نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت پانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت پانزدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل اگر هما به علت غريب بودن يا ناراحتي هاي روحي ديگر چنانکه بايد و شايد هنوز نتوانسته بود با خانم ميزبانش گرم بگيرد دليل نبود که آهو نسبت به وي سردي نشان دهد. او به تبعيت از خصلت نيک شوهرش اصولا زني نبود که از مهمان روي گردان باشد، به خصوص مهمان افتاده حال و خواري کشيده اي چون هما که همان روز پس از بيرون رفتن سيد ميران جروب را از دست ميزبان گرفت و نه تنها اطاق و ايوان بلکه نصف حياط بزرگ را تا آنجا که زمين خشک بود روفت. قصه ي او تا آن حدود که شب خودش تعريف کرده بود بر سر زبان اهل خانه افتاده بود. با اين وصف خورشيد خانم و نقره گمان کردند سيد ميران براي زنش کلفت آورده است. زيرا زن به تمام معني خانمي که چه از لحاظ زندگي مادي و چه از لحاظ خلق و خو و سلوک با ديگران همه چيزش تمام بود، با ان کار زيادي که از هر سو محاصره اش کرده بود حقا کلفتي لازم داشت. از مرد بلند نظري و با گذشتي چون شوهر او عملي کردن چنين تصميمي هرگز غريب نمي نمود. اين مرد تا آنجا که همسايگان خانه به احوالش اشنائي داشتند آدم ملاحظه کار و شريفي بود؛ از تن نظري هاي بعضي صاحبخانه ها که با بهانه جوئيها، ايراد گيري ها و ايجاد محدوديت دست و پاي مـ ـستاجر بيچاره را در پوست گردو مي گذارند فرسنگ ها به دور بود. همسايه را نه به خاطر کرايه اي که مي داد بلکه از اين لحاظ که انسان بود و به مکاني احتياج داشت مي پذيرفت. چه در روزهاي معمولي و چه در لحظات استثنائي که بهمني از کار و زحمت بر سر زنش آهو فرود مي آمد هرگز ديده نشده بود که خود او من باب مثال فوتي در سماور بکند. به اين نوع کارهاي خانه، اگر از يک شکستن قند و هيزم بگذريم، ابدا عادت نکرده بود، سهل است آن را براي خود عار مي دانست. دليل اين مسئله را شايد مي بايد در غرور مردي يا بزرگ منشي او جستجو کرد، و شايد هم در اين که مي ديد هميشه بودند زنان حاضر به خدمت و فداکاري که با طيب خاطر و حتي قبول منت دست زير بار زنش بگيرند. و در هر صورت قدر مسلم اين بود که سيد ميران از آن نوع مردان خودخواهي نبود که در منتهاي ناز و نعمت و فراخي روزي از روي تعمد باطن آسايش را بخورد و رنج و محنت را به زن اختصاص بدهد. باري، آهو خانم به لبه ي سنگ خاراي ايوان تکيه داده از شرم خيس آب و عرق شده بود. دو سه بار پيش رفت تا جاروب را از دست مهمان بگيرد؛ اين کار کار خوبي نبود. اما چه مي توانست بکند، زن هر بار بيشتر پيله مي کرد و از صاحبخانه التماس داشت که برود و براي خودش در اطاق راحت بگيرد بنشيند. آيا به اين وسيله مي خواست خود را از زير بار منت و شرم خلاص کند؟ آهو که در يک شب براي او کاري نکرده بود و اسب و شتري نکشته بود که شرمنده ي مهمان داريش شده باشد. آيا مي خواست خود را در دل او جا بکند؟ کوچکي مي کرد تا بزرگ شود؟ يا اينکه با پرداختن به کار خانه وسيله اي مي جست تا خود را از غم بي تکليفي و سرگرداني برهاند؟ آن زمان هنوز جنس هي نايلوني در زندگي مردم رخنه نکرده بود؛ مهمان بي تکلف آهو دشکچه بيژن را که هر شب اسباب زحمت مادر را فراهم مي کرد بي توجه به نگاه هاي کنجکاو همسايه هاي، که هنوز هيچ يک را به درستي نمي شناخت، آب کشيد و به کمک صاحبخانه آفتاب انداخت. در آتش کردن کرسي و ضبط و ربط خانه و ساير کارهاي خرد و درشت، چنان سبک پائي و رغبتي از خود به ظهور رساند که آهو خواه ناخواه نسبت به وي احساس علاقه کرد. احساس حقيقي و لذت بخش خانم بودن يکبار ديگر به وي سلام داد. زيرا او نيز همين فکر را کرد که شايد في الواقع شوهرش در خصوص کار خانه به هما اشاره اي کرده است. در جنب و جوش و نشست و برخاست بيوه ي جوان براي کار نوعي نکرده کاري دختران تازه عروس ديده مي شد که فقط و فقط از ناآشنائي بو به محيط خانه سرچشمه مي گرفت. زني که مي گفت خانه ي شوهر سايق براي او زندان با اعمال شاقه بوده است طبعا مي بايد هم از هر لحاظ حاضر به خدمت و کارکشته باشد. به طوري که بعدها آهو از زبان خواهر شوهرش شنيد هما از نظر اداره ي خانه و کارهاي سبک و سنگين به هيچ روي قابل ايراد نبود. باري، يگانگي و جوشش بيوه ي جوان در کمک به آهو در ميان همسايه ها نوعي ناراحتي که بيشتر رنگ دلواپسي داشت به وجود آورد. اين ها کساني بودند که در کارهاي هميشگي يا اتفاقي به زن صاحبخانه ياري مي کردند و از اين راه خود را مورد لطف و عنايت وي قرار مي دادند. در کوبيدن گوشت يا نمک در هاون سنگي ميان حياط، دستاس کردن گندم براي بلغور زمـ ـستان، بريدن رشته يا گرفتن آبغوره که در فصل پائيز انجام مي شد؛ پخت و پز روزانه و بچه داري، دستياران ثابت و موثري بودند که آهو هرگز خود را از آنان بي نياز نمي دانست. دلواپسي اين کسان نه به جهت آن بود که زن صاحبخانه از آن پس با داشتن يک کلفت زبر و زرنگ ديگر احتياجي به دست غير نداشت؛ گدا را چه يک نان بدهي چه يک نان بگيري توفير نمي کند؛ تجربه ي زندگي همان دلهره ي غريزي را که در دل آهو جوجه خوابانده بود به طرز روشن تر و گوياتري به آنان سرايت مي داد. در حق شناسي و محبت متقابل سيد ميران نسبت به آهو خانم البته هيچ گونه شکي نمي شد کرد، اما مهمان لطيف جنس و سمنبري که آواز کوچه براي زنش پيدا کرده و به خانه آورده بود اگر به عنوان کلفت در آنجا پاگير مي شد براي آهو همان خطري را داشت که وجود آتش در کنار خرمن خشک گندم يا کشتزار پنبه. افسانه ي زن در مسجدي به زودي پا در آورد و از خانه بيرون رفت. همسايه هاي کوچه به بهانه ي بردن آب، پرسيدن عدس و نخود اش و يا به قول زنجاني ها اينکه ببينند گربه نردبان آنها را به اين خانه نيآورده است، به نوبت آنجا سر و گوشي اب مي دادند و همجنس بي پناه خود را تماشا مي کردند. بيشتر مي خواستند ببينند او را مي شناسند يا نه. البته او آدم آبي يا موجود زن-ماهي نبود که به جاي دو پا بالک ها و دم داشته باشد؛ همين قدر که غير از خانه ي خدا در شهر بزرگ پناهي نداشت براي آنان موضوعي قابل توجه بود. هما پيراهن کشباف و کفش هاي گيلاسي را کنار گذشاته بود. چارقد سفيدي را که آهو خانم به او داده بود به سر بسته و از زير گلو سنجاق زده بود تا در خانه ي همسايه داري و پر رفت و آمد " رعايت بعضي چيزها" را کرده باشد. هنگامي که کاري نداشت مي رفت در پائين کرسي مي نشست و خود را با بيژن سرگرم مي کرد. مي گفت دوقلوهاي چهارساله ي او، همايون و کتايون، شباهت نزديکي به اين بچه دارند. همسايه هاي داخلي خانه همان روز کم و بيش با او اشنا شدند؛ اما چون احساس کردند که زن جوان از سوال و جواب درباره ي زندگي با شوهر گذشته اش ناراحت مي شود از اين حيث دست به دلش نمي گذاردند. با اين وجود پشت سر او هرچه مي خواستند مي گفتند. اولين صفحه را در غيبت او خورشيد خانم زن اقا جان گذاشت که گفت: -لابد پيشنماز مسجد چشمش به گيسوان بريده و گردن برهـ ـنه ي او افتاده بوده که گفت است ماندنش را در مسجد صلاح نمي داند. صفيه بانو مادر حاجيه خانم که پيرزن سفيدموي شوخ و شنگ و سرخوشي بود جا به جا افزود. -من که اين پيشنماز را نديده و نمي دانم کيست. هر که هست بدون شک از ريش هاي بلندي برخوردار نبوده است تا بتواند مرواريد وار گردن برهـ ـنه ي اين فرشته ي خدا فرستاده را بپوشاند. دخترش حاجيه گفت: -بر آهو خانم لازم است اين موضوع را برود به شيرين جان خانم مادر جواهر بگويد تا از آن يک تئاتر حسابي براي تفريح مهمانانش در روز موعود بيرون بياورد. فکرش را بکن، فرشته اي از هول شيطان خودش را پشت منبر انداخته است و آقا لاحول گويان مي خواهد او رتا از مسجد بيرون کند. هنگامي که عصر فردا رسيد هما از خانه بيرون رفت و پس از ساعتي با يک حمال اثاث مختصر خود را آورد. خورشيد خانم بريا کمک به او به اطاق کوچک رفت. اثاث او عبارت بود از همان صندوق کوچک که سيد ميران برايش خريده بود به اضافه ي مقداري خرت و پرت بي اهميت زنانه و اسباب حمـ ـام. طولي نکشيد که خود سيد نيز به خانه آمد و طبق دستور او آهو دو تيکه از قالب هاي دم پائي اطاق نشيمن را که بود و نبودشان در وضع اطاق بي تفاوت بود جمع و در آبدارخانه پهن کرد. هنگام گستردن قالي ها شوهرش نيز حضور داشت که تکيه به چهار چوب در داده بود و تماشا مي کرد. آن روز بعد از ظهر نيز سيد ميران مانند روزي که گذشته بود به دکان نرفته بود تا بلکه بتواند در لحظه اي که با خود زن براي آوردن اثاثش به خانه حسين خان مي روند آخرين موضوعات حل نشده ي مابين را مورد گفتگو قرار بدهد. در اين گفتگو يک خوش اقبالي، يا شايد از جهتي بداقبالي سيدميران در اين بود که مرد مطرب همچنان بيمار و بي حال و حرکت افتاده بود. زنش از کينه اي که داشت اصلا نمي خواست در روي هما نگاه کند. علاو بر انکه قبلا تمام طلباي شوهرش بر عهدي هما را از سيد ميران وصول کرده بود ادعاي تازه ديگري را پيش مي کشيد و چنين گفت: -ايا وقتي که تو در خانه من مريض مي شدي من اينطور ازت پزيرايي کردم تو از شوهرم کردي؟لااقل مي خواستي بگذاري وقتي بروي که او حالش بهنر باشد ؟ اقاي بيست تومن ديگر هم بايد بدهي که براي اين خانوم زعفران خريدم دم کردم خورد. سيد ميران در چهره بزير افکنده زن جوان نگاه کرد . سخاوتمنديش اجازه نداد از وي تصديق بخواهد: اما نتوانست تعجب نکند زعفران دم کرده را براي سقط جنين مي خورند. باري. روز سوم پس از امدن هما بان خانه. همان خانه دوساعت به ظهر مانده سيد ميران از کوچه بازگشت. روز افتابي مطبوعي بود که هواي خوش از هر سوي اهنگ نشاط و جنب جوش ميپرا کند. چون روزهاي پيش ان باران زيادي باريده بود. مرد کت و پالتوي خود را بيرون اورد وبه پشت بام رفت . انجا ساعتي به کندن علفهاي خود رو وغلت زدن بام خود را مشغول کرد. ضمن کار خوشخلفانه با بيژن که همراهش رفته بود حرف ميزد و هر بار که بلب بام نزديک ميشد نظري به طرف اشپز خانه ميافکند. انجا هما دم دست اهو سرگرم گفت گو ودر عين حال کار پخت پز بود. ظاهرا چنين مي نمود که حواس زن جوان وزيرک جز به کار خود بهيچ چيزي نيست. سيد ميران مدتها بئد که به پشت بام نرفته بود. دوري زد و با نظري باريک بين کنگره ديوارها و ابريزي هاي حياط را نگاه کرد. خانه براي سال هاي ديگر احتياج به يک تعمير اساسي و بام اندود داشت. از سوي ديگر چشم انداز شهر از ان نقطه بلند بسس ديدني بود. خانه هاي بزرگ و کوچک با پشت بام هاي کوچک با پشت بام هاي کوتاه وسرسبز که اين طرف وان طرف سر تاسر دره وسيع و پست بلند را پر کرده بودند مثل منظره جنگل بيننده را سرگم مي داشت. از يک نقطه دور دست ناله چوبدست زناني که لب جوي پشم ميشستند به گوش ميرسيد.مردم در مهتابي خانه ها يا پشت بامها خود را آفتاب ميدادند.يکي قالي ميتکاند آن دگر رخت روي طناب ميانداخت.سومي پنجره زنگ خورده و باد کرده اتاقش را به روي افتاب گرم و هواي آزاد ميگشود.نواي خوش زندگي و نويد فرح بخش بهار از پاي يک علف کوچک گرفته تا دامنه کوههاي دور دست همه جا به گوش ميرسيد.وقتي که از بام به زير آمد چون کاري نداشت از روي وقت گذراني چند لحظه اي دم در آشپزخانه ايستاد و با آهو حرف زد.بالاخره جلسه صنفي که آنقدر به تاخير افتاده بود عصر همان روز تشکيل ميشد اتفاقا آهو نيز که از چند روز قبل همه چيزش آماده بود نگراني نداشت.هما هم بود ديگر چه بهتر.تنها دلخوري او که آن هم ايکاش در زندگي شوهر داري براي زن هميشه از اين نوع دلخوريها وجود داشته باشد اين بود که از لحظه ورود اولين مهمان تا خروج آخرين آنها که معلوم نبود چند ساعت طول ميکشيد نه تنها او بلکه تقريبا تمام زنهاي رو بگير خانه ميبايست از ترس نگاه بيگانه خود را در اتاقها زنداني کنند سيدميران در ساعاتي که از اين قبيل مهمانيها داشت بدش ميامد زنها با همان آزادي و کش و فش لحظات معمولي از اتاقها بيرون آيند و در حياط خانه بگردند.يا اصلا خود را به کسي نشان دهند.اينهم يکي از اخلاق مردانه او بود که اگرچه زنها را به سختي محدود ميکرد احترامش را در نظر همه ## بالا ميبرد.باري سيدميران دستورات تازه اي به خانم خود داد تا هما نيز در جريان کار بوده باشد.از نهار ظهر جويا شد.کمي نيز شوخي و خنده کرد و آنگاه مهدي کوچک را که در آشپزخانه ميان دست و پاي زنها ميلوليد و مانع کار آنان ميشد با خود به ايوان اتاق نشينمن برد و آنجا من باب سرگرمي خود و تفريح کودک او را به بازي گرفت.اما شش دانگ حواسش جاي ديگري بود.شوري که از دو هفته پيش و بخصوص آن شب فراموش نشدني در کانون دلش به پا شده بود پس از آوردن زن به خانه و گذشت چند شب دردناک و طولاني به نقطه اوج خود رسيده بود.اعصابش کشيده و حساس شده بود. هنگاميکه هما براي برداشتن چيزي از سر گنجه به اين اتاق آمد سيدميران نيز در حاليکه خم شده و با دو دست شانه هاي کودک دو سال و نيمه اش را گرفته بود و او را راه مي برد پشت سر زن داخل اتاق شد. بيژن در ايوان ماند. وبراي بازي با برادر ککوچکش و در حقيقت نشان دادن هنر خود به پدر لب و بيني اش را به شيشه در چشباند که از ان طرفله شده وسفيد به نظر مي امد. پدرش با لبخند او را تشويق کرد اما توجهش همه به هما بود . چشمهاي پهن ودورشت زن ظاهرا در اثر پوست کندن پياز اشک الود بود . سيد ميران دلش ميشنگيد . با اطمينان رام کننده ازمودهي که پس از اموزش هاي فراوان ويک سلسله ازمايش براي اولين بار مي خواهند بنداز گردن شير باغ وحش بردارد او را طرف صحبت قرار داد: -خوب پس نهار امروز قرمه سبزي است. واين طور که بر ميايد دست پخت خانم هما خانوم. . راستي به من نگفتي نام خانوادگي شما چيست؟ هما با سرافرازي محبوب وگريزان زنانه پاسخ داد: -کريم خان زند! پس ديگر نور علي نور. امروز دست پخت خانمي را خواهيم چشيد که از اولاد بزرگان است . از همين حالا دهان من اب افتاد است . کيست که اين غذا از گلويش پائين برود؟ کيست که به دلش بچسبد؟ -چرا اقاي سرابي؟ مگر من خارجي مذهب يا کافر هستم که دستم نجس با شد و شما نتوانيد از دستپختم بچشيد؟ - نه من چنين جسارتي نکردم . دست تو دست فرشته و غذاي تو غذاي بهشتي است . ميداني. اخر تو ميهمان من هستي . اين رسم کدام شهر و مملکت بوده است که ميهمان برخيزد و براي صاحب خانه کار کند ؟ بين. چشمهاي ........تو(کلمه عزيز را که بر زبانش امد نگفت) چگونه اشکي شده است از قديم گفته اند مهمان تا سه روز عزيز است . – و بعد از سه روز؟ -بعد از سه روز گوشتش لذيذ است. از اين شوخي قرص صورت زن کاملا به طرف مرد برگشته بود شکفته شده. لبـ ـهايش را به شکل غنچه گل سرخ جمع کرد و گفت: اوهو! گوشتش لذيذ است، اما ميان گوشت لذيذ استخوان هاي تيزي هم هست که گلو را ميگيرد (از روي احتياط نيم نگاهي به بيژن که در درگاهي ايستاده بود، کرد و سپس افزود:) بايد تکليف مرا روشن کني! - آري، آري، منهم همين را ميگويم. سرشکار را بايد زود بريد و گوشتش را حلال کرد وگرنه حرام خواهد شد. هه هه هه هه . هما با غمزه اي کشنده و شيرين لنگه ابرور بالا انداخت و لبخندي نثار او کرد. از سر گنجه، طبقه آخر آن با حواسي نيمه پريشان و پس از مقداري جستجو که چيزي نمانده بود خود مرد بکمکش برود، قوطي سبزي خشک و زعفران را برداشت. چادر سرش را که از آن آهوخانم بود، دم رو گرفت و با کش و فش نرک و موزون از اطاق بيرون رفت. هنگاميکه از کنار کاملا نزديک به مرد رد ميشد دل سيدميران همچون گونه هاي شاداب او پر ميزد، تا همچنانکه انسان هواي سبک و عطرآگين يک صبح بهاري را ميبلعد زن جوان و خوش اَدا را در کام خود فرو ببرد. در حقيقت هم سـ ـينه اش براي فرو کشيدن اين هواي لطيف و نسيم بهاري بالا آمد اما اين موقعي بود که او گذشته و به آشپزخانه رفته بود. تا چند دقيقه پس از بيرون رفتن هما سيدميران ساکت و بي حرکت در همان گوشه اطاق که بود ماند. تپش هولناک يک هـ ـوس دروني او را بر زمين ميخکوب کرده بود. براستي قصد و نيت باطني او نسبت به اين زن چه بود؟  بالاخره بي آنکه فکرش بجائي قد بدهد زير لب ندا داد: - اين زن وه که چه دوست داشتني است! وه که چه رفتار و اطوار نمکيني دارد! مثل کبک ميخرامد. مثل گل ميخندد. گفتارش، هوش و فراستش، زيبائي اش. به او با تمام تار و پود هستي ام احساس دلبستگي ميکنم. خدايا در کارم فرو مانده ام. تکليفم چيست؟! نفس حبس شده خود را با ناراحتي رها کرد. دست از مهدي که تا اين زمان پهلوي او ايستاده بود، برداشت تا برود با برادرش بازي کند. به حياط و دور و بر باغچه رفت. بي قرار بود. در دلش آتشي ميسوخت که لهيب آن سر تا پاي وجودش را منقلب کرده بود. جسم و روحش که همچون شاه جهان و ملکه محبوبش نيم قرن تمام با آرامش و صفاي مطلق باطن با هم زيسته بودند اکنون وضع بحراني را طي ميکرد. در خطه وجودش شيپور #### زده ميشد. در چنان کيفين حساس و نگفتني ميگذراند که اگر زن زيبا و دلفريب به قيمت يک بـ ـوسه جانش را ميطلبيد مانند هديه اي که به خدايان ميدهند دو دستي در طبق اخلاص تقديمش ميکرد. اگر سروش غيبي در گوش او ميگفت که پيروزيش مانند تصرف دروازه تروا بدست آشيل با مرگش يکي است، بي شک لبخند ميزد و اين گفته شاعر را که براي او حقيقتا با معني بود تکرار ميکرد: سر که نه در راه عزيزان بود بار گراني است کشيدن بدوش از چند بيت اشعار معدودي که او ميدانست يکي همين بود و حتي قبل از ديدن هما گاه که بيادش مي آيد با چنان حالتي از شور و اخلاص آن را ميخواند که گوئي از بديهه هاي خود وي است. اگر اين مرد که خارج از محيط خانه در قول و وفا و رفيق دوستي معروف همگان نميخواست به خاطر يک هـ ـوس دل آهو را بشکند، باز در اثر همين نرم دلي اخلاقي وي بود. به همان نسبتي که عمق و شدت عشق خود را به زني که اکنون در خانه اش جا داشت، احساس ميکرد از وحشت پيمان شکني بر خود ميلرزيد؛ از کار نکرده هراس داشت. در اين عشق چيزي نفرت آور، چيزي اگر نه بر خلاف عرف و عادت بلکه خلاف مردانگي و وجدان ميديد. پشيمان بود که چرا اصلا او را ديده و در پي اش رفته است. و بعد از همه اين حرفها، هما قارچي بود که نميدانست سمي است يا سالم. با همه ظاهر اشتها برانگيزش که آب در دهان مي انداخت آيا قرينه ها به عقل، عقلي که هر چه بود از کاسب کاري و حسابگري بازاري بي نشان نبود، نهيب نميزد که دنبال دل غافل بکجا ميرود؟ يک جنبه ديگر از تلاطم روحي سيد در همين نکته پنهان بود؛ شيئي براقي که او در کوچه پيدا کرده و به خانه آورده بود، چه بس احتمال داشت يک گلوله در نرفته خمپاره باشد. آيا او بچه بود که ندانسته با سعادت خود و جمعي از عزيزترين نزديکان خود بازي کند؟ باري، با اين افکار کت و پالتو خود را که در ايوان روي سنگ خارا نهاده بود برداشت. پالتو را به مبخ آويخت و کت را بر روي دوش انداخت. بي آنکه قصد معيني داشته باشد به اطاق مهمانخانه رفت. هنوز تا آمدن بچه ها از مدرسه و کشيده شدن نهار مدتي وقت مانده بود. بخاطرش آمد از اين فرصت براي به ديوار زدن شمائلي که در روز عيد فطر از بازار خريده بود، استفاده کند. و در ضمن گر دست بدهد هما را براي ديدن آن و همچنين ساير شمائل ها و تجملات پذيرائي پيش خود بخواند؛ به او توصيه کند در مهماني عصر که دست کم سي نفر از اعضاي صنف آنجا مي آمدند، وظايفش چيست و از لحاظ صلاح هر دوي آنها رفتارش چگونه بايد باشد. گذشته از مسئله شرم و شکوه زنانه، او ميبايد متوجه باشد که نبايد خود را به اين و آن نشان بدهد. هنوز ربع ساعت نگذشته بود که صداي پاي زن را در کفشکن شنيد. پرده را کنار زد و با لحني افتاده تر از معمل و تا اندازه اي غير عادي او را که به اطاق خود رفته بود، صدا زد. هما با حالت ترديد و تعجب دم در برگشت. لبخندش رنگ پريده و نگاهش پرسش آميز بود. مثل اينکه با او اصلا بيگانه است. - بيا به اين اطاق با تو کار دارم. ميخواهم قاب عکسي است به ديوار بزنم. از دور نگاه کن کج نباشد. اين را گفت، پرده را رها کرد و برگشت؛ از هيجان بي سابقه اي که او را کلافه کرده بود پيش زن شرم داشت. تعجب ميکرد که چرا بايد آنقدر خونسردي خود را از دست داده باشد. هما دو دل و کمـ ـرو پرده زري را بالا نگه داشت. داخل اطاق نيمه روشن را که همه پرده هايش بجز يکي آويخته بود، سرسري نگاه کرد. در مدت سه روزي که به اين خانه آمده بود، اولين بار بود که از اطاق پذيرائي مرتب آنها ديدن ميکرد. چيزي که در نظر اول چشم بيننده را ميگرفت قاليچه هاي خوش نقش و نگار و مجلل، پرده ها و پشت دري هاي اعلي و اعياني بود. در گوشه بالاي اطاق ميز مـ ـستطيل شکل بزرگي ديده ميشد که رويش وسائل چاي چيده شده بود. دور تا دور اطاق را يه يا چهار دست صندلي لاک و الـ ـکل زده نو با ترکيب هاي مختلف اما زيبا پر ميکرد که فاصله به فاصله در جلوي آنها ميزها يا عسلي هاي کوچک نهاده شده بود. در عين حال اطاق براي آنها که عادت به نشستن روي صندلي نداشتند از مخداها و بالش هاي نرم و ابريشم دور خالي نبود. لاله ها و چراغ هاي حباب دار فيروزه اي، آئينه طاقچه اي بزرگ با روپوش گلابتون، يک شمعدان سه شاخه دانه نشان، سماور ورشو غير از آنکه روي ميز بود؛ بشقاب ها، قدح ها و قوري هاي کوچک و بزرگ چيني و تنگ هاي تراش دار بلور که با سليقه و دقت خاصي در طاقچه ها چيده شده بود. زيبائي هـ ـوس انگيز پيش بخاري که با پارچه توري خوشرنگ و پولکدار و گلدانهاي نقره و گلاب پاش هاي مرصع آراسته شده بود، توصيف ناپذير بود. روي قرنيزهاي گچ بري شده ديوار که فاصله به فاصله با اطلس دوزي هاي الوان تزيين شده بود، چند قاب عکس بزرگ و شمايل مقدس خودنمائي ميکرد که اگر چه بر شلوغي منظره اطاق افزوده بود، رونق و شکوه مذهبي خاصي به آن داده بود. به علت بسته بودن در و پنجره اطاق، رايحه تازگي اسباب ها مخلوط با بوي لاک  بر فضاي آن تسلط داشت. براي يک شخص تازه رسيده، ديدن و سبک سنگين کردن تجمل يک خانواده چيزي نيست که با يک نگاه سطحي بتواند ميسر باشد، اما اگر بهانه شمايل هاي مقدس نبود در چنان موقع نامناسبي هما هرگز نميتوانست پا به درون اطاق بگذارد. اولي آنها که نظرش را جلب کرد عکس زيباي فرشته نيکو صورتي بود با بال هاي افراشته و هيکل مردانه که نيزه بدست ابليس را زير پي افکنده بود. پس از آن شمائل هائي باسمه اي يا روغني بود از پنج تن و پيغمبران و ائمه اطهار که بعضي از آنها نقاب بر چهره داشتند. زن که با ظاهري شيفته وار سر بالا کرده عکس ها را مينگريست، چادر از سرش لغزيد و روي دوشش افتاد. سيدميران در کنار او آهسته زمزمه کرد: - از کي تا به حال چارقدي شده اي؟ هما گفت: - اين همه شمايل را براي چه در اطاق زده ايد. مگر اينجا تکيه حسينيه يا موزه آثار مقدس است؟ آيا به نظر شما چارقد بستن عيب است؟ برگشت و با نيم نگاهي او را نگريست و باز خود را به تماشا مشغول نمود. سيدميران گفت: - عيب؟! در حقيقت هيچ چيز به نظر من مقبول تر از اين نيست که زن چارقد به سرش ببندد. موهاي زن از همه جاي بدن او به مرد نامحرم تر است. مذهب ما آنقدر که درباره پوشاندن مو تأکيد کرده، درباره پوشاندن رو نکرده است. زن در حالي که ميتواند با صورت باز به نماز بايستد، اگر يک تار مويش بيرون باشد نمازش باطل است. هما چادرش را روي سر مرتب کرد: - اين روزها بين مردم هو پيچيده است که حجاب از ميان خواهد رفت. آيا اين حرف اساسي دارد؟ - شايد پر بي اساس هم نباشد. همچنانکه عبا و شال قدغن شد، بستن دستمال به دور سر قدغن شد، عمامه و کلاه پهلوي برداشته شد. امروز سق مردم سياه شده است، هر چه بگويند، همان خواهد شد. چادر قلعه زن است و اين نقشه فرنگي هاست که ما را به بي ناموسي بکشانند؛ که قران را از دست ما بگيرند و اسلام را ضعيف کنند. هما براي بار دوم توجهش بسوي پيش بخاري و آرايش عروس وار آن گرويده شد. از ميان آن همه تجمل و چين و واچين، اين قسمت اطاق بيشتر از هر جا جالب توجه بود؛ ليکن براي او نقش آرزوي مرده اي را داشت که اکنون خود را بر مزارش ايستاده ميديد. پنهاني آهي کشيد و با نوعي پريشان فکري يا گيجي حواس گفت: - ميگويند آن وقت بايد زن ها نيز مانند مردها کلاه به سر بگذارند و با آنها حشر و نشر کنند؟ واه خاک عالم! چه بدبختي بزرگي! در اين صورت چطور خواهد شد؟ - معلوم است چطور خواهد شد. همه اينها علامت دوره آخر الزمان است
ادامه دارد همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره