نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت یازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت یازدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل
 کفشهايش را که پاشنه بلند است و خورند او نيست براي بعدهاي دخترش بر مي دارد، يا اينکه با تک پوش لاستيکي عوضش مي کند. بسته بميل اوست، اگر اندازه ي پايش بود حتي مي تواند خودش آنرا بپوشد. بسته ي خود را که در کاغذ تميز زرورقي پيچيده شده بود گرفته بود؛ فکر کانون گرم و لذت بخش خانواده، چهره هاي شاد و معصوم کودکاني که اکنون با شور و شوق فراوان چشم براه او بودند در انديشه اش ميدان پيدا کرده بود. در حقيقت ((شمشاد خانه پرور او)) از که کمتر بود؟ از يک زن بي عزت شده اي که آب بي لگام خورده بود؟ و چه راست گفته اند که تا حرص و آز بشري در جان آدم لانه مي کند مرغ همسايه غاز مي نمايد. نور دعوت کننده و پر سر و صداي چراغهاي زنبوري يک دکان شيريني پزي که در حاشيه ي ديگر خيابان بود به ياد او انداخت که بچه هايش از ابتداي رمضان تا آن موقع که ماه نزديک بپايان بود زولوبيا پشمک نخورده بودند. بخصوص در چنان وقت خوشي که چيز تازه اي از بازار خريده بود شيرين کردن دهان بچه ها کم لطف آميز نبود. مي خواست باين قصد از يک سمت ديگر خيابان برود که در ميان بهت و حيرت بي اندازه ي خود و در لحظه اي که نه انتظارش را داشت و نه هرگز فکرش راه مي داد، در پنج قدمي روبروي خود ((او)) را ديد. خود هما بود با بچه ي شنل پوش آنروزي. زن جوان و کوتاه قدي نيز عقب تر از او گام بر ميداشت که همان مادر بچه يعني دختر حسين خان بود. ضربان قلب سيد ناگهان بالا رفت. شادي باطني اش از اين تصادف نيکو - اگر چه در شهرستان هاي درجه دوم که برخوردها مکرر است اينگونه پيش آمدها را تصادف نمي توان ناميد - آنقدر زياد بود که بي اراده ايستاد و بي آنکه اهميتي به بود و نبود زن همراه وي بدهد، درست مثل آنکه با يک دوست چندين ساله همصحبت است، بلحن کاملا خودماني ندا داد: - به! هما خانم، اين تو هستي؟ گلي بگوشه جمالت با اين قولي که دادي و وفا کردي! فکر مي کردم خداي نکرده پيش آمدي برايت کرده است. ميداني، چهار روز تمام است انتظارت را مي کشم. خيلي دلواپس بودم. رنگ هما بسرعت دگرگون شد. لب خود را پنهاني گزيد و در حالي که عقب سر را مي نگريست تا زن جوان به او ملحق شود گفت: - همين چند دقيقه پيش با نرگس خانم حرف شما را مي زديم. از من مي پرسد کارم با حاجي بکجا رسيد؟ مي گويم هنوز نتيجه ي اقدام آقاي سرابي دستگيرم نشده است؛ منتظر او يا پيغامش هستم که مرا از اين سرگرداني و بلاتکليفي بيرون بياورد. دلم براي بچه هايم از دل گنجشک کوچکتر شده است.آه که خدا نکند هيچ بنده ي خدايي سر و کارش با اين دواخانه چي ها بيفتد. آمده بوديم نسخه ي حسين خان را بپيچيم. بيچاره روزبروز حالش بدتر مي شود. بيماري او معلوم نيست چيست که پول همين يک نسخه اش دوازده تومان و نيم شده است. آن هم تازه يک قلم درشت دوايش را نگرفته ايم! در اين دواخانه پيدا نميشد؛ گويا فقط در دواخانه ي سلامت، در دهانه ي سبزه ميدان است که اين يک قلم را مي شود پيدا کرد.؛ اينطور به ما گفتند، اما کيست که بتواند در اين شبي تا آنجا برود؟ بعلاوه ــ جمله اش را تمام نکرد. از روي شيطنتي مصلحتي بدختر حسين خان که دارو ها را زير چادر گرفته بود نظري انداخت و قبل از آن که او بتواند مانع کلامش شود با خنده ي مجازي طنازانه ادامه داد: ـ به علاوه پولمان ته کشيده است. اين بسته چيست آقاي که خريد کرده اي؟ سيد ميران بدستپاچگي اشتباه خود را تصحيح کرد: ـ اين بسته....اين بسته....به تو بگويم، هديه ايست که شوهرت برايت فرستاده است تا کينه ها را فراموش کني. و من البته نمي دانم و نبايد هم بدانم چيست. همين حالا قصد خانه ي شما را داشتم، تا آن خبر خوشي را که منتظرش هستي بتو بدهم. باو گفته ام که هما در خانه ي خودم سکونت دارد. تا بحال خبر از جانب او بود، از اين لحظه به بعد از جانب شما. بهمين زودي هاست که انشاءالله شما را بسر خانمان و نوش و نيش زندگي اولت خواهم ديد. عجب، پس بيماري حسين خان اين طور شدت پيدا کرده است؟ نسخه را ببينم؛ شما مي توانيد برويد بخانه؛ من در چند دقيقه با درشکه مي روم آن را مي گيرم و برمي گردم. دختر حسين خان چادر کِرِپ سياه بسر داشت. با بي اعتنايي و سادگي زنان روستايي روي خود را باز گذاشته بود. چشمان مهره اي جذاب، گونه هاي برآمده و چانه ي باريک داشت. در دادن نسخه به هما علي الظاهر ناراحت و شرمگين مي نمود. با لبخند نازک و کمـ ـر و پانه اي که به وي زد در حالي که سرش را تا نزديکي سيـ ـنه ي زن پيش ميبرد زير زباني به او چشم روشني گفت و بچه را از بغـ ـلش گرفت: ـ پس من هم در اين ميان بي مژده نخواهم ماند، شکرخدا که به زودي دلت آسوده خواهد شد. تازيانه ي شوهر هرچه دردناکتر باشد بهتر است از تمجيد بيگانه. اگر آقاي همراه تو مي آيد من پيشاپيش به خانه مي روم. ـ نه، ما با هم مي رويم. او به زودي به ما ملحق خواهد شد. هما اين جمله را در حالي مي گفت که سيد ميران به يک درشکه خالي اشاره کرده بود. مرد با حرکت رضايتمندانه ي سَر کلام گوينده را تاييد کرد و با نسخه و بسته ي دستش بطرف درشکه گام برداشت. عشق پيري و هـ ـوس هاي کودکي با خواب صبح همان اندازه شيرين و مفرح اند که روياانگيز و پرورنده ي خيالات خوش. سيد ميران  وقتي که به داروخانه ي گفته شده رسيد و دواي مورد نظر را خريد، براي آن که بتواند با همان درشکه اي که رفته بود برگردد، از پس گرفتن باقي پولي که داده بود خودداري کرد. کسي که دوا را براي او پيچيد روپوش سفيد بسيار تميز به تن و عينک پَنس بروي چشم داشت.؛ مردي چهل ساله ي سفيد موي و مطلعي بود که ظاهرا تازه بآنشهر وارد شده بود. با نظري اجمالي که رشحات دقت در آن نمايان بود و با خودنمايي دانشمندان تازه رسيده پشت و روي نسخه ي بالا بلند را برانداز کرد و گفت: ـ اين مريض با شما چه نسبتي دارد؟ هرکه هست بايد خيلي پير باشد که در آن واحد يک قطار درد و بيماري سربجانش کرده باشد. شايد پدر شماست؟ ـ پدر من چهل سال پيش مرد. يک اسکلت فرتوت و پوسيده ايست که ناسلامت جانش روزي چهار مثقال هم تـ ـرياک مي کشد. ـ پس در اين صورت بهتر است دنبال تابوت برويد؛ اين نسخه را هرکس که نوشته است آدم سالم هم بخورد جابه جا به پيشواز گرگ مي رود.، چه رسد به يک پيرافوني که دود تـ ـرياک جگرش را حقه ي وافور کرده است. با وصف اين شفا در دست خداست؛ مردم اهل دود مانند جوکي ها اعجوبه هايي هستند که گويي از قوانين طب و دانش زيست شناسي ما پيروي نمي کنند. وقتي که سيد ميران به سر کوچه ي صنعتي رسيد تازه دو زن در انتحاي کوچه گام برمي داشتند. شايد آنها کارها يا خريدهاي ديگري نيز انجام داده بودند، يا اينکه به علت خستگي و همراه داشتن بچه يا علل ديگر آهسته طي راه کرده بودند که هنوز به منزل نرسيده بودند. بهر حال مرد حوصله کرد تا آن ها به خوبي جلو افتادند. سر کوچه ي فرعي خود را بآنان رساند. هما که به علت رنگ سفيد چادرش در تاريکي بهتر ديده مي شد با هراسي نگفتني سر بعقب گردانيد و از ترس ندا داد: ـ آه، اين تو هستي که دنبال ما ميائي؟! از ترس نزديک بود سکته کنم. آخر اين کوچه ي لعنتي يک چراغ هم ندارد. وقتي که اين جمع سه نفري بحياط خانه وارد شدند دختر حسين خان بلافاصله با دواها و وسائل پيش مريض گرفت. هما دوست خود را به اطاق کوچکي که بغـ ـل دست دهليز بود هدايت کرد و در حالي که چراغ لامپا را مي گيراند گفت: ـ از تصادف بد امشب نوبت خاموشي اين محله است. اين نرگس زن بسيار خوبي است. شوهرش آشپز استان دار است؛ شما را مي شناسد. يادم مي آمد قبلا يک بار اسم شما را از دهان او شنيده ام؛ با پدر زنش خونش در يک ديگ نمي جوشد؛ مي گويد کار و کسبي که اين مرد دارد آبروي او را برده است. از خدا مي خواهد روزي از در وارد شود و خبر مرگ او را بشنود. خود نرگس هم با او هم عقيده است؛ مي گويد پدرم عمر خود را کرده حالا نوبت ماست. بعلاوه يک موضوع هم هست، اگر حسين خان بميرد اين خانه مال دخترش خواهد شد. سيد ميران قبل از آنکه بنشيند گفت: ـ دلم مي خواست مي رفتم سري به او مي زدم، تا اگر در اين ميان بر او از ما بدي رفته است حلال کند. ـ هيچ حرفي را مزن؛ ممکن است نرگس از ورود تو نخواهد چيزي بآنها بروز بدهد؛ تازه اگر هم بدهد اهميت ندارد؛ بالاخره غير از اينست که بايد تکليف را يکسره کرد؟ حرف هنوز در دهان او بود که کسي با زدن ضزبه به پشت در اطاق صدايش کرد؛ نرگس بود. از درد ناعلاجي يا از مسخره ي تکميل شدن اين کمدي، آهسته خنده اي کرد و باو خبر داد: ـ مادرم هم افتاده است. حالا کي را بجوييم که بادکش بلد باشد، آيا تو مي داني؟ البته بعد از رفتن آقاي. آيا نمي خواهي براي او سماور آتش بيندازي؟ بپرس ببين، بنده ي خدا شايد هنوز روزه است. هما همراه زن باطاق ديگر رفت. در حياط نرگس باو التماس کرد: ـ تو را به خدا هر شبي مي روي يک امشبه را باش. من خيلي به کمک تو احتياج دارم. ـ اي واي، تو چه ساده هستي خواهر؛ مگر من سگ حاجي آباد هستم که با يک موج کشيدن خشک و خالي، يا حتي بدون آن، چهار فرسخ دنبال قافله اي بدوم و از آن جا گشنه و تشنه با قافله ي ديگر بشهر برگردم. اطمينان داشته باش حالا حالاها در خدمت هستم. ـ پس امشب با او قرارهايت را بگذار، شرطهايت را تمام کن. اين فرصت کمتر به چنگت مي آيد. بخت بيدار شده ي تو بود که پير و پتياره را رويهم کله پا کرد. نرگس ظاهرا فهميده بود که موضوع حاجي بنا و رجوع مجدد هما دروغي مصلحتي بيش نيست! ولي از اين دو پهلو حرف زدنش معلوم بود که در عين حال نمي خواهد رک و راست به روي دوست خود بياورد. اما از طرف ديگر، در اطاق کوچک، وقتي سيد ميران در حاشيه اي روي گليم نشست. اول صورت و گردن خود را که خيس عرق شده بود با دستمال پاک کرد. بعد قوطي سيـ ـگارش را بيرون آورد تا براي فراموش کردن خستگي روزانه، ناراختي ها و همچنين تجديد نفس، دودي راه بيندازد. قوطي سيـ ـگار او از چوب کبکو و کار هنرمندان کردستان بود. در پست آن عکس شيري که پنجه بر گوي بزرگ نهاده بود بطرزي بسيار استادانه و ظريف کنده کاري شده بود؛ چيز زيبايي بود که بنظر صاحبش جا داشت اگر دولت آن را از دستش مي گرفت و به مزه مي سپرد. بي آنکه از مضمون و منظور کنده کاري پشتش که در حقيقت نشان دهنده ي سلطه ي جهاني انگلستان بود چيزي بداند اين قوطي سيـ ـگار را يکي از وسايل مشديگري مي دانست که لايق هر آدمي نبود. اشخاص دوست و غير دوست که آنرا مي گرفتند و تماشا مي کردند بالاخره بدشان نميامد سيـ ـگاري هم از داخلش بردارند و بکشند. سيد ميران غير از اين قوطي سيـ ـگار قبله نماي کوچکي نيز داشت که جايش مثل مهر نماز در جيب جليقه اش بود و هميشه همراهش بود. به هر خانه که اولين بار بود وارد مي شد بخصوص اگر مانند آنشب ميزبان او را چند لحظه تنها و بي همدم مي گذاشت، از جيب بيرونش مي آورد و در جاي صاف و ثابتي روي زمين امتحان مي کرد ببيند قبله ي آنجا از کدام طرف است. اما اينجا که آنرا بيرون بيرون آورد منظورش دانستن قبله نبود، زيرا خانه اي که مانند غار اسماعيل قلي پناهگاه و مرکز تجمع شيطان ها بود کجا، نماز و قبله گاه نماز کجا ـ بلکه منظور او اين بود که قبل از آمدن زن از فرصت استفاده کند و صورت خود را که بنظر نمي آمد حالت عادي داشته باشد در آيينه ي پشت آن ببيند. در فرصتي که هما نبود سيد ميران با نظري باريک بين و کنجکاو پايين و بالا و در و ديوار اطاقي را که کمتر بيک محل مسکوني شباهت داشت بررسي کرد. صندوقچه اي که خود او براي زن خريده بود تنها شي ء تجملي اطاق را تشکيل مي داد. سقف آن کوتاه و دود زده، ديوارهايش پر لک و پيس بود. در يکي از طاقچه هايش چند عکس تازه و قشنگ پشت توپهاي پارچه چسبانيده شده بود که بعضي از آن ها، مانند عکس ها و اعلان هاي تبليغاتي حب دکتر رس، مربوط به همان روزهاي اخير بود. آيا براستي در چنين اطاق لخـ ـت و بي جل و پلاسي زندگي مي کرد و آنطور که مي گفت زندگي مـ ـستقلي ميگذراند. باور کردن حرف اين زن همانقدر مشکل بود که قضاوت درباره ي کارش، که خواندن افکار حقيقي اش. يک چنين خرابات مغاني و بي آسيب ماندن پيکر ناز و نيازي چون آن لعبت، مساله اي بود که نه بطور جدي بلکه از روي هـ ـوس و بازيگوشي، گاهگاه از پس پرده ي پندار مرد ما سر مي کشيد و باو شکلک در مياورد. اما سيد ميران در يافتن پاسخ راه شتاب نمي پيمود؛ شايد باين دليل که اطمينان داشت گوشه هاي تاريک و نا گفته ي اين داستان بالاخره براي او روشن مي شد؛ شايد از اين جهت که در اين کنجکاوي نفعي براي خود بچشم نمي ديد. چه اين زن طلبه ي زهد و تقوي بود و چه مجسمه ي مکر و نادرستي، در هر حال، براي او و از نظر اغماضکار او چندان فرق نمي کرد؛ نه اين که فرق نمي کرد بلکه اهميتي نداشت؛ زيرا عشق آن چراغ پاي صحنه ايست که زيبايي ها را بحد اکمل آن شکوه مي بخشد. آنچه که مسلم بود، اين زن از شوهر گذشته ي خود فرزنداني داشت که از دوري آنان مي سوخت؛ عکس آن ها را باو نشان داده بود. سيد ميران خود حاجي را به رويت مي شناخت؛ مرد بلند قد و کمي خميده اي بود که صورت کشيده و اسب مانند داشت؛ وسايل بنايي بدست صبح ها و غروب ها اغلب از جلوي دکان او رد مي شد؛ عادت داشت که کت يا پالتوش را هميشه روي دوش بياندازد؛ هنگام راه رفتن يک چشم خود را مي بست تا در ديدن صرفه جويي کرده باشد. مثل آنکه از ديدار مردم و سلام عليک با آنان بيزار بود. بعضي از حاشيه نشينان قهوه خانه ها عقيده داشتند، و براي اثبات عقيده ي خود حتي قسم مي خوردند، مردي که جز نازک کاري ساختمان هيچ کار ديگري قبول نمي کرد يک معمار به تمام معني قابل و شايسته بود. باري، هما همچنين طلاقنامه ي خود را باو نشان داده بود که هنوز مرکب آب خشک نشده بود. اينها نشانه هاي بسنده اي بودند که راه بدبيني را بر مرد نيک پندار ما مي بستند. حاصل قضاوت او تا اين لحظه که در اطاقش نشسته بود چنين بود: ـ اين زن اگر گناهي داشته باشد جز همان ندانم کاري و شتاب خودسرانه اش در امر طلاق چيز ديگري نيست؛ آن هم تا آدم نداند بدرفتاري هاي خانه ي شوهرش از چه نوع و بچه کيفيتي بوده قضاوتي دور از حقيقت کرده است. او هرچه بوده و هست جوياي نجابت خانوادگي و سعادت است؛ از گذشته ي خود پشيمان است؛ درهاي اميد را نبايد برويش بست. هما پس از انتظاري که نسبتا بطول انجاميد با تبسم فروخورده اي بر لب و سماور آب و آتش شده ي تميز در دست، پرده ي قلمکار را آهسته پس زد و وارد اطاق شد. با حجب و حياي معمولي و آشناي زنان خانه دار از افطار مهمان پرسيد. سيد ميران پاسخ داد که فقط چاي خواهد نوشيد ولي اگر زحمتي نباشد قبل از آن کمي آب براي او بياورد. هما سماور برنجي پايه کوتاه را پايين اطاق در سيني روي زمين گذاشت و خود در فاصله ي دورتري کنار ديوار نشست و چادرش را به دقت روي ساقهاي صاف و شکيلي که در جوراب نخي قهوه اي پوشيده شده بود کشيد. سيد ميران پس از نوشيدن آب، به لحن و لبخندي کاملا دوستانه با فرخ اظهار آشنايي و محبت کرد. بچه نسبت به روز اولي که او را ديده بود شش ماه بزرگتر و داناتر مي نمود؛ با کنجکاوي مخصوصي پيوسته وي را مي نگريست و از بودنش در آن اطاق تعجب مي کرد. سيد ميران قوطي سيـ ـگارش را در حال تبسم روي نقش گليم جا به جا کرد و با صدايي پست و اضطرابي در سيـ ـنه مانده به سخن در آمد: _ خوب، هما خانم جواب ندادند که چرا بقولي که مي دهد وفا نمي کنند؟ از او چنين انتظاري نداشتم. خيال نمي کنم در رفتار من نسبت به خود تاکنون چيزي توهين آميز، زننده و برخلاف انتظار ديده باشند؟ اگر چنين باشد با نهايت شرمندگي از جسارتي که ندانسته مرتکب شده ام عذر مي طلـ ـبم و اگر خواسته باشيد از همين لحظه با قطعيتي هرچه افزون تر قول مي دهم که با شما همان طور که خود مايل هستيد به يک دوستي ساده که گرماي دروني مانند چناري سالخورده عاقبت روزي آتش از پيکر من برخواهد کشيد با اين وصف عاشق ابدي آن هستم. روز اول من به دنبال شما آمدم و تا آخر هم مي توانم به آن وفادار باشم. پيماني که انسان با خود مي بندد هميشه محکم ر از آن است که با دبگران. اکنون که بخت ياري کرد و توانستم چند لحظه اي در يک کنج خلوت با تو صحبت کنم ميل دارم آنچه در دل داريد بي هيچ رودربايستي يا ملاحظه بمن بگوييد. در چهار شب و روز گذشته قطعا به آن پيشنهاد خوب فکر کرده ايد؟ زن در جاي خود وول خورد جمع و جور تر نشست و با حالت شرمنده و لحن ناراحتي که بوي پشيماني از آن مي آمد چنين گفت: ـ والله آقايچه بگويم. من يک زن بيشتر نيستم. بخانه ي شما آمدنم آنهم با وضع و شکلي که مسلما حرف از آن در ميايد کار درستي به نظر نمي آيد. مردم از روي احساسي که در هرکس هست همه چيز را درک مي کنند. يا بايد همه ي حقيقت را بي کم و زياد بآنها گفت و رک و راست زندگي کرد، يا موضوعات را در مه و تيرگي نگه داشت و به بد گمانيها و بگو مگوها. کنجکاوي ها و فضوليهاي به جا و بي جا فرصت ابراز وجود دارد. از اين گذشته در پيشنهاد شما جني ظاهر کار هم نمي تواند حق بجانب و بي گفتگو باشد. دوستي مرد و زن هر چه هم بر پايه ي روابط برادر خواهري يا يک عشق پاک افلاطوني استوار باشد وقتي که صحبت از اجتماعي عقب مانده در ميانست چه بهتر که دورادور باشد. بعلاوه، شما مي دانيد ديوار زن بيوه در هر کجا که باشد کوتاه است. اکنون که من زندگي در جامعه را انتخاب کردم ديگر شتر سواري ودولا دولا رفتن معني ندارد. با اين جمله موهاي طفل را که پهلويش ايستاده بود نـ ـوازش کرد. سيد ميران گفت: ـ دل نخواسته و عذر بسيار، اگر حرفي هست غير از اين چيزي نيست. اگر همچنانکه نود درصد مردم اين ولايت که در زير سقف ديگران روزگار را به کرايه نشيني و خانه بدوشي مي گذرانند شما نيز بطور ساده ومعمولي بياييد در آنجا اطاقي بگيريد و بنشينيد چه حادثه اي اتفاق خواهد افتاد؟ کسي چه دارد و چه مي تواند بگويد؟ من وتو اصلا انگار يکديگر را ديده و شناخته ايم. بعد از آن هم کاري بکار هم نداريم. فقط اصل مطلب اين است که نمي خواهم تو در جاي ديگري دور از چشم من باشي. مي خواهم در همان خانه ي خودم زندگي راحت و بيدغدغه اي داشته باشي. بعلاوه من در حيرت مانده ام که منظور شما از اين مردم يا مردماني که اشاره مي کني کيست؟ اگر همسايه هاي درون يا بيرون خانه ي ما را مي گويي بيچاره ها آنقدر سر بگريبان کار خود هستند که وقت کنجکاوي و فضولي در کار و زندگي ديگران را نداشته باشند. آنها نه علم امامت دارند نه سرمه ي جادو بچشم کشيده اند که از پيشاني صاف تو پي باسرار زندگيت ببرند. اصلا اين را به من بگو که اسرار کدام است؟ تو هم فردي هستي مثل همه ي افراد بشر؛ از يک نفر چيزي کم داري از هزار نفر چيزها افزون؛ و بشما بگويم، در ميان همسايه هاي دور و بر ما، تا آنجا که زني وجود دارد و من بچشم ديده ام، يک سر و گردن از همه بالاتري. چيزي که هست نخواسته اي با مرد ناسازگاري که دوستش نداشته اي زندگي خود را تباه کني. آيا اختيار جان خود را نداشته اي؟ يا تا به حال هرگز زني چنين کاري نکرده است؟ اين حرف ها کدام است جان من. شما چه بخواهيد تن به زندگي زناشويي بدهيد و چه نخواهيد در هر صورت چند صباحي تنها و بي باعث هستيد؛ احتياجي به سقفي داريد که از باد و باران نارواييها و چشم زخمها در امان باشيد. آيا مي توانيد بِدِه برويد، که فعلا نه، در چنان وضعي نيستيد. آيا مي توانيد در خانه ي کسي کلفت بشويد، که اگر بتوانيد و بشويد مسلما اشتباه بزرگي کرده ايد. من به خوبي عمق انديشه ي شما را در خصوص يافتن کاري که مناسب حالت باشد درک مي کنم. آن نهالي که با زحمت خود انسان بزمين نشانده شود، با آب عشق يا محبت آبياري گردد و در گرماي متعادل اميد بپرورد هرگز نخواهد خشکيد. سعادت جز در اين سه عنصر در چيزي نيست، کار و محبت و اميد. بعلاوه از کار کردن انديشه و قدرت مي زدايد، از بيکاري ناداني و ضعف. اما مگر با خيال محال هم مي شود دل خود را خوش کرد؟ از همه ي اينها گذشته من از شما يک سوال دارم: آيا ترنمات دلنشين يک آهنگ، زيبايي هاي پنهان و آشکار يک گل که در گلدان روي ميز يا طاقچه ي اتاق شماست، هنگامي که از کار فراغت مي يابيد نمي تواند خستگي جسمي و روحي شما را برطرف سازد؟ بي شک چرا. هنر اختراعي است زاييده ي کار و بمنظور مقابل خستگيهاي حاصل از آن. پس اگر چنين است من درباره ي شما حکم ديگري دارم ــ البته اشتباه نشود، منظورم رقص نيست! هما در سخنش دويد: ـ بله مي دانم. اما فراموش نمي کنيد که، از کار کردن انديشه مي زدايد. پس، زيبايي هاي سيرت که شامل روح و اخلاق و تجربه مي گردد برتر از زيبايي هاي صورت خواهد بود. آيا مي تواني باين زودي گفته ي يک لحظه پيش خود را زير پا بگذاري؟ اگر جهنم اين محيط بآن گرمي است که شما مي گوييد من ترجيح مي دهم که بمسجد بروم. سيد ميران قاه قاه خنديد و گفت: ـ وقطعا اين فکرا اکنون بنظرت رسيده است، نه پيش از اين؟ ولي اگر با من مصلحت مي کنيد، مي گويم، با همين حسين خان و دار و دسته اش به تبريز يا هرجاي ديگر برويد باز بهتر است تا مسجد. زيرا در آن صورت لااقل پيش خودت روسفيد هستي که با رشته ي معنوي هنر و از راه احساسات ذوقي مردم را بهم پيوند مي دهي؛ حال آنکه در مسجد عمل عکسش را انجام خواهي داد. بعلاوه، آنجا بايد آب توبه بر سر بريزي، از آتش سياوش بگذري، براي کفر نگفته کفاره بدهي و با اين وسايل چَمچه اي شرافت گدايي کني. من در اين مدت با شما و اخلاق مخصوصت آشنا شده ام چنين فهميده ام که عزت و شرافت زندگي يک چيز حقيقي است که مي تواند در هر محيط با رنگ هاي مختلف جوهر اساسي خود را حفظ کند. ـ اما آقاي عزيز، اين موضوع بانسان، يخصوص اگر زن باشد، اجازه نمي دهد که قبل از آن که بال درآورده باشد از روي بام در هوا قيچي بزند. کسي که يکبار در زندگي سکندري خورد بايد اين مطلب آويزه ي گوشش باشد که پس از آن هرگز بشتاب راه نرود؛ حتي از يک کلوخ احتياط کند. زندگي آبرومند انسان حد فاصلي است بين آنچه که خودش مي خواهد و آنچه که مردم مي خواهند؛ اگر من از دامي که هنوز در آن گرفتارم رَستم، اين پند را تا آنجا که بتواند سرمشق زندگي ام قرار خواهم داد. با اين وصف به خود و اراده ي خود ابدا اطمينان ندارم، زيرا مي بينم که بايد ناگزير وجودم مانند گلسنگ وابسته ي وجود ديگري باشد. اگر بجه هايم بزرگ بودند باکي نداشتم. من بايد سعادت خود را در سفره ي مردي بجويم که نمي دانم کيست، چطور آدمي است، کي به سراغم خواهد آمد و چگونه با من خواهد گذراند. تازه اين سعادت فرضي هم از هم اکنون با اين بچه ها که من از شوهر قبليم دارم مثل سياه مکه چهل پاره شده است. اينکه من در يافتن يک کار کوچک انقدر به شما التماس مي کنم از همين مسئله آب مي خورد. و اگر ديدم از اين راه کوششم بي اثر ماند و تيرم بسنگ خورد، همچنان که گفتم راه ديگر را انتخاب خواهم کرد. ـ راه ديگر کدام است، مسجد؟ من پيشنهاد مي کنم عوض مسجد لااقل بکليسا برويد، آنهم براي اينکه ارمني بشويد؛ در اين صورت من مي توانم در ديرهاي آنان براي تو جايي بيابم. همه با لحني که گويي مي داند منظور همکلامش شوخي است گفت: ـ نه، من دين خود را دوست دارم. ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره