نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهاردهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهاردهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل فصل 5 دو روز از عيد فطر ميگذشت.ابر سر تا سريع يکنواخت و سفيدي که سه شبانه روز تمام با بارانهاي ريز و پياپي عرصه را بر مردم تنگ کرده بود مثل آنکه بقيچي از وسط دو تيکه شده باشد ناگهان از جلوي آسمان به کنار رفت.طرف عصر بود که بچهها که از مکتب و مدرسه بازگشته بودند در شنا بزرگ بازي ميکردند،اينها بحرام و بيژن بچههاي آهو،جواد و جلال بچههاي خورشيد و نقره،مصطفي پسر حاجيه خانميکي ديگر از همسايههاي خانهو چند بچه کوچکتر بودند که بعضي از آنان در خود بازي شرکت نداشتند اما همراه سايرين ميدويدند و جيغ و داد براه مينداختند.نقره مادر جلال که در زير زمين نشيمن داشت،از قطع شدن شرشر ناودانها و آغاز بازي و شادي بچهها فهميد که باران بند آمده است.در حالي که يک سيني کنگره دار حلبي به دست داشت و دستمال روياش انداخته بود،با ترس و احتياط از پلههاي گلي و خيس زير زمين به هيات آمد.او چادر نماز به سر نداشت . زن لاغر اندام ميانه سال و سبزه روي بود که چارقد سفيد بسر و شلوار دبيت سياه به پا داشت.کته نيمدار شوهرش را به تن کرده بود که او را کوتاه و بدقواره نشان ميداد.جلال که يکي از بازيکنهاي اصلي و پر حرارت جمع بود از ديدن مادرش که با خوشروي و مهرباني مصلحتي بسويش ميامد آهسته خود را عقب کشيد تا بمنتها آليه حيات رسيد و از آنجا به حالت فرار پشتش را بجرزنبشي دهليز تکيه داد.سيني که مادرش در دست داشت آب نباتهاي فروشي بچه هشت ساله بود که بعلت باران سه روز روي دستش مانده بود.از دو قران مايه فقط شيش پولش را در آورده بود.آنهم از فروش به بچههاي آهو خانم زن صاحب خانه که پولدار تر از همه و از مشتريهاي پار و پا قرصش بودند. نقره از دست بچههاي سر به هوا و بازيگوش که هيچ حرف و نصيحتي به گوشش فرو نميرفت فوق العاده کوک بود که در لحظه ي مرخص شدن و بيرون آمدن بچهها از مدرسه يا مکتب،نميرفت بر سر راه آنان در گوشهاي بأيستند و زودتر جنسـ ـي را که به بازار آورده بود را بفروش برساند.او از صبح سحر گَل و گوش و پشت و سنه ي بچهها را مِفرشيکه اينک خود بازش کرده بودچنان محکم و مادرانه بسته بود که اگر به سفر قطب هم ميرفت هرگز ممکن نبود سرما بخورد.با اين وجود جلال از سيني آب نبات چنان ميگريخت که مرزيد بد دوا از فولس.و حرف دلش که به مادر ابراز نميکرد اينبود که آب نباتها همان روز اول در اثر باران خوردن تر شده بودند.بچهها دور و بارش جمع ميشدند اما به گمان اينکه آنها را ليس زده است از او نميخريدند.باري نقره با ديدن لب و لنج فشرده و حالت فرار پسر فهميد که اصرارش بيهوده است.در حقيقت خود زن نميدانست که با اين آب نباتها که اغلب بهم چسبيده و ضايع شده بود چه ميشد کرد. با اين وجود سيني را لب ايوان نزديک دالان گذشت.بلکه خود پسر از ## سياه لجاجت و چشم سفيدي پياده شود و بيايد ببرد.جلال در خمّ دالان خود را ناپديد کرد و مادرش تا چند لحظه بعد لبخند مصلحتي را از لب دور نکرده بود.ليکن چون ديد کوشش او بي اثر و اميدش باطل است زير لب قر زد ،به او و پس اندازنده ش لعنت گفت و به در آشپزخانه که در ضله شرقي هيات ،بغـ ـل دست چه بود و دود خفيفي از آن بيرون ميامد رفت. آنجا با آهو خانم زن صاحب خانه ش که مشغول تهيه ي شا م بود برسم دردل و با لحني که در حقيقت گوشه ش به روز گار ناسازگار بود شکايت کرد:-ميبيني خانم،اين يک وجبي پُرسُخ چه مرا عذابي ميدهد.مانده م معطل که تکليفم با او چيست،. مکتب ميگذارمش دو روز ميرود روز سوم فرار.شاگرديش فقط يک نصف روز است.نه عار دارد که کتک سرش بشود نه شعور که نصيحت .اين هم که کار آب نبات فروشيش که خودش پيش قدم شد.آهو خانم با چشمهاي دود رفته و ناراحت هيزم تاري را که خوب نميسوخت و باعث زحمت شده بود از زير ديگ بيرون آورد ،لب حوض برد و در آب فرو کرد تا خاموش گرديد.هنگاميکه به آشپزخانه بر ميگشت گفت:-ميخواهي چيزي بتو بگويم نقره؟بدت نياد ها،بد عادتش کردي.رمز کار غير از اين در هيچ چيز نيست.عوض اينکه او از تو حساب ببرد تو از اون حساب ميبري.بعلاوه آن حوصلهٔ و مراقبت مادرانهاي که لازمه ي تربيت طفل است در تو نيست. غيبتت نبوده باشه،امروز پيش از ظهري من و حاجيه همين را ميگفتيم،همان موقعي که سر و صداي تو به دعوا و داد و بيداد بلند شده بود.راه اصلاح بچه اينها نيست.بايد ملايمات به خرج دهي نه خشونت.بايد بيشتر از اينها به گوش او بخواني. تکّهٔ کلام همسايه ي فقير(عزيزکم) بود.ميان در آشپزخانه نشست و از روي يکن پريشاني گفت: -عزيزکم آخر من ديگر چه کنم؟وقتي کفر مرا در مياورد غير از کتک بگو چه چاره دارم؟در هر جاي ديگر غير از اين خانه بودم با اين بال و پر گرفتهاي که خدا نسيب منه بيچاره کرده روزي صد بار جاول و پلاسم را بگرده م ميدند.امروز به حمد الله خود تو شاهد بودي که چه عالم شنگهاي به راه انداخته بود.داشتم جلوي زيرزمين را خاک ميريختم که آب باران داخل نشود.آمد ازم نان خاصت.نان،نان،نان. اينسست بيست و چهار ساعت ورد زبان او،از لحظهاي که چشمش را به نور صبح باز ميکند تا دقيقهاي که کپه ي مرگش را بگذرد.ولعي من که ديگر از دست شکم کرد خرده ي اين نيم وجبي،که گويي گرگي در آن گرگي روي دو پا در آن نشسته و هرچه پائين ميرود هنوز به جاي خود نرسيده ميبلعد،ذله شدم.گفتم نيم ساعت يک ساعت صبر کن تا آن باباي اندنگ و بيکار و بي عارت که سه ماه آزگار است توي اين اتاق خوابيده،پيدايش شود،از روي لاج لگد زد به همه ي خاکهايي که ريخته بودم تا آب باران داخل زير زمين نشود رو از هم پاشيد.آبي که پشتش مَنهَر کرده بود مثل جويي روان داخل اتاق سرازير شد.تا آمدم به خودم بجنبم گليم و يک ور لحاف و کرسي پاک خيس شده بود.از حلم لحاف کرسي را بالا زدم ،آب خودش را توي کرسي گذشت و چناکه گويي در اين سه روز باشن و باران فقط به همين نيت آماده کرده بود،آتيشهاي چاله را يکسره خاموش و خاکسترش را به هوا پاشيد که همه ي زندگيم را بهم زد،اينهم از کار و کردار امروز اين کوله مرجان کهاي کاش باباش آن شب خوابش برده بود و پسش نمينداخت.و من که،ناا سلامت جانم آمدم بهترش کنم بدترش کردم.و حالا سر بزرگ زير لحاف است. دعواها و بزن و بکشها امشب است.کيست که جواب پدرش را بگويد.يک فصل که من با آتيش بيز و مقاش از زير کار درش آوردم پيش کتکي که قرار است از او نوش جان کند هيچ است.مردک که از خودش اوقاتش تلخ است،اين موضوع بهانه ي خوبي براي جار و جنجال به دستش خواهد داد.بر سر همين آب نباتها ديشب ميخواست او را بزند ،من بيست و چهار ساعت ضامنش شدم.اما تو بگو عزيزکم امشب را چه کار کنم؟آيا ميتوانم به دروغ بگم آنها را فروخته است؟ميگويد پولش کجاست،نفع و ضررش چه بوده است؟برخيز برو صنار قند و يکشاهي چاي بگير بياور.نميدانم چه خاکي به سرم بريزم.اين فصل زمـ ـستان هم براي ما مصيبت بزرگي شده است.ناا سلامت جانش تمام نميشود برود گورش را گم کند که مردم بفهمد تکليفشان چيست.آهو خانم که درحاليکه از همسايه ي خود در کار صاف کردن پرنج کمک ميگرفت گفت:-تقصير کيست؟ شوهر توام توي همه ي امام زدهها جرجيس را گير آورده است.آخر بوو جاري هم براي شما شد کار و کاسبي؟تا گندم نو به بازار نيايد همين آاش هست و همين کاسه.کار تاگه بـ ـوستان وبو ستنکاري را هم که ميگفتي درست نشده است.اگر بعلت چاله کرسي نبود اتاق آبدار خانه را زود تَربِت داده بودم.از اين اتاق،ما سال و ماهي يکروز بيشتر استفاده نميکنيم. مشهدي که حرفي ندارد.در حقيقت نظر خود اوست که آنرا به کسي بدهيم .چه کسي مـ ـستحق تر از شما.کرسي را که برداشتيد به انژ اسباب کشي کنيد.-خدا امري به تو و مشهدي بدهد عزيزکم.ما هم که آنجا باشيم باز هر وقت مهماني داشتيد ميتوانيد از آنجا استفاده کنيد.-آب چلوت را نريز دور الان نزديک آمدن خرهاي آسيابان است،بده آنها بخورند،چون شورمزه س دوست دارند.راستي ميگفتي امروز بناست ننوعها به خانه ي شما بياند،پس چطور شد،الان نزديک غروب است و هنوز خبري نشده؟-اينطور قرار بود اما شوهرم گفته به چند روز ديگر موکول شده. -مشهدي که اينطور که من احساس کردم ديروز و امروز خيلي گرفته و پکر بود. -در بيرون گرفتاري دارد.مقامات شهرداري گويا براي آنها گربه رقصاني ميکنند.بچه ت آب نبات را از لب ايوان برداشت و برد،از همه ي حرف نشنويش از من خجالت ميکشد.اگر امشب خيلي دلواپس هستي بفرستش اتاق ما،آنجا که باشد گلي حرفي نخواهد زد.گفتم اين نيست مگر از کوتاهي خود تو.يادت ميايد آنروزها که تازه به اين خانه آمده بوديد؟همچنين که بچه سر از خواب بر ميداشت براي آنکه از سر بازش کرده باشي،دست و رو نشسته تکيهاي نان بدشتش ميدادي و ميگفتي(ننه جون بدو برو توي خرابه بازي کن) آهو خانم به تقليد صداي نازک و زنگ دار نقره جمله را با لحن کشدار و تيز ادا کرد و ادامه داد:-انگاري خرابه باغ دلخواه کودکان است.بچه را کوچه اي،بي بند و بار و ولگرد بار آوردي و حالا بايد بکشي.اگر اين بچه دو روز ديگر مثل پسر مرشد، نره لات و چاقو کش و بخو بريدهاي از آب در آمد،بتو بگويم،مسئولش غير از پدر و مادر ## ديگهاي نيست.البته مسلم است نقش پدر در اين ميان اساسي است. جذبه ي اوست که بايد مثل سايه همه جا با او باشد.و اشتباه مکن،اين جذبه هرگز از راه کتک و فحش بدست نخواهد آمد،بلکه درست برعکس.فحش و کتک بچه را خواهد ريخت،پرده ي شرم و حياي او را خواهد داريد.امروز صبح به حاجيه همين را گفتم. يکروز اين بيژن ما بهانه کرد و از من چيزي خواست.ذره بين پدرش را که ميترسيدم آن را بشکند.عذر آوردم که در جعبه ي مخصوص پدرش است که کليدش در دست من نيست،بايد صبر کند تا خودش بيايد.لاج کرد و ميداني به من چه در آمد گفت: -اگر ذره بين را به من ندهي پا برهـ ـنه به ايوان خواهم رفت. من به او تشر زدم:-چي،چه گفتي؟ پا برهـ ـنه به ايوان خواهي رفت؟بسيار خوب،ميتوني اينکار را بکني،اما اگر کلاغ ديد و خبرش را به پدرت رساند نگويي تقصير از من بود.تا اين حرف را زدم فورا ساکت شد و دقيقهاي بعد ديدم در ياد ذربين باشد،با اسباب بازيهاي ديگر خود را سر گرم کرده بود.اين را ميگويند جذبه.اما کار جلال تو،خانم عزيز،از اين حرفها گذشته است.من از روز اول گفتم باز هم ميگويم شما بايد اين را به جايي شاگردي بگذاريد که چيزي يدبگيرد.چيزي که به درد دو روز آينده ش بخورد و بتواند ناني در دامان طفلت بگذرد.آخر او که هميشه به اين سنّ نخواهد بود.استاد کار او بايد آشنا و از همه مهم تر جدي و مهربان باشد تا بچه در عين آنکه چيزي ياد ميگيرد دلم بکار بدهد و رم نکند. -عزيزکم از شوهر تو مهربان تر و آشنا تر من چه کسي را ميتوانم در اين شهر پيدا کنم؟شما با اين نکبتي عبدل که نان بدر خانه مياورد روزي چقدر ميدهيد؟به نظرم بد نيست که جلال مرا به جاي او ببريد.و اگر يادت باشد يکبار ديگر اين خواهش را از تو کردم.دردکان شما که باشد دوام خواهد آورد. -عبدل گويا روزي سي شاهي مزد ميگيرد.البته نان سه وعده ش هم مفت است.اما چيزي که هست از جلال بزرگتر است،يا لااقل قبچاق تر است.او بدش ميايد کسي بچه صدايش کند.گاه که به اينجا ميايد و من فرماني بهش ميدهام ميبيني که با چه حرارتي دنبالش ميديد.با سرعت و جلدي يک آدم بزرگ از چه آب ميکشد و بي آنکه يک ذره ش را بريزد در کوزه ميکند.در دکان جلوي دست خمير گير کار ميکند و براي او از مسجد آب ميگيرد و در تغار ميريزد.نمک ميکوبد،نان به در خانهها ميبرد،هيزم جا به جا ميکند،زير بار آسيابان را ميگيرد،آرد خالي ميکند و خلاصه هزار کار سياه و سفيد ميکند که بگمانم فقط يکيش از دست جلال ساخته باشد،لمبندن. آهو خنديد.از اين گفته ش فقط و فقط قصدش شوخي بود.ادامه داد: -با اين وصف شوهرم و کليه ي کارگران دکان از دست او ناراضي هستند،ميگويند که چند وقتي هست که از زير کار در ميرود و ناتو شده است.ياد گرفته است هرچه به او بگويند پشت گوش بياندازد.الحر شب به لاتها و ولگردهاي شهر راه ميدهد دزدکي بيايند و روي تنور گرم بخوابند.در هر صورت من به شوهرم خواهم گفت.شايد بي آنکه لازم به جواب کردن طفلک باشد اينرا هم به دکان ببرد.روزها براي خودش در همان حدودا بپلکد باز بهتر از تو کوچهها گشتن يا در خانه تو را اذيت کردن است.عصر که به خانه بر ميگرد لااقل شکمش سير است.عاري نقره خانم،حالا که نگذشتي اين بچه به مکتب برود لااقل از توي کوچه جمعش کن. -ميدانم،ميدانم.اين چند روز زمـ ـستان هم بگذرد شايد جاي مناسبي برايش زير سر گذراندم.خدا طول عمري- -زن همسايه حرفش را تمام نکرد.سر را برگردند تا ببيند به چه دليل يکدفعه سر و صداي بازي و شيطنت بچه در حيات بريده شد؟آهو خانم با کفگير دستش از در آشپزخانه سرک کشيد.آنجا سيد ميرن شوهرش را با چتر بسته دستش و در دو قدمي پشت سر او زني چادر سفيد که کفش پاشنه بلند نو و جوراب ابريشن قهوهاي پوشيده بود. در صحن حيات ظاهر و جفت هم به طرف ايوان بزرگ پيش ميرفت.زن سخت صفت روياش را گرفته بود .چادرش از اندکي باران خيس بود .سر را چنان به زير انداخته بود که گفتي فقط بنوک کفشهاي خود توجه داشت.نقره به علت آن که چادر به سر نداشت از ديدن سيد مبرن،بزرگ خانه،فرا خوددر در پس آشپزخانه پنهان کرد.اما قيافه ي مرد کاملا بيگانه مينمود،نه به طرف آشپزخانه و زنها نگاه کرد نه به بچه که از ترس او يا بپاس احترامش موقتاً دست از بازي کشيده بودند هر يک در جاي خود ايستاده بودند.گويي هزاران جفت چشم ناا آشنا مراقب رفتار اوست سربزير و دستپاچه شنا حيات را ميان بور کرد و قريب وار از پلههاي ايوان بزرگ بالا رفت.آهو ابتدا شک کرد زنک نيز همراه شوهرش باشد،زيرا هيچ چنين چيزي سابقه نداشت. اما وقتي او هم در دنبال مردي از پلهها بالا رفت از تعجب نتوانست خوداري بکند.مثل اينکه چأيده باشد لرزش خفيفي بر جانش نشست. از روي استفهام و با چشماني اندک گرد شده به نقره نگاه کرد.مثل آنکه بپرسد:-اين زن کيست همراه او؟خير است انشالله.اما نگاه زن همسايه نيز کمتر از او تعجب انگيز نبود.يک حس باطني و ناا خودآگاه خانم خانه را از ماجرايي ناا خوشايند يا لحظهاي شوم با خبر کرد.به سرعت برنجش را گرم و کارها را گرد آوري کرد.دستها را با حله پاک کرد تا نزد شوهرش برود ببيند آن زن کيست؟غريبه است يا آشنا؟مسافر است يا مهمان؟ چکاره و چه پيشه است و در هر حال وظيفه ي مهمان داري خود را که کدبانوي خانه بود آنطور که بايد انجام دهد..نقره در پناه ديوار دزدانه خود را به زير زمين رساند.خود سيد مبرن پيش از آنکه زنش از در آشپزخانه خارج شود آنجا ظاهر شد: -اين آبدار خانه کليدش کجاست؟او رنگش تغيير کرده بود.از چشمهاي آهو پرهيز مينمود و هنگام گفتن اين کلمات دو سه بار ابرويش پريد. آهو با عجله به اتاق نشيمن رفت،دست کليد کوچکي رو از گًل ميخه برداشت و مطيعانه به او داد:-با اتاق آبدار خانه چي کار داري؟اين زن همراه تو کي بود؟ مرد در حالي که پايش را براي پاک کردن گل کفش به چوب در آشپزخانه ميماليد ،بي آنکه ياري نگاه در چشمان زنش داشته باشه گفت: -يکي از بندگان فراوان خدا.يک عترت ويلان مانده و بي پناه از شوهرش طلاق گرفته و چون جا و مکاني زير سر ندارد دو سه شبي اينجا مهمان توست،تا بعد چه پيش آيد.شوهر يا کسانش براي بردنش خواهندآمد. زن ساده دلم از روي غمخواري ندا داد:-اه،واه بنده خدا،اسمش چيست؟زن کيست؟آيا من خود او يا شوهرش را ديده بودم؟نکند زن حاجي ملايري خمير گير دکان است که ميگفتي دائماً با هم در کشمکش تلاقن و به علت آنکه شوهرش به او خرجي نميدهد از تو خواهش کرد بود چيزي از مزدش را هميشه پيش خودت نگاه داري و هفته به هفته به او بدهي؟ سيد مبرن لبخند کوتاهي زد و گفت:-نه،زن يک حاجي ديگريست تو او را نديدي و نميشناسي.استاد حاجي بنا که گويا خانه ش در محله ي فيض عبد است. آهو با خوشدلي گفت:-خوب هرا ميخواهد باشد،من چي کار دارم،مهمان عزيز خداست.و اتفاقا شب جمعه هم هست که آمدن مهمان مبارک است.اما چرا نميخيي به همين اتاق ما بيايد.هيچ معني دارد که آدم خودش در يک اتاق باشد و مهمانش در اتاق ديگر.آنهم آبدار خانه،آنهم يک زن؟ -چون اساس و وسايل مختصري هم دارد که ممکن است امشب يا فردا صبح برود بياورد از اين لحاظ ديدم اتاق کوچکتري لازم دارد.اينجا که بيد شايد خجالت بکشد.و در هر صورت اين چيزها به من ربطي ندارد.شما زنيد و حال هم را بهتر ميفهميد.اين تو اين مهمان تو،برو با او آشنا شو. در کفشکن اتاق بزرگ،آهو خانم و زن چادر سفيد با شرم حضور و نزاکت دو ناشناس به هم رسيدند باهم سلام و احوالپرسي کردند.هر دو از يکيديگر ميترسيدند.چهره ي پريده ي زن که در دو جا در آن خشکه ديده ميشد از شدت شرم و دستپاچگي چنان دستخوش ناراحتي شده بود که چيزي نمونده بود که به گريه بيفتد.آهو در آن لحظه نفهميد که خط گريه بر دور دهان ظريف و کوچک اين زن اصولاً طبيعي بود و در لحظات سر خوشي و نشاط لبخند او را چنان دلنشين مينمود که بيننده را هر  ميبود را رويا ميبرد.زن در زير چادر پيوسته پيچ و توپ ميخورد و با آنکه سيد مديران پاين پله در حيات ايستاده منظره ي خوش آفتاب پس از باران را مينگريست از باز کردن روي خود دريغ ميکرد آهو از ديدار او که نجيب نما و محبت انگيز بودبلافاصله غصه اش شد. بيوه شدن بهر ترتيب که پيش آيد و براي هرکس که ميخواهد باشد دردناک است. و اين زن که خود را بي پناه و سرگران ميديد خواه ناخواه نز ديگران نمي توانست احساس شرمساري نکند، آهو خانم چنين مي انديشيد و نسبت به وي حس همدردي داشت. با اينحال خود او هم بي آنکه دليلش را بداند کمتر از مهمان ناراحت نبود. هنگام گفتگو به دشواري نفس مي کشيد. آخو مهمان از راه رسيده را به اطاق نشيمن هدايت کرد. چادر خود را به وي داد تا موقتاً به جاي چادر خودش که تر شده بود روي سر بيندازد. زن، شرمزده و غريب وار در گوشه اي زير کرسي گرم نشست و چون شب نزذيک بود آهو برايش سماور آتش نينداخت. پس از بيرون رفتن مشهدي، فرصت کرد تا دوباره چند دقيقه اي به اطاق نزد او برود. پهلويش بنشيند و با صميميتي بيشتر از پيش از حال و بال و کيفيت کارش، که چه موقع طلاق گرفته است و بچه جهت، سوالاتي بکند. همينکه فهميد از شوهرش يک جفت دوقلوي پسر و دختر نيز دارد بر حال او بيشتر رحم آورد. و از آنجا که خود نيز گاه گاه هـ ـوس مي کرد، محض تسلي خاطر ميهمان و تازه کردن نفس، از حاجيه خانم همسايه بسيار مهربانش خواهش کرد تا قليـ ـاني چاق کن بياورد. آنگاه همين زن را پيش مهمان گذاشت و خود به سر کار آشپزيش از اطاق بيرون رفت. بيرون هوا صاف و بدون ابر بود. باد ملايم و خنکي ميوزيد که بوي يهار را مي آورد. زمين از خواب سنگين زمـ ـستانيش بيدار مي شد و همچون آدم البشر در لحظه اي که جان به کالبدش دميده مي شد به سنگيني نفس مي کشيد، تقلا مي کرد و صيحه ميزد. آهو دم کني روي ديگش را از نو بازرسي کرد. آتش زير کماجدان را که خورش آن به روغن نشسته بود خفه کرد. شبهاي جمعه هميشه آنها براي شام پلو مي پختند. ظاهراً ديگر کاري نداشت انجام بدهد. نگاهي به دور و بر آشپزخانه انداخت، حتي سبزي خوردنش پاک شده و آماده بود. آب چلوش راکه نصيب مالهاي آسيابان نبود با آنکه سرد بود با گفتن بسم الله آرام در پاشويه حوض خالي کرد. ظاهر بهم خورده آشپزخانه را مرتب کرد و هر چيز را باز سر جاي خود نهاد و ضمن اين خرده کاريها در همه حال به مهمان تازه رسيده خود که حتي هنوز اسمش زا نمي دانست ميانديشيد. ترکيب صورت و خط و خال موزونش که در کمال زيبايي از تازگي و طراوت غير قابل توصيفي بهره ور بود او را نگران مي کرد. از گيسوان کوتاه او که در منتهاي گستاخي گردن بلند و بلوريني را بر ملا مي کرد چشم آهو آب نخورد. چشمان درشت و پر مژگانش که به نسبت گيرائي و روشنايي آزموده و با تربيت بود معصوم مي نمود اما از افسون زنانه و زيرکي حکايتها داشت.  آهو در حيرت مانده بود شوهر او اين زن را از کجا آورده بود؟ و آيا صورت او را هم از زير چادر به چشم ديده بود؟ با اينکه نميخواست درباره سيد ميران، مردي که آن همه به او اعتماد داشت، فکر بد بخود راه بدهد وسوسه چون طوفاني در نهاد او پيوسته زور مي گرفت و نهال وجودش را به اهتزاز در مي آورد. چيزي که از ظاهر قضيه بر مي آورد آن بود که هرچه بود برخورد سيد ميران با اين زن در همان بعداز ظهري اتفاق افتاده بود. زيرا اگر غير از اين بود شوهرش حتماً با او صحبتي به ميان آورده بود. اما آيا في الحقيقه چنين بود؟ آيا ذهن مشغولي و حواس پرتي غير عادي چند روزه اخير سيد با کار اين زن ارتباط نداشت؟ اين تصورات هراس انگيز با همه ناراحتيهاي خيالي که براي زن خانه دار بوجود آورد همينمقدر که از چارچوب گمان بيرون نبود از شدتش کاسته ميشد. شوهر او مرد راست کرداري بود، به نظر نمي آمد کاسه اي زير نيم کاسه اش باشد. آهو اطمينان داشت که همان ساعت يا حداکثر شبش سر و ته مطلب آشکار مي شد. باربران آسياب براي بردن گندم به خانه آمدند و حياط تا لحظه اي که تاريکي همه جا را فرا گرفت و بارها گرفته و برده شد در شلوغي و بي ترتيبي غير عادي فرو رفت. زن چادر سفيد که غير از هماديگر نبود ان شب را در همن اطاق نشيمن آهو خانم و بچه ها خوابيد. سيد ميران به اطاق مهمانخانه رفت و صبح فردايش، سر صبحانه، در لحظه اي که مهمان از اطاق بيرون رفته بود آهو به اين ترتيب با وي سر صحبت گشود: حيوانکي جوان هم هست، مي گويد از شوهرش دو بچه چهار ساله دو قلو دارد، نفهميدي علت طلاقش چه بوده است؟ سيد ميران با مهدي که پاي کرسي روي لحاف ايستاده و نان را در چاي شيرين لنرمه ميکرد و ميخورد حرف ميزد. مثل اينکه کاملاً توجهش به بچه بود. پس از سکوتي که نشانه آشکاري بر بيميلي او به پاسخ دادن بود گفت: چه ميخواهي باشد؟ مگر همه اين طلاقهايي که ميشود و مي بينيم علتي دارند؟ لابد باهم نميساخته اند. خودش به تو چه گفت؟ همين که تو مي گويي. ميگويد بدرفتاري خواهر شوهرش با او اندازه نداشته است. براي اينکه بچه اش را از بارش ببرد با حب گوش فيل خواسته است قاتل جانش بشود. از حيوان صفتي و پست طنيني شوهرش حکايت مي کند که شب در رختخواب با لگد توي پهلويش زده که جابجا حالش بهم خورده و چهار ماه ساقط شده است. بطوريکه مي گويد، مرد او آنقدر سالي هم نداشته است که بتوان پيرش ناميد.زندگيش در خنس و فنس مي گذشته ليکن رويهم عيبي نداشته است. خانه اي داشته که دست خالي و با جان کندن ظرف دو سال به تنهايي آن را بالا آورده است. اين چيزهائيست که به طور سر بسته براي من تعريف کرده است. خوب تو که خودت همه چيز را از سر سير تا دم پياز ازش پرسيده اي و مي داني پس ديگر سوالت چيست؟ نه من هيچ چيز را از او نپرسيده ام. اين از ادب و نزاکت دور است که کسي در همان شب اول يا هر موقع ديگر بخواهد از مهمان سوالاتي بکند که ممکن است خوشايند است خوشايندش نباشد. اينها را خود او برايم تعريف کرده است. اما آخر مردي که از زنش بچه دارد، آنهم چنين زني که خوب هرچه باشد از حيث بر و رو ورنگ و رخسار بدک نيست، کمتر ممکن است حاضر به طلاق بشود. ما را به جائي نميبرند که بخواهيم از کار کسي سر در بياوريم، و قضاوت هوائي هم البته کار درستي نيست، ولي يک وقت مي بيني که قضيه از چيزهاي ديگري آب مي خورد. صبر کن ببينم، تو که نه شوهر او را مي شناسي و نه خودش را پس از کجا و چطور او را ديديکه به خانه اش آوردي؟ لحن زن معمول بود قصو استنطاق نداشت. اما همين سيد ميران را غافلگير کرد. با تأمل خاکستر سيـ ـگارش را در زير سيـ ـگاري ريخت و در جستجوي پاسخ مغز خود را کاوش کرد. و بالاخره با کمي لکنت گفت: من او را در مسجد حاجي محمد حتقي ديدم. جريان قضيه از اين قرار بود که رفته بودم نماز بخوانم. بين دو نماز آقا مرا طلبيد به حضورش رفتم، گفت: بنشين با تو کاري دارم! زن ضعيفه و مطلقه ايست که از بي باعثي به مسجد پناه آورده است. کسان او که در دهات دور دست زندگي مي کنند هنوز از کارش خبر نشده اند که بيايند او را ببرند. شوهرش نيز ممکن است هر آن بخواهد دوباره او را رجوع کند. به هر جهت و در هر حال اين زن فعلاً بي سرپرست و ويلان است. مسجد خانه خدا و زير حفاظت خود اوست. اما من ماندن چنين زني را اينجا صلاح نمي دانم. در ميان مومنين چشم گرداندم و از شما بهتر کسي را نديدم. آيا مي تواني نوايي بنمايي و محض رضاي خدا چند شبي از او در خانه خودت نگهداري بکني؟ آمدن هما به اطاق رشته صحبت را قطع کرد. گفته شوهر را آهو باور کرد اما قانع نشد. پس ظاهراً اين موضوع شب پيش از آن اتفاق افتاده بود نه همان بعد از ظهري.سيد ميران در را پر پيچ و خمي که دست اتفاق پيش پايش نهاده بود ميدانست منزل اول توقفش همين مسئله برخورد او بود با هما که ديگران و بخصوص زنش باز مي پرسيدند. روي اين اصل از قبل خودش را آماده کرده بودبطور مختصر و سربسته بگويد که با شوهرش حاجي بنا آشنايي دارد و اکنون مي خواهد محض دوستي و رفاقت ميانه آنها را باهم آشتي دهد. اين جواب به همان درجه که خلاصه و بي حشو و زوائد بود و حرفها و حدسهاي ديگر را به ميان نمي آورد کمتر باعث نگراني خاطر آهو مي گرديد. زيرا سيد ميران با اينکه هما را به خانه اورده بود درباره اش هيچگونه تصميم جدي نداشت. زن خوب صورت و نيکو اندام با خصلتها و رفتار گيرنده و جالبي که از خود نشان مي داد در کانون وجودش شرر افکنده بود، در اين حقيقت هيچ ترديدي نبود، اما آيا او مي توانست بصرف يک خواهش که از جانب زن رنگ اضطرار و از سوي او بوي هـ ـوس داشت دست به کار نکرده اي بزند که نه خير دنيائيش در آن بود و نه صلاح اُخرويش؟ چرا عاقل کند کاري که باز آرد پشيماني؟ فکر پيرانه اما سودا زده ي مرد کاسب پيش از اينکه هما را به خانه ي خود بياورد و پس از آنکه هزاران بار سر آب هـ ـوس پر زده و لب تشنه بازگشته بود آخر الامر به اين نتيجه رسيده بود که حصول مطلوب بي عطف توجه به تقاضاي حقه ي زن ميسر نيست. و اکنون که زن در خانه ي او بود مطلوب لااقل به اين ترتيب حاصل مي شد که چشمان آزمند و پيرش همه روز به جمال زيبا و قد و بالاي رعناي وي روشن بشود. براي کسي که به قول معروف آردش را بيخته و آرد بيرش را آويخته است آيا تنها همين فقره نمي تواند مايه ي تسلي خاطري باشد؟ اما چنين مي نمود که آهو از نااشنائي او با شوهر هما يقين کامل داشت- طرز صحبت زن اينطور مي رساند. و با اين کيفيت جواب آماده ي سيد ميران اگر از اصل ساختگي و بي اعتبار جلوه نمي کرد کشدار و متناقض در مي آمد؛ بدگماني آهو و از آنجا بگو مگوها و پچ پچ ها را باعث مي شد که نتيجه اش چيزي نبود جز بهم خوردن محيط گرم و. شيرين خانه، اوقات تلخي ها و ناراحتي هاي شديد و به احتمال قريب به يقين رنجيده شدن و رفتن هما. حالا چگونه بود که فکر سيد ميران ناگهان متوجه مسجد گرديد؟ چون همان روز پيش از ظهر با هما به مسجد رفته بودند. و از اين لحلظ نه تنها حرفش دروغ نبود بلکه مي توانست روي گفته ي خود قسم نيز بخورد. زيرا در حقيقت از مسجد بود که هما را يکسر به منزل آورده بود. ديگر آنکه پيشنماز نيز او را به حضور خود طلبيده بود، منتهي خواسته بود بگويد که اگر در استطاعتش هست با يک گوني زغال نانوائي و چند من مهر نان به مـ ـستحق بي نوائي که به يکي از حجره هاي مسجد پناه آورده بود و روي سوال نداشت کمکي بنمايد. و اين قضيه هم البته پيش از چله ي زمـ ـستان اتفاق افتاده بود نه روزي که او صحبتش را مي کرد. آن روز صبح پس از صرف صبحانه سيد ميران بر خلاف همه روزه دير از خانه بيرون رفت. آنقدر لنگ کرد تا توانست فرصت کوتاهي بدست بياورد و براي احتراز از دو گوئي هما را در جريان صحبت هاي خود با آهو بگذارد. به خصوص به او تذکر داد که نگويد از شوهرش سه طلاقه است.
ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره