تبريک ميگم رادوين.از اولش مي دونستم که پايان نامه ات معرکه اس. ويه جعبه کادويي رو به سمت رادوين گرفت!! رادوين باتعجب نگاهي به کادو کردوگفت:اين مال منه؟! - بعله. سعيدباخنده گفت:نمي شه مال من باشه؟! دختره اخمي کردوروبه سعيدگفت:نه!!مال رادوينه. رادوين لبخندي زدوکادو رو ازش گرفت. وزيرلبي گفت:مرسي. دختره داشت از ذوق پس ميفتاد.بانيش باز به رادوين زل زده بود... يهو يه دخترديگه ام پيداش شد.کادوي توي دستش وبه سمت رادوين گرفت وگفت:تبريک. رادوين لبخندي زدوکادو رو ازش گرفت. اونم داشت پس ميفتاد... اون دوتاکه رفتن سرجاشون،يه گَله ديگه اومدن. اصاليه اوضاعي بود!!!روي ميز پراز گل وکادو شده بود. المصبا چه کادوهاييم خريده بودن.ازجعبه هاشون معلوم بودکه خيلي گرونن!!! خالصه تايه ربع دخترا داشتن به رادوين کادو مي دادن...عکس العمل رادوينم درهمه موارد بالاستثنا يه لبخندبودوتشکر. ولي همينشم واسه اون دختراي نَديدبَديد خيلي بود.داشتن ذوق مرگ مي شدن... وقتي ديگه کسي به سمت رادوين نيومدتا بهش کادو بده،سعيد باخنده گفت:ديگه کسي نيست؟!مطمئنين تمومه؟! بچه هاخنديدن وچيزي نگفتن. مثل اينکه به سالمتي تموم شده بود. اَه اَه اَه!!!حاال انگار مثال چه تحفه اي هست که انقد دوسش دارن و واسش جون ميدن!!! آدم قحطي بودايناعاشق رادوين شدن؟! ********** از ارغوان خداحافظي کردم وبه سمت در رفتم. زنگ درو زدم وباشنيدن صداي سارابه وجد اومدم: - کيه؟! - به به عروس خانوم.منم باز کن. سارا درو باز کردومن باذوق وارد حياط شدم. مثل بچه هابه سمت در دويدم و بايه حرکت فني کفشام و درآوردم. کامال وحشيانه وارد خونه شدم وشروع کردم به جيغ و دادکردن: - سالم.سالم.سالم...خوبي شماساراخانوم؟!دلمون واستون تنگيده بود!!کجا بودين اليزه؟!يه وخ زنگ نزني با خواهر شوهرت يه حال واحوال کنيا بي معرفت! سارابايه لبخندقشنگ روي لبش به سمتم اومدو من وکشيدتوبغلش. زيرگوشم گفت:چقدرغرغرويي تودختر!!!نمي دوني چقدرکار ريخته بود سرم.خودمم خيلي دوس داشتم بيام ولي خب وقت نشد.دلم برات يه ذره شده بود رها!! گونه اش و بوسيدم وخيره شدم به صورتش...تازه متوجه حالش شدم...رنگش پريده بود...دوباره سرفه کرد...اخمي کردم وگفتم:مگه قرار نبود بري دکتر؟! چرا نرفتي؟هان؟!ببين چجوري شدي تودختر؟؟!صورتت عين گچ سفيده...هي هم که سرفه مي کني... لبخندي زدوآروم گفت:اي بابا توام!! من خوب خوبم ديوونه...واسه چي برم دکتر؟! اين چند روزه زيادکار کردم شايد به خاطر همونه که يکم ضعيف شدم... - پس سرفه هات وچي ميگي؟! اونام به خاطر کاره؟!!! اخمي کردوزل زدتوچشمام وگفت: هيچي نيس به خدا رها!!! الکي نگراني... اخمي کردم وگفتم:مثل اينکه اينجوري نميشه...بايد به اشکان بگم ببرتت دکتر!! اخمش وغليظ ترکردوگفت:نمي خواد...الزم نکرده...چرا الکي مي خواي نگرانش کني؟! من خوبم!! وبدون اينکه بهم اجازه حرف زدن بده به سمت مبل رفت ونشست...منم پوفي کشيدم وبه اتاقم رفتم. بعداز اينکه لباسام و عوض کردم،به هال رفتم وکنارساراروي مبل نشستم. نگاهي به سرتاسرخونه کردم وگفتم:مامان باباکوشن؟!اشکان کجاست؟! با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد