نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیست و دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیست و دوم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل يهو صداي اشکان ازپشت سرم اومد: - من که اينجاتشريف دارم ولي مامان اينارفتن خونه دوست بابا. باشنيدن صداي اشکان باذوق ازجام پريدم وبه سمتش رفتم. گفتم:واي اشي!!!نمي دوني چقدر دلم برات تنگيده بود!!! اشکان لبخندمهربوني زدوگونه ام وبوسيد. باخنده گفت:من نمي دونم اگه ازدواج کنم و ازاين خونه برم، توچي ميشي؟!فکرکنم ازدرد دل تنگي بميري!! نيشم وبازکردم وگفتم:خدانکنه.براي چي بمونم توخونه بميرم؟!منم ميام خونه شما!! اشکان خنديدوهمونطورکه روي مبل،کنارسارا،مي نشست گفت:پس يعني قراره کال توخونه ما پِالس باشي ديگه نه؟! نيشم وبازترکردم و روبروشون نشستم. باشيطنت گفتم:مشکلش چيه؟!اينجوري خيال مامان اينام راحت تره.شبا مواظبتونم زياده روي نکنين. اشکان سيبي از توي ظرف ميوه ي روي ميز برداشت. باشيطنت گفت:اون موقع ديگ ،زن وشوهريم.مي تونيم زياده روي کنيم. خنديدم و گفتم:ازکجامعلوم تا الان زياده روي نکرده باشين؟!مگه نگفته بودي که عمه شدم؟! اشکان سيب وبه سمتم پرت کرد تا مثال من وبزنه اما من توهوا قاپيدمش... ساراواردبحثمون شدوگفت:حاالچه عجله ايه؟مابچه مي خوايم چيکار؟؟؟!تو چرا گير دادي به اين قضيه عمه شدن؟! همون طورکه سيب مي خوردم،بانيش بازگفتم:چون بچه دار شدن شما،2 تامزيت درپي داره.اول اينکه مامان وباباي من نوه دار ميشن.دوم اينکه من عمه ميشم وسوم اينکه خودتون بيشترازهمه حال مي کنين!!! سارا - حال چيه بابا؟!کهنه شوري وبچه نگه داشتن حال داره آخه ديوونه؟! باشيطنت گفتم:عزيزدلم منظورمن حال قبل بچه دارشدنتونه!!!اون موقع که... اشکان به سمتم اومدو دستش و گذاشت روي دهنم. يه دونه آروم زدپس کله ام وباخنده گفت:توام راه افتاديا!!! تالش کردم دستش و کنار بزنم وجوابش و بدم اما اشکان خيلي محکم دهنم وگرفته بود. واسه همينم خفه خون گرفتم. اشکان اخم مصنوعي کردوگفت:مثل اينکه بايد ادبت کنم. اين و که گفت جيغ بلندي زدم وازدستش دررفتم. وقتي اشکان بخواد من وادب کنه يعني کارم ساخته اس!!! اشکان ازجاش بلندشده بودودنبالم ميومد. همونطورکه دنبالم مي کرد،باشيطنت گفت:وايسا ببينم !!!يه عمه شدني من به تونشون بدم!!! سرعتم وکم تر کردم وسرم وبه سمتش چرخوندم. مظلوم گفتم:نه توروخدا!!! اصالبه من چه که شمابچه مي خواين يانه؟!من غلط بکنم بخوام عمه بشم.اصالمن حرفي از عمه شدن زدم؟! ساراباخنده گفت:اصلا!! اشاره اي به ساراکردم وروبه اشکان گفتم:بيا!!!زنتم تاييد کرد. اشکان به سمتم خيز برداشت وتو يه چشم به هم زدن من و بين بازوهاش اسيرکرد. دستش وبرد سمت دلم وشروع کردبه قلقلک دادنم. مي دونست که من بدجور قلقلکيم!!! من مي خنديدم وجيغ مي زدم.هرچي ازش مي خواستم که قلقلکم نده،اشکان توجهي نمي کردوبيشتر قلقلک مي داد. بعداز کلي جيغ و دادکردن،باالخره اشکان دست از قلقلک دادنم برداشت. خيال کردم ادب کردنش تموم شده.واسه همينم باخيال راحت داشتم مي رفتم سمت مبل که... اشکان بايه حرکت ومن و از روي زمين بلندکرد. يهو برعکسم کرد!!! پاهام و گرفته بودوسرم روي زمين ولو بود!!! باجيغ و داد مي گفتم: - ولم کن اشي!!!حاال مگه من چي گفتم؟!بابااصال من غلط کردم،من چيز خوردم،من بهشوهر نداشته ام خنديدم...اشکان!!!بذارم زمين...همه خونم رفت تومخم!!!سرم داره گيج ميره!!!اشي!!!! اشکان درحاليکه مي خنديد گفت:به يه شرط ميذارمت زمين. - چه شرطي؟! - به شرط اينکه شام امشب و تودرست کني!!! جيغ زدم وگفتم:عمراً !!! اشکان شونه اي باالانداخت وگفت:ميل خودته!!فقط يادت باشه تواالن کله پايي واگه شام درست نکني تا وقتي که مامان اينابيان،کله پا مي موني!! حاال خود داني!!! جيغ زدم وعين بچه هاگفتم:خيلي بدي...بد.بد.بد!!! اشکان خنديدوچيزي نگفت. سارابه سمتمون اومدوروبه اشکان گفت:بچه شدي اشکان؟؟؟بذارش زمين!!! من خودم شام و درست مي کنم.رهارو بذار زمين. اشکان همونطور که من و نگه داشته بود،باشيطنت گفت:نخير!!!!تا اين فسقل نگه که مي خواد شام درست کنه نميذارمش پايين. جيغ زدم: - من شام درست نمي کنم!!! باشيطنت گفت:بايد درست کني. - درست نمي کنم. - بايد درست کني. - نمــــي...خـــــوا...م!! - باشه هرجور ميل خودته.پس همين جوري بمون. جيغي زدم وگفتم:من غذا درست نمي کنم. - روغنش و کم ريختيا!!! چشم غره اي به اشکان رفتم وگفتم:به تومربوط نيست.من آشپزم نه تو!! اشکان خنديدوبهم نزديک شد.لپم وکشيدوگفت:مامخلص خانوم آشپزمونم هستيم. اخمي کردم وعصبي گفتم:من بااين حرفاخر نمي شم.حاالهم برو پيِ کارت بذار من غذام و درست کنم. اشکان لبخندي زدوباشه اي گفت. به سمت درآشپزخونه رفت.لحظه آخر،سرش و به سمتم چرخوندو باشيطنت گفت:يادت نره روغنش و بيشتر کنيا!!! واز آشپزخونه خارج شد!! اَه!!!اينم فقط داره باکاراش من وحرص ميده!! اصالمن چرا بايد غذا درست کنم!؟نه که من خيليم بلدم آشپزي کنم اين وظيفه روگذاشتن به عهده من!!!حيف که اشکان داداشمه و دوسش دارم وگرنه جفت پا مي رفتم توشکمش!!! باحرص روغن مايع رو ازروي کابينت برداشتم وخالي کردم توماهي تابه. سوسيس بندرياي توي ماهي تابه مثل قايقايي که روي آبن،روي دريايي از روغن شناور شده بودن!! به درک!!!همينه که هست.مگه من چندبارآشپزي کردم که بخوام بلدباشم؟!! بابي قيدي شونه اي باالانداختم ونگاهم و دوختم به سوسيسا!!! تو فکر سوسيس وروغن وآشپزي بودم که صداي نگران اشکان به گوشم رسيد: - رها...يه ليوان آب قند بيار...زود باش. ترسيده ونگران داد زدم: - آب قند واسه چي؟!حالت بدشده؟! اشکان جوابم و نداد واين نگراني من وبيشتر کرد. باعجله به سمت يخچال رفتم و ليواني رو پرازآب کردم. چندتا حبه قندم توش انداختم وباقاشق شروع کردم به هم زدنش. همون طورکه آب قندوهم ميزدم، ازآشپزخونه بيرون اومدم. اشکان توي هال روي زمين نشسته بودوساراهم توبغلش بود. نگران وباعجله خودم وبهشون رسوندم. ليوان آب قندوبه اشکان دادم و رو به ساراگفتم:چي شده سارا؟! اشکان درحالي که سعي مي کرد،به زور آب قندوبه خوردش بده،بالحن مضطربي گفت:هي بهش مي گم انقدبه خودت فشارنيار،هي مي گم نمي خواد بري سره کار.کو گوش شنوا؟!آخرش همين ميشه ديگه. سارا درحاليکه بادستش ليوان وپس مي زد،خودش و ازبغل اشکان جداکرد. باصداي آرومي گفت:من خوبم.هيچيم نيس...يهو سرم گيج رفت افتادم.اين چه ربطي داره به کار کردن من؟! اشکان اخمي کردو ليوان وبه سمت لب سارابرد. مجبورش کردتايه کم ازش بخوره. ليوان وبه سارا دادو زيرلبي گفت:چند روزه که حالت بده...هي سرفه مي کني...سرت گيج ميره...رنگت پريده...دلتم که درد مي کنه...اون وخ ميگي هيچيت نيس؟!...چرا اين همه کارمي کني؟!چرا هم من وهم خودت واذيت مي کني؟!توخيلي خودخواهي سارا... سارابهش خيره شدوگفت:خودخواه؟!اينکه دارم براي زندگي مشترکمون زحمت مي کشم خودخواهيه؟! پوزخندي زدوگفت:هه!جالبه. اشکان عصبي از جاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت. دستاش و تو جيب شلوارش فروکردوگفت:من ازت خواستم که خودت وبه زحمت بندازي؟!من ازت خواستم که باخودت اينجوري کني؟!نه.من نخواستم.من هيچ وقت ازت نخواستم که به خودت سختي بدي.من... و بدون اينکه جمله قبليش و ادامه بده، آروم گفت:ميگم خودخواهي چون به من فکر نمي کني...وختي توبه فکرسالمتي خودت نيستي،داري من وزجرميدي...لعنتي تومي دوني اگه يه تار موازسرت کم بشه من چي به سرم مياد؟! سارابدون اينکه جوابي بده،به ليوان توي دستش خيره شده بود. اشکانم همونجوري جلوي پنجره ايستاده بودو توفکر بود. براي اينکه جو رو عوض کنم،لبخندي زدم وگفتم:زن وشوهر بداخالق بريم که شام بخوريم. بابه يادآوري کلمه شام،جيغي زدم وگفتم:شام!!!!!خاک به سرم.غذام کاه شد!!! وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم. اُه!!!!غذام سوخته بود...بدجوريم سوخته... پس چي؟!مي خواستي نسوزه؟اين همه مدت ولش کردم رفتم انتظاردارم نسوزه!!!آخه اون همه روغن چجوري انقدر زود سوخت؟!من چه مي دونم؟مهم اينه که سوخته ديگه!! عصبي گازو خاموش کردم وزيرلب غريدم:لعنت به تو!!! - لعنت به کي؟! به سمت صدا برگشتم وباديدن قيافه سارا،لبخندي زدم. - به اين غذاي سوخته! اشکان پشت ساراتو : چوب در ظاهرشدوگفت:سوخت؟! سري تکون دادم. لبخندي زدوگفت:عيبي نداره.خودم مي دونستم تو غذا درست کردن بلدنيستي.پيتزا مي خورين سفارش بدم؟! نيشم وبازکردم وباذوق گفتم:آره.واسه من مخلوط. لبخندي زدوگفت:باشه.پس دوتا مخلوط .توام مخلوط مي خوري ديگه سارا؟!نه؟! سارا سري تکون دادوآروم گفت:آره. وکالفه وناراحت از آشپزخونه بيرون رفت.پشت سراون اشکانم رفت بيرون. به خودم اجازه ندادم که دنبالشون برم... نياز داشتن که تنها باشن.نياز داشتن که باهم حرف بزنن و مشکلشون و حل کنن. براي سرگرم کردن خودم وجلوگيري از جيغ جيغ کردناي مامان بعداز اومدنش واسه سياه شدن ماهيتابه اش وسوزوندن غذا،ماهيتابه وهمه ظرفاي کثيف و گذاشتم توي ظرفشويي. شروع کردم به ظرف شستن. ظرف شستن من که تموم شد،صداي زنگ در اومد. به هال رفتم تا درو بازکنم که اشکان زودتر از من رفت. نگاهي به سارا انداختم تابفهمم مشکلشون حل شده يانه! باديدن لبخند روي لبش،خيالم راحت شدو يه لبخند از سر آرامش اومد روي لبم. بعداز چند دقيقه،اشکان پيتزا هارو آورد. باکلي شوخي وخنده شاممون و خورديم.انگار نه انگار که تاچند دقيقه پيش اوضاع کيش ومات بود!! ********** مشغول درس خوندن بودم که مامان در اتاقم و باز کرد...نگراني توصورتش موج ميزد...دلواپس گفت: - رها!!! اشکان به تو درباره اينکه بعد کارش جايي ميره چيزي نگفت؟! نگاهم واز روي کتاب برداشتم و به چشماي نگرانش دوختم. - نه. نگفت. - اي واي!!!پس يعني چي شده بچم؟!کجاست؟نکنه اتفاقي براش افتاده باشه؟!! لبخندي زدم وگفتم:مامان من مگه بچه اس که انقدر نگرانشي؟!هرجا باشه باالخره برمي گرده ديگه. - آخه گوشيشم جواب نميده.ساراهم گوشيش خاموشه. - خب البد شارژشون تموم شده! کالفه نگاهي به من انداخت وگفت:شارژ هردوشون باهم تموم شده؟!دلم خيلي شور ميزنه.نکنه... وبدون اينکه حرفش و ادامه بده، درو بست ورفت. به ساعت نگاه کردم. ساعت 1 ونيمه!!! خب ديرم کرده ولي جاي نگراني نيست!!)چقدر ريلکسم من!!!( احتماال باسارا رفتن عشق وحال دوران نامزدي.البد خواسته واسه دعوايي که يه هفته پيش داشتن از دلش در بياره وبرش داشته بُردَتِش يه جاي خوب!! آره بابا. حتما باهمن وحالشون خوبه....مامان بي خودي نگرانه. سعي کردم ديگه به اشکان ونگرانياي بي جهت مامان فکر نکنم ودرسم و بخونم ولي انگار ديگه حوصله نداشتم. کار ديگه اي هم نداشتم که بکنم واسه همين گوشيم و برداشتم و به اري زنگ زدم. يه ذره چرت پرت گفيتم وخنديديم. ارغوان از رابطه اش با امير گفت.از حرفاشون،از قراراشون،از همه چي. خيلي خوشحال بودم.از اينکه مي ديدم بهترين دوستم خوشحاله وبه عشقش رسيده.اغراق نمي کنم.واقعا خوشحال بودم.شايد حرفم کليشه اي باشه ولي واقيعه. بعدازاينکه با اري حرفيدم و گوشي و قطع کردم.بي حوصله روي تختم دراز کشيدم. به سقف زل زدم ورفتم توفکر. اميروارغوان...آرش ومهسا...اشکان وسارا. الکي الکي يه عالمه عروسي افتاديم!!! باخوشحالي لبخندي زدم وبه اين فکر کردم که بعداز مدت ها مي تونم تخليه ي انرژي کنم و برقصم. عروسياي معرکه اي مي شدن.عروسي بهترين دوستم،پسرخالم وداداش گلم!!! ذوق زده واسه خودم داشتم حال مي کردم که صداي باز شدن در ورودي خونه اومد.بعداز اونم صداي مامان: - کجابودي اشکان؟!مي دوني چقدر دلواپست شديم؟!!عزيز دلم... پسرگلم مي خواي بري بيرون... اشکان باصداي کالفه وخسته اش حرف مامان و قطع کرد: - تورو خدا هيچي نگو مامان.هيچي. بااين حرف اشکان نگران شدم.يعني چي هيچي نگو؟ يعني چي شده!؟ باعجله از اتاق خارج شدم.همين که اومدم بيرون با اشکان چشم توچشم شدم. نگاهي گذرا بهم انداخت وبه سمت اتاقش رفت.قيافه اش خيلي پکر بود.نگاهش خسته بود.حالش بد بود.بد که نه داغون بود!!! مامان همون طورکه به سمتش مي رفت،گفت:تو که من و نصف جون کردي بچه!!! چي شده؟!تو شرکتتون اتفاقي افتاده؟!باسارا دعوات شده؟اشکان... حرف مامان بابسته شدن در اتاق اشکان ناتموم موند. صداي چرخش کليد توي قفل در، هممون و مبهوت کرد. بابابه سمت در رفت وآروم گفت:اشکان!!!چرا دروقفل کردي؟ بعدم مامان به سمت دررفت و حرفاي قبليش و تکرار کرد. داستان ايراني/ در همسايگي گودزيلا- قسمت بيست و هفتم ولي اشکان درجواب همه حرفاشون فقط گفت: - بريد.تورو خدا بريد.بريد...بذاريد تنها باشم...بذاريد به درد خودم بميرم...بريد. مامان نگران تراز قبل،درحاليکه اشک توچشماش حلقه زده بود گفت:الهي مامانت برات بميره.چي شده اشکانم؟! اشکان بايه صداي خسته گفت:هيچي مامان!هيچي قربونت برم.هيچي عزيزم.فقط برو...فقط بريد..فقط بذاريد تنها باشم...نپرسيد چرا...هيچي نگيد...بريد. مامان ديگه چيزي نگفت وباچشماي اشکيش به سمت هال رفت وروي يکي از مبال نشست. بابا هم رفت پيشش و سعي کرد دل داريش بده. من اما انگار الل شده بودم.شوکه بودم!!!بي حرکت روبروي دربسته اتاق اشکان وايساده بودم وحتي پلک هم نمي زدم!! اشکان هيچ وقت انقدر ناراحت نبود...هيچ وقت انقدر گرفته نبود...چرا مي خواست تنها باشه؟!مگه چي شده؟چرا به هيشکي هيچي نمي گه؟!!چرا صداش انقدرناراحته؟!چرا؟! اين سواال مدام توي ذهنم مي چرخيد وغذابم مي داد. اشکان من...داداشي من...چرا ناراحته؟!چرا!؟ حاضربودم تمام غماي عالم و يه تنه به دوش بکشم فقط اشکان بخنده.داداشم پکر نباشه.جونم واسه اشکان در مي رفت. چشمام پراز اشک شد.احساساتي نبودم ولي اشکان فرق داشت. اشکان باتمام دنيا فرق داشت.اشکان باهر کسي فرق داشت.اشکان... سيل اشکام راه افتادو صورتم و خيس کرد. کنارشون زدم وبه اتاقم رفتم. کالفه به سمت گوشيم رفتم و به سارا زنگ زدم تا شايد جواب سواالم و بده. اما گوشيش خاموش بود.حتي به خونشونم زنگ زدم اما کسي جواب نداد. بي حوصله تراز قبل روي تخت داراز کشيدم و رفتم توفکر. تاموقع شام هم بيرون نرفتم. وقتي مامان براي شام صدام زد،نمي خواستم برم اما ديدم اگه نرم حال مامان وبابا از ايني که هست بدتر ميشه. بي حوصله به سمت آشپزخونه رفتم و روي صندلي نشستم. شام و توي سکوت خورديم.يعني در اصال هيچ کدوممون چيزي نخورديم...فقط باغذامون بازي کرديم. مامان براي اشکان شام برد اما دوباره با حرفاي قبليش روبرو شدو گرفته تر از قبل به آشپزخونه برگشت. ازمامان تشکر کردم وبه سمت اتاقم رفتم.اولش خواستم برم پيش اشکان اما پشيمون شدم و به اتاق خودم رفتم.روي تخت دراز کشيدم وبه سقف خيره شدم. اشک توچشمام جمع شد...داداشي مهربون چرا انقد داغونه؟!!يعني چي شده؟؟چرا حالش بده؟!!چي شده اشکاني؟!!چي داداشي من وانقد ناراحت کرده؟!!چي شده؟؟ اشک ازچشمام جاري شدوگونه هام وخيس کرد...به هق هق افتادم... نمي دونم کي وچجوري ولي بين اون همه اشک وگريه باالخره خوابم برد... ********** روز بعد، بابا سرکار نرفت. مامانم از صبح کله سحر بيدار بودو به در بسته اتاق اشکان خيره شده بود. منم که همش تواتاقم بودم. هممون منتظر بوديم که اشکان بياد بيرون و توضيح بده.اما اشکان نيومد. مامان وبابا نگران شدن وخواستن قفل درو بشکونن که با داد وبيداد اشکان روبروشدن: - ولم کنين.چي کارم دارين؟!ميگم برين...تنهام بذاريد...اي خدا... مامان وبابا کلي باهاش حرف زدن اما جوابي از پشت در نيومد. صبحونه که نخورد هيچ، لب به ناهارم نزد!! تا ساعت 73 شب،اشکان بيرون نيومد.شامم نخورد.اعتصاب کرده بود. اشکان با اين کارش اعصاب همه رو به هم ريخته بود. حال منم اصال خوب نبود.دلم خيلي گرفته بود....اين شدکه بعداز مدت ها به حياط رفتم. قدم زدن تو حياط آرامش بخش بود. درحال قدم زدن بودم و داشتم مثل هميشه نفس عميق مي کشيدم تا ذهنم و از فکراي بد دور کنم. همه جا آروم بود.هيچ صدايي نمي يومد.يه کم که راه رفتم،هوا سرد شد.تصميم گرفتم که به اتاقم برگردم. داشتم باقدماي کوتاه وآروم به سمت در مي رفتم که يهو يکي روبروم سبز شد!!! زل زدم به قيافه طرف وتو اون تاريکي اولين چيزي که ديدم برق چشماي اشکان بود!!! باخوشحالي لبخندي زدم وگفتم:اشکان!!!! چيزي نگفت.فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوي لبم که يعني "ساکت شو". نمي دونستم که چجوري دور از چشم مامان اينا از اتاق بيرون اومده واالن اينجاست...برامم مهم نبود.اين برام مهم بودکه بفهمم چرا ناراحته...اين جواب همه سواالم بود!! به تاب کنار حياط اشاره کردو باصداي آروم گفت:ميشه بشيني؟! لبخندي زدم وسري تکون دادم.به سمت تاب رفتم ونشستم. اشکانم کنارم نشست.به چشمام زل زد. نور کمي که از کوچه ميومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببينم. زير چشماش گود افتاده بودوچشماش قرمز بود!!!انگارگريه کرده بود...اشکان...اشکان گريه کرده؟!باورم نمي شد!!! ناباورانه به چشماش خيره شدم وزيرلب گفتم:گريه کردي اشکان؟! لبخند تلخي زدوآروم گفت:آره. مهربون گفتم:چرا داداشي؟!چي شده؟! بايه صداي تلخ وغمگين گفت:بدبخت شدم رها!!! فقط بهش نگاه کردم وچيزي نگفتم تا حرفش و بزنه. - رها...تمام زندگيم داره نابود مي شه...دارم همه چيم و ازدست ميدم...دارم ميميرم رها...داغونم...داغون!!! نگران بهش خيره شدم وگفتم:چي شده اشکان؟!جون به لب شدم.بگوديگه. يه قطره اشک از چشماش بيرون اومد...خيلي سريع باپشت دست پاکش کردوزيرلب گفت:سارا... درحاليکه از ديدن اشکش داغون شده بودم،گفتم:سارا چي؟!هان؟!چي اشکان؟!!سارا طوريش شده؟ سري تکون دادوبه سختي بابغض توي گلوش، گفت:آره...سارا سرطان داره....سارا... ديگه نمي شنيدم چي مي گفت...ناخودآگاه اشک از چشمام جاري شد. درعرض چند ثانيه اشک صورتم و خيس کردوبه هق هق افتادم. ناباورانه به چشماي خيس اشکان خيره شدم وباتته پته گفتم:نه...اش...اشکان بگو...بگو که داري دروغ مي گي...بگو سارا چيزيش نيس...بگو حالش خوبه...بگو... اشکان فقط نگاهم کرد.نگاهم کردوهيچي نگفت.هيچي!!! اما من مي خواستم بهم بگه حقيقت نداره...دلم مي خواست که بفهمم شوخيه...دلم نمي خواست باور کنم که سارا سرطان داره!!! سارا؟! سارا سرطان؟!امکان نداره...من باور نمي کنم. يهو ياد سرفه هاي مدامش افتادم...شب تولد اشکان وقتي سرش گيج رفت...چقدسرفه مي کرد...رنگش پريده بود...اون روز،توخونه خودمون دوباره سرش گيج رفت...سرفه...سرفه...سرفه!!! هيچ فکر نمي کردم که ايناعالئم سرطان باشه!! چقدر بهش گفتيم که بره دکتر؟! واي خدا... باچشماي خيسم به اشکان که حاالديگه تصويرش از پشت پرده اشکام تار بود،نگاه کردم. درحاليکه مثل ديوونه ها مي خنديدم،گفتم:نه...سارا خوبه...سارا که چيزيش نيست...سارا خوبه...سارا حالش خوب خوبه...قراره من و عمه کنه...قراره من عمه بشم...قرار بود من عمه بشم... وبه هق هق افتادم. اشکان من و توآغوشش کشيدومحکم بغلم کرد... هق هق گريه هام سکوت حياط و مي شکست. شونه هاي مردونه اشکان تکون مي خورد.داشت گريه مي کرد. حقم داشت گريه کنه...سارا...عشق زندگيش...نامزدش...سرطان داره...زندگيش داره نابود ميشه...نه تنها زندگي اشکان بلکه زندگي هممون!!! روز بعد حول حوش ساعت 6 بودکه اشکان بهم اس داد وازم خواست که بدون اين که مامان و بابا بفهمن برم دم در. منم لباس پوشيدم وبه مامان گفتم که مي خوام با ارغوان برم بيرون. رفتم دم در. ماشين اشکان جلوي در پارک بود.سوارشدم. نگاهم وبه چشماش دوختم.نگاه غمگينش و بهم انداخت ولبخند تلخي زد. حلقه سارا رو از روي داشبرد ماشين برداشت.به سمتم گرفت وگفت:تموم شد...ديگه همه چي تموم شد. ناباورانه حلقه رو از توي دستش گرفتم ونگاهم ودوختم بهش... اشکان به روبروش خيره شدودرحاليکه چشماش از اشک خيس شده بود،گفت: - امروز سارا بهم زنگ زد.گفت که مي خواد من و ببينه...اولش خيال کردم که حالش خوب نيست و من بايد برم تا دلداري بدم.کلي به خودم رسيدم.کلي حرف آماده کردم که بهش بزنم.مي خواستم بهش بگم که تاتهش باهاشم.مي خواستم بهش بگم که واسه خوبه شدنش حاضرم جونمم بدم.مي خواستم بهش بگم که عاشقشم حتي بيشتراز قبل اما... نگاهش و به چشمام دوخت وگفت:وقتي رفتم پيشش،حتي نذاشت به جز سالم هيچ حرف ديگه اي بزنم.شروع کردبه حرف زدن.گفت که ازم مي خواد برم و حتي پشت سرمم نگاه نکنم.گفت ما چندماه بيشتر نيست که نامزد کرديم وخودشم تا چند ماه ديگه بيشتر زنده نيست...دکتر جلوي خودمون گفت که اگه خيلي زنده بمونه 7 ماهه...سارا گفت که ارزشش و نداره واسه چند ماه کل جوونيم و بسوزونم...گفت که برم و فراموشش کنم...گفت که... ديگه سيل اشکاش مهلتش نداد وصورتش و خيس کرد. ديگه نتونستم در برابر گريه کردنش طاقت بيارم.به سمتش رفتم وبغلش کردم. صداي آرومش و شنيدم: - من بدون سارا ميميرم رها...چرا؟!چرا ازم مي خواد که برم و پشت سرمم نگاه نکنم...چجوري دلش مياد اينجوري بگه وختي مي دونه از جونمم برام عزيز تره...من... اخمي کردم وحرفش وقطع کردم:بي خود!!!هيچ کس هيچ جا نميره.همه کنار هم مي مونيم.حال سارام خوب مي شه.عشق اگه عشق باشه بايد تا هرجايي با آدم باشه نه اين که تا تَقي به توقي خورد بره وپشت سرشم نگاه نکنه.راه بيفت ببينم. اشکان خودش و از بغلم بيرون کشيد و متعجب گفت:کجا؟! - خونه سارا اينا.بايد باهاش حرف بزنم. - واقعا مي خواي باهاش حرف بزني؟! - آره.راه بيفت. اشکان باشک وترديد استارت زدوراه افتاد. منم گوشيم و درآوردم وبه سارا زنگ زدم. چندتا بوق که خورد، ريجکت کرد.3بار گرفتم،2 بار،70 بار...اما سارا جواب نمي داد. عصبي گوشيم و توي کيفم پرت کردم وبه روبروم خيره شدم. اين چرا جواب من و نميده؟!چرا ريجکتم مي کنه؟! صداي اشکان وشنيدم: - سارا تصميمش و گرفته.توهر چقدرم که بهش زنگ بزني جواب نميده.فکرم نمي کنم که حرفات روش اثري داشته باشه... عصبي وسط حرفش پريدم: - يعني چي که تصميمش و گرفته؟!مگه اين قضيه فقط به اون ربط داره که خودش تنهايي تصميم مي گيره؟به هممون مربوط ميشه...نميذارم که از سره ندونم کاري زندگيتون و به باد بديد. اشکان لبخندتلخي بهم زدوزيرلبي گفت:خودت و خسته مي کني. حرفش و نشنيده گرفتم وبراي اينکه جو رو عوض کنم، ضبط و روشن کردم: دست من و بگير نترس از سکوت اين قفس من با توام رفيق من حتي تا اخرين نفس   اَه!!!اين چه آهنگيه؟!جو عوض نشدکه هيچ خراب ترم شد!! نگاهي به اشکان انداختم که باچشماي اشکيش به روبرو خيره شده بود. بازوي سمت چپش و گذاشته بود روي شيشه نيمه باز ماشين وبا دست راستش رانندگي مي کرد. براي اينکه حال اشکان و از اين بدتر نکنم،دست بردم و ضبط و خاموش کردم. ولي عجب آهنگي بودا!!! خيلي به قضيه اينا مي خورد!!! بقيه راه تو سکوت گذشت.من به رفت وآمد آدما وکوچه وخيابونا خيره بودم واشکان به روبروش.معلوم بودکه بدجور توفکره وحالش خرابه!!! لعنت به اين زندگي!!!اَه!!لعنت به اين تقدير!!! آخه چرا سارا؟!بين اين همه آدم چرا سارا که نامزد اشکانه بايد سرطان بگيره؟!آخه چرا زندگي قشنگ وعاشقانه اين دوتا بايد پَر پَر بشه؟!آخه چرا سارا بايد از اشکان بخواد که ولش کنه وبره؟! چرا؟!چرا؟!چرا؟!!! اون روز من رفتم وباسارا حرف زدم ولي نتيجه اي نگرفتم.سارا تصميم خودش وگرفته بودو مي خواست که از زندگي اشکان بره بيرون.دقيقا همون حرفايي رو به من زدکه به اشکان زده بود.خيلي اصرار کردم اما گوشش بدهکار نبود.حرف، حرف خودش بود. حال وروز خوبي نداشت.چهره اش خسته بودو چشماش ازبي خوابي وگريه سرخ شده بود.اونم مثل اشکان روزاي بدي رو مي گذروند ولي حاضرنبودکه دوباره برگرده وکنار اشکان به زندگيش ادامه بده. يه ماهي از اين قضيه مي گذشت وما هنوز چيزي به مامان وبابا نگفته بوديم. اشکان سعي مي کردکه جلوي اوناطبيعي رفتارکنه.هرروز به دروغ به مامان اينا مي گفت که ميره شرکت اما مي رفت پيش سارا والتماسش مي کردکه برگرده.ساراهم هربار بارگريه ازش مي خواست که بره وهمه چي وتموم کنه. هر روز که مي گذشت اشکان داغون تراز روز قبل مي شدومامان وبابا نگران تر. کار من واشکان فقط اين شده بودکه دروغ بگيم ومامان وبابارو از سَرخودمون باز کنيم.يه ماه تمام بودکه سارا به خونه مانميومد وحتي زنگم نمي زد.اين موضوع مامان اينارو مصمم کرده بودکه رابطه بين اشکان وسارا شکرآبه. مامان وبابا خيلي تالش مي کردن که اززير زبون من واشکان يه چيزي بيرون بکشن ولي ما نَم پس نمي داديم.حتي مامان چندباري به شرکت سارا اينارفت ولي پيداش نکرد چون استعفاداده بود.هربارم که به خونه اشون مي رفت سارا نبودوکسي جوابش و نميداد...کارش شده بودکه هرروز به سارا زنگ بزنه اما هيچ وقت نتونست باهاش حرف بزنه چون گوشيشم خاموش کرده بود...حتي تلفن خونه اشونم جواب نمي داد... اوضاع زندگيمون خيلي به هم ريخته بود.من واشکان به معناي واقعي کلمه داغون بوديم.حال مامان وباباهم اگربدتر ازمانبود، بهترنبود.خيلي وقت بودکه صداي خنده هاي بلندمون توي خونه نمي پيچيد. به هربدبختي بود امتحاناي پايان ترم و دادم.اصال حوصله درس خوندن نداشتم وبه زور الي کتابام وبازمي کردم.باالخره باهزارتا بدبختي وتقلب تونستم همه درسارو پاس کنم البته به جز يه درس!!اين نتيجه واسه من شاهکاربود!!!واسه مني که توي اون وضعيت درس مي خوندم خيلي عالي بود. ترم بعدي شروع شده بودومن سعي مي کردم که خودم وبادانشگاه رفتن وحرف زدن با ارغوان مشغول کنم تاکمترگير سواالي مکرر مامان بيفتم. رادوين وسعيدواميروبابک هم فارغ التحصيل شده بودن.ديگه خبري ازجنگ ودعوانبود وزندگيم يکنواخت ومسخره شده بود.ديگه رادوين ونمي ديدم.فقط گاهي اوقات که اميروارغوان باهم قرار داشتن اميرو مي ديدم. حاالمي فهمم که اون گودزيالم اگه هزارتا ضرر واسم داشت يه فايده هم داشت...اونم اين بودکه يه ذره مسخره بازي درمياورد روحيه ام شاد مي شد!!!اين روزا از يه افسرده ديوونه هيچي کم ندارم!! اصال نمي خندم.باورکردنش سخته...آره...من...رها!!!کسي که اگه يه روز تاحد مرگ نمي خنديد روزش شب نمي شد،خيلي وقته که ديگه نمي خنده!! ×××××××× اون روزم مثل هميشه،بابي حوصلگي از ارغوان خداحافظي کردم وازماشينش فاصله گرفتم. به سمت درخونه رفتم وکليدو انداختم توقفل در.وارد خونه که شدم صداي دادوبيداد بابابه گوشم خورد: - من الان بايد بفهمم؟الان بايد بفهمم که عروسم سرطان داره؟!!چرا به ماچيزي نگفتي اشکان؟!چرا؟!! واي!!!بدبخت شديم!!!بابا اينافهميدن!! باعجله به سمت در ورودي رفتم.کفشام و درآوردم وخودم وپرت کردم توخونه. همين که وارد خونه که نه توخونه پرت شدم،چهره عصباني بابارو ديدم که تقريبا روبروي من ايستاده بودونگاهم ميکرد. مامانم باچشماي اشکيش بهم خيره شده بود. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد