برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت شانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت شانزدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل قدمي نيز به عقب برداشت اما راه برگشت نبود. زن مسن با همان حرکات سبعانه پيوسته لب خود را زير دندان مي گزيد،آه مي کشيد و دستهايش را بهم مي ماليد. آيا ممکن بود حاجي بنا آنطور که تهديد کرده بود سر بچه هايش را بريده باشد؟! آيا او با آمدن خود بدر اين خانه شوم ندانسته با زندگي دو جوجه بيگناه بازي نکرده بود؟! کسي چه مي دانست اينها چه مردماني بودند. آهو با اينکه نه نمايش ماکبث را ديده و نه نمايشنامه آنرا خوانده بود آنجا پيش روي خود ليدي ماکبث خون آشام و #### گر را در حاليکه پشيماني از گناهان بيخ گلويش را گرفته بود مشاهده کرد. اولين جمله اي که بالاخره ليدي ماکبث بزبان آورد اين بود: - دستش درد نکند با اين انتقامي که از برادرم کشيد و باز هم مي کشد. اما في الحقيقه مگر ما با او چه کرده بوديم؟! جز اينکه هميشه خير و صلاح خود او وبچه هايش را مي خواستيم؟! آهو با ترس و وارفتگي گفت: - مقصود شما را نمي فهمم. من از طرف هما آمده ام تا احوالي از بچه هاي او بگيرم. اگر چنين اجازه اي ندارم از همين نقطه که هستم برمي گردم. من به هيچوجه در خوب و بد زندگي و اختلافات گذشته او با شوهرش وارد نبوده و مايل هم نيستم که باشم. - مسئله زندگي گذشته در ميان نيست. بيائيد توي خانه مقصود مرا درک خواهيد کرد! بيائيد، ما هرچقدر از رفتار اين زن دلپري داشته باشيم تلافيش را سر قاصدش باز نمي کنيم. آهو نمي خواست تو برود، به اصرار زن تا هشتي مدخل دروني حياط رفت و همانجا گرفت نشست. يک جفت پسر و دختر همقد و هم شکل که معلوم بود دوقلوهاي هما هستند با هم آمده و دزدانه از دهليز خانه سر کشيده بودند ببينند کيست که چکش در را به صدا درآورده است. بمحض برگشتن عمه بسرعت گريختند و بزير زمين کوچکي چپيده در را به روي خود بستند. خواهر شوهر هما که اسمش ملوس بود از روي طعنه گفت: - مثل اينکه هما خيلي غصه بچه هايش را مي خورد، از اعمال و رفتار سنجيده او بعد از ترک برادرم پيداست. و لابد اين عروسکها را هم او براي بچه هايش خريده و بشما داده است بياوريد؟ آهو با تعجب به دستهاي خود نگاه کرد و تازه متوجه شد که منظور زن تمسخر است. ملوس با همان لحن تلخ و زننده بگفتار خود ادامه داد: - اگر او بچه هايش را دوست داشت چرا به خاطر چشم و ابرو و موهاي بور يک جوان توي کوچه دست از آنها ميشست و ميرفت؟ حالا مي گوييم از زندگي با برادرم خسته و بيزار شده بود، چرا لااقل نخواست شرافت زندگي خود را حفظ کند. چرخ مردش را با رسوايي در مدتي کمتر از يک هفته چنبر کرد و طلاق گرفت تا برود و سر از محله هاي بدنام درآورد؟! از وقتي اين خبر را به برادرم داده اند از شدت خشم و ناراحتي نزديک است ديوانه بشود. در حقيقت بايد بگويم همين حالا کارش با يک ديوانه تفاوتي ندارد. تا در خانه است به هيچکس نزديک نمي شود و اگر بشود مطمئنا بدانيد که مي خواهد يک حساب تازه بياد امده را با او تصفيه کند. گاهي بچه ها را بقصد کشت مي زند بي انکه حتي بهانه اي در دست داشته باشد. و گاه چفت انها را روي دو زانومي نشاند و با نـ ـوازشي ماتم زا مورد دلجوييشان قرار مي دهد. من هنوز نمي دانم افکاري که در مغز او دور مي زند چيست؟ اما همينقدر از عاقبت اين ماليخوليا هراسانم که نکند روزي دستش بخون يا خونهايي آغشته گردد. چيزي که مرا بيشتر نگران حال او کرده اينست که سر کار هم نمي رود تا لااقل سرگرم بشود و هر دردي دارد کم کم فراموشش گردد. آيا آمدن امروز شما به در خانه ما بر درد برادرم درماني مي شود يا لااقل بر آن مرهمي خواهد گذارد؟ اين مطلبي است که من انتظار دارم گفتار شما همين حالا بآن پاسخ خواهد داد. بگوييد ببينم مي توانيد مرا با خوردن يک پياله چاي سرافراز کنيد آهو نفس راحتي کشيد، بچه همراهش را از يک بغـ ـل به بغـ ـل ديگر داد و گفت: - نه متشکرم. از نوشيدن چاي معذورم بدار. زيرا دير کرده ام و بايد هرچه زودتر زحمت کم کنم. بعلاوه بايد بداني اين بار دوم است که من بقصد خانه شما باين محله مي آيم. اين دفعه بچه ام را بحکيم آورده بودم. لازم بود من اول خودم را به شما معرفي کنم تا بداني زن کيستم و تا کجا در اين شهر ميان مردم سرشناس. اما اکنون بملاحظه بعضي چيزها که از گفته خودت فهميدم اين معرفي را به وقت ديگري واميگذارم. فقط همينقدر مي خواستم بشما بگويم که هما از همان شبي که از برادرت جدا شده تا اين لحظه همه را در خانه من بوده است. و مي توانم باين روز روشن قسم بخورم که – آيا في الواقع آدم بايد اينقدر خوش باور باشد که هر خبري از دهان کسي مي شنود بسادگي بپذيرد؟ کو، کجا هستند اين بچه ها که مادر بيچاره براي آنها شب و روز ندارد. ملوس از همانجا که نشسته بود همايون و کتايون را صدا زد که خاموش و مطيع مثل بچه مکتبي هاي قديم هردو با هم جلوي در زيرزمين ظاهر شدند. آهو با دلسوزي و شفقت مادرانه ندا داد: - واه جوجه هاي بهايگناه! آخر اينها چه گناهي کرده اند که از حالا بايد رنج دوري از مادر را بکشند؟! پدر و مادر با هم نمسازند کفاره اش را اينها بايد بدهند؟ اين والله ظلم است، ظلم. آنگاه با بچه بغـ ـلش برخاست آندو را نزد خود آورد. دست بسر و رويشان کشيد و بجاي مادر آنها را بـ ـوسيد. ملوس نيز با خشمي که گذشت زمان يا ملاحظات پشيماني از تيزيش کاسته بود دريچه درد دلها و شکايتهاي بي پايانش از زني که ولنگاري و سبکسري هايش ضرب المثل شده بود گشوده شد. د رپس گفته هايش ظاهرا مطلب مهمي بود که از بيانش دريغ مي نمود. از رفتار خوش و اخلاق نيک خود دفاع م يکرد که خلاف حقيقت بودن آن هم در ان جلسه از روي حس براي آهو مسلم بود. مي گفت بچه ها را از آنجهت گفته است که هميشه بروند در زيرزمين بازي کنند که نمي خواهد با بچه هاي بي تربيت و نااصل کوچه بياميزند. وقتي که با سبعيت و خشمي مضحک از بي تربيتي بچه هاي کوچه ياد مي کرد برق تيز مانند نگاهش بآهو مي گفت: من از آن مادراني هستم که حتي کودکان نيز نمي خواهند با بچه هايم گرم بگيرند. آهو در جاي خود با ناراحتي وول خورد و دست از بچ هاي هما برداشت تا آزاد باشند. ترس او همه از اين بود که ناگهان حاجي بنا از در خانه وادر بشود؛ خواهر او که اين بود خودش چه بود! از زمينه صحبتهاي ملوس چنين هويدا بود که اگر آهو پيشنهاد بردن بچه ها را نزد هما مي کرد مخالفتي نمي نمود. اما زن دورانديش بعلت يک فکر ساده که پيش خود کرد طرح چنان پيشنهادي را فعلا صلاح ندانست. افشا نکردن نام خود و شوهر و نشاني منزل نيز از همين فکر آب ميخورد! اگر او در خانه خود را باين مردماني که راه و رسم زندگي و همچنين تعادل عصبي خود را گم کرده بودند نشان مي داد، بطور مسلم مي آمدند آنجا جنجالي بپا م يکردند که پاي او و شوهرش نيز خواه ناخواه بميان کشيده مي شد. براي آنکه با تغيير رشته صحبت بتواند بهانه اي بدست آورد و خداحافظي کند سوالاتي از وضع زندگي فعلي آنها و بخصوص اينکه چرا در خانه همسايه اي براي خود نياورده بودند کرد. همين موضوع اخير گويي هيزم تازه اي بود که زير ديگ خشم و نفرت زن چهلو پنج ساله نهادند. بهزار و يک دليل و شاهد تجربي که مي اورد مي خواست ثابت کند که ادم با خرس در قفس زندگي کند بهتر است تا با همسايه درخانه! حالا اين همسايه هر ## که مي خواهد باشد، زن، مرد، پير، جوان، همينقدر که اسمش همسايه شد بايد صد فرسنگ از او گريخت. لحن شکايتها و صفحه گذاري هاي اين ماما خميره مردم گريز اگرچه لبريز از خودخواهي و ناسازگاري جبلي بود بخوبي نشان مي داد که راه برگشت هما، اگر درست وارد آن مي شدند، بکلي بسته نبود. وقتي آهو از کوچه پس کوچه هاي محله ناشناس بسوي خانه خود بازمي گشت د ردل از کوشش خود که اولين قدم در راه آشتي دادن زن و شوهر و وصل پيوند گسسته بود احساس رضايت مي کرد. د رعين حال براي زن هجران کشيده حامل مژده اي بود که برخلاف تصور او ديدار فرزندانش آرزوي محال نبود. براي او از سلامت اين بچه ها خبر مي برد. آهو بخوبي مي دانست که نارضـ ـايي هما و اينکه ميگفت بهيچ قيمتي حاضر نيست بخانه آن مرد باز گردد اساسي تدا آنجا محکم داشت که با نصيحت و دلالتي مختصر سست و رخنه دار گردد. اگر در خانه پدري يا پيش خويشان خود بود که سکني داشت با زشايد غير از اين امکان داشت، اما اکنون که سر بار خرج و زندگي بيگانه بود و عالم و اشکار احساس مي کرد که وجودش را با سرسنگيني و تشويش خاطر تحمل مي کنند بيشک در هيچ گفته اي نمي توانست اراده ثابت و محکمي داشته باشد. عمده مطلب اين بود که آن برادر و خواهر کينه اي گذشته را فراموش مي کردند! دل خود را از سر نو با آب محبت شست شو ميدادند و صراحه راضي به برگشتن او ميشدند. مسئله ديگري که در اين ميان ديواري شده بود موضوع سه طلاقه بودن هما بود؛ اينهم بطوري که مي گفتند مشکل غير قابل حلي نبود. با اينکه بگفته حکيم طوس خداوند بقفلهايي که مي سازد کليدش را نمي آويزد تا آدمي با کوشش و تلاش خود آنرا بيايد، اينجا کليد قفل به بند آن آويزان بود؛ در حول و حوش محضرها هميشه بودند کساني که باسم محلل پرسه مي زدند. بالاخره اينها هم پيش خدا روزي داشتند! آيا گير آوردن يکي از آنها که براي دو تومان آنگ مي انداختند مشکل بود؟ يا اينکه زن توي کوچه مانده و در بدر آن را توهيني به مقام خود مي دانست؟! هوم، زني که براستي معلوم نبود از کدام گوري برخاسته و بخانه او آمده بود! محله هاي بدنامي که ملوس اشاره مي کرد خبرش را ببرادرش داده اند بي گفتگو تنها يک شايعه نبود. او مي بايد مخصوصا اين مطلب را بگوش شوهرش مي رساند. شب، در خانه، آهو بتفصيل همه جريان را بشوهر گفت. با وي روي موضوع صحبت کرد که اگر ميتواند و به حاجي بنا دسترسي دارد وسيله موثري برانگيزد بلکه مردک را راضي به برگرداندن عترت بدبختي که دربدر خانه ها بود بکند. اين صحبتها را موقعي پيش آورد که هما در اطاق خودش بود. سيد ميران در انديشه و سکوت گرد سر آستينش را تکاند و با بي ميلي، بي آنکه نشانه تصميمي در وي آشکار باشد گفت: - تا ببينيم. آهو بور شد وبتندي گفت: - تا ببينيم هم شد حرف؟! بايد زودتر تکليف اين را روشن کرد. زنک را بيخود براي چه اينجا نگه داشته اي، مگر تو عمو يا پدربزرگش هستي؟! تا بحال منتظر برادرها و کسانش بوديم که بسراغش بيايند و نيامدند. حالا ديگر چه؟! انها، بطوريکه خواهر شوهرش مي گفت، همان روزهاي اول و دوم از کار طلاقش خبردار شده اند. معلوم نيست در کار اين زن چه سري هست که او را بحال خود رها کرده اند. اصلا انگار نه انگار خواهري دارند که پنج ماه تمام است تنها و بي سرپرست در شهر بزرگ ول است. مشهدي، من اين حرف را از گفته هاي خواهر شوهر خود او مي گويم، ## تا کر نشود در دشت رهايش نمي کنند. زودتر تا يارو آتش پشيمانيش گرم است، تا بفکر زن ديگري نيفتاده است، برو وزنش را بدستش برسان. اگر آسمان بزمين بيايد و زمين به آسمان برود من همانطور که بخود هما گفتم جاي او را در آنخانه خالي مي بينم. آهو چنان صحبت مي کرد که گويا براي برگشتن هما به خانه شوهر سابقش همه چيز حل شده فقط رضايت مرد او مانده است .سيد ميران با خونسردي ظاهري جواب داد: - اگر برادرها و کسان او تابحال سراغش نيامده اند از بيرگي انهاست. کردها بطور کلي درباره سرنوشت دختري که به خانه شوهر مي فرستند مثل چوبي که از دست در رودخانه ميافتد و معلوم نيست بکجا مي رود و چه بر سرش مي آيد بي قيدند. او نخواست راز هما را باين زودي فاش سازد و بگويد که برادرها و کسان ادعايي وي خانواده حقيقي اش نيستند. آهو دوباره به لحن سرزنش تاکيد کرد: - ميري جان، ميري جان! شما مرد خيلي خوش بيني هستيد، خدا کند من و تو هر دو همديگر را در بهشت ببينيم. هملنطور که گفتم از کجا معلوم برادرها و کسان او بملاحظه آبرو و از روي تعصب کردي قيدش را نزده باشند؟ من نمي خواهم دين و گناه کسي را بشويم! امروز هم که بفيض آباد رفته بودم غير از يک اشاره کوتاه و مبلغي آه و ناله از دهان خواهر شوهرش چيزي که چيزي باشد نفهميدم! و تازه همينها را هم از آنجا که قلم در دست دشمن بددهن و بدخواه بوده است قابل بازگو کردن نمي دانم. ولي اينرا هم بگويم که نظرم از اين زن کاملا برگشته است. خدا را کسي نديده اما همه بدليل عقا شناخته اند. همينقدر حدس مي زنم از او حرکت يا خطايي بالاتر ازحد اختلافات معمولي سر زده است، يا بهرحال داراي عادات و اخلاق ناشايستي بوده که عاقبت طلاقسارش کرده است. که کسانش اينطور قيدش را زده اند. حالا من از آن چهار ماهي که معلوم نيست کجا، چگونه و با چه کسي زندگي کرده است صحبتي نمي کنم. حتي هنوز با زبان قاصر وروي شرمنده کوشش دارد خبري از او و جاي کنونيش بهيچ يک از کسانش نرسد. همين امروز صبح که من مهدي را بقصد حکيم برداشته و از خانه بيرون رفته ام او هم نيمچه بزکي کرده و از در خانه بيرون رفته است؛ رفتني که تنها نيم ساعت پيش پاي من برگشته است! از گفته آهو مثل اينکه اين تيکه آخر در گوش سيد ميران انعکاس ديگري داشت. زن اضافه کرد: - اين بعد از ظهري که رخت مي شستم ابدا جلو نيامد بپرسد چکار مي کني؟! رفتاررش دارد رفته رفته عوض ميشود. سيد ميران سر بر داشت و با اخم و علاقه مخصوص پرسيد: - بتو نگفت کجا رفته بوده؟! از او نپرسيدي؟! آهو بطعنه و تمسخر – هوم چرا پرسيدم! مگر چند روز پيش وقت غروب، که مهدي را بغـ ـل کرد و بهواي در کوچه از خانه بيرون رفت و فقط موقعي برگشت که دو ساعت از شب گذشته بود گفت که کجا رفته است؟! کيست که بداند اين زن چه کوک و کلکي در کارش هست؟ کيست که سر از کارش در آورد؟ وانگهي، از همين امروز من تصميم گرفته ام نسبت باو کم محلي نشان بدهم. سيد ميران مثل اينکه جوابي نداشته باشد بدهد سر پايين انداخت و اخمهايش بهم رفت. درباره ان شبي که اهو مي گفت خود او بطوري جدي و با لحن يک اختياردار کامل از هما بازخواست کرده بود که در آنوقت شب کجا رفته و چرا دير آمده است. زن جواب داده بود: رفته بودم پي اطاق خالي. نوکه انگشتانش خود را نگاه کرده و با اخم ملايمي افزوده بود: بيش از اين چرا در خانه غير بمانم. بنظرم ميرسد که بالاخره بايد فکري براي خود بکنم. وقتي آهو شوهر خود را د رانديشه ديد با اطمينان تازه اي دنبال گفته هاي خود را گرفت: - به بچه سالي و معصوميت ظاهريش نگاه مکن. چشمهاي او زيباست اما چشم بسيار ديده است. پوست پلنگ اگر خوب بود بچشت صاحب خودش بود. اين زن هم ددري نبود بر سر خانمان خودش بود، در خانه ما چه مي کرد. سيد ميران با تصميمي کودک وار گفت: - همين حالا صدايش رمي زنم اينجا ببينم امروز صبح کجا رفته است؟! - ببيني کجا رفته است، اينهم از ان حرفهاست. مگر او سند کتبي سپرده که هرچه مي کند بيايد راست و درست بتو بگويد. اين از ان کهنه آپارديهاست. و چقدر ساده هستي تو که خيال کرده اي با يک بچه طرفي. وانگهي بما چه ربطي دارد که بخواهيم در کار او دخالت کنيم. ترا چه حق اينکه باو تکليف کني از خانه بيرون برود يا نرود. بپاي او آري و نه بگذاري که اين کار را بکند و انرا نه، اينجا برود آنجا نه. نه دختر توست که صاحب اختيارش باشي، و نه کلفت من که مترسک به پايش بگذاري. بابايي است بيگانه و افسار سر خود. خاک کوچه هم بقول صفيه بانو براي باد سودا خوبست. دلش مي خواهد برود بگردد. از طرفي اگر کوک و کلکي در کارش نباشد در بيرون رفتن از خانه چندان قابل ايراد نيست. مرغ نيست که پايش را ببندند تا بخانه همسايه نرود. سر پي همسر مي گردد. بخصوص او که تازه اول زندگي و جوانيش است و با اين وصف بيوه سار شده حق دارد دستپاچه و بيقرار باشد. دو روز ديگر که سال از سرش گذشت و پوستش چروکيد ديگر کسي نيست که خريدارش باشد. اما گفتم، من در چشمهايش، در حرکات و حالاتش نمي بينم که هواي کار خود را داشته باشد. در اين سه هفته اي که به خانه ما آمده است روزي نيست که دست کم يکبار، وقتهايي که تو نيستي، پايش روي اين بام نخورد. من در حيرت مانده ام که انجا چه چيز جالبي ديده است. و نمي خواستم اينرا به تو بگويم، همينقدر ميدانم که مدتي است پسر فرحخان مالک، صبح و ظهر و عصر، سر کوچه ما کشيک مي دهد. همسايه هاي بيرون خانه از وقتي اين زن اينجا آمده است ناراحت شده اند؛ ميگويند در محله گاه و بيگاه اشخاص ناباب و مشکوکي سر ميکشند که در اوباشي و لوطي اجلافي هرکدام شهري را بسند. گويي زنبورداراني هستند که بوي گوشت شنيده اند! اينها يک موضوعاتي هست که مجبور بودم بتو بگويم، زيرا باعث پچ پچ و بگومگوي ميان مردم شده است. و ترس من ميداني از چيست؟ سيد ميران در همانحال که سربزير انداخته بود گوش ميداد باو نگاه کرد و زن با لحن خصوصي تري ادامه داد: - ترس من از اين است که يکروز توي اين خانه شکمش بالا بيايد و انوقت ديگر  بياور و رسوايي بار کن. آيا تو زني مثل او دور مي داني؟ مخصوصا براي آنکه خودش را بريش تو ببندد فکر نمي کني برود چنين ننگي را براي ما بالا بياورد؟ آهو که رشته از دستش در رفته بود آنچه نمي خواست بگويد گفت. يک لحظه بحالت مشکوک و با کنجکاوي بي سابقه اي در چهره شوهرش نگريست تا ببيند عکس العمل او چيست. اينجا همه فکر و توجهش روي موضوع گيره زلف متمرکز شده بود. بعبارت ديگر مي خواست باو بفهماند که :اگر تو مطلوب خود را از وي حاصل کرده اي بيشتر از اين نگه داشتنش صلاح نيست، بايد تا دير نشده است از سر بازش کرد سيد ميران که از گوشه صحبت زن ابدا بخود شکش نمي رفت د رحاليکه خيرخ خيره او را مي نگريست يکي دو بار بسنگيني پلکهايش را باز و بسته کرد؛ يعني که از شنيدن اينگونه حرفها خوشش نمي آيد! يعني که از وقار زنانه آهو اين توقع را نداشته است. انشب ميان آندو بيش از اين صحبتي نشد. شام که کشيده شد و هما باطاق آمد سيد ميران هنوز تا مدتي ساکت،تودار، و بظاهر تنگ خلق بود. با قهري عارتي نمي خواست ابدا بزن نگاه کند. اما مدت زيادي در اينحال نماند و هنگامي که سنفوني سماور بر کرسي آغاز ترنم کرد بي آنکه يادش رفته باشد تا در فرصت مناسب و دو بدو از زن راجع به بيرون رفتن آن روز صبحش سوال کند، دوباره پيشاني گره خورده اش باز و چشمهايش درخشان شد. با بچه ها شوخي و اختلاط مي کرد. دوباره حالت سرخوش و شنگول هر شبي خود را با زيافته بود اما چشمش جز او کسي را نمي ديد. هرچه عنوان مي کرد من باب خاطر او بود که طرف پايين کرسي روبروي وي بطرز خاصي نشسته مهدي را در دامان نگه داشته بود. ظاهرهاي جوان مانندي که اين مرد بخود مي گرفت، تبسمهاي باز و خود بخودي که دمبدم چهره اش را روشن مي کرد و همه گفته ها و کردارهاي وي از نظر همسرش که براي آنها چاي ميريخت پوشيده نبود. دستش را زا يک طرف کرسي بزرگ تا انطرف دراز مي کرد و زير گلوي مهدي را غلغلک مي داد. با او بازي مي کرد. انگشتش را رد دهانش مي گذاشت تا گاز بگيرد. باالاخره آهو طاقت نياورد و بدون هيچگونه عذر و علت تراشي بطرز زننده اي بچه را از بغـ ـل زنک گرفت و در همان حال که سايرين سرگرم صحبت بودند در بغـ ـل خود تکان داد تا خوابش برد.بعد از آن در تمام مدتي که همه نشسته بودند همه هر چند يکبار با عور و اطوار نمکيني که براي زن صاحبخانه به جز نفرت چيزي در بر نداشت صورت نيمه آراسته خود را باز و بسته مي کرد. نگاههاي حساب شده اش بروي مرد هنوز از روي خويشتن داري بود، ليکن از يک فهم متقابله حکايت مي کرد. گفتگويش با همه خود نگه داري و شرم ظاهري پرعشوه و ناز، و سکوتش رمز آميز بود. آهو آنشب بيش از مجموع سه هفته اي که گذشته بود مطلب فهميد. حقايق تلخ با صداي رسا بيخ گوشش فرياد ميزد که گلوي مرد مومن او پيش مهمان از در در آمده گير کرده است. با اين ترتيب في الواقع تکليف او چه بود؟! در کانون عشق و سعادتش هما همچون توده ديناميتي خود نمايي ميکرد که از فتيله کوتاهش را آتش زده باشند. از وقتي که او در چار ديوار خانه ظاهر شده بود شوهرش حقيقه عوض شده بود. آشکارا ناراحت و بيقرار مي نمود. همه چيزش گواهي ميداد که فريفته يک زن پر فن و فعل و قرشمال شده است. و اينهم نوعي بدبختي بود که پيشنماز مسجد در ميان پانصد نفر آدم دست روي مرد او بگذارد. اينهم از فائده هاي مسجد رفتن و نماز خواندن مردها. اما براي زن ساده دل اکنون بطور مسلم جاي شک باقي بود که اين گفته راست باشد. آنشب تا ديروقت همه بجز بچه ها که يکي يکي بخواب رفتند نشسته بودند. خواب هما را نيز درگفته بود. چشمهايش آلبالو گيلاس مي چيد، اما بزور خود را نگه ميداشت و چنين وا مي نمود که بگفته هاي مرد که داستاني را از عهد جواني تعريف مي کرد گوش ميداد. بالاخره سيد ميران بقصد خواب برخاست و با پوستين خود بيرون رفت. آهو بيژن را که پايين کرسي با لباس خوابش برده بود سرجاي خود برد لباسش را بيرون آورد. در عين حال زير چشمي با نگاه نفرت بار، نحقيرآميز و خصمانه، هما را که مشغول دراوردن پيراهن و اماده شدن براي خواب بود ميپاييد. فکر او با کفشهاي چوبيني که بپا داشت لنگان لنگان در اين مسير مي رفت که با طرح چه نقشه عاقلانه اي مي توانست اب زير جاي آن مهمان نامبارک بکند. زني که اکنون مانند يک آيينه دق رويروي او نشسته بود از حق که نمي گذشت در حسن و وجاهت آفت دوران بود.  پرسيد: - اين لباسهاي روي طناب مال شما نيست؟ ابرها دارند جمع مي شوند، آسمان سياه سياه ست، حتمي است که امشب خواهد باريد. اهان، راستي هيچ يادم نبود بگويم ميرزا نبي و زنش هاجر که بهرسين رفته بودند چند روزي است برگشته اند. بد نيست فردا سري به خانه آنها بزني و احوالي بگيري؛ گويا يکي از بچه هايش بيمار است. از باز شدن در اطاق و ظاهر شدن ناگهاني و مجدد مرد، هما  دستپاچه شد. چون فرصت پوشيدن پيراهن خود را که با چادر نماز تا کرده و زير بالش نهاده بود نداشت، چادر سر آهو را که در دسترسش بود از روي زمين قاپيد و بطور ناجور خود را پوشاند. در تمام اين مدت کوتاه که کمتر از يک ثانيه طول کشيد آهو با کمال تأسف مواظب بود که چشمهاي گرسنه و نديد بديد مردش مثل زبان مار که روي سنگ و گياه مي گردد روي سيـ ـنه و بازوي لخـ ـت زن گشت. روي سخنش با او بود نگاهش به هما. با اينکه خبر داده شده،بعلت خستگي شب و وضع روحي خاصي که در آن لحظه آهو داشت علاقه اي در وي بر نيانگيخته بود و دلش مي خواست حرفي نزند پرسيد: - کداميک از بچه هايش؟ مگر تو بخانه ي آنها رفته بودي ؟ - نه. من خود ميرزا نبي را در علافخانه ديدم. چون هر دو در حال عبور بوديم و فرصت نبود نتوانستم سر حوصله از او جويا شوم. مرد براي آنکه کفشش را بکند در طرف پايين کرسي روي لحاف نشست، خاکستر سيـ ـگارش را در سيني بزرگ روي کرسي تکاند و ادامه داد: - من ديگر نفهميدم کداميک از بچه هايش است. ميگفت خود هاجر هم حالش چندان خوب نيست و بهمين علت آنجا زياد نمانده اند؛ پيش از آنکه ايام عيد برسد بشهر برگشته اند. فردا برو و احوالي از آنها بگير؛ ببين کداميک از بچه هاي آنهاست که مريض است. شايد خودم هم آمدم. لابد سوغاتي ما را هم فراموش نکرده اند. گرۀ هرسين دست کمي از پنير سُنقُرندارد. اين لباسها را برويد از روي طناب جمع کنيد. امشب خيال بارش دارد. بهار کُردي فرا رسيده است. ابرهاي بهاري مثل هـ ـوسهاي جواني ناگهاني مي آيند، با سر و صدا ريزش مي کنند و بزمين و طبيعت زندگي تازه مي بخشند. بَعلِه، زمين همين روزهاست که نفس بکشد. سيد ميران دستخوش هيجان شده بود. گونه هاي تيره اش رنگ پريده، فرو رفته و صدايش ناصاف مي نمود. هنگاميکه نشست و آتش سيـ ـگارش را در سيني خالي کرد آهو آشکارا ديد که دستش ميلرزد. مثل مشتزني که روي صحنه نفهمد ضربه بکجايش فرود آمده است سرش تلوتلو مي خورد، سخنش در اختيارش نبود. چشمهاي چپ شده اش آلابولا مي ديد. چه کشف نامطلوب و بدبختي بزرگي؛ شوهرش تا اين اندازه تسليم محض و چشم بسته و جمال پرستي بود که ابداً ملاحظۀ وجود زنش را دراطاق نمي کرد؛ پيش خود نمي گفت که او هم شعور دارد و همه چيز را مي فهمد. اما آهو در اين نکته کاملاً ذيحق نبود. شوهرش البته خيلي ملاحظه وجود او را کرده بود و باز هم مي کرد. قسمت زيادي از دستپاچگي و ناراحتي ابتداي ورود او در همان لحظه از همين ملاحظه سرچشمه مي گرفت. او البته از اين تب و درد بي اماني که برجانش نشسته بود باطناً در پيش خدا و ظاهراً در برابر زنش شرمسار بود. اگر آهو يا ملاحظۀ او نبود آيا در شبهاي طولاني پر درد و انتظاري که گذشته بود بي محابا بر گلهاي اندام نرم و لطيف اين گنجينۀ حسن حمله نمي برد تا از آن براي خود بستر آسايشي بسازد؟ آيا در همان چند لحظه اي که براي کشيدن سيـ ـگارش آنجا نشسته بود جلويش زانوي بندگي بزمين نمي زد تا پرده از روي ماهش برگيرد و همچون بت کعبۀ پرستش برو دوشش را غرق بـ ـوسه هاي آتشين خود کند؟ سيد ميران پس از آنکه سيـ ـگارش کاملاً بته رسيد هنوز تا يکي دو دقيقۀ ديگر آنجا نشسته بود. چون بهانه اي نبود وخود نيز نمي توانست باب صحبتي بگشايد ناچار برخاست. آنجا در اطاق بزرگ همدم و هم بالين ديگري انتظارش را مي کشيد که شب نخوابي، فکر و هيجان بدتر از همه، تشويش خيال بود. وقتي از در بيرون مي رفت آهو با حالتي که نشانۀ عصبانيش از کرد و کار شوهر بود چفت در را انداخت و دوستانه به هما پرخاش کرد: - اواه خواهر خودت را بپوشان! همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره