نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت شانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت شانزدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل بايد زنها و مردها از حيث وضع ظاهر و همچنين اخلاق باطن مثل هم بشوند.بايد حجب و حيا از چشمها و برکت از کار و زندگي برود.بايد شهرها چنانکه امروز مي بيني با آهن به هم وصل بشود.کلمۀ لا اله الا الله از ميان برود و به جاي تابوت دليجان توي کار بيايد؛بد بيني و فسق و فجور و از همه بالاتر کفر و ظلم روي زمين را بگيرد تا آن حضرت پا به حلقۀ رکاب بگذارد.فرمايش امام است و هيچ برو برگرد ندارد که بايد بشود و دير يا زود خواهد شد. هما تحت تأثير گفته هاي مذهبي مرد واقع گرديد.انگشت به لب در انديشۀ حيرت آور روزي ماند که نظم کنوني به هم مي خورد و بي حجابي بر مردم تحميل مي شد.آنگاه با حرکتي ندامت آلود چادر را از نو روي سر مرتب کرد تا از اطاق بيرون برود؛چشمش به قاب بزرگ روپوش داري که روي صندلي کنار ميز نهاده شده بود افتاد؛يادش آمد مرد براي چه او را به اطاق صدا زده بود.براي آنکه حرفي زده باشد پرسيد: -اين است آن قاب عکسي که مي خواهي به ديوار بزني؟ رو پوشش را کنار زد و در همان حال از تعجبي که به او دست داده بود نتوانست خودداري بنمايد: -واه،خاک به گورم!اين لخـ ـتيها کيها هستند؟اينها را هم مي خواهي در همين اطاق بزني؟ -لخـ ـتيها؟تعجب است که تو اجداد گرام خود بابا آدم و ننه حوّا را نمي شناسي.آن روز که مثل امروز لباس هاي رنگ وارنگ و جور واجور در ميان نبود.زن و مرد بي آنکه زشت بدانند همين طور که مي بيني لخـ ـت و ايلخي درهم مي لوليدند.همۀ پوشش آنان منحصر به برگ درختي مي شد که با آن عترت خود را مي پوشانيدند.و اين وضع قرنها و نسل ها ادامه داشت،تا اينکه جمشيد آمد و لباس را اختراع کرد.اينها لخـ ـت هستند ولي نمي دانند لخـ ـت بودن چيست. سيد ميران به دشواري حرف مي زد.به زن که  عکس ايستاده بود و اين توضيحات را نمي دانست بچه بايد تعبير کند بيشتر نزديک شد تا لازم نباشد به صداي بلند گفتگو کند.به همان آهنگ که يکي نزديکتر مي آمد ديگري بي انکه خود را بدانستن بزند،از وي فاصله مي گرفت.اين طفره روي زيرکانه بيش از هر چيزي براي مرد بي قرار از تحمّل ناپذير بود.بالاخره مانند کسي که آخرين صبر و طاقت خود را از دست داده است شرم و متانت را کنار گذاشت.خود را تند و با اراده به او رساند و از روي چادر گل بُتّه اي نازک بازويش را گرفت. زن از اين حرکت تعجبي نکرد.چهره اش همچنان شکفته و لبـ ـهايش تازه و خندان بود.سيد ميران با حرص و تمنا در حلقۀ پياله مانند چشمانش نگريست و لبـ ـهايش با التماس لرزيد: -هماي من! مَکث کرد.از هيجان تب آلود آن احساسي که سراپاي وجودش را ميلرزاند ياراي گفتنش نبود.زن در چشمان گيرنده و بيمارش که با پرتوي از التماس و التهاب عاجزانه مي درخشيد نگريست.اين پرتو را او بيشتر از اين هم مي شناخت.همۀ رفتار و گفتار اين مرد نشانۀ آتش سوزاني بود که در کورۀ دلش مي سوخت و به بيرون زبانه مي کشيد؛نشانۀ آن بود که او را با رگ و پوست خود خواهان است.رسماً و با لفظ خود قول داده بود که فکري برايش خواهد کرد.به همين نيّت او را به خانۀ خود آورده بود.و او در سه شبانه روزي که گذشته بود با بي صبري هر چه تمام تر انتظار چنين فرصت و جاي خالي از غيري را کشيده بود تا ببيند برايش چه نقشه يا خيالي در سر دارد؟تا کي مي خواهد يک موضوع جدي را از امروز به فردا بيفکند و منظورش از اين عمل چيست؟در اين لحظه که چشمهاي هـ ـوس باز و پر تمناي مرد در چشم او دوخته شده بود بي شک حرفي داشت که به زبان بياورد.هما که به نوبۀ خود از بيم و اضطراب به دور نبود از اين ميل انتظار آلود نيز خالي نبود که بداند بالاخره پيام روشن عاشق او چيست؟ -هماي من،هماي من،تو جان مرا به لب رساندي! سيد ميران دست خود را دور کمـ ـرش حـ ـلقه زده بود.عضلات صورتش منقبض شده و رنگ لبـ ـهايش پريده بود.کوشيد تا لب بر لبش نهد،هما پشت دست را جلو صورت و دهان گرفت.نيمي از بدن نرم و نازکش چنانکه گوئي در تله افتاده باشد در حلقۀ نيرومند بازوي مرد بي حرکت،و نيم ديگرش در کشمکش و تقلا بود. سر خود را به عقب و چپ و راست مي برد.با دو دست مانع مي شد.دهان شوخش با لبهائي که چون برگ گل نازک بود حالتي به خود گرفته بود که نشانۀ اعتراض خشم آميزش بود.در چنگ خاموشي که براي رهايي خود کرد چادر از سرش لغزيد چارقدش باز شد و افتاد تا گيسوان زرّين و بنا گوش سفيد و دل انگيزش را بنماياند.با همۀ اين جسارت،سيد ميران به مقصود خود نرسيد.دست از او برداشت و با نوميدي جوانان خسته دل نگاهش کرد.هما عصباني بود ليکن کاري نمي توانست بکند.با ادائي زنانه و بس شيرين که از هر نويد و وعدۀ آشکاري براي عاشق سرمـ ـست کننده تر بود دو کشيدۀ نرم و لطف آميز بر گونۀ او زد.چارقد خود را برداشت و چون غزال رميده اي که مي دود و مي ايستد و واپس مي نگرد از عاشق خود گريخت.در اطاق کوچک قلبش به شدت مي تپيد.گوئي گنجشکي بود که از چنگ باز گريخته است.احساس مي کرد که رنگ رخسارش به کلي پرواز کرده است.بيمناک و دستخوش تشويش بود.در گوشۀ اطاق آرميد و چارقد مثلثي را روي سر انداخت.اما آن را نبست.در حالي که شتاب داشت هر چه زودتر نفس به شماره افتاده و حال عادي خود را باز يابد در دل خود را سرزنش کرد: -زن، اين چه کار ناشايستي بود که کردي؟ًرفتن تو پيش او به آن اطاق کار درستي نبود.اگر در آن لحظۀ باريک همسر يا يکي از بچه هايش از مدرسه بازگشته اند و هم اکنون از حياط خانه صدايشان مي آيد سر مي رسيدند چه خاکي به گورت مي ريختي؟! آيا رسوائي از اين هم بالاتر بود؟! اما از خوش اقبالي او گوئي اين گوشۀ حياط اصلا جزئي از آن خانه نبود؛حتي کسي از جلوي ايوان بزرگ و دو اطاق آبدار خانه و پذيرائي رد نمي شد،چه رسد به آنکه بالا بيايد و ببيند او در چه حالي است و چه مي کند.به تدريج که حالش به جا مي آمد تشويش و رنگ پريدگي جاي خود را به هيجان و برافروختگي مي داد.با گوشۀ چادر صورت خود را باد زد تا خنکش شود.ماجراي نگفتني که همان چند لحظه پيش از سرش گذشته بود با همۀ رسوائي و وحشت انگيزي که ممکن بود براي او ذخيره داشته باشد از بعضي لحاظ صحنه اي بس جالب و حتي خنده دار بود.با خود انديشيد: -چيز عجيبي است،اين مرد با آنکه موهاي سرش پاک سفيد شده است ول جوان دارد.معني زن جوان و احساس عاشقانه را مي فهمد چيست.از يک بچه ه تازه سر و گوشش مي جنبد در کار عشق بي تاب تر است.دستها و صورت و تمام بدنش يکپارچه آتش بود.حال خود را نمي فهميد.چنان مرا به بغـ ـل فشرده بود که گوئي به عمرش زن به خود نديده است.(پنهاني لبخند زد.)بيچاره از روزي که مرا به اينجا آورده به قول يارو هم از شورباي قم مانده و هم از حليم کاشان؛به من که دستش نرسيده هيچ،از زن خود هم دور مانده است.اما پس چرا نمي خواهد تکليفم را يکسره کند؟چرا نمي خواهد بگويد نقشه اش چيست؟اگر مرا مي خواهد ترديدش در چيست؟شتر سواريس دولا دولا ندارد.نه،من بايد از اين پس مادام که در اين خانه هستم مراقب رفتار خود باشم.بايد بيش از اينها سنگين باشم که تاکنون بوده ام.بگذار اگر آتشي هست باز هم تيزتر بشود.بالاخره گذار ما به محضر خواهد افتاد. نگاه پريشانش يک لحظه به نقطه اي خيره ماند.چهرۀ معصوم و مهماندوست آهو با تبسم مهربان هميشگي اش در زمينۀ دورنماي محو و تيرۀ سرنوشتي نامعلوم و پر کين و ستيز جلوي چشمش نوسان کرد.گوئي قاتل خفته اي بود که رؤياي جنايت بيدارش مي کرد.انديشۀ اينکه مي خواهد به عنوان يک رقيب موقّت يا دائم لقمۀ دهان زني را،زني که از شوهر خود چهار بچه داشت،بربايد اندامش را به لرزه در آورد.شنيدن نام هوو از همان هنگام که کودک نوسالي بيش نبود در دل او چنان احساس انزجاري به وجود مي آورد که شنيدن الفاظ کوفت و خوره و اين قبيل کلمات ناخوشايند."الهي کوفت بگيري،الهي هوو به سرت بيايد." اينها نفرينهاي مترادفي بود که معمولا زنها به دختران فرمان نابردار و پر رو مي کردند تا منتهاي نفرت خود را از اعمال آنها نشان داده باشند.از همان زمانها که هنوز خيلي مانده بود تا او بداند شوهر چيست و چه مزه اي مي دهد از اين کلمه چندشش مي شد. اما اکنون؟! -راستي چطور خواهد شد؟گيرم او مرا گرفت و زن ساده و از همه جا بي خبرش نيز که اکنون کليد قصري را با همۀ سعادتهاي شيرين آن در دست دارد وجود رقيب و شريک نحس و بد شگوني چون مرا به خود هموار کرد،آيا گل آلود کردن سرچشمۀ زندگي و نوش و نيش مادري که با هزاران اميد و دلگرمي در بستان عشق نهال آرزو و علاقه نشانده است درست در هنگامي که شکوفه هاي تازه دميدۀ اين نهال براي خنديدن به روي سعادت،براي ثمر دادن،بيش از هر لحظۀ ديگر احتياج به محيط صفا بخش و بي دغدغه دارند کار شايسته اي است؟خدا را خوش مي آيد؟!اما شکايت از که کنم،اين هم راهي است که خود او يعني خدا و بخت و روزگار پيش پاي من نهاده است؛بخت و روزگاري که نخواست من هم مانند هزاران زن خدا لايق ديدۀ ديگر از لذّت و گرمي يک زندگي آرام و خوش برخوردار باشم.چه کنم،شايد از ازل بر پيشانيم اينطور نوشته شده که من حتي از محبت يک پدر و مادر حقيقي نيز محروم باشم،شايد مصلحت خودش اقتضا کرده که از محبت بچه هايم و به طور کلي از عضق ورزيدن و مورد عشق و علاقه کسي واقع شدن بي نصيب باشم.آه که دو جگر گوشۀ مادر مرده ام حالا در کنج آن خراب شده و زير دست خواهر شوهر عفريته چه ها که نخواهند کشيد،آن پدر سنگدل و زمختي که قسم ياد مي کند اگر پاي من براي ديدن آنان به در خانه اش بخورد مثل جوجه مرغ هر دوي آنها را سر خواهد بريد،از محبت پدري سهل است حتي از عاطفۀ انساني بوئي نبرده است که نگذارد به بچه هاي عزيز من بد بگذرد.آه که هيچ  از حال دل من خبر ندارد.! خواست برخيزد عکس کودکانش را که در مِجريِ ميان طاقچه بود بردارد و نگاه کند،از بيچارگي که داشت در خود نيرو نديد.سيـ ـنه اش سوخت.دماغش تير کشيد و همانطور که دستها را قلاب زنوان کرده نشسته بود اشک روي گونه هاي گل مانندش فرو غلتيد.بي آنکه چيزي ببيند يا حتي متوجه جاري شدن اشک تلخ خود باشد نگاهش را به همان نقطۀ ثابت دوخته بود.سايۀ ابر مانندي نور اطاق را تغيير داد.هما در اندوه خود سر برداشت.آهو ميان دو لنگۀ در ايستاده بود او را مينگريست – - هما خانم، چيه عزيزم؟! هما بلافاصله رويش را از او برگردادن. شرمش آمد در چشم زني که آن حد خوشخلق و مهربان و از همه مهمتر ساده و پاکدل بود نگاه کند. خود را ناگهان بدست احساس سپرد. اشک پِل پِل از مژگانش سوا ميشد و روي دامن پيراهنش فرو ميريخت. آهو با يک نوع دلشوره و دستپاچگي که از حسّ همدردي زنانهاش سرچشمه ميگرفت پهلويش نشت. دست بر دوشش نهاد و ازسر دلداري پرسيد: - چرا گريه ميکني؟ دلتنگيات از چيست عزيزم؟ بمن بگو! براي من ناگوار است که چشم مهمانم را اشکآلود ببينم. من دوست و از آن بالاتر خواهر بزرگ تو هستم، بمن بگو! تو که تا همين چند دقيقه پيش ميگفتي و ميخنديدي اکنون چه شد که ناگهان بغض کردي، بمن بگو! آيا دلت گرفت؟ هما از ناچاري بحرف درآمد: - چيزي نيست مادر کِلارا خانم، به بخت بد خودم گريه ميکنم. اين شوهر گست و ناکس، اين مرد نامرد، بـ ه ـوسوسۀ خواهر بدخواه و بيهمه چيزش بچههايم را درست در موقعي که بيش از هر وقت ديگر به پرستاري و ناز و نـ ـوازش مادر احتياج داشتند از دستم گرفت. آنها را کِزو کورو خودم را دربدر کرد؛ دربدر! دربدر! چنانکه ميبيني مثل سنگي که از دهان قَلماسَنگ رها شده باشد روي هوا دارم پرواز ميکنم! بدريا بيافتم يا بخشکي هيچ معلوم نيست. هيچ معلوم نيست عاقبت کارم چيست؟ آيا سرنوشت من گريه ندارد؟! - حق داري خواهر، حق داري. امّا چرا بايد غصه بخودت راه بدهي؟ جوان نيستي که هستي. خوشگل و خوشصحبت نيستي که هستي. از يک زن شايسته و بتمام معني قابل چه چيزي کم داري؟ الحمد لله هيچ. همه منّت جفت کردن کفش پايت را دارد. چرا بايد غصّه بخودت راه بدهي؟ (يکدسته از موهاي پريشان او را که روي شقيقهاش آمده بود با نـ ـوازش مادروار پس زد.) دلتنگ مباش عزيزم. صبر و حوصله کن، خدا بزرگ است. اينجا که هستي نه مهمان بلکه صاحب اين خانه هستي. سيدميران شوهرم جاي برادر ترا دارد، خودم خواهرت. تا وقتي مسلماني پيدا نشده که دست رو روي دستت بگذارد روي چشم ما جا داري. فشار احساسات و گريه به هما اجازۀ صحبت نداد امّا چهرۀ درهم پيچيده و اشکالودش التماس کرد: - نگو، نکو، نگو خواهر! - آخر چرا نه؟ پيش خودت چه فکر ميکني؟! آيا در خانۀ من احساس غريبي ميکني يا اينکه گمان بردهاي سربار ديگران هستي؟ پس چه؟ فکر دوري از بچهها و بيخانمانيت را ميکني؟ از کجا معلوم همان شوهر سنگيندلت که اينچنين خون بدلش هستي بخاطر خوشبختي بچههايش، بخاطر آسايش و آسودگي خيال خودش از کردهاش پشيمان نشود و نالان و التماسکنان دوباره بسراغت نيايد؟ هما با چشمان اشکآلود آهو را نگريست. قبل از آن براي اينکه ميزبان مهربان خود را دلواپس نکرده باشد يک نکته را مخصوصاً از او پنهان داشته بود. سر را روي زانو گذارد و در هقهق خاموش خود گفت: - مرا .... سهطلاقه.... کرده است. توي آن خانه ديگر جاي من نيست. از اين گذشته، خو من و خواهر سيلطۀ او در يک ديگ نميجوشد. تا عمر دارم از روي آنها بيزارم. امّا هرگز نخواسته و نميخواهم که اين بيزاري بقيمت دوري ابدي از بچههايم تمام شود. روز اول اين فکر را نکرده بودم، اگر اين بچهها را نداشتم مرگي نداشتم که بيجهت در شهر ويلان باشم، همان روز اول با پاي پياده بده رفته بودم. امّا چکنم، دلبستۀ آنها هست. براي آنها و باميد ديدار آنهاست که زنده هستم، حاضرم کلفتي بکنم، بصد جور خواري و خونبدلي تن بدهم، امّا فقط از آنها دور نباشم. آه اگر فقط يکبار ميتوانستم روي آنها را ببينم! هر دو دست را با تشنج روي قلبش فشرد. گريه راه نفسش را گرفت. مانند کسي که بخواهد عطسه کند و نتواند حالت بيچارهاي پيدا کرد. آهو از دانستن اينکه بيوۀ جوان از شوهرش سهطلاقه بوده و تا آنموقع موضوع را از وي نيم پوشيده نگاه داشته است چندان تعجب نکرد. بلکه برعکس، بر سياهروزي و تيرهبختي او دلش بيشتر سوخت. او که خود مادر بود و يک صبح تا ظهر دوري دو کودک مدرسه بُرُوَش، کلارا و بهرام را، بسختي تحمل ميکرد، حال دل زن بيوهسار را بخوبي ميفهميد. اين بود که گفت: - درد ترا ميفهمم چيست هما جان. دوري آنها براي تو طاقت فرساست. نگرانيف نگراني، آخ چه تلخ و دشوار است تحمل آن لحظهاي که انسان باين درد مبتلا شده است! اما اطمينان داشته باش که اين لحظات در زندگي تو طولاني نخواهند بود. هيچ  نميتواند مادر را از بچه و بچه را از مادر ببرد. مردم چنين آدمي را اگر پيدا بشود تف و لعنت خواهند کرد هما جان! حالا کمي آرام باش. نشاني خانۀ شوهرت را بمن بده، بتو قول ميدهم همين امروز- نه، امروز بعلت مهماني عصر نميتوانمف صبح فردا پس از راه انداختن بچهها بآنجا بروم و از کوچولوهاي عزيزت خبر بگيرم. اصلاً خودم هم ميخواهم آنها را ببينم. و شايد هم با خواهش و تمنّا يا تمهيد حيله توانستم آنها را بردارم و ساعتي اينجا پيش تو بياورم. حالا برخيز اشک چشمت را پاک کن. بچهها از مدرسه آمدهاند نهارشان را بخورند و بروند. سفره را انداختهايم. همه چيز آماده است. بچهها و شوهرم منتظر تو هستند. از يکماه تا يکسال، مادام که در اين خانه مهمان من هستي هرگز نميخواهم که گريه کني. گريه چيست؛ تا آدم ميتواند بگويد و بخندد، بزند و برقصد، چرا بايد گريه کند؟ ببين، اين درخت بيد توي حياط را نگاه کن که چه شکوفه کرده است. فصل سرما و غم و کسالت سپري شده است. باد بهار که به پوست آدم ميخورد خودبخود بلبخندش ميآورد. يکي از همين روزها براي اينکه دلت باز بشود با هم به بقعۀ سيدفاطمه ميرويم. آنجا ريگي ميچسباني و مرادي ميطلبي. بعد هم ما جلسات زنانهاي داريم که جاي تو در آن خالي است. بگو ببينم از هنرهاي بزمي زنانه چه جيز ميداني، رقص بلد هستي؟ من ترا با زنان پير و جواني آشنا خواهم کرد که از دوستي و همصحبتيشان هرگز خسته نشوي. بالاخره دلي که در پي دلدار ميگردد نميتواند و نبايد مانند تيکهاي آهن در يک گوشۀ فراموش شده بيفتد و خُرد خُرد بپوسد و ازبين برود. هما سر برگرداند؛ منتها بدبختي خود باين کنايه او لبخند زد. اگر فيالواقع ميتوانست شوهر مـ ـستقلي براي خود پيدا بکند که در عين حال دوستش داشته باشد چه سعادتي بود. آهو خودمانيتر بغـ ـل گوشش گفت: - مگر نميگوئي سهطلاقهات کرده است، بيک وَرِ زلفهاي بورت که کمند عاشقان است. از کجا معلوم که سعادت تو در همين نبوده است. آدم بايد بر آنچه گذشته هيچ وقت افسوس نخورد. بتو قول ميدهم يک آقاي کمـ ـر باريک و متشخصي گيرت بيايد که شوهر سابقت از حسادت و غصه اين شهر را بگذارد و برود. در جلسهاي که گفتم ترا ميبرم و معرفي ميکنم همينقدر با همه و بخصوص آنها که اشاره ميکنم گرم بگير و کاري نداشته باش. براي شوهر پيدا کردن، زن آگر حُسنِ پري هم داشته باشد بيدست و پا باشد کلاهش پس معرکه است. اما بتو سفارش ميکنم، آنجا جاي نشستن و مثل بوتيمار توي فکر فرورفتن نيست؛ آنجا جاي زدن و رقصيدن، خواندن و شادي کردن است. هما از راه بيني اشک خود را قورت داد و گفت: - خدا از خواهري کمت نکند آهو خانم! نميدانم از خوبيهاي تو بچه زباني تشکر کنم. (باز خواست گريه بيفتد خود را نگه داشت.) شما برويد من هم ميآيم. پس از رفتن آهو، هما غمزده و بيميل ازجا برخاست. در آئينه کوچک ميان طاقچه خود را برانداز کرد؛ اشکهايش را با دستمالي درآورد پاک کرد. در مِجريش را گشود باحسرت و نامرادي بعکس بچههايش نظري انداخت. آهي کشيد و آن را سرجايش گذاشت. پودر و سرخاب ملايمي زد. مژههايش را که در هم ريخته شده بود سرسري فِر زد. از سر نو با دقت صورت خود را بررسي کرد؛ زير گلويش بعلت هجوم ناگهاني غصه اندکي ورم کرده بود که او را خوشگلتر و با نازتر نشان ميداد. اثر گريه و غم هنوز در چشمهايش بود، و هما بدش نيامد که سيدميران در همان حالت او را ببيند و بفهمد که گريه کرده است. چه زني است که هنوز جوان باشد، بر پاي خودش نايستاده باشد، و نخواهد که لااقل يک نفر دست مهر و ملاطفت بسرورويش بکشد؟ با همه چنگ افکار دروني و اندوه شديدي که چند دقيقه پيش او را دستخوش ناگوارترين تأثرات روحي کرده بود و باتمام اميدهاي دوري که بگفتههاي آهو يافته بود از فکر سيدميران و رمز عشقي که در ميان آندو پديد آمده بود در خود احساس دلگرمي ميکرد. اطمينان قطعي داشت که چشمهاي مشتاق و سودا زدۀ مرد که گرسنۀ جمال او بود در همانموقع با بيقراري هرچه تمامتر بدر دوخته شده بود تا از محبوب خود مانند يک پرتو خدائي و نور معجز اثري که به روزن کوران ميتابد و آنان را بنعمت بينائي شفا ميدهد استقبال کند. و اين واقعيت براي او نميتوانست آرامبخش نباشد. خشکۀ روي گونههايش هنوز نرفته بود و اين ابداً اهميت نداشت. قبل از بيرون آمدن از اطاق کوچک يکبار ديگر با نيمرخ پوشيده در زير چادر، صورت مهتابي خود را در آئينه نگريست. لبخند دلفريب و لطفآميزي را روي لبان نيمه تَرَش آزمود؛ همان لبخندي که در اولين فرصت مناسب سر سفره دل شوريدۀ مردک عاشق را شوريدهتر کرد. دو سه شبي که بگفتۀ سيدميران هما بنا بود مهمان آنها باشد بيک هفته و يک هفته بپانزده روز کشيد. از برادرها و کسانس خبري نشد. در خود زن هم حالت انتظاري که ميل رفتنش را برساند ديده نميشد. آسوده دل و بيخيال در خانه راه ميرفت و کار ميکرد، گوئي بآن وضع عادت کرده بود. از روزي که آمده بود کمي چاقتر و طنازتر شده بود. صبحها زودتر از همه از خواب برميخواست. از چاه آب ميکشيد. سماور را آب و آتش ميکرد. بچهها را يکي يکي از خواب برميخيزاند. دست بيژن را ميگرفت و خندخندان بلب حوض ميبرد و صورتش را ميشست؛ سرش را که بسفارش خود او زلف گذاشته بود آب ميزد و يِکوَري شانه ميکرد. از ميان بچههاي آهو باو از آنجهت که مدرسه نميرفتف هميشه پيشش بود و بهم اُنس گرفته بودند علاقه و محبت بيشتري پيدا کرده بود. شبها هنگام خواب، و حتي در ساعات مختلف روز در پاي کرسي برايش قصه ميگفت. هربار که از ده صحبت بميان آمده بود با اينکه خود با هزاران رگ و ريشه آب زندگي دهنشيني را ميخورد، از فلاکتهاي آن چنان بمسخرگي و تئاتر ياد کرده بود که گفتي قرعۀ مَلِکگي روم بنامش خورده است. صحبتهائي که اغلب در ساعات بين دو تا چهار ميان زنها درگير ميشد، از آتش گرم و دلهاي آسودهي نيرو ميگرفت که طبعا رنگ شوخي و تفريح آن بيش از هر چيز مشخص بود؛ مهمان جوان آهو قصهها و سرگذشتهاي کوچک و خوشمزهاي ميدانست که شنونده را از خنده رودهبُر ميکرد. باي، آنطور که زن صاحبخانه دستگيرش شده بود، هما غير از مسئله بچههايش، از آنجهت که پس از چهار پنج سال استنشاق هواي شهر با خوبيهاي و بديهاي آن خو گرفته بود، ديگر حاضر بزندگي در ده نبود. يکبار بطور جدي از زبان او شنيده بود: فکرش را بکن خانمف زندگي در ده براي من چقدر دشوار خواهد بود؛ مني که اگر سر هفته يکروز حمّامم دير بشود کلافه هستم، چطور ميتوانم در جائي زندگي بسرکنم که مردمانش از حمّام همان تصوري را دارند که ما از شهر پريان داريم. حالا اگر در شهر زندگي نکرده بودم باز باري. نه يک همدم خوب، نه يک دلخوشي، نه يک گردشگاه، هيچ چيز و هيچ چيز! چراف خدا روا داشته باشد؛ آنجا بقعهاي هست باسم باباي ويس که مردم از زورِ پَسي گاهي وقتها بزيارتش ميروند. اما خانم، اين خدا بيامرز هم بقول يکنفر خوشمزه، که يکبار بزيارتش رفته و توبه کرده بود ديگر نرود، همۀ دشت وسيع خدا را ول کرده و رفته روي يک کوه بلند مُرده که نه از آب اثر هست و نه از آباداني خبر. خود بالا رفتن از کوه يک صبح تا ظهر طول ميکشد. اين، يکي از تفريحگاههاي مردم سفيد چغاست. اگر باغي هست مال مالک است و پاي رعيت بيچاره فقط براي کار ميتواند آنجا بخورد. واما خدا بدهد برکت، آدم نفس ميکشد پشه کوره توي دماغش فرو ميرود. پشۀ مالاريا دارد که بفيل بزند جابجا تب ميکند. بدبختي ستوهآورندۀ اين پشهها در شب، زندگي پردرد و رنج و بيحاصل در ميان تپالۀ گاو و دود و کثافت، حالا ديگر از آب آنجا حرفي نميزنم که هرکس ميخورد شکمس مثل خيک پرباد بالا ميآيد[1]. نه، من حتي حاضر نيستم روزي که مُردم جنازهام را در سفيدچغا خاک کنند؛ با اين وصف فکرش را بکن، اگر روزي پسر عمويم پيدايش شود و بخواهد بزور مرا با خود بده ببرد تکليفم چيست، چه حالي خواهم داشت؟! جواني و زيبائي و جلوهفروشي چيزي نيست که با زندگي خاموش و بيرونق ده سازگار باشد. و اگر از زندگي سادۀ دهنشيني و کم و کاستهاي آن نيز بگذريم، اين سه صفت که بتمام معني کلمه در وجود مهمان آهو ممتاز بود کفايت ميکرد تا او را دلبستۀ فدائي شهر و علاقههاي شهري سازد. همچنانکه ماهي از بهر آب و مرغ از بهر هوا ساخته شدهاند هما نيز از بهر شهر ساخته شده بود؛ شهري که بقول حسين خان ضربي مردمانش از ذوق ستودن و ستوده شدن مايههاي تمامنشدني داشتند. اگر خود هما نيز اقرار نميکرد بر هر ## بخوبي روشن بود که اين زن آن کسي نبود که بسادگي شهر و مزاياي مسلّم و غيرقابل انکارش را رها کند و ده سوت و کور را بگيرد. اين استنباط که روزبروز حقيقتش آشکارتر ميگرديد البته براي آهو نميتوانست بيتفاوت باشد؛ بخصوص از آن جهت که ميدانست مسئلۀ برگشت مجدّد زَنَک بخانۀ شوهر سابق و بر سر خانمان اول خود اگرچه محال خدائي نبود ليکن ابداً جائي مطرح نبود. زنِ ازاهمهجا بيخبر باهمۀ خوشقلبي و سادهدلي که داشت هر روز که ميگذشت انديشناکتر ميگرديد. پانزده روز گذشته بود و شوهرش بها را همچنان دور از بچهها، در اطاق مهمانخانه ميخوابيد. در خانه وضعي غيرعادي بوجود آمده بود که آهو با درک باطني خود احساسش ميکرد ليکن بروي خود نميآورد. هر روز که ميگذشت وجود زن بيگانه را در کانون زندگي خود، برسر سفره و روبروي مرد خود، بيموضوع‑تر ميديد، خيلي آرزو، و در حقيقت بمعني درستِ کلمه، دعا ميکرد که هرچه زودتر برادرها يا پسر عموي زن که هميشه با نوعي باليدن از آنان ياد ميکرد پيدايشان شود. در اينصورت هر وضعي پيش ميآمد و تصميمي گرفته ميشد او تکليف خود را ميفهميد چيست. اگر رفتني ميشد که چه بهتر از آن، و اگر ماندني ميشد لااقل کاسهاش را جدا ميکرد! رختخواب و وسائل بيشتري باو ميداد تا در همان اطاق آبدارخانه براي خودش باشد. انگار ميکرد او هم همسايۀ ديگريست مثل سايرين. آهو چکارش داشت، مادام که سايۀ بالاسري نيافته بود همانجا ميماند. خرج خوراک و گذران يک آدم که از زور ناچاري بخانۀ او پناه آورده بود و در هر حال زن بدي هم نبود کي را کشته بود ا نيز بفرستد که ديگر لازم نباشد هميشه باين اطاق بيايد. او حتي ترجيح ميداد از کمکهاي متفرقۀ هما در کار روزانۀ خانه و پخت و پز خود را معاف کند. و خلاصۀ کلام تا زماني که آنجا بود وضع و ترتيبي پيش بياورد که براي خودش زندگي نيمهمـ ـستقل و جداگانهاي داشته باشد. زن سادهدل دربارۀ اين مطالب اغلب با خود در انديشه بود. اما ضرورت مسئله آنقدر شديد نبود که او را ناراحت يا وادار بعملي کند که ممکن بود در نظر مهمان صورت زنندهاي داشته باشد و از جانب شوهرش ببدگماني و عدم اعتماد تعبير گردد. آهو تا اينزمان حتي با همسايگان نيز از نگراني کوچک خود صحبتي بميان نياورده بود. يکي از همين روزها، هنگام صبح، طبق معمول باطاق پنجدري رفته بود تا رختخواب شوهرش را جمع کند (توضيح آنکه اطاق مهمانخانه را بااينکه سه پنجره يک در بيش نداشت پنجدري نيز ميگفتند.) چون از موعد جارو کردن اطاق گذشته بود باين قصد پنجرهها را گشود. پردههاي لطيف و زيبا را کنار زد. نور و هواي مطبوع مثل آبي که سدش شکسته شده باشد بدرون اطاق ريخت. در حياط، زنهاي همسايه ضمن کار و بيکاري بصفيه بانو گوش ميدادند که لب حوض نشسته ظرف ميشست و بصداي بلند و جيغمانندي حرف ميزد، هما هم لب حوض بود. آهو پس از بستن رختخواب، هنگاميکه کنارۀ يکي از قاليها را براي اينکه ببيند خداي نخواسته بيد نزده باشد بالا ميزد در ريشههاي حاشيۀ آن چشمس بچيزي خورد، يک گيرۀ کوچک و طلائي زلف. ابتدا گمان کرد مال خود اوست. اما وقتي بَرش داشت فکري مرگبارتر از جريان برق سر تا پايش را لزراند، او چنان گيرهاي نداشت. گيرههاي او همرنگ موي سرش يعني مشگي بودند. کلارا دخترش نيز کيسويش را بدستور مدرسه رشتهرشته ميبافت و با روبان سفيد ميبست. اين گيرۀ طلائي قشنگ و کنگرهدار از نوع همانهائي بود که مهمان عزيز او هما خانم بسرش ميزد. چند دقيقه آنرا در دست گرفته بود و باحيرت و بهت مطلق نظارهاش ميکرد. جارو که در دستس بود بزمين رها شد. در حقيقت خود زن هم دو سه روز پيش از آن گفته بود که يکي از گيرههايش در جائي افتاده و گم شده است. اما چشم صاحبخانۀ خوشگمان او روشن، اين جا کجا بود؟ در اطاق خواب و خلوت شوهرش سيدميران؟! يک موضوع ديگر اين بود که همان از يک هفته پيشترش اصلاً چارقد را باز کرده و کنار گذاشته بود. ميگفت به بستن آن عادت ندارد، زيرگلويش را ميخورد. آيا براستي اين زن باطاق پنجدري آمده بود؟ کي وچگونه و براي چه که شست او ابداً خبردار نبود؟! فکر اينکه ميان او و شوهرش سَروسرّي بوده باشد برايش بهمان اندازه تحمل نکردني و دشوار بود که غيرقابل تصور. مسئله درعين حال باندازۀ کافي پيچيده و بغرنج بود که او را گيج بکند. زيرا همان شبها  خود او در يک اطاق ميخوابيد؛ آنهم درحالتي که هنگام خواب چفتهاي بالا و پائين در را از داخل ميانداختند. آهو اصولاً زن مراقب و گوش بزنگي بود. شبها با آن احساس باطني که در او بود تا خيالش از هر حيث مطمئن نميشد که در خانه هر چيزي بجاي خود ميباشد؛ در و پنجرۀ اطاقها، آشپزخانه انبار، و حتي درِ راهپلّکاني که به پشتبام ميرفت محکم بسته شده است خوابش نميبرد. او زن خانهداري بود که وظايف خود را با عشق و علاقه انجام ميداد. در خانۀ شلوغ و پررفت و آمد که دست کمي از يک کاروانسرا نداشت اگر چنين مراقبتي از طرف صاحبخانه بعمل نميآمد چه بسا ممکن بود که درِ حياط تا صبح باز بماند و يکي از آن مخلوقاتي که در تصور کودکان چيزي با آدمهاي معمولي فرق دارند مخفيانه خود را تو بگذارد و در گوشهاي بانتظار فرصت پنهان شود. از هنگاميکه شوهرش جدا ميخوابيد اين گوشبزنگي بانگراني کوچکي همراه شده بود که تا اندازهاي آسايش او را بهم زده بود. شبها به جزئيترين صدا از جا ميجست. هميشه خواب و بيدار بود. از اطاق مهمانخانه خيالش راحت بود ليکن ميترسيد کسي باطاق خود آنها بيايد؛ چفت در را که ميانداخت قفلي هم از ميان آن رد ميکرد تا اگر از پشت بلندش کنند نيفتد. با اين وصف آيا ممکن بود؟! ممکن بود. جائي که او در بودن مهمان، آنهم مهماني که جوان و بيشوهر بود، بخودش اجازه نميداد هنگام خاموشي و خواب در يک فرصت کوچک ساعتي پيش شوهر برود، و از اين بالاتر، اگر براي کاري مثل آتش کردن منقل برنجي يا انداختن رختخواب در لحظهاي که خود مرد نيز بود باطاق بزرگ ميرفت درنگ جايز نميشمرد، چگونه ممکن بود چنان جسارت و بي شرمي را از جانب مهمان زن باور کرد؟ از طرف ديگر سيد ميران شوهر او آيا ممکن بود در آن سن و سال و بعد از آن همه ادعاي دينداري و نماز و روزه به فکر يک چنين هـ ـوس رسواکننده و زشتي افتاده باشد؟ نه نه اين به طور مسلم غير ممکن بود. آهو ناگهان با آن تيغ از غلاف بيرون آمده تصميمي که همه پرده ها را ميدرد و اسرار را بيرون ميريزد به طرف پنجره شتافت تا هما را صدا بزند و از او بپرسد: اين آن گيره ي زلفي نيست که گم شده بود و عقبش مي گشتي؟ و آن وقت ببيند زن چه جوابي دارد بدهد اما هما در آن موقع به اطاق رفته بود آهو يک لحظه با اندرون شعله ور لب درگاهي منتظر ماند از تصميم شتلبزده ي خود پشيمان گرديد گيره ي زلف را در جيب گذاشت و به سر کار خود برگشت جاي چنان سوالي آن موقع نبود از طرف ديگر اصلا يک وقت ممکن بود اين اسباب کوچک ....... هما نباشد در چند روزي که اين زن به خانهي آن ها آمده بود تا آنجا که آهو ميدانست فقط يک بار پيش آمده بود که پايش به اطاق بزرگ بخوردو آن هم روزي بود که هنوز چارقد به سر مي بست قبل از آن در ايام پبش از ماه روزه خانواده ي آذرنوش رييس کميسيون نرخ غله در يک بعد از ظهر دو ساعتي آنجا به مهماني آمده بودند به نظر خيلي بعيد مي آمد که گيره ي زلف مال زن يا يکي از دو دختر او بوده باشد بعدا نيز در اواسط ماه مبارکک دوست معتبر و بسيار محترم شوهرش حاج لطيف تهراني که با مادر و نوکر خود عازم کربلا بودند در توقف کرمانشاه به پاس خاطر سيد ميراندو شب آنجا بودند که در اطاق بزرگ خوابيدند اما زن گيس سفيد چادر دولاغي که وضويش را در اطاق مي گرفت و حتي از پسرش رو ميپوشاند کجا گيره ي طلايي زلف کجا؟ به علاوه از آن تاريخ تاکنون اين دهمين باري بودکه او اطاق را جارو مي زد نه گيره پيدا شده غير از هما مال کسي ديگر نمي توانست بوده باشد در اين حقيقت جاي هيچگونه شکي نبود. وقتي که آهو در و پنجره ي اطاق را بست و به حياط آمد هما نيز به حياط آمده بود مهدي را بغـ ـل گرفته کنار ديوار در آتفتاب خوشرنگ و چسبنده ي روز ايستاده با دختر صفيه بانو وراجي مي کرد آهو هم ان ها رفت زن جوان و هـ ـوس انگيز را که چادر تا برآمدگي پايين تنه اش پايين افتاده بود و با حرکتي جلف و شهـ ـوت انگيز روي پاشنه ي پا نوسان مي کرد با دقتي خاص و پرکينه از پشت سر برانداز کرد مي خواست بداند آيا في الحقيقه چنان بيشرمي و جسارت کم نظيري از عهده ي ان هيکل که در اين لحظه به طرز عجيب و چندش اوري در نظرش مرموز و مکار مياکمد ساخته بود گيره ي ديگري که زن به دسته اي از موهاي روي گوشش زده بود و در نور آفتاب مي درخشيد عين همان بود که او پيدا کرده بود با اين که دل آهو از اين مشاهده بهم برامد سعي کرد خونسرد بماند و ببيند که چه پيش مي آيد اگر او مي خواست خشتک اين گيسو بريده را آنطور که دلش مي خواست به سر چوب کند هميشه براي اين کار وقت داشت. اين قضيه سبب شد که بعد از آن خواه ناخواه با بدگماني بيشتري مراقب رفتار و کردار هما و همچنين حرکات و سکنات شوهر در خانه باشد پسر تا پاي داستان زن و نحوه ي آشناييش با سيد آنچنان که خود مرد براي او تعريف کرده بود مشکوک شده بود آرامش و سنگيني محجوبانه اي را که در حضور شوهر از هما ميديد ظاهري ميدانست و حمل به توداري و مکرو فريبش ممي کرد زيرا در همان حال با کمال تاسف و تلخکامي حرکات و هيجانات آشکارا قابل دقتي که از سيد ميران به چشمش مي خورد نمي توانست برايش ناراحت کنندهخ نباشد. مرد مومن او که روزها هميشه صبح از خانه بيرون مي رفت و ظهر يا بعضا عصر تنگ غروب باز ميگشت اينک از هنگامي که هما آمده بود روزانه دو سه بار بي جهت به خانه سر ميزد غلتک زدن پشت بام در حالي که باراني هم نيامده بود و فقط به اين بهانه که رگه ابري روي هوا سرگردان بود و احتمال بارش ميرفت بيل زدن باغچه و هرس درخت بيد ميان حياط يا حتي پاک کردن ونديک(شيشه در درلفظ محلي) اينها شمه اي از کارهاليي بود که مرد خدا براي خود ميتراشيد تا عذري براي درخانه8 ماندنش باشد. در اطاق وقتي همه نشسته بودند شب يا روز و از جمع خانوادگي فقط يکي يعني هما کم بود سيد ميران فورا يکي از بچهخ ها را دنبالش ميفرستالد و مثلا اين طور بهانه مي کرد:خوب نيست تنها باشد ممکن است احساس غريبي کند ممکن است توي فکر فرو برود يا اينکه گمان ببرد از او خسته شده ايم. به همان نسبت که از نبودن زن در اطاق ناراحت و بيدل و دماغ مينمود از بودنش عالم آشکار سرحال ميامد ميگفت و مي خنديد و شوخي مي کرد ساعتها پاي کرسي لم ميداد و دل نميکند برخيزد و پي کارو بار خود از خانه بيرون برود انگاري اصلا کاري نداشت اين بي ارادگي او آهو را نيز از کارو زندگي باز مي کرد چه بسا که دست نماز گرفته بود نمازش مي ماند به عزم رفتن لباسش را پوشيده بود لنگ مي کرد پشيمان ميشد و ميگرفت و مي نشست قوطي سيـ ـگارش را دوباره از جيب بيرون مي آورد و روي کرسي مي گذاشت صحبتي را آغاز مي کرد و آنقدر طولش مي داد که آهو به سر حد کلافه شدن حوصله اش سر ميرفت اما ابدا به روي خود نمي آورد. برخلاف هميشه که هرگز درباره يشام و نهار دستوري نمي داد چيزي نمي پرسيد و خوب يا بد هر چه جلويش مي گذاشتند ميخورد اين روزها صبح به صبح که مي خواست از خانه بيرون برود پول بيشتري جا مي گذاشت و توصيه مي کرد که غذاي بهتري پخته شود غذاي حاضري تقريبا متوقف شده بود هميشه به صرافت بود که سفره تا آنجا که ممکن است رنگين باشد ميگفتد سبزي خوردن زينت سفره است ترشي اشتها مي آورد مربا هم که در خانهاست و پول نمي خواهد بچه ها که نيز فرصت را غنيمت شمرده بودند ماشاءالله مهلت نمي دادند ظرف مربايي که لب به لب سر سفره مي آمد چه بسا که مي بايد دوباره برگردد و پر شود اگر آهو گاهي در اين موارد به علت کار زياد بي توجهي يا از روي عمد دستوري را مهمل مي گذاشت اوقات مرد تلخ مي گرديد يک روز با اين که صبح وقت بيرون رفتن از خانه خودش دستور پختني داده بود هنگام ظهر که بر ميگشت پشت سرش شاگرد کبابي عين علي با سيني کباب و نعنا روي دستش وارد حياط شد آهو نمي دانست اين اسرافها و خاصه خرجيها براي چيست؟ از عصبانيت و لجي که داشت نصف کاب را ميان بچه هاي خورشيد و نقره قسمت کرد که يکي همه را خودش خورد و ديگري برد و سهمي هم به خواهرش داد هنگامي که سفره را چيدند تصادفا مهمان محترمي بر آن ها وارد شد که در آن خانه جايش هميشه بر سر چشم بود و اين رضاخان آسيابان جوانمرد آزاده و در خانه بازي بود که به تازگي بار دگان آن ها را مي برد هما فورا به اطاق خود رفت و سيد ميران در حالي که تا ايوان به استقبال مهمان مي رفت با حظ و سرور حقيقي گفت: بيا آهو ميگويي چرا کباب گرفتم آخر به دل من برات شده ببود که امروز مهمان خواهم داشت. از کباب خريده شده فقط دو سيخ سالم مانده بود که البته نمي شد آن را جلوي مهمان بگذارند و خودشان و بچه ها تماشا کنند ييا برعکس آهو به جلال پسر نقره پول داد تا هر چه زودتر برود و يک سيني ديگر کباب از بازار بياورد رضاخان آسيابان پسر همان پيرزن زنده دل و سخاوتمندي بود که براي شادي دل دستان تقويم را ورق مي زد تا عيدي بجويد و عيشي برپا کند خود شيرين جان خانم هر وقت از اين راستا مي گذشت و براي احوال پرسي سري به خانه ي ان ها مي زد کسي بود که همه ي اهل خانه در پذيراييش به جنب و جوش مي افتادند اگر توانگري در بخشايش مال و شاد کردن بي مزد ديگران است او و پسر چهل ساله ي بلند و بالا و زن مرده اش از آن کساني به شمار مي رفت که سر توانگرترين مردان روزگار را پيش خود خم مي کردند. باري زن خانه دار در طي چندين سال زندگي شوهر داري از اين نکته ناآگاه نبود که چهره ي مردش هر موقع مهماني از در خانه وارد مي شد اصولا بازتر از معمول بود. سيد ميران ذاتا مردي خوش معاشرت و مهماندوست بود روزها در قهوه خانه ها در برخوردهاي جمعي که خرجي پيش مي آمد اولين کسي بود که دستش به جيبش مي رفت اما از اين مهمان دندان طلاي خوش گل و گوش و مرموز چنان که پيدا بود شادي ديگري در خود احساس مي کرد برنامه ي زندگي خانواده براي خاطر يک نفر که هيچ ## نمي دانست اصل و نسبش چيست از کدام سوراخ در آمده و چه نقشه اي در سر دارد به کلي رنگ ديگري يافته بود صبح ها اگر صداي شير فروش از در خانه به گوش مي رسيد قطعي بود که شير خريده مي شد اگر خريده نمي شد کفر خدا بود در طي مدت دو هفته چهار بار صبحانه حليم و روغن خورده بودند شبها به محضي که مي رسيد لباسش را در مي اورد و با عشق و شور جوانان نو خانمان و نديد بديد چراغ زنبوري را که همان تازگي ها خريده بود مي اورد و روشن مي کرد.بچه ها به وجد مي امدند اتاق و حتي قسمتي از حياط بزرگ غرق در نور و سايه روشن ها مي شد .قصه گويي و شب چره برنامه شبانه اي شده بود که هرگز فوت نمي شد.و با اين وسائل حتي المقدور کاري مي کرد که لحضات بيداري طول بکشد بچه ها به بهانه کاغذ و قلم چ÷ و راست از او ÷ول مي گرفتند و تلف مي کردند.نه حسابي در کار بود و نه توجه داشت که در روز چقدر به انها داداه است.بي انکه کسي چيزي به او گفته باشد يک شب سر سفره عنوان کرد که براي بهرام دوچرخه اي خواهد خريد تا بازي و سواري کند و بعدهم که بزرگتر شد يک موتور سيکلت.خوشبختانه کار او در اين روزها بيش از هر زمان ديگر سکه بود.پيمان نامه قشن را به دلخواه خود حک و اصلاح کرده بود .روابط صنف و شهرداري عالي بود.در همان شبي که صحبت خريد دوچرخه براي بهرام به ميان آمد هما پيشنهاد کرد براي بچه ها در صندوق پس انداز ملي حساب باز کنند.اين فکر براي خانواده صد در صد نو و پسنديده بود .باز هم هما پيشنهاد داد به جاي بابا به پدرشان آقا بگويند اين هم فکر بدي نبود.زيرا همچنان که در باطن امر بين باباي جلال و جواد و باباي بهرام فرق بود و در ظاهر نيز مي بايد فرق باشد.ديگر از پيشنهادات پسنديده اي که او کرد و آهو بدش نيامد اين بود که چرا بگذارند بچه هايشان در خانه کردي حرف بزنند که پيش دو نفر فارس زبان نتوانند به لهجه درستي مطلبي را ادا کنند.او به بچه ها هريک لقب خويشاوندي داده بود که فقط خود صدايشان مي کرد.بهرام را شاه بهرام و بيژن را بيژن خان مي گفت.و نه تنها اين خانواده بلکه بطور کلي يک به يک افراد موجود در خانه را سعي داشت با رفتار محبت آميز و مودب به سوي خود جلب کند.در اين روزها رفتار سيد ميران با اهو اگر چه محترمانه و حتي بيشتر از حد معمول نزاکت آميز بود اما زن حساس در زير اين پوشش سردي و سر سنگيني خاصي را احساس مي کرد که پيشتر از ان مرد بي سابقه بود شوهرش بگويي و نگويي عوض شده بود و زن خانه دار همه اينها را از چشم مهمان ناخوانده اي که مثل پودنه در لانه مار پيش روي او سبز شده بود از چشم ديگري نمي ديد.به قول صفيه بانو اين نادختري تازه پيدا شده سيد ميران آب زيرکاه تر از ان بود که کسي بتواند دستش را بخواند.نه اينکه بگويد همه تقصيرها زير سر اوست رفتار هما در ساعاتي که سد ميران در خانه بود تا آنجا که اهو مي ديد و ساير همسايه ها هم تصديق داشتند سنگين و رنگين و کاملا عاقلانه بود.او براي ساير مردهاي خانه گل محمد،و آقا جان و حتي پسر صفيه بانو که جوان آراسته امروزي بود اهميت قائل نمي شد .جلوي باربران آسياب که عصر به عصر براي بردن گندم به خانه مي امدند سر برهـ ـنه و آزاد مي گشت اما صداي پاي سيد ميران را که مي شنيد به شتاب دنبال چادر مي دويد و اگر دستش نمي رسيد با دستپاچگي سد راهش مي شد چادر اولين زني که به خود نزديکتر مي ديد مي قاپيد و به سر مي انداخت يا با او شريک مي شد يکي دوبار پيش آمده بود که مرد به هنگام رفتن به اتاق بزرگ براي گزاردن نماز يا کارهاي ديگر دم در آبدار خانه ايستاده و با او سر صحبتي باز کرده بود اما زن زيرک هرگاه به بهانه اي يکي از بچه ها ،کلارا يا اگر نبود بيژن را پيش خود صدا زده بود.ايوان اتاق بزرگ که در منتها اليه ضلع شرقي خانه واقع شده بود چنان از تمام حياط دور افتاده بود و بر کنار بود که گويي جز آن نبود.با اين وصف در يکي از توقفهاي بي مورد سيدميران جلو اتاق هما،آهو توانسته بود به هواي بر داشتن خاک از باغچه براي ساييدن ظروف چرب زاغ سياه آنها را چوب بزند.مرد براي دک کردن بيژن پولي به او داد تا برود از بقالي برايش کبريت بخرد .هما تقريبا با دستپاچگي بچه را نگه داشت و در حالي که از اتاق بيرون مي آمد گفت: لازم نيبست بچه را بيرون بفرستي من براي تو کبريت مي اورم آهو براي اينکه سوظني را به خود جلب نکرده باشد فورا به آشپزخانه رفت.وقتي هما کبريت را از او گرفت و به مرد داد و باز به حياط برگشت.چهره اش گل گل و ارغواني بود.براي آنکه حرفي زده باشد گفت: ـ از يک روغن و آرد و مخافات ديگر که بگذريم شما باقي احتياجات را خرد خرد از بازار مي خريد و اين به نظر من وقتي آدم وسيله اش را دارد با اصول خانه داري که بر پايه صرفه جويي است جور در نمي ايد.نفت،برنج زردچوبه و حتي کبريت را بايد يکجا خريد من لاف نمي زنم تا وقتي که شوهر داشتم يک ملکه زنداني بودم و هرگز نتوانستم چنين برنامه اي را اجرا کنم اما به قول معروف اگر نخورده ايم نان گندم ديده ايم دست مردم.به آقاي بيژن خان گفته ام امروز بعدازظهر پول جابگذارد تا من و تو با هم برويم و هرچه لازم است يکجا از بازار خريد کنيم آهو با اينکه در انديشه فرو رفته بود مانند ساير پيشنهادات بکر هما از اين فکر هم بدش نيامد صفيه بانو در همين موقع در آشپزخانه ايستاده بود اخمهايش را درهم کرد.سيد ميران که ميخواست از خانه بيرون برود خود را به جمع زنانه آنها افزود و ضمن تکرار پر سر و صداي هما با خوشحالي زايد الوصفي رويش را به طرف زن جوان کرد و گفت: ـ پس گفتي در آن صورت هميشه کبريت و سيـ ـگار و کاغذ من مفت خواهد بود؟چه بهتر از اين بفرماييد.اين هم ده تومان پانزده تومان بيست تومان با هم برويد و هرچه را که لازم داريد بخريد اما ضمنا اين را هم بدانيد که بعد از اين هم يک دشمن زياد کرده ايم اگر گفتيد کي؟ صفيه بانو جواب داد: ـ کل کمـ ـر بقال هما افزود: ـ او دوست پولهاي ما بود نه خود ما کسي که دوستيش مضرر ادم باشد چه بهتر که دشمن باشد هيجانات سيد ميران با اين حرکاتي که از خود نشان ميداد ديگر کاملا آشمارا بود.و به اين ترتيب آهو چگونه مي توانست از وجود زن بيگانه در خانه و زير دماغ خود ناراحت نباشد.به خصوص هشدارهايي که صفيه بانو به او ميداد بيشتر اسباب خيالش را فراهم مي کرد اين پيرزن دانا دل و تجربه ديده با دخترش حاجيه با آهو نزديکتر از خواهر بودند.با اين وجود زن خويشتن دار و شوهر دوست هرگز به خود اجازه نمي داد که با گشودن سفره دل و بيان مطالبي که به ديگران ربطي ندارد شوهرش را کتف کند.اما تا آخر کي؟از قضيه گيره زلف نيز که مي گذشت حرکات شوهرش که خبر از عشقي ميداد در زمينه جواني و فريبندگي هما در دل او عقده اي پديد آورده بود که روز به روز بزرگتر ميشد.همه  قبول داشت که هما خوشکل بود.اما نه آنقدر که بي عيب باشد.لب بالايش کوتاه و و پس گردنش زشت بود.بيني اش کمي پهن و از نيم رخ کم عرض بود.ليکن از شادابي و لطافت خارج توصيفي برخودار بود که بيننده را خواه ناخواه به تحسين مي اورد.خود حاجيه که اين حرف را ميزد اغلب مي رفت پهلويش مي نشست و چشم از چشمانش نميبريد.تقريبا تمام همسايه هاي بزرگ و کوچک خانه بي انکه خود بدانند به همين درد مبتلا شده بودند. يک روز سيد ميران سر جاي هميشگي خود طرف بالا و هما مقابل او طرف پايين کرسي نشسته بودند.نهار و چاي را خورده بودند بچه ها به مدرسه رفته بودند اهو درحالي که براي کاري مي رفت از در اتاق خارج شود برگشت تا سماور سرد را نيز از روي کرسي با خود ببرد.او اين وظيفه را به عهده هما گذاره بود تا انجام دهد اما زن همچنان آسوده و بي خيال پاي کرسي نشسته بود به حرفهاي سيد ميران گوش ميداد.گويي خلاف ادب مي دانست پيش از پايان صحبت وي از جاي خود برخيزد.برگشتن آهو از دم در تا حدي ناگهاني و به شتاب بود و مثل اينکه چشم تيز بينش اشتباه نکرده شوهرش از طرف چپ کرسي دستش را دراز کرده بود احساس پشيماني کرد.همايي که آنقدر با او خوب و مهربان بود همايي که شبها او را تنگ دل خود مي خوابانيد و قصه ماه پيشاني و حيدر بيگ را برايش مي گفت،سرش را شانه ميزد و جورابش را با دستهاي سفيد و دوست داشتني به پايش مي کرد ،دستش را مي گرفت و روي بام بزرگ خانه به تماشا مي برد و مي گرداند .او مادرش را دوست داشت در اين حقيقت حرفي نبود اما زن خوبروي و خوش خلق تازه آمده در دل او نيز جايي باز کرده بود از وقتي او آمده بود خانه انها صفا و جلاي ديگري يافته بود پدرش اغلب در خانه مي ماند يا مي رفت و زود باز مي گشت و وقتش را به شوخي و صحبت يا احيانا بازي با آنها ميگذراند.وجود هما سعادتي را از آنها سلب نکرده بود کسي که محبت و دوستي از نگاه و خنده و نشستن و برخاستنش مي باريد چگونه ممکن بود حامل بدي باشد؟و آيا همين خوبي هاي او نبود که او را مورد غضب و حسادت مادر ش مي کرد بيژن که در قلمرو بازي و ارزشهاي بچگانه سرعت انتقالي نسبتا تيز داشت در مورد مسائل بين بزرگترها و زندگي خارج از عالم کوکي اصولا انديشه اي نداشت با اين وصف از قبل اي را مي دانست که پدرش از هما بدش نمي ايد بعلاوه به طور دور و ناروشني وجود يک رابطه غير عادي ميان ان دو را حدش زده بود. و اما مادرش آهو حقيقتا در وضع دشواري گير کرده بود اقرار ساده کودک که هيچ منظوري نداشت و غير از راست چيزي نگفته بود او را گيج کرده بود فکر تکان خورده اش مثل مرغي که تازه گرفتار قفس شده است دايما از قطبي به قطب ديگر مي پريد در کار خود فرو مانده بود که با اين مهمان دو رو و دو زبان چه بايدش کرد يک دل مي گفت آشکارا به او سردي نشان دهد تا بفهمد به هر ترتيب هست بايد زحمت را کم کند.آخر نان و نمک چشم هر چه زن بي ملاحظه است بگيرد،او نمي دانست که عشوه و دلفريبي را جايي بايد بکند که فايده اي برايش داشته باشد ؟از يک مرد زن و بچه دار که جاي ÷درش را داشت و محض رضتي خدا برش داشته بخانه اش آورده براي او چه در ميماسيد؟ نارحتي آن روز آهو حتي بيش از روز ي بود که در اتاق بزرگ گيره زلف ا پيدا کرد. هر چند گاهي به خود تلقين مي کرد که خيالات بَرَش داشته و مي کوشيد به اين وسيله بدگماني را از خود دور سازد، دلش آسوده نمي شد. نمي توانست وجود هما را در زير سقف خانه ي خود تحمل کند. اين زن همين طور ساده به آنجا نيامده بود که ساده برود. او که در ابتدا به عنوان يک مهمان سه روزه به آنجا قدم نهاده بود بيست روز مي گذشت و تازه جا خوش کرده بود. کفش هايش را هم نمي پوشيد تا آهو بردارد قدري نمک در آن بريزد و در حياط را پشت سرش کلون کند. سيد ميران حقه باز هم که معلوم نبود و نميگفت که براي اين زن چه نقشه اي در سر داشت. آهو همان روز گفت و گوي با بيژن ، براي آنکه فکر شوهرش را بخواند و هم چنين به رسم اعتراض به او گفت: - پس چرا کسان اين زن نمي آيند از او احوالي بگيرند؟ مهماني يک روز دو روز سه روز گفته اند. ما که ضامن کار و سرنوشت مردم نيستيم. سيد ميران شانه ها را بالا انداخت : - من چه ميدانم. شايد اصلا ترک او را کرده باشند. شايد اصلا  و کاري که از آنان صحبت مي کند افسانه اي بيش نباشد. - منظورش از دروغ چيست؟ بالاخره آخِرِش چي؟ سيد ميران ساکت ماند. او ظاهرا خود را نسبت به رفتن يا نرفتن هما خونسرد و بي تفاوت نشان مي داد. اما همين سکوتش از نظر آهو موضوعي قابل انديشه بود.روزي که آهو براي آوردن بچه هاي هما به خانه ي شوهر سابقش رفت انگيزه اش ديگر نه غمخواري خواهرانه - چيزي که اول نسبت به هما داشت- و نه ايفاي قولي بود که به او داده بود؛ نيت و تصميم اصلي اش اين بود که از کسان او سراغي بگيرد و بر آنها به هر وسيله اي که شده پيغامي روانه کند. غير از اين، موضوع ديگري که فکرش را بخد مشغول داشته بود معماي طلاق زن و برخوردش با سيد ميران بود که مي خواست با اين سر و گوش آب دادن از آن پرده بردارد، چيز کي دستگيرش شود، و رد هر صورت وسيله اي بجويد وشرش را از سر خود باز کند. پيش از آن يکبار به نشاني که از هما گرفته بود تا محله ي فيض آباد رفته بود. اما نه تنها خانه را نيافته بلکه در حالي که باران نيز به شدت مي آمد در کوچه پس کوچه هاي محله ناشناس و دور مدتي سرگردان شده بود. بالاخره بي آن که از جست و جوي خود نتيجه اي گرفته باشد خسته و خيس آب به خانه بازگشته بود. آن طور که از قيافه ي هما خوانده ميشد دلش چندان راضي با اين کار نبود. مي گفت خواهر شوهرش بچه ها را نخواهد داد؛ بعلاوه قبل از اين که شوهر بکند مايل نيست کسي بداند که او کجت زندگي مي کند. اين هم از آن حرف ها بود! با اين که هميشه عکس بچه هايش را در چاک سيـ ـنه روي قلبش نهاده بود و گاه و بيگاه پنهاني به آن نگاه مي کرد، اشک مي ريخت و آه مي کشيد، همان روز اول نشاني را با اکره به او داد و آن هم طوري نداد که سر راست باشد و زن آبرودار در محله ناشناس دو ساعت زير باران سرگردان نشود؛ اين موضوع بيشتر آهو را بر مي انگيخت. تا يکروز که مهدي را بعلت يک سرماخوردگي توام با اسهال به محکمه ي حکيم نصير برده بود. در راه برگشتن که عبورش از فيض آباد بود حوصله کرد و دوباره سراغ خانه را گرفت . اتفاقا اين بار به قدري زود به نتيجه رسيد و آن را يافت که به شک افتاد نکند به او دروغ گفته باشند. در کمـ ـرکش يکي از کوچه هاي پر پيچ و خم داري بود که دفعه ي پيش تا سر آن آمده بود اما به گمان آن که اشتباه کرده است يا به علت رگبار شديد حوصله نکرده بود بيشتر پيش برود و جويا شود. در خانه را که زد خواهر شوهر هما پشت در آمد. آهو از روي نشاني هائي که در دست داشت فورا او را شناخت. زن جا افتاده ي چاق و گنده اي بود که صورتش مثل خمير ور آمده پف کرده و پر چين و چروک بود. ظاهرش کج خلق ، شکاک و ناآرام بود؛ درست مثل اين که همان لحظه يا پيش از آن با کسي دعوا کرده باشد. وقتي فهميد زن بچه ي ببفلي که چکش در خانه آنها را به صدا در آورده است از پيش هما مي آيد بي آنکه يکه اي بخرد يا کوچکترين تعجبي بنمايد با لبخندي شوم چند لحظه اي بالا و پايين او را برانداز کرد و سپس در حالي که با يک انديشه يا کينه دروني آه فرو خورده ي خود را رها مي کرد دست ها را بهم سود. آهو از نگاه خالي از عاطفه و حرکات عجيبش آن قدر وحشت کرد که از همانجا مي خواست برگردد. 
ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar