نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت نوزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت نوزدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل صفيه بانو با قطعيت مصلحتي که در آن وقت شب فقط محض ناراحت نکردن زن پريشان دل بود و خودبآن اطميناني نداشت گفت: _بشما قول ميدهم که خودش راضي نباشد در اين خانه صاحب بچه بشود.کسي که بگفتۀ خودش يکبار سابقۀ بچه انداختن دارد اينقدر عقل در کله اش هست که بداند باردار شدن برايش آمد و نيامد دارد.از همۀ اينها گذشته ،او ميخواهد نا سلامت جانش دوباره بخانۀ حاجي بر گردد،حالا بيايد و بک توله فندقي هم از اينجا دنبال خودش بيندازد؟! وقتي که دو همسايه از پيش آهو رفتند ،بي آنکه وي موضوع اخير ،يعني امکان باردارشدن همه را کاملاًاز نظر دور داشته باشد بخود دلخوشي داد: _راستي بقول صفيه بانو چرا بايد خودم را ناراحت بکنم.زن صيغه اي پايش روي پوست خربزه بند است.وقتي از او سير شد نرم نرم بگوشش خواهم خواند تا صيغه اش را پس بخواند. نگاه مادرانه و نـ ـوازش آميزش با آهي کوتاه چهره يکيک بچّه ها را که آسوده و بيخيال در خواب ناز فرو رفته بودند لمس کرد.در حالي که آهسته طفل کوچکش مهدي زير لحاف ميخزيد خد را تسليم افکار نو ظهور کرد.مونس تنهائي او در آن شب شوم فراموش نا شدني جز بچّه هاي عزيزش که بيخبر از همه چيز و همه جا خواب اسباب بازيهاي خود را ميديدند چراغ ميان طاقچه بود با شعلۀ جاندار پائين کشيده اش که بطور ملايمي اطاق و نيمي از سقف تيره را روشن نموده بود و بعد از آن،ساعت روي پيش بخاري،که با صداي لنگر داري پيوسته سکوت را ميشکست و اين آهنگ نا موافق را که بر قلب زن سي ساله زخمه ميزد بگوش ميرساند: هما!هما!صيغه!صيغه! و شب تيره و طولاني که بِرَغم او و بدعاي رقيب دريچۀ صبحش گوئي تا ابد بسته شده بود چون بهمني سنگين بر اعصاب کوفته و بيقرارش سنگيني مي کرد. او تا اين لحظه چنين ميپنداشت که شوهرش طبق آنچه که گفته بود هما را صيغه کرده است.و در حقيقت نقشۀ اوليه سيد ميران نيز جز اين نبود.اما زن زيرک با آنکه پيشنهاد روز اوّلش بمرد يک عقد موقّت بود،در لحظۀ قطعي آنرا شکستي براي خود دانست و زير بار نرفت.مرد عاشق اصرار نکرد.مگر نه اينکه آتش او تيز تر بود؟مگر نه اينکه باو گفته بود که بيقيد و شرط دوستش دارد؟پس ديگر صيغه چه معني داشت؟!کوسه و ريش پهن در کجا ديده شده است؟!ميان زن و مرد در مسجد تيرگي و خُلق تنگي کوچکي نيز بوجود آمده بود و البتّه علت آن نه موضوع عقد يا صيغه بلکه اين بود که سيدميران ميخواست بتوصيۀ آقا توبه بر سر زن بريزد و هما اينرا بشرف و حيثيّت خود اهانتي ميدانست.و اگر توضيحات قانع کنندۀ آقا نبود هرگز ممکن نبود تن بچنين کاري بدهد.پس از انجام تشريفات مذهبي که بيش از بيست دقيقه طول نکشيد بالاخره همچنانکه دلخواه زن بود راه مسجد را کج کردند و با هم به محضر رفتند.آنجا با اين شرط که در خانه هرگز و بهيچ عنوان سر و صداي مطلب را بالا نياورد عقدش کرد.بملاحظۀ تکان نخوردن آهو بود که مدّت مديدي بتواند در خانه از نظر زن غمزده پوشيده بماند؟همان روز پس از عقد،هنگام صبح،خود هما وقتي که لب حوض مشغول شستن استکان و نعلبکي بود عَلي رَغم توصيه هاي سخت و سفت سيد ميران و قول و قرار خودش ،بحاجيه خانم حرفي زد که زن تيزهوش تا ته آنرا خواند.براي اطمينان بيشتر ،صفيه بانو پسر خود داريوش را هنگام ظهر که بخانه باز ميگشت بمحضر سر خيابان فرستاد و آهوي بينوا يکساعت بعد دريافت که شوهرش عاقبت کار خود را کرده بود. فصل هفتم خبر عقدي بودن هما مانند چکش بر مغز آهو فرود آمد بدين ترتيب هما زن رسمي شوهرش يا يه گفته ي ديگر هووي او بود. هر حقي که او در اين خانه داشت هووي او نيز داشت. جز اين که هما جوان و تودل برو و طناز بود همان چيزي که باعث وسوسه و فريب شوهرش شده بود و او جاافتاده ساهده دل و بي شيله پيله. هما براي سيد ميران از هر جهت نو بود و مي گويند :نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. باري آهو تا چهل و هشت ساعت حال خود را نميفهميد ضربه اي که بر روح او وارد آمده بود فوق طاقتش بود نه نيروي شاخ و شانه کشيدن و جنجال به پا کردن داشت و نه توان گريه و زاري بي آنکه در بيرون اطاق ديده شود ماشين وار تنه ي خود را از اينور اطاق به اونور مي کشانيد و مانند بيماران براي آوردن سفره ي نان و کوزه ي آب مي نشست و بر مي خاست. غير از اين کاري از دستش بر نمي آمد دو روز بود که نه او و نه بچه هايش مي فهميدند چه مي خورند و چه مي کنند. در زندگي لحظاتي پيش مي آيد که انسان نه کسي را دوست دارد نه دلش مي خواهد کسي او را دوست داشته باشد از همه چيز و همه ## حتي از وجود خود بيزار است مثل اين که تمام نيروها و رشته هاي زندگي را از او بريده اند نه ميل کار کردن دارد و نه اشتهاي خوردن دلش مي خواهاد خاموش و تنها در گوشه اي بنشيند و به نقطه ي ثابتي خيره شود يا اينکه صورت اشک آلود خود را در متکا فرو برد و به هيچ چيز نينديشد آهو نيز چنين حالتي را ميگذرانيد زنده بود اما مرگ خود را به چشم مي ديد بيزاري و ياس از زندگي کوچکترين جاي خالي در دلش باقي نگذاشته بود پيشنهاد خورشيد خانم را که مي گفت دنبال ننه بي بي خدمتکار سابق آن ها برود تا چند روزي آنجا  او بيايد رد کرد دلشکسته و پريشان بود نمي دانست که ديگر بچه دلخوشي زنده است و زندگي به چه دردش مي خورد مثل اشخاص ماليخوليايي در تنهايي با خود حرف مي زد: خودم را خواهم کشت به او خواهم گفت که خودم را توي چاه خانه مي اندازم سيد ميران که از برملا شدن موضوع عقد خبر داشت در اين مدت اصلا از دم پر آهو رد نشد شب ها هما در اطاق کوچک و او در اطاق بزرگ مي خوابيدند ظاهر قضيه تا آنجا که همه ميدانستند و هنوز خلافش ثابت نگرديده بود چنين بود مرد به خوبي مي فهميد که همسر بزرگش تا چه اندازه از او دلشکسته و رنجيده خاطر شده است با لبخندي دروني و نيمه شرم آلودا که اثري از يک دقت فلسفي بس خردمندانه در آن نهفته بود منتظر بود تا خشم و ناراحتي زن فروکش کند و آن گاه با زبان پوزش خواه به سروقتش برود براي او در ابتداي امر معلوم نبود که شايعه ي عقد از چه راه و چگونه بر سر زبان ها افتاده بود خود هما قسم مي خورد که در اين خصوص لام تا کام به کسي حرفي نزده است بنابراين سيد ميران تصميم داشت که همچنان بر سر گفته ي قبلي خود بايستد و بگويد که هما صيغه است و بعد هم که معلومش شد کار تحقيق از جانب صيغه ي بانو بوده است باز از تصميم خود برنگشت آهو زن ساده و زود باوري بود و اگر به فرض قبول نمي کرد مي توانست او را بردارد و همراه خود به محضر ببرد تا از سر دفتر محضر به شخصه موضوع را جويا شود از نظر مرد اين فکر عجالتا بد نبود. صبح شب سوم پس از صرف ناشتايي که به وسيله ي خورشيد خانم از اطاق بچه دها برايش برده شد(روزهاي قبل را او بدون صبحانه از خانه خارج مي شد) هنگامي که آهنگ بيرون رفتن داشت پيش آهو رفت بچه ها هنوز به مدرسهه نرفته بودند در اطاق نيمه باز بود و زن همين که صداي سرفه ي او را که به اين سمت مي آمد شنيد صورت خود را در متکا فرو برد نوميدتر از آن بود که حوصله ي روبه رو شدن با شوهر دغلبازش را داشته باشد روز آفتابي خوشي بود که از برف چند روز پيش جز در باغچه حياط اثري نمانده بود کوچه ها آنقدر خشک بود که آدم بتواند با جرات لباس هاي نوش را بپوشد به همين دليل سيد ميران از اطاق بزرگ کت و شلواري را که عيد سال پيش دوخته بود و از فاسوني سرمه اي راه راه بود برداشته و بدون پالتو به تن کرده بود کفش ها و ..... نيز نو و براق بود و سرو رويش مانند تازه دامادهاي حقيقي در روز پاگشا کاملا آراسته و تميز مي نمود به اطاق که داخل شد همان طور با شلوار در جاي هميشگي خود طرف بالا زير کرسي نشست مهدي بلافاصله پيش او دويد و خود را در بغـ ـلش جا کرد از نگاه هاي پرسنده و ناشادش به نظر مي آنمد کگه او نيز مي فهميد مادرش غصه دار است پس با مهرباني بيني بچه را با دستمال سرشانهن اش گرفت به کلارا که براي احتراز از همکلامي يا پرس و سوال پدر خود را در پايين اطاق به کاري مشغول نموده بود نگريست گوشه هاي لب دختر پايين افتاده چشمهايش غم زده و گشادتر از معمول بود. کلارا مگر امروز خيال مدرسه رفتن نداريد؟ آفتاب وسط حياط است. ساعت چيست؟ لحن کلام مرد نيمه شفقت آميز نميه آمرانه بود سرش را برگرداند و به ساعت روي پيش بخاري نظر انداخت: چطور اين ساعت خوابيده است؟ دختر سايه ي چشمش را بلند کرد و آهسته جواب داد: کوکش نکرده ايم. چرا کوکش نکرده ايد برخيز آن را بياور تا کوکش کنم. در ميان اشيا و وسايل زندگي خانواده اين ساعت که روزگاري بيش از چهار تومان پولش را نداده بودند مثل يک سگ وفادار براي خود جا و محا مخصوصي باز کرده بود گويي آن هم عضوي بود از اعضاي خانواده با سنتور جالب و دلکشي که ...... شبهاي رمضان هنگام سحر آنان را از خواب بيدار مي کرد در آهنگ متين و بي شتاب آن وقاري نهفته بود که آيينه زندگي خود خانواده يا لااقل آهو بود به همين علت همه دوستش داشتند و از جهت مواظبت بيشتر کوک کردنش را فقط به عهده ي پدر گذارده بودند وقتي سيد ساعت را کوک و ميزان کرد و به دختر دااد تا سر جايش بگذارد بهرام را که در کنار طاقچه ايستاده با کتابهاي خود ور مي رفت مخاطب قرار داد: تو که لباست را هم پوشيده اي معطل چه هستي؟ مي خواهي فراش مدرسه به دنبالت بيايد؟ باز هم که با بچه هاي کوچه کل و کشتي گرفته اي در جيبت تا پايين جر خورده است چرا ندادي مادرت آن را بدوزد؟ خوب عيبي ندارد عجالتا سنجاقي به آن بزن ظهر که برگشتي درستش خواهد کرد برو آقاجون برو به مدرسه ات دير مي شود عصر هم که شد اگر توانستي کمي زودتر بيا مي خواهم تو را ببرم برايت لباس عيد بخرم بيا اينم پول روزانه تان. دست در جيب کرد و مشتي پول خرد بيرون آورد چون فقط يکي از سکه ها پنج شاهي بود آن را به کلارا داد و اين هم يکي از بدهي هاي دختر بودن و خوبي هاي پسر بودن است زيرا نصيب بهرام در همان حال يک سکه دهشاهي نو و براق گرديد. بچه ها که پ=ولشان را گرفتند يکي مثل خاله سوسکه ها با چادر سياه و ديگري با کيف حمايل گردن در حالي که مشغول سنجاق زدن در جيب خود بود خاموش و مطيع از خانه به سوي مدرسه هاي خود روان شدند سيد ميران به زن که چادر بروي سر کشيده و همچنان سر در بالش فرو برده بود رو کرد: آهو چته؟ (دست روي دوشش گذاشت) چيه؟ چرا جواب مرا نمي دهي؟ گريه مي کني هان؟ زن با چشمهايي بي خئابي کشيده و ورم کرده پلکهاي قرمز و ضخيم شده رنگ پريده و گونه تر به آرامي برخاست و نشست با حالتي غم زده و تسليم به درد بي آن که در صورت شوهر بنگرد با گوشه ي چادر نماز اشک خود را پاک کرد طرف ديگر کرسي مقابل او بيژن دلبير و کله شق نشسته بود به طوري که از تمام هيکل کوچکش فقط سري ديده مي شد بيني اش را به پرده کرسي فشار داده بود چشمهاي سياه و شيطنت بارش در اين لحظه با تاثر و تشويش فراوان دوخته شده بود. سيد ميران با لحني آرام مصلب خود را شروع کردک -من تو را آهو عاقل تر از آن تصور مي کردم که براي يک موضوع کوچک و بي اهميت گوشت خودت را تلخ کني. من با اين عمل آبروي زن بيچاره و سرگردان را خريدم. تا بعدا سر فرصت فکري بريا او بکنم. آخر شايد چيزهائي باشد که گفتنش را به تو صلاح ندانم. و بعد از آن همه حرف ها و دلالت ها انتظارم از زن فهميده و جاافتاده اي چون تو اين بود کاري نکني تا همسايه ها و مردم فکر کنند شوهر تو سرانه ي پيري هـ ـوس جوانيش گل کرده است. اما اين رفتار تو برعکس- آهو با حـ ـلقه ي چشماني که خشم و نفرت چون صاعقه از ان مي جست رو به طرف مرد رو برگردانيدک -ميران! ميران! در روز روشن داري توي چشم من دروغ مي گوئي؟! مرا پپه گير آورده اي؟! بگو به آن قرآن روي سماور که عقدش نکرده اي؟! گفته اش ناتمام ماند. لب بالائيش به طرز نازيبائي موليد و خيز برداشت. بغضي که در تمام ساعتهاي خفقان آور و بحراني دو سه روز گذشته بيخ گلويش را مي فشرد ناگهان ترکيد و بيرون ريخت. گريه و آن هم چه گريه اي! که بند دل همه ي همسايه ها در اطاق هايشان و حتي خود سيدميران را به لرزه درآورد. گريه ي زنش را او اغلب هنگام روضه خواني هاي هفتگي يا سوگواري ها ديده بود اما احساس شوم و رعشه آوري که اين يکي در دلش برمي انگيخت چيز ديگري بود. چنان مي گريست و اشک مي ريخت که گوئي براي او همه ي جهان و اميدهايش نيست گرديده است. سيدميران به معني حقيقي کلمه دستپاچه شد. از کلماتي که زنش در حال گريه مي کوشيد بر زبان آرد دانست که خود او به محضر رفته و از جريان عقد جويا شده است. برخلاف آنکه ميل داشت به نرمي و پرب زباني از او دلجوئي کند با تغير گفت: -خوب، حالا مگر آسمان به زمين امده است؟ مگر کار خلاف از من سر زده است؟ صداي گريه زن که نوميدي غم انگيزش را هرچه بيشتر آشکار مي کرد پرزورتر گرديد: -ترا نشناخته بودم ميران! ترا نشناخته بودم؛ -حالا بشناس! حالا بشناس! اين خيلي است هان! مگر خلاف شرع کرده ام؟! سيـ ـگارش را که پيچيده بود نکشيد. آن را در قوطي چوب کيکو گذاشت و با غيظ از جا برخاست. دم در کفش هايش را که با گالش بود بدون کمک پاشنه کش به پا کرد و بي اعتنا به صفيه بانو و خورشيد خانم که به صداي گريه ي آهو دم ايوان آمده بودند از حياط بيرون رفت. جلوي در خانه چشمش به عبدل شاگرد دکان افتاد که به تازگي دستور اخراجش را داده بود. پسرک چون بيکار بود از صبح زود امده بود براي خودش در آن حدود مي پلکيد، تا ارباب را ديد در زاويه ي يک در پنهان شد. سيد ميران صدايش زد. يک اسکناس پنج ريالي درآورد جلويش انداخت و به او توپ بست: -دِ برو که رفت! يک بار ديگر در اين حدود ترا ببينم صاف تحويل پاسبانت مي دهم. و پيش خود گفت: -اين طفلک هم بي خودي از من رنجيد. با همه ي پرخوابي و سر به هوائيش پسر نقره انگشت کوچکش نمي تواند به حساب بيايد. اما خوب، تنها کسي که مي داند همه قبلا کجا زندگي مي کرد اوست. بعد از اين صلاح نبود به در اين خانه بيايد. تقصير از من بود که ان روز به وسيله ي حمال صندوق را به خانه ي حسين خان نبردم. در خانه، زنها بلافاصله دور آهو را که به تلخي و به صداي بلند مي گريست احاطه کردند. صفيه بانو که مي دانست سيدميران ديگر حتي از سر پيچ کوچه نيز رد شده است بي اعتنا به اينکه هما از اطاق خودش خواهد شنيد يا نه، با صداي زير دخترانه پشت سرش بانگ زد: -دست گل را به آب داده اي و اين هم جوابي است که به او مي دهي: تو بزن زار خود، من مي کنم کار خود- به خدا شما مردها، خوبتان را بايد با طلاي سفيد خريد و با نفت سايه اتش زد. آخر زن به اين خوبي و نازنيني چه عيبي داشت که رفتي هوو به سرش اوردي! اخر شما مردها چرا اينقدر حق نشناس و بي صفت هستيد؛ واه خدا به دور! خدا به دور! بايد گفت که دل پري اين زن البته از کار داماد سر به سر نيست شده ي خودش که بدترين بدبختي ها را به سر دخترش اورده بود نيز بود. به هر حال آهو سر را بر زانو نهاده بود و بي توجه به دلداري همسايه ها مثل ابر بهار مي گريست. کوشش زن ها بالاخره فايده کرد و آهو ساکت گرديد. قليـ ـاني چاق و به دستش داده شد. همسايه ها در حالي که کاري از دستشان ساخته نبود به بخت او و بازي روزگار مي انديشيدند. همه ماتمزده سکوت کرده بودند. بالاخره خورشيد خانم به زبان درآمد و پرسيد: -چطور فهميديد که عقدش کرده است؟ حاجيه جوب داد: -من همان ساعتي که هما لب حوض صحبت از محضر کرد يقينم شد که عقدش کرده است نه صيغه. چه که در محضر صيغه کردن قانوني نيست، جرم است. بعدش هم داداش را فرستادم و معلوم شد حدسم دروغ نبوده است. خورشيد خانم از روي طعنه وتمسخر- -حتي نکردند يک چارک نقل يا دست کم کشش ناقابل بخرند و قسمت کنند تا لاقل دهاني شيرين کرده باشيم. اگر نقل کردي هم خريده بودند باز حرفي نداشتيم. حاجيه گفت: -اين زن لياقت نقل کردي را هم ندارد. با حلوايش دهان شيرين خواهيم کرد، انشاءالله خودم حلوايش را بپزم. او در اين خانه نمي تواند پا بگيرد. آهو خانم که هنوز بغض در گلويش بود گفت: -مرا بگو که دلم براي اين زن سوخت. او را بدبخت و فلک زده تصور مي کردم. به من مي گفت مثل سنگي که از دهانه ي قلماسنگ پرتاب شده باشد روي هوا بي مقصد مي روم، هيچ معلوم نيست کجا بيفتم. حالا برويد به او بگوئيد چرا توي همه ي جاها به آشيانه ي آهو افتادي که چهارتا بچه دارد؟! با قيافه ي بيچاره اي دوباره خواست گريه بيفتد، حاجيه با دستپاچگي به کمکش دويد. دختر نقره خانم از شدت تاثر مچاله شده بود. اين موجود حساس و غمخوار با آنکه گوشهايش سنگين بود از حالات چهره و اشارات زن ها همه چيز را مي فهميد. دختر خورشيد با اثري از يک خنده ي بي معني و کج معوج در دور دهان و تمام صورت با کمـ ـروئي و به طور نامهفوم گفت: -وقتي صداي گريه ي خانم بلند شد هما لب حوض بود، از ترس و خجلت سوسک شد و چپيد بيخ اطاق و در راه هم به روي خودش بست. حاجيه به گفته ي او اعتراض کرد: -نه، خاطر مبارک آسوده باشد. اين زن نه ترس سرش مي شود و نه خجلت. و اگر مي بيني يک ساعت است از اطاقش بيرون نمي ايد، نشسته است تا براي فريب باز هم بيشتر اين مرد خودش را آرايش کند.بيست روز با عزت و احترام هر چه تمام تر خانم در خانه اش از او پذيرايي کرد، اين هم مزد دستش؛ دست در کاسه مشت بر پيشاني! خورشيد خانم- او اگر خجلت سرش مي شد هيچ وقت رضايت به يک چنين عمل زشت و ناروائي نمي داد. يکي نيست ازش بپرسد مگر شوهر براي تو قحط بود که آمدي خاک توي کاسه کنداله ي زني ريختي که تا به حال مورچه اي را از خودش نرنجانده است. الهي مرد ريشت بشود پنبه، اين چه کاري بود که کردي. تو دختر، وقتي بزرگ شدي و موقع شوهرت شد هرگز از اين کارها نکني هان! از همين حالا که زنده هستم به تو وصيت مي کنم، اگر بخواهي سر هوو بروي شيرم را حلالت نمي کنم. درباره ي پسرم نيز همين طور، او هم اگر بخواهد به سر زنش هوو بياورد حلالش نمي کنم. آنوقت مي دانيد چه خواهد شد؟ تا جان در بدن داريد از عمر و زندگي خود خيري نخواهيد ديد. دختر بي آنکه سرخ شود با همان کم روئي تبسم ابلهانه اي کرد و کجي دهانش بيشتر آشکار گرديد. زري، اگرچه دختر سرخ و سفيد، درشت چشم و روي هم رفته زيبايي بود به علت پائين افتادن از بام در بچگي عصب بناگوشش پاره شده و طرف چپ صورتش اندکي لمس مانده بود. پس از اين غمخواري ها و اظهار نظرها، زن ها يکي يکي برخاستند و به سر کار و زندگي خود رفتند. آهو با اينکه دلش شکسته بود و دستش به کار نمي رفت به اصرار و خواهش صفيه بانو برخاست تا براي نهار بچه ها فکري بکند. خود او بيش از هر ## ديگر مي دانست که به خاطر همين بچه ها نمي بايست خود را ناراحت نشان بدهد. اشکي که از مژگان مادر مي چکيد، قطره ي مذابي است که قلب کودک را سوراخ مي کند. اولين موج غم و زاري به اين ترتيب از سر گذشت. کاري بود که به ظاهر گذشته اما در حقيقت چاره پذير. همان طور که ارواح خبيثه به کالبد آدم مي خزند و دعائيش مي کنند شيطان زير پوست مرد او رفته و وي را از جاده ي سلامت و وفا بيرون برده بود. سيد ميران برخلاف آنچه که مي گفت و وانمود مي کرد زن فريب کار را نه براي مصلحت روزگار يا حفظ و حمايت او و هرگونه مطلبي از اين قبيل، بلکه فقط به خاطر ارضاي هـ ـوسي زودگذر به نکاح خود درآورده بود. همه مي دانستند و بر اين عقيده بودند که اين هـ ـوس از آنجا که بر پايه ي حساب زندگي بنا نشده بود مانند همه ي هـ ـوس هاي رنگ پذير آدمي نمي تواسنت ديري بپايد. او با همه ي احوال مرد متين، رفيق دوست و عاقلي بود که حرف حساب سرش مي شد. اگر کسي را مي فرستادند که به طور شايسته اي به زشتي کارش متوجهش مي کردند چه بسا قبل از آنکه طولي بکشد به راه مي آمد و زنک را طلاق مي گفت. در گفتن هميشه اثري هست که در نگفتن نيست. و طبق تحقيقي که خود اهو کرده بود خوبيش در اين بود که شوهرش مهر آن سليطه را چندان سنگين نگرفته بود- صد تومان- و اين مبلغ اگرچه کم پولي نبود اما هر اينه امر دائر مي شد آهو بي آنکه حتي لازم به فروختن يا گرو گذاشتن طلا آلاتش باشد خيلي زود مي توانست آن را فراهم کند. يک نکته ي ديگر اين بود که خود هما با همه دوروئي ها و خيانت پيشگي هايش که از همان روز ورود به خانه خنجر برهـ ـنه اي در زير چادر پنهان داشت، هيچ دور نبود خيلي راحت تر از سيد ميران به اين جدائي تن در هد؛ چرا که او اميدوار بود دوباره به سر خانمان اولش باز گردد. مهريه اش را مي گرفت، مانع سه طلاقش نيز از ميان رفته بود. همسايه ها همه بر اين عقيده بودند که اگر آهو زودتر، يعني قبل از بچه دار شدن هما، به خود مي بجنبيد و دست و پائي مي کرد مي توانست وسيله اي بيانگيزد و شر مهمان ناخوانده را از در خانه ي خود بکند. از ميان زن ها، خاله بيگم مادر خورشيد که چند پيراهن از همه بيشتر پاره کرده بود و به قول خودش رگ خواب هر ## را زود به دست مي آورد داوطلب شد برود وارد صحبت بشود؛ مزه ي دهان او را بفهمد چيست و اگر زمينه را در وي مساعد ديد با کلماتي که خودش مناسب مي داند به گوشش بخواند که انجا جاي او نيست. يک خوبي که داشت اين خاله بيگم با همه بيماري و بي چشم و چاري پيرزن نکته دان و باريک بيني بود؛ حرف هاي پخته اي مي زد که معني اش بعدها اشکار مي گرديد. سال هاي پيشتر از آن که چشم ديدن و پاي رفتنش از کار نيفتاده بود علاوه بر دوک ريسي، دلالي اسباب خانه نيز مي کرد. به خانه ي تاجر بزرگي که فوت شده و زنش بيوه مانده بود رفت و آمد داشت که از آنجا اساب و وسائل به جاهاي ديگر مي برد و بريا ورثه ي او تبديل به پول مي کرد. در اين معامله ها مشتري دست به نقدش قبل از هر ## سيدميران بود. پيرزن با انکه ديگر بر خانواده ي خود سرباري بيش نبود پسرش گلمحمد هميشه پشت سرش مي گفت: -مادرم پول هايش را برده توي سوارخ ثقبه ها قايم کرده است تا موش ها ببرند و به ما ندهند. براي گفتگو با سيدميران، ريش سفيدتر از کربلائي عباس شوهر نازپري همسايه ي آنها کسي ديده نمي شد. پيرمرد نابينا و کوچک اندام از موقعي که شال و عبا قدغن شده بود به کلي خانه نشين گرديده بود. با زنش که در بي سر و صدائي دست کمي از خودش نداشت تابستان و زمـ ـستان کنج اطاق مي نشستند؛ حتي درِ بي شيشه ي آن را مي بستند. نازپري در سکوت خالي از انديشه ي خود خامه مي ريشت و پيرمرد با عباي روي دوشش در حال نشسته نماز مي خواند يا با تسبيح ذکر مي گفت. خود او مي گفت در بحبوحه ي گراني هشتاد و هشت به دنيا آمده است. داستان هاي تلخ و شيرين و پرحکمتي که در شب نشيني هاي زمـ ـستان از ديني هاي فراوان خود تعريف کرده بود و مي کرد از نظر آهو فراموش نشدني بود. زيرا خود آن شب ها فراموش نشدني بود. همه ي اهل خانه کربلائي را مرد دانائي مي دانستند. باري، همان بعدازظهر هنگامي که آهو نزد او به شفاعت جوئي رفت پيرمرد را از پيشامد خيلي متاثر و متعجب يافت. تعجبش در اين بود که چرا سيد ميران اين يک کارش را نرفت با او مشورت کند تا با دليل و برهان رايش را بزند. چنانکه نازپري مي گفت او حاجي بنا شوهر سابق هما را نيز ديده بود و مي شناخت! از روي داستان هائي که مي دانست که در شهرهاي کوچک معمولا مردم از يکديگر مي دانند. با اينکه قبلا جريان را از زبان زنش نازپري شنيده بود پنداري اصلا چيزي در اين خصوص نمي دانست، دوباره از علت طلاق گرفتن هما و آمدنش به آن خانه پرسيد. وقتي از سر نو همه چيز را شنيد هوم هوم کنان سرش را تکان داد. در چهره ي روحاني اما بي فروغش حالتي ديده مي شد که گوئي اين قضيه را از قبل پيش بيني مي کرده است. پيش از آنکه آهو اصل مطلب را عنوان کند خودش پيش قدم شد تا همان شب با سيد ميران وارد صحبت شود. آهو که شکيبائي خود را پاک از دست داده بود به او گفت که اگر زير زبان شوهرش سست باشد حاضر است مهريه زنک را هم خودش رو به راه کند و بپردازد. و چون در همه حال اشک از چشمانش جاري بود پيرمرد پدرانه بوي اطمينان داد: -برو دخترم غصه مخور! من مي دانم چطور با او گفتگو بکنم. برو چشمهايت را خراب مکن. گريه را او بايد بکند که يک نفر است، نه تو که ماشاءالله پنچ نفري. کسي که از شوهرش چهار تا بچه دارد چهار پايه اش تا به ابد قرص است؛ قرص مثل اين کرسي که ما زيرش نشسته ايم. برو خاطرت اسوده باشد. همان روز پيش از انکه شب فرا برسد و پيرمرد فرصتي بيابد تا با سيدميران گفتگو کند، خاله بيگم از ماموريت خود خوشحال برگشت. در صحبت هائي که با زن جوان در همان اطاق کوچک کرده بود، نه از روي بدخواهي بلکه کاملا از روي مصلحت شناسي و خيرانديشي، به او حالي کرده بود که در زندگي چه اشتباه بزرگي کرده است. به او گفته بود، اگر خير و صلاح خود را مي خواهد، با ان زيبائي و جواني که داراست، تا زود است و گوشتش خريدار دارد، تا صاحب بچه اي نشده است که پاي بستش نمايد فکر خود را بکند. هما جواب داده بود که والله بالله از روي آهو شرمسار است؛ او به خاطر آنکه بتواند به شوهر اولش حلال گردد ناگزير بوده است که موقتا به عقد شخص ديگري درآيد و حالا هم اختيار با مرد است، اگر امروز طلاقش بدهد از فردا بهتر است. اين مطلب را هم آهو بلافاصله به کربلائي عباس رساند تا بي خبر نبوده باشد پيرمرد گفت: -در حقيقت چندان بعيد نيست که مشهدي محض گشايش کار زنک دست به چنين کاري زده باشد. شايد هم با يک تير دو نشان در نظر گرفته است. حالا بگوئيد ببيتنم اين همائي که شما مي گوئيد آش دهان سوزي هست؟ آهو به سادگي جواب داد: -بدکي نسيت کربلائي، اما آيا مردها فقط بايد به ظاهر کسان توجه داشته باشند؟ يا اگر در بيرون خانه چشمشان به زن خوش بر و روئي افتاد اين موضوع آنها را مجاز مي دارد مثل بچه ها که از يک اسباب بازي سير مي شوند فورا زن خود را طلاق بدهند يا بدتر از آن سرش هوو بياورند؟ -از نظر زن ها البته نه، اما حقوق اسلامي حکيمانه تر از آنست که من و تو بتوانيم در آن بحث بکنيم. شوهر شما استطاعت دارد و مي تواند باز هم اگر اراده اش تعلق بگيرد زناني ديگر به نکاح خود در آورد. اما از گفته هاي من اين طور نتيجه مگير که پشتيبان او هستم، نه، من با همه ي ارادتي که به مشهدي داشته و دارم اين يک عملش را تصويب نمي کنم. دختر صفيه بانو که تازه به اتاق وارد شده و در کنار ديوار ايستاده بود افزود: -اگر خود اين زن با خوبي وخوشي راضي به رفتن نباشد ما کاري خواهيم کرد که مجبور بشود. جان خودش همان طور که در اين سه روز نتوانست از اطاق بيرون بيايد و با کسي حرف بزند مادام که به عنوان هووي آهو خانم در اين مدت هست بايد مثل بايقوش تنها زندگي کند. ما او را بايقوش خواهيم کرد. باري، همان شب پس از اينکه سيدميران به خانه آمد و شامش را در اطاق بزرگ تنها خورد، پيرمرد به وسيله ي نازپري برايش پيغام داد که اگر کاري ندارد و خسته نيست مي تواند ساعتي به عنوان شب نشيني و اختلاط به اتاق آنها تشريف بياورد. سيد ميران با آنکه خسته بود و مي خواست بخوابد با ظاهر صميمانه دعوت را پذيرفت. همين که نازپري از پله ها پائين رفت هما مانند موش هائي که هنگام بيرون امدن از سوراخ ترس دارند ارتباط با ان را از دست بدهند با شتاب به اتاق بزرگ چپيد، آهسته مطلبي را به گوش شوهر رساند و زود برگشت. مرد که خود حدس زده بود کربلائي در آن وقت شب براي چه او را دعوت کرده است ظاهرا به گفته ي زن توجهي ننمود؛ با اخم تصنعي که به ابرو داشت برخاست و پوستين بر دوش و سيـ ـگار به لب به اتاق همسايه ي پيرش رفت. جلوي در ورودي اتاق آنها که رو به حياط باز مي شد و بدون وجود ايوان پله مي خورد به عنوان خبر سرفه اي کرد. صداي نازک و بي جان پيرمرد از ته اتاق به استقبالش دويد. -بفرمائيد مشهدي ميران، بفرمائيد کلبه ي بي نور ما را روشن کنيد. من که از اتاق بيرون نمي آيم. و عذرم با خودم است، شما هم که ماشاءالله تا نوک بيني در کار و مشغله غرقيد، پس بگوئيد کم لطفي از کيست که ما سرتاسر اين زمـ ـستان بيشتر از يک بار همديگر را نديده ايم؟ نمي دانم من تمثيل آن شخص بقال و پيامبر اکرم را براي تو گفته ام يا نه؟ آدم وقتي مشغله اش زياد شد دوستان قديم را فراموش مي کند. خوب، حالا بنشينيد و اول شما صحبت کنيد! بگوئيد بيرون ها چه خبر؟ ضعيفه سماور را آتش کرده اي يا نه؟ مشهدي چاي زياد مي خورد. سيد ميران مي دانست که آنها در بيست و چهار ساعت روز هرگز چاي نمي خوردند؛ به همين جهت تعارف پيرمرد را رد کرد که زن و شوهر به سادگي پذيرفتند و اصرار نکردند. اتاقي که اين دو موجود ساکت و بي آزار در آن مي زيستند بغـ ـل دست اتاق خود آهو بود؛ و حتي يک درش به ايوان او باز مي شد که هميشه از داخل جفت بود و از آن طرف پشتش کوزه و حلب و وسائل ديگري از اين قبيل گذاشته بودند. از روزهاي احيا به بعد، بيژن آنجا کاغذ و اشياء گوناگوني به در و ديوار چسبانيده يا اويخته بود و در تصور خودش تکيه درست کرده بود. دل آهو در مدت يک ساعتي که شوهرش آنجا نشسته بود ميدان جنگ و جدال دو نيروي بيم و اميد شده بود. از بي قراري تب آلودي که داشت و کاملا برخلاف متانت زنانـ ـگي و خانم واري که در آن خانه براي خود به دست آورده بود، پشت در بسته رفت و ساکت به گوش ايستاد تا ببيند شوهرش چه مي گويد. با اينکه شب بود و تاريکي رقم محوي روي همه ي خطوط روشن اشياء کشيده بود ناگزير بود تمام مدت را راست و بي حرکت مثل يک تکه چوب خشک خود را به ديوار بچسباند تا همه که گاه و بي گاه به حياط مي آمد او را نبيند. بچه ها، که اکنون ديگر درد مادر را فهميده بودند. دست از بازي و سر و صدا برداشته بودند تا او بتواند بهتر گوش فرا دهد. ساکت و تشويش زده دور کرسي نشسته بودند. البته حاجيه خانم هم آنان بود. اونيز چيزي نمي گفت و در عالم تصور گوش به زنگ سروشي بود که تا چند لحظه ي ديگر بر انها نازل مي شد. مهدي کوچک را خودش نگه داشته بود، کتابي را بي سواد وار ورق مي زد و عکس هايش را به او نشان مي داد. در همين حال يک چشمش به ايوان بود که مبادا هما به قصد کشيدن آب از چاه يا کاري ديگر غفلتا به اين طرف بيايد و از مطلب آگاه شود. از ميان بچه ها بهرام ناگهان فکري به خاطرش رسيد. بي آنکه نيت خود را اشکار کند آهسته لحاف کرسي را روي سر کشيد و در تاريکي آن زير با قطره اشکي در چشمان از خداي بزرگ، خدائي که در ايام روزه هميشه مغرب ها برايش اذان مي گفت، با عجز و التماس و خلوص نيت طلب کرد که پدرش تا دو روز ديگر هما را طلاق بدهد. براي آنکه در پاکي ايمان و عقيده اش به خدا و امام حرفي نبوده باشد با خود عهد کرد که از آن پس هرگز سرپا نشاشد و صنار پولي را که همان هفته از بقالي نفت خريده بود و صاحب دکان يادش رفته بود از وي بگيرد به گدا بدهد. و اما در پشت در، آهو با همه ي کوشش و دقتي که به خرج مي داد هيچ چيز نمي شنيد و نمي فهميد. آنها نزديک به در نبودند که صدايشان به اساني شيده شود. او از درزِ در که در خط باريکي از بالا تا پائين روشن بود شوهرش را که طرف چپ کرسي نشسته بود ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar