نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت هفدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت هفدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل هما که خواب از سرش پريده بود با اين جمله يکبار ديگر متوجه ناشايست بودن سر تا پاي اعمال خود شد. ميزبان خوش استقبالش که از چند روز به اينطرف بشدت در کار او بدگمان شده بود اولين بار بود که اعتراض خود را به زبان مي آورد. او البته از قولها و قرارهاي زير پرده و جريانات ديگري که ميان آندو گذشته بود ابداً اطلاعي نداشت. اما اين گفته ساده يا نداي دوستانه اش درست تيري بود که بر کانون شرف و عزت نفس زنانـ ـگي هما وارد آمد. بي آنکه خود دليلش را بداند افسردگي و خواري کشنده اي که درون دلش موج زد و همه احساستش را مشـ ـروب کرد او را از پاي درآورد. آهو دوباره در اطاق را گشود و رفت رختهاي روي طناب را جمع آوري کرد وقتي دو زن به رختخواب مي رفتند همه در نبال صحبتهاي روز که ميان آنان معوق مانده بود گفت: - اين بي شوهري هم براي ما زنها واقعاً مشکل بزرگي است که براي حل آن معلوم نيست بايد رفت کي را ديد. حال آنکه بي زني براي مردها اگر از بعضي چيزها بگذريم چندان دشوار نيست. من با اينکه در اينجا بهتر از خانه پدري خودم احساس راحتي و آسودگي خيال مي کنم تصميم گرفته ام اولين مردي که برايم پيدا شد، هر ## و هر طور آدمي ميخواهد باشد، دست رد به سيـ ـنه اش نگذارم. تسليم پيش آمد و بخت خود هستم هرچه بادا باد. آهو گفت: - بدي کار زن اينست که رويش پوشيده است و يکي هم اينکه تو در اين محله ها ناشناس هستي، با جايي رفت و آمد نداري، مرد زنخواه که ترا ببيند و همينجا جلوي در خانه ما چاتمه و چادر نزند کم نيست، اما آنها سرمۀ جادو بچشم نکشيده اند تا ببينند زني براي شوهر پشت اين ديوارها چشمش بدر دوخته شده است. - آري، حرف ترا تصديق مي کنم. من بايد حوصله داشته باشم. مهرۀ سوراخدار بزمين نمي ماند و درباره حاجي هم بايد بگويم که اگر چنانچه شما گفتيد او از پشيماني بجاي اشک خون گريه مي کند منهم حاضرم در تصميم خود تجديد نظر بکنم؛ فقط به اين شرط که خواهر سليطه اش را از آنجا ببرد، يا لااقل از دخالت در زندگي من برکنارش دارد. اما اين موضوع محلل ديگر چه صيغه ايست؟ واه آهو خانم واه، خدا نصيب نکند! ميان دو زن آنگاه تا لحظه اي که خواب آنان را در ربود صحبتهاي ديگري پيش آمد که بيشتر جنبه قصه گويي و شوخي داشت. آهو به او نصيحت کرد که بخت بخت اول است و او بايد خير خودش را فداي صلاح کودکان دستگيرش بکند که تشنه محبت مادر و محيط خانوادگي بودند. بعدازظهر روز بعد دو زن طبق صحبتهايي که شب با هم کرده و نقشه هايي که کشيده بودند خيال داشتند به آنخانه نزد ملوس بروند. اما برف ميباريد و با اينحال احتمال زياد ميرفت خود حاجي هم در خانه خوابيده باشد؛ هما مثل اينکه ترسي در دل داشت که نمي خواست با او روبرو گردد. بعلاوه چون آهو هم در خود نمي ديد که در آن برف و سرما از خانه خارج شود با انگشت فال گرفتند و اتفاقاً بد آمد. او شلوار نيمداري را که مال شوهرش بود و ديگر نمي پوشيد دست گرفته بود. کوکهايش را مي شکافت تا از آن براي عيد بچه وسطي اش بيژن کتي سرهم بندي کند. هما براي دمپختي که شام شب خانواده بود در سيني برنج پاک مي کرد. پيراهن کشباف هديۀ سيدميران را بتن داشت و چون مردي در خانه نبود سرش برهـ ـنه بود. براي آهو تعريف پر طول و تفصيلي را شروع کرده بود که زن گاهي دست از کار خود بر ميداشت، انگشت سبابه اش را روي لب مي گذاشت و به او گوش ميداد. نيمي از مغزش به اين مي انديشيد که خونسردي يا کوتاهيش در باب کار هما ممکن بود فقط و فقط بضرر خودش تمام بشود؛ از همسايه هاي خانه هيچکس نبود که اين مطلب را تأييد نکرده باشد. او مي بايد هرچه زودتر دست زني را که اکنون سه هفته ميشد آسايش خيال و راحت زندگي اش را بهمزده بود در کاسه مردي بگذارد که حلال همسر خود وي باشد. اين، نه کاري بود که خود هما در آن وضع بتواند راي خودش بکند و نه چنانکه تجربه تلخ آن چند روزه نشان داده بود مي شد بهواي سيدميران گذاشته شود. آهو که چندان ميلي بشنيدن قصه طولاني همصحبتش نداشت مثل چيزي که ناگهان حوصله اش سررفته باشد با اشاره به پيراهن کشباف هما گفت: - اين پيراهن ها که تازه ميان مردم باب شده است براي فصل زمـ ـستان جان مي دهد. گرم و چسب تن است. آدم بپوشد و مثل بچه ها توي برفها جست و خيز کند. بشوهرم گفته ام يکي هم براي من بخرد. اما نه از اين رنگ، من آبيش را دوست دارم. سيدميران هرچه را که من بخواهم تا لب تر کنم برايم حاضر مي کند. هميشه دعا مي کنم که هر چه پيش خدا عمر دارم نصفش را به اين مرد بدهد. آدم وقتي رفتار پاره اي شوهرها را مي بيند يا مي شنود ميفهمد که مرد خوش چه جواهر کميابيست. من اشهدبالله تا بحال که چهارده سال از زندگيم با اين مرد ميگذرد از چشم خودم بدي ديده ام و از او نديده ام. درست است که در بعضي خصوصيتهاي اخلاقي با او اختلاف سليقه دارم و گشاده دستيها و ولخرجيهايش را در خانه که گاهي کاملاً از روي هـ ـوس و بيفکري است تصويب نمکنم، ولي بازهم وقتي فکر ميکنم ميبينم همين اعمال نشانه روح سخاوتمند و بزرگ اوست. چنانکه خود شما هم در اين مدت شاهد بوده ايد او حتي در خارج از خانه هم مردي بخشنده، مهربان و با گذشت بوده است. و بالاتر از همه اينکه در بذل و بخشش هاي خود هيچوقت نظر بخصوصي ندارد؛ مثلاً يکبار که سر معامله گندم نفع بده بود براي همين حاجيه که ميبيني يک چادر نماز خريد، اين اخلاق اوست و گاه وقتي هم که سردماغ باشد جلوي مادر و حتي برادرش با او شوخي ميکند؛ ميگويد بالاخره روزي داماد مادرش خواهد شد؛ يعني او را خواهد گرفت. روي همين اصل صفيه بانو نيز اگر ديده باشي او را آيزنه صدا مي زند. خوب، من هرگز بدم نمي آيد. زيرا مي دانم منظور همه شوخي است. يک عده اي که در جايي باهم زندگي مي کنند اگز بخواهند نسبت بهم آنقدر خشک و راستا حسيني باشند بار بار نمي شود. شوخي و اختلاط نمک زندگي است. اما بشرطي که آدم از حد خودش پا فراتر ننهد. و من از اين لحاظ با يقيق صد در صد بشوهرم اطمينان دارم.از صغري و کبري برداشت فوق معلوم نبود چه فکر روشن يا ناروشني، غير از همان که فهميده ميشد، در ذهن آهو دور مي زد. بهرحال شايد منظورش تذکري بود که به هما داده باشد. درحالي که ته سوزن را لاي دندانش مي گردانيد بيرون را نگريست تا ببيند برف بند آمده است يا نه. يکدسته گنجشک که بعلت پوشيده شدن زمين به ايوان پناه آورده بودند آنجا با شتاب و بي قراري جيک جيک مي کردند و پي دانه مي گشتند. دو تا از آنها در همان زمان با جسارت شيريني تا ميان درگاهي اطاق پيش آمده توي کفش هاي دم در ميرفتند و بيرون ميجستند. آهو با خود فکر کرد اگر بهرام در خانه بود يا حتي خود او حوصله داشت غربال مي گذاشت و چندتايي مي گرفت. در بيرون برف بند آمده بود. از طناب ضخيم شده ميان حياط تکه تکه کنده ميشد و بيصدا بزمين مي افتاد. حتي ديوارها گله گله سفيد شده بود. کلاغها شادي مي کردند و صداي پاها خفه گردديه بود. شوهر نقره که بقصد روفتن برفها به پشت بام ميرفت سبب شد که گنجشکها ترسيدند و همه با هم پريدند. هما گفت : - اگر اين پيراهن دلت را زياد گرفته است حاضرم آنرا تقديم کنم. من هم از قضا آبيش را دوست دارم، و اگر آبي بود بسيکلمه زيرش که همه لوطيگري من به آنست بهتر مي آمد. براي زن جوان از روي يک قرينه خيالي چنين توهمي حاصل شد که سيدميران درخصوص خريد پيراهن کشباف بزنش چيزي گفته است. زيرا در حقيقت کسي که محض رضاي خدا و خاطر بنده زن بي پناهي را از مسجد برميدارد و بخانه اش مي آورد اگر سخاوتش گل بکند و لباسي هم برايش بخرد کار ناصوابي نکرده است. با همه طبع مسالمت جوي آهو بنظر بعيد مي آيد که هما در گفته بعدي خود از روي عمد قصد آزمايش تازه اي را داشت. بهرحال رنگ او اندکي سرخ شد و براي آنکه شرم خود را پوشيده نگاه دارد يا بر آن غالب گردد حاشيه خوش برش کشباف را که در اثر نوسان پستانهاي برجسته دائماً خود را بالا مي کشيد پايين آورد و با سرافرازي ساختگي گفت: - اما خوب، اسب پيشکشي را که بدندان نگاه نمي کنند. قربان جدش برم، او که خودش سيد است سليقه اش برنگ سبز گرفته است. از اين حرف ناگهان مثل آنکه آب سردي روي سر آهو ريختند. يک لحظه دست از کاري که مي کرد کشيد و با حيرت توي صورت گوينده اين کلمات نگريست.لب خود را به سختي بدندان گزيد و باز خود را نگه داشت. از روي قرينه فوراً بياد کفشهاي نو هما افتاد. زيرا ميدانست مدت زيادي نمي گذشت که زن انها را خريده يا برايش خريده بودند. اولين شبي که به خانه او قدم گذاشت برق تازگي آن کفشها کاملاً چشم را بخود جلب مي کرد. و آهو اکنون بخاطرش ميآمد که در همان موقع کفشها و پيراهن کشباف مثل اشيايي که زبان دارند و سخن مي گويند چيزي به او الهام کرد که حواس باطنش آنرا دريافت منتهي قوه فهم و فراستش آنقدر تيز نبود تا با يک قياس ساده تشخيص دهد وجود چيز تو در ميان اشيايي کهنه حتماً بيدليل نمي تواند باشد. پس در همان حال که سرش روي کار خودش بود با لحني بظاهر عادي اما کاملاً مليحانه گفت: - ميخواهم من هم از اين به بعد بجاي تکپوش لاستيکي کفش پاشنه بلند بپوشم، از آن نوع که شما داريد. آيا آنها را نيز شوهرم براي تو خريده است؟ هنگاميکه سربلند کرد نگاه چشمانش غيرعادي بود و ابرويش پريد. هما شستش خبردار شد که قافيه را مفت باخته است. در همان حال که رنگ مي گذاشت و رنگ برميداشت با يک نوع عدم اطمينان و حالت زنانه جواب داد: - آنها را هم او خريده است اما اينرا هم بگويم که پولش را خودم دادم؛ پول پيراهن و کفش هر دو باهم. کفشهايش از حيث شکل و جنس خوب است، متأسفانه باندازه پايم نيست. بگذار بروم آنها را بياورم امتحان کنيد. اگر به اندازه پاي شما بود آنرا برداريد. هما بي آنکه منتظر باشد ببيند جواب آهو چيست سيني برنج را بطوري که قسمت پاک شده و نشده اش قاطي گشت روي کرسي نهاد و از جا برخاست تا از اطاق خود کفشهاي پاشنه بلندش را بياورد. در راه که ميرفت احساس کرد سرش کمي داغ شده است. با خود انديشيد خوب شد لااقل گفت که خودش پول آنها را داده است. هنگاميکه بازگشت و کفشها را روي کرسي نهاد آهو با لبخند ناهمواري که به لب داشت بطور ضمني پرسيد: - براي کفش شوهرم چقدر پول داره است؟ - بتو گفتم پول هردوي آنها را خودم دادم. جدا جدا نمي دانم قيمت هر کدام چند شده است. - با هم تو چقدر به او دادي؟ - هفت تومان. - هفت تومان؟! ميران ميگفت ده تومان! هما با نوعي کج خلقي و رنجش که در او هميشه بصورت دو رنگ شدن زيباي صورت، رگه دار شدن صدا و پيدا شدن خط گريه بدور دهان نمودار مي شد گفت: - باقيش را بعداً به او دادم. آهو از کشف اين موضوع برق از سرش پريد. شقيقه هايش از خشم و التهاب دل مي زد. خود نيز نفهميد چطور شد که يکدستي اش گرفت. سکوت غيرعادي که مانند دره ژرفي ناگهان ميان آنها ايجاد شد آشکارا خصمانه بود و هردو بخوبي اين را احساس کردند. آهو براي پوشاندن آشفتگي فوق العاده خود و از بين بردن آن سکوت تيره و همچنين ايز گم کردن کوشيد حرف ديگري بميان بياورد، نتوانست. بقدري ناراحت شده بود که بزحمت مي توانست فکر آشفته خود را جمع کند. سرش را کاملاً روي کارش خم کرده بود و با حرکاتي عصبي و بي اراده بخيه هاي شلوار را با دندان پاره ميکرد. اگر ريگي به کفش اين زن و مرد نبود چه حاجت به دروغ يا پرده پوشي داشتند؟! در دل مي گفت: - آري پدرسوخته سوزماني! خودت که مثل کبک سرت را زير برف کرده اي و کسي را نمي بيني بخيالت رسيده هيچکس ترا نمي بيند. اما ارواح دمت بخيال نشئه اي؛ مدرک زنده تري هم از تو دارم. اگر آن شوهر دروغزن و دغلبازم که تازه بعد از باد پنجاه بيد چل چليش گل کرده است در اين خانه پيدايش شد چيزي به تو نشان خواهم داد؛ همچنين پته ات را به آب بدهم که گريه کنان نداني در حياطي که از آن تو آمدي کدام ور است. توي همين خانه کاري بسرت بياورم که مثل مرغ کر کر تا عمر داري ونگ بزني و بگويي بد بد است. با اين وجود آهو براي بيرون کردن رقيب خطرناک خود راه حوصله و مسالمت را هموارتر از اُشتُلم و آبروريزي تشخيص داد. اين زن با آن سيرت و صورت چنين و چناني ماري بود که در خواب بپايش پيچيده بود. کوچکترين عمل حساب نکرده و شتاب آلود وي ممکن بود به قيمت جانش تمام شود. در وجود او به روشني تمام براي خود گرگي مي ديد و اين ديگر ساده دلي بيش از حد يا بعبارت بهتر حماقت محض بود اگر او فکر مي کرد هما در آنخانه براي زندگي و سعادت بظاهر مـ ـستحکمش خطري ايجاد نکرده است. چون بزودي شب فرا رسيد آهو فرصت نکرد با همسايه ها، يعني صفيه بانو و دخترش، ضمن گفتن قضيه پيراهن کشباف و کفش مشورتي بعمل بياورد. با عجله برخاست و بکار تدارک شام که دير شده بود پرداخت. سيد ميران که به خانه آمد پيش از آنکه صحبتي از هيچ قبيل بين آنها به ميان آيد، هنگام کشيدن شام، بلافاصله حالت تير خورده و بغ کرده همسرش را دريافت. سفره که روي کرسي انداخته شد از کلارا پرسيد: - هما را خبر کرده ايد يا نه ؟ دختر بمادر خود نگاه کرد تا ببيند او چه جواب مي دهد. و آهو در حالي که چمچمه چوبي را براي حل کردن قند شربت در قدح چيني مي گرداند با گوشت تلخي گفت: - ميخواستم شامش را به اطاق خودش بفرستم. يک امشب بگذار شاممان را دل درست بخوريم. شايد او هم به اينطور راضي تر باشد. بيا کلارا، اين بشقاب را براي او کشيده ام، با نان و نمک در سيني بگذار و ببر به همانجا. مواظب پله ها باش برف است ليز نخوري. ميران، من با تو حرفهايي دارم. رنگ آهو به سفيدي گرائيده بود. صدايش چنان غيرطبيعي و زننده بود که خود نيز متوجه آن شد. سيد ميران اخمهايش درهم رفت و پس از لحظه اي گفت: - چه حرفهايي؟ اگر از آمدن او به اين اطاق خوشت نمي آيد ديگر اين بابا ننه ها را ندارد. ( با پوزخند به طرف کلارا که معطل ايستاده بود سرگرداند. مثل اينکه تصديق حرفش را از او بخواهد. ) خدا رحم کرده بنده خدا از وقتي اينجا آمده از يک کلفت بيشتر خودش را حاضر بخدمت نشان داده است. تا آنجا که من مي بينم اسپند روي آتش قرار مي گيرد و او روي زمين قرار نمي گيرد. غير از اينکه کمک حال تو باشد چه ضررش به کسي رسيده؟ - واه ترا بخدا! مثلاً ميخواهي بگويي تا او نيامده بود آهو دست و پايش را رو به قبله دراز کرده بود؟ نه، من از تو توقع اين حرف را نداشتم. لحن کلام مرد با همه اعتراض و دفاعي که در آن به چشم مي خورد احتياط آميز و از آن زن زخمي و رنجيده بود. آهو کمي شربت با قاشق به دهان مهدي که پايين اطاق دور و بر قدح مي پلکيد داد که بپه با مضمضه خورد، چشمها را بطرز شيريني تنگ نمود، با حرکات بچگانه ملوچ و ملوچ کرد، سرتکان داد و گفت: به به به ! مادرش او را برداشت و روي کرسي نشاند. بشقاب دمپخت را که گوشت لايش گذاشته بود با نان و نمک در سيني گذاشت و بدست دختر داد تا براي هما ببرد. زنک از عصر به بعد، پس از آن بروز ساده لوحانه اي که کرده بود و احساس خشم و سرسنگيني آشکارا آهو، به اطاق کوچک خزيده و ديگر بيرون نيامده بود. سيد ميران گفت: - حالا يک دقيقه صبر کن کلارا، سيني را بگذار روي کرسي دستت خسته نشود؛ ( دختر برخلاف ميل خودش اطاعت کرد. ) ببينم آهو مگر ميان تو و او حرفي شده است؟ مگر باز از خانه بيرون رفته يا کسي درباره اش چيزي گفته است؟ آخر چه شده که اوقاتت تلخ است؟ تو که امروز ظهر با او ميگفتي و ميخنديدي. آهو چيزي نمانده بود عقده دل خود را بگشايد و هرچه بود و نبود يکباره ر ي دايره بريزد؛ باز در اثر يک تأمل يا هشدار باطني حوصله کرد؛ وقت اينکار نبود. شوهرش در زير ظاهر آرام و کتمان شده خود عصباني بود؛ آهو با شناسايي که بروخيه مردش داشت اين نکته را بخوبي احساس مي کرد. اگر کمترين حرف يا اشاره اي از پيراهن کشباف، يا بدتر از آن کفشهاي گيلاسي پاشنه بلند زن به ميان مياورد، مثل گربه اي که لب ناوران گيرش آورده باشند بسر و چشم حمله مي برد. بعلاوه خود او بيش از هر وقت ديگر دستخوش قلق و التهاب بود. هرچه ميکوشيد خونسرد بماند تا بتواند حرفش را بزند ميسرش نمي شد. از شدت ناراحتي روحي دستان لرزانش بقدح پر از شربت خورد و نيمي از آن روي فرش ريخت. در همانحال که بکمک کلارا مشغول جمع کردن آن ميشد با نوعي عدم اطمينان وضعي که از قوت حق طلبي سرچشمه ميگرفت پاسخداد: _ نه، ميان ما حرفي نشده است. اما بگويم، از آمدن او باين اطاق خوشم نميآيد. بگذار در همان اطاقي که برايش تعيين کرده اي باشد. هميشه آنجا باشد. منهم احتياج بکمکش ندارم. تا وقتي يک مسلماني پيدا نشده که دستش را بگيرد و بخانه ي خودش ببرد يا خويشانش دنبالش نيامده اند عذرش با خودش است، در اين خانه خواهد ماند و منهم حرفي ندارم. حتي خودم بعضي کارهايم را کنار ميگذارم و بطور جدي تر براي او دست و پا ميکنم. بلکه سرش را بهمين زوديها بباليني برسانم. اما رک و راست بگويم، او زن ساده اي نيست، نميتوانم وجودش را در اين اطاق و روبروي تو تحمل کنم، نميتوانم. مردم فردا چه بمن خواهند گفت؟ از همين حالا همسايه ها چپ و راست بمن نيشخندها و طعنه هائي ميزنند که هر چه بخودم فشار ميآورم نميتوانم بآن بي اعتنا باشم. اينهاست که مرا ناراحت ميکند. ميداني ميران ميگويند هما با شوهرت سر و سر دارد.. سيد ميران در حالي که مشغول سق زدن تکه اي نان سنگ بود با يک گوش بزنش توجه داشت. شام و نهار هر چه بود او عادت داشت از لحظه اي که سفره ميافتد مشغول خوردن نان خالي بشود، و چه بسا موقعي که غذا را ميآوردند تقريباً سير شده بود. او در حقيقت با پيشنهاد زنش ميخواست هما در اطاق خودش بماند و شام و نهارش را تنها همانجا بخورد مخالفتي نداشت، سهل است اين مطلب از بعضي لحاظ برايش نور علي کجور بود. اما جمله ي آخر گفته هاي آهو که حيثيت او را خراش داده بود ترقه وار از جا درش کرد: _ همسايه ها! همسايه ها! همسايه ها توي هر چه نابدترشان خنديدند که چنين حرفي زدند! چه غلطهاي بيجا! مگر آنها کف دستشان را بو کرده اند که هما با شوهر تو سر و سر دارد؟ عجب حکايتي است هان! من نميدانم مردم چرا اينقدر مهمل و بيمصرف شده اند که دائم ميخواهند سر از کار ديگران در آورند. نشسته اند کاري ندارند براي اين و آن دستک و دنبک در ميآورند. اينهم شده است نقل اين يارو جلنبري بيکار و بيمار، شوهر خورشيد، که رفته توي قهوه خانه صفحه ي مرا گذاشته است: که موضوع مسجد از بيخ ساختگي و دروغ است و فلاني، يعني من، از پيش، شايد قبل از آنکه بدنيا آمده باشد. با اين زن راه داشته ام؛ با اغوا و زير پا نشيني، و براي آنکه خودم ضبطش کنم از راه درش کرده ام تا از شوهرش طلاق بگيرد.- بله من از بگو مگوهاي اين همسايه هاي تو بي خبر نيستم. ميخواهم همين امشب همين آدم را صدا بزنم اينجا دو تف پدر دار بيندازم توي رويش و بگويم مردک ول گوتو دو سال کارگر من بودي، نان و نمک چشم هر چه آدم حرف مفت زنت را بگيرد، هيچ ميفهمي چه داري ميگوئي؟! و آنوقت دستش را بگذارم توي دست آژدان رحيم تا بفهمد يکمن ماست چقدر کره دارد. اين خيلي است هان! مردم نان خودشان را ميخورند پشت سر اين و آن چرت و پرت ميگويند. پس آدم توي اين ولايت کار سواب هم نميتواند بکند. اگر زن جواني را شوهر بيغيرت و الدنگش ول کرد براي رضاي خدا مردم ميگويند بايد مثل سگ زخمي يک تيپا هم باو زد تا برود و بگندابها پناه ببرد، تا برود و از معروفه خانه ها سر در بياورد. جامعه ي کور و بي تشخيص با مردي که زنش را بکوچه ميراند حرفي ندارد بزند، مردي را که در خانه اش بزن بي پناهي راه داده است بباد ملامت مي گيرد اما چار پار اچهار روز ميآزمايند دو پاذرا دو روز، تا من صداي وجدان خودم را ميشنوم گوشم بيان ياوه گوئيها بدهکار نيست. « هما با شوهر تو سر و سر دارد!»، کي اين حرف را بتو زد؟ لابد خورشيد زن همان پفيوز يا نقره زن برادرش، والا من از صفيه بانو و دخترش که مردمان سنگين و فهميده اي هستند اين ولگوئيهاي زنانه را دور ميدانم. نازپري زن کربلائي عباس هم که اصلاً اهل اين بگو مگوها نيست. من ميدانم، اگر اين زن آب ورنگي برخ نداشت، اگر مثل زري دهانش کج و مثل رباب چشمهايش چپ بود اين حرفها هيچکدام پشت سرش نبود. بدبختي او هر چه هست در همين است. اما هما نه حور و پري، اگر من از غير حمايت نظر ديگري باو داشتم مگر برايم کاري داشت که همان روز اول او را بردارم پيش شيخ لطف الله ببرم و اسمي رويش بگذارم؟ براي من يک تومان خرج داشت، خيلي خوب ميتوانستم چنين کاري را بکنم اما- نکردم. سيد ميران با اخمي پيروزمندانه خود را پس کشيد. يک پا را جمع کرد و پشتش را برختخواب عقب کرسي تکيه داد. آهو قاب پلو را که مدتي بود کشيده شده بود از پاي ديگ برداشت و با بيحوصلگي وسط سفره نهاد. با لحن فروخورده اي گفت: _ ميران، تو دختر داري، اين حرفها را مزن! کج خلقي و حساسيت تند شوهرش نسبت بموضوع خود دليل تاييد کننده ي ديگري بود بر توجه مخصوص او نسبت بآن زن. با همه ي انکار و کتماني که ميکرد آهو آنقدر نادان نبود که از درک اين مطلب عاجز باشد. وقتي که مي نشست، بيخودي يا براي آنکه مزه ي دهان شوهرش را بفهمد چيست در جواب جمله ي آخر او گفت: _ چرا نکردي، ميخواستي بکني! سيد ميران لامپا را او وسط سيني برداشت و سيـ ـگارش را که خاموش شده بود دوباره روشن کرد. گونه هايش هنگام پک زدن گود افتاد. توتوني را که زير زبانش آمده بود تف کرد و با همان اخمي که بابرو داشت گفت: _ آنروز من نميدانستم پيچ دهان مردم تا اين درجه هرز است که دانسته و ندانسته با آبروي اشخاص بازي کنند؛ که در قهوه خانه ها بنشينند و بزم مرا بچينند؛ که همسايه هاي خودم تو کو کم بروند و بگويند با او سر و سر دارد اما حالا که ناچارم ميکنند اين کار را خواهم کرد. زنگ خطر در دل آهو بصدا در آمد. ميخواست براي بيژن در بشقابش برنج بکشد دست نگه داشت. بلحني آرام و با احتياط و در عين حال باندازه ي کافي سرزنش آميز پرسيد: _ چه کاري بکني ميران، اسمي رويش بگذاري؟ ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره