نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت هجدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت هجدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل ــ آري اسمي رويش بگذارم!صيغه،متعه، کوفت، زهرمار ! تا از نيش زبان مردم راحت شده باشم. حالا ميفهمم که زندگي آدم مثل لباسي که مي پوشد آنقدر که بايد براي خاطر ديگران باشد براي خودش نيست. مگر من پيش از اين با اين زن، يا حتّي شوهرش رابطه اي داشته ام ؟ آنها را ديده بوده ام ؟ همين حالا مگر في الواقع عاشق چشم و ابروي او هستم که اينجا نگهش داشته ام ؟ براي من که روزگارم گذشته است و هرگز اهل اين حرفها نبوده ام در حقيقت آسان تر و از لحاظ شخصي بصرفه تر است که او را از خانه ام برانم تا اينکه دست بکار ديگري بزنم. آهو ميان حرفش دويد: ــ مگر حتماً بايد او را از خانه ات براني ، کي چنين حرفي زده است ؟ عترت بي باعثي است که بما روي آورده و مثل يک همسايه اطاقي باو داده ايم براي خودش زندگي ميکند. تا روزي که سرش بسرانجامي برسد. ــ امّا مدعي ياوه گو را چه بايد کرد ؟ سيد ميران قاب پلو را که دور از دسترسش بود جلو کشيد. در حالتش بي پردگي و لجاج خوانده ميشد. براي آنکه صحبت را خاتمه داده باشد رويش را بطرف کلارا که همچنان بلاتکليف و معطل و حيران ايستاده و چهره اش مانند بچّه ها از کدورت ميان پدر و مادر مشوّش بود کرد و گفت: ــ حالا برو صدايش بزن، يک امشبه هم بالاي همۀ شبها. فردا بالاخره فکري خواهم کرد. يا همينکه گفتم، با يک کلاه شرعي دهان ياوه گويان اين خانه را خواهم بست، يا آنکه عذرش را خواهم خواست. آبروي خودم از هر چيز بالاتر است. آهو کوتاه آمد. زير لب غُر زد : ــ بستان بي سر ## نميشود. کلارا برو صدايش بزن ! آنشب هم مانند شبهاي ديگر گذشت. پس از شام، همسايۀ پير و نابيناي آنها کربلائي عبّاس، ساعتي پيش صاحبخانه خود بشب نشيني آمد. سيد ميران با اينکه خلقش تنگ بود بخاطر مهمان خود را خوش مشرب نشان داد. امّا بعد از رفتن او دوباره اَخمهايش را درهم کرد. وسائل سيـ ـگارش را برداشت و بي آنکه درِ اطاق را پشت سر خود پيش کند بحالت قهر باطاق پنجدري رفت. شب، آهو از هجوم افکار و خيالات تازه خواب بچشمش راه نيافت. در حقيقت لحظه اي خوابيد امّا ناگهان از جا جست. مثل کسي که در گور زنده شده باشد وحشت محاصره اش کرده بود. نميدانست چه مدّت خوابيده است. ساعت روي پيش بخاري را که يادشان رفته بود آنشب کوک کنند خـ ـوابيده بود. سکوت تب آلودي بر اعصاب او سنگيني ميکرد. در تصوّرش بطورغلط چنين ميآمد که شوهرش در همان لحظه رفته است تا هما را صيغه کند. صداي نفس رقيب را که آنطرف کرسي خـ ـوابيده بود ميشنيد. کلمات سيد ميران جلوي چشمش بزرگ ميشد. او ميدانست که شوهرش بهما علاقه پيدا کرده است ـ در اين موضوع ديگر جاي هيچگونه شکّي نبود ـ و با اين کيفيّت، في الواقع از کجا معلوم بود بگفتۀ خود عمل نکند ؟! تاريک و روشن صبح آهيته از جا برخاست و بي آنکه کوچکترين صدائي بکند چفت در را باز کرد و با نوک پا آهسته پشت در اطاق پنجدري رفت. شوهرش از صداي ضربه اي که بدر خورد سراسيمه از خواب بيدار شد. با اينکه بدنش خيس عرق بود يکتاي پيراهن برخاست، درِ اطاق را باز کرد و براي آنکه سرما نخورد فوراً برختخواب برگشت. در جاي خود نشست، پوستينش را روي دوش انداخت و در تاريکي سيـ ـگاري آتش زد. آهو چادر نمازش را انداخت و با شتابي بازيگوشانه برختخواب شوهر خزيد. لحاف را روي سر کشيد و باز آنرا پس زد: ــ واخ! واخ! اين اطاق چه هواي سردي دارد. اگر ميدانستم هرگز نميگذاشتم تو با اين پاي عليلت شبهارا اينجا تنها بخوابي. (سيد ميران درد مفصل و رُماتيسم داشت که گهگاه عود ميکرد.) موج کوچکي از پشيماني خيالات هما را در ذهن عاشق او پس زد: ــ اين چند شب همه اش مثل امشب سرد نبود؛ برفي که باريد هوا را خراب کرد. دستش را به پيشاني ماليد و زير لب بندا گفت: ــ عجب! عجب! لا اله الا الله! اين چه خواب وحشتناکي بود که ميديدم. چه بود، آهو البته نگفت که خود او هم تا آن لحظه نخوابيده است. با ناله نازماننديکه در نظر مرد چندان لطف آميز نبود گردن کشيد و لبش را به صورت زبر او جسباند.  سيد ميران گفت: مرحوم پدرم بود که بخوابم آمده بود. با هم به حج رفته بوديم. بله، خانه بدون حرف و گور بدون عذاب نميشود. او در مغز خود دوباره کوشيد تا سر و ته خواب آشفته و عجيبي را که ديده بود بياد آورد . بالاخره بي اعتنا به حرفهايي که آهو زده بود روي شانه غلتيد و جاي خود را عوض کرد. بدن همسرش که در لحظه ورود به رختخواب سر و چندش آور بود اينک گرم و مطبوع شده بود. بعد از يکماه دوري از زن و سير و سياحت خشک و خالي در باغي که حتي دست زدن به ميوه هايش قدغن بود چه رسد به کندن و دهان شيرين کردن، اکنون که زبري دستهاي زمختش نرمي رانها و بدن او را لمس مي کرد در هر جاي آن صافي و لطافتي ميديد که سندباد بحري در بازار کشمير نديد. او در چشمهاي سياه زنش که در ابديت غوطه ور شده بود نميگريست، زيرا چنين مي انديشيد که با روياها و آرزوهاي سرانه پيري مي خواهد آئينه عشقش را خدشه دار سازد.  نگراني از هما، از زيبائي و جواني او، از دردسرها و مشکلاتي که از اين مجرا ممکن بود براي او و زندگي آرام و خوش خانواده اش ببار آيد.يکطرفش روياي شيرين و آسان ياب وصل زني بود که اگر چادر از سر بر مي گرفت شهري را در آتش مي سوخت . يکطرفش انديشه مجهول ماجراها، کشمکشها و رسوائيها. دو زني به شهرتش لطمه نمي زد اما شهـ ـوت پرستي اش را زبانزد خاص و عام مي کرد. بعلاوه، همچنانکه يک درباري عاقل از عزت زود يافته اش نزد سلطان بر جان بيمناک مي گردد او از کشف اين گنج پردرد سر بر عاقبت خود بيمناک بود. همانطور که عقيده داشت پيوند گل و چنار آمد و نياز دارد اين وصلت رانيز درخور تأمل مي دانست. احساسات و افکار ضد و نقيض مدت يکماه بود که وي را چوي گوي گردونه در داخل خود ميغلتاند. روياي شيرين بيداريش از آنجا که در باطلاق بي سر و تهي از هـ ـوس نشا شده بود در خواب کابـ ـوس انگيز مي گرديد. اگر اين شک و ملاحظه کاري از صحنه وجودش رخت بر مي بست پيوند با هما مانند عطسه سلامتي برايش مفرح بود و از بار انديشه خلاصش مي کرد. با همه احوال او در بند وجدان نبود، يا اگر بود به نحوي بود که جامعه و محيط زندگي حدش را به دستش داده بود. در جامعه اي که پايه آن بر اصل تجـ ـاوز به غير و هـ ـوس نهاده شده و هر چابک سواري که نيزه بلند تري در دست دارد حصه بزرگتري از گور آتش را مي ربايد بديهي است که مقياسها، ملاحظات يا همبستگيهاي اخلاقي افرد نيز در شکل معمولي خود چيزي لرزان و رنگ پريده و بي ثبات مي باشد.تو فکر مي کني اگر من او را چند وقتي صيغه کنم چطور خواهد شد؟ آيا سي گوسپندهاي تو ضرر دارد؟ به تو يقين مي دهم که ندارد. او با خود درست کرده بود که بگويد به خاطر از ميان رفتن مانع سه طلاق زن مي خواهد موقتاً رشته عقدي بر گردنش بيندازد و پس از مدتي دوباره آزادش کند. اما چنين مطلبي را که علاوه بر دروغ بودن به حيثيت او نيز لطمه وارد مي آورد در آنحال غير لازم تشخيص داد. آهو از شنيدن گفتاري که ابداً انتظارش را نداشت با قوت خود را پس کشيد و چپ چپ به وي خيره شد: پس معلوم مي شود ذره اي مهر من در قلب تو نيست، هرگز نبوده است. به قدر سر سوزني براي من احترام و موجوديت قائل نيستي که ميخواهي تا عمر دارم در ميان دوست و دشمن سرشکسته ام کني! من هرگز نمي توانم به تو چنين حقي بدهم. البته اگر صلاح کار در اين باشد خواهي داد. روزي که من او را از مسجد به خانه آوردم آقا به من پيشنهاد کرد که بد نيست چند مدتي که در خانه منست اسمي رويش بگذارم. اما من به خاطر تو نکردم. حالا هم به وجدانم قسم مي خورم که از اين حد، چه اسماً و رسماً و چه عملاً، تجـ ـاوز نکنم. اينهم فقط براي آنست که حرفها از ميانه برخيزد، وگرنه تو گمان مکن بعد از اين سن و سال که موهاي سياه شوهرت دانه شمار شده تازه هـ ـوس زن جوان به سرش زده باشد. برعکس آنچه تو فکر کرده اي من ذره اي هم نسبت به تو بي علاقه نشده ام. يعني اتفاق مهمي پيش نيامده که بشوم، بعد از عيد خيال دارم انشالله برت دارم و ببرمت خراسان. مي دانم کار و زندگي يکنواخت روحت را خسته کرده است. تغيير آب و هوا و گردش براي هرکس که باشد هرچند گاه يکبار لازم است. همه آن جاهاي خوبي را که خودم گشته و ديده ام با حوصله نشانت خواهم داد. از قضا بهار هم هست و مسافرت شهرها به دل آدم مي چسبد. فقط به شرط آنکه کم عقلي نکني و حرف مرا گوش دهي. بعد از انکه اسم صيغه يا چيزي رويش گذاشتيم او را ته خانه مي گذاريم، به وعده چند سوغات دلش را خوش مي کنيم تا وقت برگشتن ما از بچه ها مواظبت خواهد کرد . وقتي که برگشتيم تو همان خانم صاحب اختيار خانه و زندگي خودت و من هم ميري جان هميشگي تو. و وقتي که من دستي به او نزدم طبعا هيچ حادثه اي اتفاق نخواهد افتاد که ما را پاي بست نگهداريش در خانه بکند. هر لحظه که بخواهيم نه از ما و نه از او، خيلي هم بايد ممنون باشد. آن وقت مي تواند برود به حاجي بنا يا هر ديگري شوهر کند. آهو حرفهاي او را نمي شنيد. با صداي نالاني که از شدت بيچارگي و نوميدي ضعيف بود گفت: تو هـ ـوس زن جوان به سرت نزده است؟ آيا اينقدر مرا خام تصور کرده اي که معني حرفهايت را نفهمم چيست؟ ميري عزيز، تو براي او جانت در مي رود. شف شف ميکني اما نمي خواهي بگوئي شفتالو. پيش از آنکه به اين خانه بي آيد با هم بوده ايد. از همان وقتها او را مي خواسته اي. برايش پول جرنگه اي مي ريختي. پيراهن کشباف و کفش گيلاسي پاشنه صناري مي خريده اي. سيد ميران با خوش خلقي ظاهري و احتياط جويانه جواب داد: پيراهن کشباف و کفش؟ مگر هر ## براي زني چيزي از اين قبيل اجناس بخرد دليل بر آن است که او را دوست دارد؟ با اين عقل و استدلالت خوب بود تو را قاضي دادگاه مي کردند. صدق يا رسول الله، بيخود نيست که پيغمبر اکرم زنان را از شغل قضاوت محروم کرد. لابد اين چيزها را ديده بود. از کجا معلوم که ... زن به تندي ميان کلامش دويد: از کجا معلوم که چه؟ از کجا معلوم که چه؟ داستان ملانصرالدين است و خيار دزديش که در وسط جاليز مچ دستش را گرفتند گفت باد او را آنجا انداخته است؟! اينکه نصفه شب از آن اتاق برمي خيزد و کشر و پيش تو مي آيد؟ خيال کرده ايد من نمي فهمم! هوم! " دست به او نمي زنم "، شما دو تا از حالا که به هم حراميد اينطوريد واي به روزي که حلال شويد! سيد ميران هاج واج مانده بود که زنش چه مي گويد. هذيان مي گويي آهو. هما شب از آن اطاق برخاسته و کشر و پيش من امده است؟ منکه سيد ميران شوهر چندين ساله تو هستم به جدم زهرا و به همان امامي که قفلش را گرفته ام قسم مي خورم که روحم از يک چنين چيزي خبر ندارد. و تو آن طور که من مي فهمم يا خواب ديده اي و خيال برت داشته است، يا حالا که داري اين حرف را مي زني عقلت را از دست داده اي. چرا يک چيز ديگر هم هست ممکن است يکدستي مي زني که دو دستي بگيري. اما اشتباهت در همين جاست. بعد از پانزده سال زندگي و چهار تا کره هنوز شوهرت را خوب نشناخته اي. و اين البته نمي تواند براي من مايه تأسف نباشد. زن از خودش رفت. حقيقه ممکن بود در اينخصوص اشتباه مي کرد. پس از لحظه اي فکر گفت: خيلي خوب ميري جان قبول مي کنم که در اين چند وقت هوش و حواس من سر جاي خودش نيست. شبها بيخود از خواب پرت مي شوم. خوابهاي بد بد مي بينم. ترسو و بدگمان، ضعي و زود رنج شده ام. اما ترا به همان امامي که قفلش را گرفته اي و به اين شمايل مقدس پنج تن قسم مي دهم اگر راستش را به من نگوئي، تو اين زن را دوست نداري؟ اگر صيغه اش کني دستش نميزني؟ سيد ميران در پشمهاي او که از اشک شفاف شده بود خيره شد با بي صبري سرزنش آميز و ملالت بار پلکهايش را به هم زد و رويش را به طرف ديگر برگرداند. شيشه در اطاق کاملا سفيد شده بود. آواي صبح در خاموشي به گوش مي رسيد و او در همانحال که زنش را منتظر جواب گذاشته بود نيم خيز گرديد. جليقه و کتش را پوشيد، پوستينش را سر دوش انداخت و با بي اعتنائي از اطاق بيرون رفت. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در حياط به گوش رسيد. آهو دانست که شوهرش به خاطر احتياجي که به آب پيدا کرده بود از خانه خارج مي شد. همچننکه به پشت دراز کشيده و خرمن گيسوان انبوهش نيمي از بالش را در آغـ ـوش گرفته بود در يک انديشه خالي و مبهم به تيرهاي رنگ و روغن زده سقف مي نگريست که در پرتو نقره اي شفق لحظه به لحظه روشن تر مي گرديد. بالاخره از جا برخاست و بي آنکه رختخواب را جمع کند در حالي که از اين رفتن و برگشتن گرو کارش پيچيده تر شده بود شوريده و خسته دل مثل مرغي که هدف تير بلا واقع شده است با پيکاني از ترس و دلواپسي در سيـ ـنه به لانه خود بازگشت. آنجا بچه هايش همه در خواب بودند. هما هم آرام خـ ـوابيده بود. مثل اينکه در عالم خواب خواسته باشد دستش را به گردن کسي بيندازد بازوي لخـ ـتش از زير لحاف بيرون آمده و روي بالش افتاده بود. آهو با کين و نفرتي که تا آن زمان هرگز نسبت به کسي در خود احساس نکرده بود چند دقيقه بالاي سرش ايستاد. زن جوان بازويش را حرکت داد و زير لحاف برد. درخواب مزه دهان خود را چشيد و گونه راستش را خاراند. آهو با حالتي گريه مانند با خود گفت: اين آفت قبل از آنکه اينجا بيايد کجا بود؟ چرا حالا هم به همانجا نميرود؟ از جان من بيچاره چه مي خواهد؟ حيران و پريشان مانده بود چه بايدش کرد. شوهرش بي پرده به او گفته بود که مي خواهد زنک را صيغه کند و اين براي او که چهارده سال عشق پاک و مقدسي را مثل يک دانه گوهر در صدف سيـ ـنه پر مهر پرورانده بود نهايت ناگوار بود. شدت بغض و کينه اي که در دلش موج مي زد مانع اين مي شد که بتواند راه حل عاقلانه اي براي مشکل خود بيابد. تنها چيزي که در آن لحظه به وي آرامش و تسليتي مي داد اين بود که ممکن بود شوهرش با اينکه در آتش هـ ـوس مي سوخت راضي بسوزاندن دل او نباشد. پس از صرف صبحانه که در محيط بغض و سکوت بعمل آمد و بيرون رفتن سيد ميران، آهو نيز به عجله دست و پاي خود را جمع کرد و براي گل پاکي به حمـ ـام رفت. با اينکه يک هفته بود که از موعد آبش مي گذشت خود را گربه شوي کرد و زود برگشت تا با هما که منتظر وي پيش ملوس بروند، اما زن در خانه نبود. همسايه ها با چهره هاي پرسان پيش او آمدند و خبر دادند: شوهرت که به خانه آمده بود بعد از ساعتي گفتگوي دو بدو در اطاق کوچک او را برداشت و بيرون برد. هما در اطاقها را باز گذاشته بود. با اين خبر انگاري زمين را زير پاي آهو کشيدند. همچنانکه رنگ از رخسارش پريد حس و حرکت اندامش را ترک گفت براي او جاي ترديد نبود که شوهرش او را به مسجد برده بود. براي آنکه از خود عکس العملي نشان داده باشد گفت: بسيار خوب اگر او را صيغه کرده بود در اين خانه جايش نيست، او را ببرد به خانه ديگر . رباب برو در اطاق کوچک را قفل کن و دسته کليد را هم بده بمن تا بگذارم در جيبم. دختر نقره که مشغول باز کردن وسائل حمـ ـام زن صاحبخانه اش بود امرش را اطاعت کرد. نيمساعت بعد وقتي که در حياط باز و سروکله ي جفت آنها در آستانه ي دهليز پيدا شد درستي گمان آهو بثبوت رسيد. هما سرش را پائين انداخته رويش را در پس چادر پنهان کرده بود و در چنين حالي گوئي تازه اولين روزيست که وارد اين خانه شده است يکسر بايوان خود لول شد. چون در اطاق را قفل کرده ديد همانجا در کفشکن در پناه ديوار ايستاد. سيد ميران رويش برافروخته بود؛ از همان دم دهليز خانه که پا بدرون نهاد با دين آهو که يکي دو تا از زنهاي همسايه بحالت مغموم و منتظر در ايوان کوچک پهلويش نشسته بودند بسوي اطاق او آمد. نيروئي نامرئي او را باينسو کشانده، و آن شرمساري و پوزش گناهي بود که نسبت بشريک زندگيش مرتکب شده بود. روي سنگ خاراي ايوان که سرد و نيمه تر بود نشست و مثل اينکه بخواهد عرق صورتش را پاک کند با دست حرکتي کرد که نشانه ي ناراحتي او بود. در حياط آفتاب وسط روز که گاه زير ابر فرو ميرفت و گاه بيرون ميآمد بطور خيره کننده اي سطح برف را درخشان کرده بود. گوئي همه جا خرده الماس پاشيده بودند. ناودانها نرم نرم بزمزمه در آمده بودند و از کتيبه ي ديوارها آب ميچکيد زنهاي همسايه که کسي غير از صفيه بانو و دخترش و نقره نبودند قبل از آنکه مرد باينسو راه کج کند از پيش خانم خانه باطاقاهاي خود رفته بودند. آهو با نگاهي يکوري و تحقيرآميز شوهر رت برانداز کرد و در حالي که ميکوشيد خونسرديش را نگه دارد باوقاري زنانه پرسيد: _ با هم بکجا رفته بوديد، پيش شيخ لطف الله؟! سيد ميران نيم نگاهي باو کرد و فوراً سرش را پائين انداخت: _ مهم نيست آهو. اين زن تابحال مهمان تو بوده بعد از اين هم همينطور. ديگر حرفش را نزنيم. آهو لب خود را گاز گرفت. بدنش از شدت خشم و احساسي شوم ميلرزيد. و مرد بي آنکه در چشم او نگاه کند، مثل اينکه با يقه ي کت خود حرف ميزند، گناه آلود و نامطمئن ادامه داد: _ پاي آبروي من در ميان بود. نميخواستم حرفم مثل سقز در دهان اين و آن باشد. از اين گذشته، زني در طراز او که نه پناهي دارد و نه وسيله دفاعي، خيلي زود از زخم افتراها بزانو در ميآيد. او جوان است و جوياي زندگي- آهو منتظر شنيدن باقي حرفهاي او نشد و حتي نخواست بپرسد بچه مدت صيغه اش کرده است، در آن لحظه باين فکر نبود: _ خيلي خوب، خدا توفقيت بدهد. بالاخره کار خودت را کردي. خشمي که در درون زن زبانه ميکشيد با خاموشي و سلامت ظاهريش هيچ تناسبي نداشت. بااينوصف بسادگي خوانده ميشد که چه لحظه ي بحراني را از سر ميگذراند. از شدت نفرت و بغضي که سربجانش کرده بود براي آنکه با درد خود تنها بماند باطاقش رفت و آنجا در گوشه ي نزديک در نشسته بديوار تکيه داد، شقيقه اش را در دست گرفت و بفکر فرو رفت. در اينحالت ديري نپائيد؛ نيروي انديشه از او گرفته شده بود. دوباره جلوي در اطاق ظاهر شد. شوهرش هنوز آنجا نشسته بود سيـ ـگار ميپيچيد.. با لحن ضعيف و تسليم آميزي گفت: _ حالا اينجا نشسته اي که چه؟ از من خجالت ميکشي؟ پاشو برو به مراد دلت برس. اين زن مدتي است تو را متلاطم کرده است. برو ببين چه تحفه ي نطنزي است. و بي آنکه ديگر حرفي بزند دسته کليد را توي ايوان انداخت. در اين موقع کلارا و پشت سرش بهرام از مدرسه بازگشتند. در ايوان با کمـ ـروئي بپدر سلام کردند و باطاق رفتند. آهو با چهره ي حرمان زده و حال بيحوصله سفره ي نهار را از پشت پرده آورد و روي کرسي گسترد. غذا را که حاضري بود چيد. بچه ها سر سفره نشستند. آنها نيز از قيافه هاي تغيير کرده پدر و مادر دريافتند که بايد در آن ميان موضوعي اتفاق افتاده باشد. سيد ميران سرانجام برخاست، دسته کليد را بميخ ميان ايوان آويخت، کفشهايش را با سر و صدا از گل تکاند و با تظاهر کسي که طالب صلح و پوزش است سر سفره به بچه هايش ملحق شد. مهدي را خود نشاند و لقمه بدهانش گذاشت. با بهرام و کلارا مثل اينکه اصلاً اتفاق مهمي پيش نيامده از درس و بحث مدرسه و لباي عيدشان گفتگو بميان آورد. ميان زن هاي همسايه در پنجره ي اطاقها از روي تمسخر چشمکهائي رد و بدل ميشد که گوشه اش بهما بود؛ زن در مسجدي ديروز و خانم صيغه اي امروز در حالتي که ميبايد برود تدارک زفاف ببيند در ايوان بزرگ همچنان سفيل و سرگردان مانده بود. بالاخره خود آهو رفت و او را با اطاق آورد. هر چند خيال خامي بود، ولي في الحقيقه از کجا معلوم بود شوهرش چنانکه ميگفت از کاري که کرده بود قصد وصال هما را داشت؟ اما از آنطرف از لحاظ هما، تا موقعي که او عاشق بيدل را با خود بمحضر نکشانده بود دلش در بيم و هراس آن لحظه ي حساسي بود که خواه ناخواه چشمش در چشم آهم ميافتاد. اکنون که ديگر همه چيز بپايان رسيده بود اين بيم و هراس جاي خود را يکباره بشهامت و جسارتي بيمحابا داده بود که از نيروي غريزي دفاع از خود سرچشمه ميگرفت. او بخوبي ميدانست که يونن انتقامجو(1)( يونن الهه ي يوناني. همسر خداي خدايان، که در انتقامجوئي و حسادت مثل است) ساکت و بيکار نمينشست و تازه آغاز مبارزه بود. هيچ زن شوهرداري از آن بردبار تر و زبون تر نيست که وجود هوو را دست کم بي گفتگو و بغض و حسد بخود هموار کند. اين بود که همه خواه ناخواه خود را براي هر نوع پيشامد و مشاجره اي آماده کرده بود. در حقيقت او که تا اين لحظه حيثيت و شرافت زنانـ ـگي خود را جلوي همسايه هاي درون و بيرون خانه آلوده و ناروشن ميديد عقد شرعي سيد ميران با همه ي جنبه هاي ناگوار يا ناروئي که داشت برايش در حکم يک اعتبار نامه ي زندگي تازه بود؛ چيزي طبيعي و حتي تا اندازه اي قابل سرفرازي بود. هر چه بود او اکنون نام مردي بر سرش بود که با قدرت و قوت تمام از عهده ي همه ي وظايف شوهري بر مي آمد؛ شوهري متمکن و آبرودار که سرش به تنش ميارزيد. و اين موضوع بخصوص از لحاظ برادران و کسان او که در چنان موقع باريکي با کمال بي لطفي ترکش کرده بودند قابل اهميت بود. در سر سفره اگر چه او صورتش ساده بود، مثل دختري که از اولين بزک خود پيش پدر و مادر خجلت ميکشد سرش را پائين انداخته بود. آهو با اينکه ميديد جواني و لطافت رخسار اين زن يار عزيزش را از راه چند و چندين ساله ي عهد و وفا به در برده است و بهمين دليل نفرتش نسبت بوي حد و حصري نميشناخت اما وضع موقت و خوار و زار وي او را بخنده ميانداخت. وقتي که پي کاري بايوان رفته بود بصداي نيمه بلند پيش خود غر زد: _ صيغه، هوم! خواري دختران حوا را ببين. زن تا چه اندازه بايد درمانده و ناچار باشد که تن بيک چنين خفتي بدهد. صيغه، اي بدبخت خوار و زار برو فکر نان کن که خربزه آبست! شب، هنگام خواب، که زن و شوهر جديد هر يک بابازي مخصوصي باطاق کوچک رفتند با اينکه ساعت از دوازده ميگذشت صفيه بانو و دخترش آهو آمدند. اين مادر و دختر، زنان دلجو و مهرباني بودند که آهو هميشه کمکهاي بي منت و غمگساريهايشان را از جان و دل ميپذديرفت. صفيه بانو با آن موهاي سفيد سرش که هميشه زير چارقد پنهان بود و حنا هم نميبست البته پير بود، داغ جوان سي ساله اش سه سال پيش از آن در همان خانه او را شکسته کرده بود. بااينوجود شوخ و بيعار و بذله گو بود. پيري بود که جوانها با او ميجوشيدند. با پسر ديگرش و دختري که تنها يکسال پس از عروسي بيوه شده بود، يعني شوهرش او را گذاشته و سر زير آب کرده پي کار خود رفته بود، در آنجا ميزيست. حرکات و رفتار حاجيه که اکنون پنج سال از فرار شوهرش ميگذشت، بر عکس مادر، معرف اين داغديده ي حقيقي و از روي متانت خاص بود. باري، اين دو زن تا نزديکيهاي خروس خوان صبح در اطاق آهو ماندند. زن شوريده حال البته مادري نبود که دختر تازه عروسش را بحجله برده باشند، زني بود که شوهرش را با يک موچ کشيدن ساده بدام افکنده بودند. در آن لحظات دشواري که ميگذراند سهمگين ترين ضربه ها را بر پيکر روح خود احساس ميکرد. اگر اومرد بود و ## ديگر زنش را ضبط کرده بود بي شک معلوم بود که قضيه بي فاجعه و خونريزي پايان نمي پذيرفت. اما افسوس که زن بود و کاري از دستش ساخته نميشد. بهر ترتيب، صفيه بانو که عميقاً حال دل زن بي تجربه ي بلا نديده را ميدانست دلداري و تسلي اش ميداد که اين پيش آمد در شوهر او هـ ـوس ناپايدار و زودگذريست که بزودي خاموش خواهد شد و باين جهت او نبايد خودش را بيش از اندازه ناراحت بکند. و گفته هائي که صرفاً بخاطر دلداري بر زبان آيد از چه نوع ميتواند باشد؟ « اگر ميبيني شوهر تو براي او بيقرار است دلواپس مباش، تب تند زود بعرق مينشيند. مشهدي ميران حالا مثل اسب درشکه ايست که باد بدماغش افتاده و هوائي شده باشد. هيچ چيز نميتواند جلويش را بگيرد جز خستگي و زدگي خودش. گريه و زاري يا پرخاش بدترش ميکند که بهترش نميکند. تو بايد مخصوصاً خونسرد و آرام باشي. لحظه بلحظه باين ضعف اخلاقي او نپري که از خود رميده و بيزارش کني. زبانت خوش و رفتارت بي کينه باشد. چنانکه گوئي اصلاً اين اتفاق در زندگي شما پيش نيامده است. اگر بتو قول بردن زيارت را داده است با نرمي و نـ ـوازش وادارش کني تا بقولش عمل نمايد. مردها وقتي که با زبان روبرو هستند يک پا اخلاق بچه را دارند. اين موضوع مهم را نبايد فراموش کني که با بارک الله و ماشاءالله بهتر ميشود. آنها را رام کرد تا با اخم و تخم و حتي خواهش و التماس مکن که از اين زن دست بردارد يا ترا دوست داشته باشد؛ اگر کردي يقين بدان که نتيجه برعکس گرفته اي. بازبتو توصيه ميکنم دختر، نرمي و نـ ـوازش، نرمي و نـ ـوازش. اما نرمي و نـ ـوازشي که بجا و از راهش باشد. موي گربه را اگر از راه برعکس نـ ـوازش کنند برميگردد چنگ ميزند. حوصله بخرج بده، سرت را بيانداز پائين بکار خودت مشغول باش و يقين بدان قبل از آنکه مدت صيغه اش بپايان برسد از او زده خواهد شد. من اطمينان دارم مشهدي ميران هر چه هم هـ ـوسباز و عاشق پيشه باشد بيشتر از يکماه دلبسته ي او نخواهد ماند.» اين راهنمائيهاي گاندي مابآنه بنظر آهو که اصولاً زن سليم النفس و بي آزاري بود عاقلانه آمد. براي آنکه کاملاً خود را از تنگ و تا نيانداخته باشد لبخند زد. حاجيه با تشويش تازه اي پرسيد: _ مادر، بچه را چه ميگوئي؟ اگر فردا شکمش بالا آمد؟
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره