نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت بیستم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت بیستم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل خوبي ميديد.هيکلش شايد در اثر اعجاز شب،کوچکتر از معمول ،خطوط چهره اش موقّر و پر ابّهت و نگاه چشمانش در همه حال بپائين بود. بي آنکه ابدا معلوم شود در پس پردۀ مغزش چه ميگذرد گاه در روي کرسي با قوطي سيـ ـگارش بازي ميکرد و گاه بعلامت تصديق سري تکان ميداد .ناز پري بيرون از کرسي،پشت بمرد نشسته بود و در سکوت و ارامش هميشگي خود خامه ميريست.پيرمرد که در طرف راست کرسي جاي داشت مثل نيمکره ي نامرئي ماه اصلا ديده نمي شد .حرکات و سکنات سيدميران بخوبي گواه بر اين بود که از نشستن آنجا حوصله اش سر رفته است .و بالا خره همين که برخاست خداحافظي کرد و از در اطاق بيرون آمد و عوض آنکه راه خود را باينسو،يعني باطاق بچّه ها کج کند اخم آلود باطاق بزرگ رفت ،زن بينوا احساس کرد که ريش سفيدي کربلائي عبّاس کاري از پيش نبرده است .از نوميدي که داشت حوصله نکرد برود نتيجه را از ناز پري جويا شود .اين را علاوه کنيم که زن و مرد بي بچّه که دو ساعت از موقع خواب هر شبيشان گذشته بود بلافاصله پس از رفتن مهمان چراغشان را خاموش کرده خوابيدند .اگر در گفتگوي يکساعته ،سيدميران کلمه ي اميد بخشي بزبان آورده بود آيا ممکن بود ناز پري خبر خوشش را فورا بصاحبخانه خود نرساند؟ آنشب اگر سگهاي کوچه خوابيدند آهو هم خوابيد .انديشه هاي تلخ و درهم و برهم مثل خار سر بجانش کرده بود .بيوفائي ناگهاني شوهر دل او را بدرد ميآورد در عين حال نسبت به همه مالامال از خشم و نفرت بود وآيا اين يک دزدي اشکار نبود که کسي از حقّ مسلّم کسي بکند ؟آيا مردم همه باو حق ميدادند و با دلسوزي جانبش را نميگرفتند ؟از او دفاع نمي کردند؟اگر چنين بود پس چرا او بايد به خواهش و التماس متوسّل شود؟بقول کربلائي عبّاس ،هما يکنفر و او پنج نفر بود .همه دو دست و او ده دست بود . هما از راه رسيده بود و او در زمين وطن داشت ، مثل کرسي که چهاربند مزتضي علي است چهار پايه اش قرص بود ؛اين افکار بيشتر او را بهيجان ميآورد ، در جسمي که از فشار هاي ناگهاني و طاقت فرساست و کرخت شده بود روح جان ميگرفت و پرپر ميزد تا از موانع بگذرد؛دائره ي خيال با ابعاد بي نهايت گسترش ميافت .بهمان درجه که تحمّل کوچک ميشد دردها بزرگ و انديشه مطلق ميگرديد.تصميمات جديدي که از راه پي و پوست بمغزش راه يافته بود قلبش از جا کنده ميشد .با خود ميانديشيد که اوّل صبح فردا در سر زدن آفتاب که هنوز مردها از خانه بيرون نرفته اند ،نزد يکيک همسايگان ،همسايگان درون و بيرون خانه و دوستان خواهد رفت و بي سلام و احوالپرسي ومقدّمه چيني از انها فقط يک سوال خواهد کرد : - شما که داستان مرا شنيده ايد ،آيا کار اين زن را يک دزدي آشکار از حق من نميدانيد ؟آيا او حق مرا غصب نکرده است ؟! با ادب و احترام خاصّ جواب ميداند: - چرا،آهو خانم البته حق بجانب تست. - پس حالا که اينطور هست ميخواهم او را با رسوائي از خانه برانم. همچنان که شما يک دزد سر شب را از خانه ي خود بيرون ميکنيد . - آفرين شير زن !واين کاري است که همان روز اوّل ميبايست ميکردي، تا درسي ميشد براي همه ي زنهاي بي حقوق و مردهاي پيمان شکن .حالا هم دير نشده است؛در اين کار يکيک ما همچنان که دوست و غمخوار تو بوده ايم يار و ياورت هستيم؛از تو بطور دربست پشتيباني خواهيم کرد تا او را مثل يک سگ از در خانه ات براني. اگر او يک نفر است تو هزار نفري .هيچ درنگي جايز نيست .دشمن را مگذار پا بگيرد. آهو همچنانکه از اين دنده به ان دنده ميغلتيد ،اين فکر جسورانه را هزاران بار در مغز چرخ داد و زيرورو کرد و هر بار مصمّم تر از پيش بيرون آمد .في الواقع وقتي که او ميتوانست بخوبي همدردي و پشتيباني مردم را نسبت بسِتم آشکاري که درباره اش شده بود جلب کند چرا بايد دست روي دست بنشيند و غم کلافع کند ؟در گشت راي جمع کني خود او چادرش را بکمـ ـر مي پيچيد ...يانه ،اصلا ان را لازم نداشت ..با سربند و لباس کردي ميرفت تا تصوّر نکنند زن است و پا در زنجير. اگر او باين ترتيب هما را از خانه اش بيرون ميراند يقين داشت که سيد ميران جز اينکه سه شب و روز از زور شرمساري خود را در اتاق بزرگ زنداني ميکرد و بيرون نميامد عملي انجام نميداد.آهو بخود فشار آورد بلکه بتواند لحظه اي به خواب رود ممکن نميشد.با همه آن افکار و هيجاناتي که يک شب تمام مانع خوابش شده بود اولين تيغه روشنايي روز او را در کار خود دو دل کرد.هنگاميکه آفتاب زرد و خوش رنگ آن صبح بهاري لب بام را زراندوز کرد و او در اثر کوفته بودن اعصاب و ناراحتي هاي رواني ديرتر از روزهاي معمول از رختخواب بيرون آمد احساس کرد که نقشه ها و افکار شبش پاک غيرممکن بود.چرا چنين بود خود نيز نميدانست.شعور باطنش به او ميگفت که مردم تا آن حد که او تصور کرده بود حق طلب يا در بند غم ديگران نبودند.حتي ممکن بود به او بخندند و بگويند که بيش از اندازه خودش را باخته است.کاري بود غريب و تا آن زمان انجام نشده و اگر هم شده بود او جسارتش را در خود نميديد.از طرفي ميخواست براي بچه هايش صبحانه و پس از آن نهار درست کند.تعجب ميکرد در تاريکي و سکوت شب چه سري نهفته بود که انسان را به آنگونه انديشه هاي عجيب و ناشدني واميداشت. آهو آن روز پس از آنکه بچه هايش را روانه مدرسه کرد و شوهرش نيز از خانه بيرون رفت به اتاق نازپري سر زد.پيرمرد د رجاي هميشگي خود چنانکه گويي سرتاسر شب را بيدار مانده است دستها را با تقدس پيرانه از عبا در کرده و مشغول خواندن نماز يا گفتن ذکر بود.با اينکه آهو سلام گفته بود ابتدا تا چند لحظه ملتفت آمدن او نبود.پس از آنکه زنش او را توجه داد با صداي خفيف و شکوه آلودي گفت:شوهرتو ديشب مثل اينکه از جاي ديگه اوقاتش تلخ بود اصلا دو کلمه حرف نزد دو کلمه حرف نزد که من بفهمم ماده اش تا چه اندازه غليظ است.اما تو صبر و حوصله داشته باش و به خدا توکل کن.من در فرصت بهتري با او گفتگو خواهم کرد. آنگاه چشمهاي کلاغ پوکش را در سمت زن بالا کرد.چنانکه کويي ميخواهد او را ببيند يا در خاطره هاي دور و رويا مانند خود تصويرش را بياد آورد .و در اين حال با خوشحالي ساده و بي غلّ و غشي که از ايمان وي نتيجه ميگرفت افزود: - من همين حالا داشتم براي تو دعاي امَّن يُِِجيب ميخواندم .ديشب مثل اينکه باز گريه کردي ؟ ناز پري گفت: - او نبود مگر بتو نگفتم،خورشيد خانم بود .تو هنوز بعد چند سال صداي زن هاي خانه را نميشناسي؟ - هان،هان پس او نبود .آري دخترم، برو و ببرکت دعاي من آسوده دل و مطمئن باش .شوهرت ازخر شيطان پياده خواهد شد .برو چشمهايت را خراب مکن قدر اين دو گوهر عزيز و زيبا را بدان! آهو باطاق خود آمد بتدريج که نوميدي باو زور آور ميشد عمق بدبختي و غم خود را حس ميکرد .انروز در اثر بيخوابي و ناراحتي شبي که گذشته بود حالش خوب نبود .رنگ و رويش پريده و چشمانش خشک بود که بشدّت ميسوخت . عصب گونه اش ميپريد و تمام بدنش سست و بي حس بود .آرزو ميکرد شوهرش با آن کيفيت او را نبيند که بيشتر از وي بدش بيايد .بعد ظهر در آفتاب گرم و چسبنده جلوي اطاق ساعتي خوابيد و حالش تا حدّي سر جا آمد. بعد از کربلائي عبّاس مسلّم بود که آهو به ميرزانبي دوست و همکار صميمي شوهرش رو مياورد که روابطشان باهم يگانه و برادر وار بود .زن جفا ديده اين مرد آهسته رو،ملايم طبع و بي لاف و گزاف را بشفاعت برانگيخت.امّا تقريبا پيش از کار دلش به بيحاصل بودن تلاش خودش گواهي ميداد .اينجا هم سيد ميران در مقابل دليل و برهان دوست خود که وي را باشتباهش توجه داده بود سکوت نموده بود. نه حجّت بسته بود که شما شکر ميخوريد وچطور و فلان ،و نه گفته هايش را تصديق کرده بود .واين گويا ترين جوابي است که کسي ممکن است به کسي بدهد ؛يعني به تو مربوط نيست که در زندگي خصوصي من دخالت کني ؛يعني دوستي و برادري ما بجا امّا من صلاح کار خود را بهتر ميدانم .آهو اينجا هم تيرش بسنگ خورد . روزي که براي گرفتن خبر ،چادر نمازش را بسر کرد ،مهدي را بغـ ـل گرفت و همراه بيژن بخانۀ ميرزا نبي بمحلّۀ »چناني« رفت. زنش هاجر باصرار زياد او را براي ناهار نگه داشت .حقيقت اين بود که خود آهو در ماندن بيميل نبود. از روزي که اين مصيبت بسرش آمده بود احتياج بدرد دل کردن در دلش ميجوشيد. خود هاجر حالش بد نبود .کسالت اخيرش تقريبا برطرف شده بود و وقتي شوهرش ميرزا نبي بخانه آمد او را فرستاد تا بچّه هاي ديگر آهو را که از مدرسه باز ميگشتند ،و در صورت امکان با مشهدي ميران ،بردارد و با خود بياورد . در مهماني بي مقدّمۀ آن روز که صورت آشتي کنان سيد ميران و آهو را بخود گرفت هما نيز باصرار ميرزا نبي آمده بود حضور داشت .آهو بميانجي گري ميزبانان و براي گل روي آنان با شوهر و همچنين هوويش آشتي کرد . در هر حال او زن نرمدل و با گذشتي بود و بخصوص از اين لحاظ که ميديد در چند شب و روزي که گذشته بود بعلّت همين قهر و غيظ ها در زندگي و خورد و خوراک شوهرش بي ترتيبي بوجود آمده است،دلش نميخواست اين روّيه ادامه پيدا کند .سيد ميران از آنجا که لحاف و دشک خود را از شب باصطلاح زّفاف ببعد به هما داده بود که در اطاق کوچک ميخوابيد ،خود بي وسيله مانده بود. شبها را با همان پوستين در اطاق بزرگ و سرد بصبح ميرساند و از دنده ي پهني که داشت بر روي مبارک نميآورد.اينها صحبتهائي بود که آنروز بعد از ناهار به ميان آمد و تا چند دقيقه اسباب خنده و متلک گوئي جمع گرديد .ميرزا نبي و حتي خود سيد ميران ، بلحن هاي مختلف و در لفّاف شاهد و تمثيل ،دو هوو را به قبول زندگي مشترک ،به صميميّت و سازگاري هميشگي با هم ميخوانند .و روزگار را ببين بِچِه فن بود ،حتّي ميرزا نبي هم از روي مجامله کاري يا ميانداري ،در دها نهائي که ميآيد چنين ميرساند که گويا اين قضيّه ميبايد بشود و در اصل نه تنها چيز مهمي نيست بلکه حالا که قسمت شده است بايد بخوبي و خوشي ان را قبول کرد .رشته صحبت بعد از آن بکارهاي جاري صنف کشيده شد .از استانداري سيد ميران را خواسته بودند،صبح همان روز رفته و با اينکه دو ساعت جلوي در منتظر شده بود نتوانسته بود استاندار را ببيند و بداند با او چکاري دارد.حدس مي زد هرچه بود بي ارتباط با مسئله ي انتخابات نبود که به تازگي اعلانش را به ديوار زده بودند؛او رئيس صنف بود و اگر خودش يک راي به اسم کسي در صندوق مي انداخت،معني اش سيصد راي بود.اين استاندار يکي از شاهزاده هاي بنام و اصيل قاجار و شخصيت معروفي بود که چند سال سفير کبير کشور شاهنشاهي در لندن بود.قبل از آن هم در هفت هشت سال پيش مدتي حکومت کرمانشاه را داشت و شايد اين از علاقه ي شخصي اش سرچشمه مي گرفت که بار دوم نيز در سه سال پيش ماموريت گرفته و به اين صوب اعزام شده بود.با همه ي اوصاف از نظر سيد ميران و خيلي هاي ديگر آدم خوبي بود.در انتخابات قبلي که رؤساي صنوف را به حضور طلبيده بود،هنگام معرفي،نوبت هر ## که رسيده بود چيز خوشايندي في البداهه فراخور حالش اظهار داشته بود.به سيد ميران که رسيده بود با گرمي و توجه خاصي گفته بود: "بَه!خبّازباشي خودمان!ايشان را که من از قديم مي شناسم،احتياج به معرفي ندارند.خوب،خبّازباشي ،بگوييد ببينيم دکّان در همان جاي سابق کمـ ـرکش خيابان است؟" يک چنان آدم پرمشغله اي و اين ياد و هوش،البته نمي توانست براي سيد ميران يا هر ## که مي شنيد باعث تعجب نباشد. بار،دو دوست چون هر يک کارهايي در بيرون داشتند که مي بايست به آن برسند،پيش از آن که کاملا عصر فرا برسد،زنها را در خانه گذاشته و با هم خارج گرديدند.هنگام صحبتها و گله گزاري هاي از سر نوي که پشت سر آنان در حضور هاجر به وسيله ي آهو شروع شد،هما ناگهان به گريه افتاد و خود را روي دست و پاي خانم بزرگ انداخت.رويش را بـ ـوسيد و با اشک و زاري گفت: - هر چي تو بگي اطاعت مي کنم.بگويي برو مي روم.بگويي بمان مي مانم.حتي بگويي بمير مي ميرم.زيرا با اين لايي که من به دست خودم بر سر خودم آوردم،مردن برايم فرض است.اما فقط التماسم از تو اين است که نفرينم نکني.من زن خوشبختي نيستم؛اگر بودم خانه و زندگي و بچه هاي عزيز خود را رها نمي کردم.مرا ببخش،مرا ببخش،من بچه دارم! اين بار ديگر آهو از گريه اش احساس نفرت کرد.پر دور نبود که خود سيد ميران به زن گفته بود به نحوي از او پوزش بخواهد.و به هر حال براي زنِ غمديده مسلّم شد که هوويش در گفته هاي خود و آن قولهايي که به خاله بيگم داده بود،صداقت نداشت؛يا اگر داشت اين آهو و هاجر يا هر زن ديگري از قماش آنها نبود که بتواند وي را راضي به رفتن کند. هنگام عصر که دو زن به خانه ي خود برمي گشتند،با اين که سيد ميران پول داده بود درشکه بگيرند،آهو ترجيح داد پياده بروند تا پول را که در دست او بود پس انداز کرده باشد.بيژن و مهدي البته همراه آنها بودند که اين يکي را هما بغـ ـل گرفت.آن دوي ديگر از بچه هاي آهو با پسر بزرگتر هاجر بعد از خوردن نهار از همانجا به مدرسه رفته بودند.هنگامي از روز بود که در خيابان،نور مايل خورشيد روي شيشه هاي در و پنجره ي اشکوبهاي دوم به طرز دلپذيري باز مي تافت.آمد و رفت مردم و جوش و خروش خيابان سرگرم کننده بود.جلوي دکّان هاي بقالي و سقط فروشي شمعهاي مومي به رنگهاي گوناگون و تخم مرغهاي رنگ کرده و بيشتر و جالب تر از هر چيز به چشم مي خورد.بچه ها چپ و راست ترقه در مي کردند.بوي جان پرور نوروز از هر سو به مشام مي رسيد.فرد پرکار و مشغله اي مانند آهو که فقط سال و ماهي يکبار از خانه بيرون مي آمد و اتفاقي گذارش به خيابان مي افتاد از ديدن منظره هايي که از هر لحاظ با کوچه و درون خانه فرق داشت طبيعتاً نمي توانست سرگرم نشود؛بخصوص اين که زن خسته دل از فرمانبرداري مصلحتي يا حقيقي هوويش استفاده کرده بچه را به بغـ ـل او داده بود که کُلفَت وار از دنبال مي آمد و او خانم وار از جلو مي رفت.اما چه خانمي که دردش در دل خودش بود.با اينکه چهره اش گشاده بود حالت مريضي را داشت که حکيم جوابش کرده باشد.چنين مي نمود که عجالتاً جز قبول زندگي جديد چاره اي ندارد.يک حکيم ديگر هم بود که آهو هنوز به او رجوع نکرده بود-خدا-و او حکيم حکيمان بود.جاي اميدواري بود که شوهرش بعد از عيد جدّاً خيال زيارت رفتن را داشت. و چنانکه همانروز هنگام نهار صحبتش پيش آمده بود ميرزا نبي هم تصميم داشت با زنش هاجر همسفر آنها باشد.واقعا چه سعادتي!سيد ميران با قطعيت دل انگيزي به او دستور داده بود که رفته رفته دست و پاي خودش را جمع بکند.آهو که زنگ خوش صداي طلب را بيخ گوش خود مي شني،در دل نيت کرد آنجا به خود امام که اين همه به او عقيده داشت حاجت ببرد؛بنشيند و مثل آن عرب پا برهـ ـنه و بي نزاکتي که شوهرش تعريفش را کرده بود با عجز و الحاحي هرچه خوارتر ضريح مقدس را در آغـ ـوش بگيرد،اشک بريزد و سرش را به آن بکوبد تا بيهوش بيافتد. تمام آرزوهاي او در اين مواقع جز يک خواهش کوچک و از لحاظ او بسيار مهم چيز ديگري نبود-طلاق هما پيش از آنکه در آن خانه از سيد ميران بچه دار شود-اگر بچه دار مي شد و ميخش را به زمين مي کوفت ديگر هيچ وسيله و دعا يا نذر و نيازي قادر به کندنش نبود. به خانه که رسيدند،آهو بلافاصله همسايه اش نقره را پيش خودش صدا زد.براي او-البته اگر شوهرش گل محمد قبول مي کرد-خبر خوشي آورده بود.اين زن از وقتي که کَسادِ کارِ بُو جاري شروع شده بود،از آنجا که زندگيش در عُسرَت مي گذشت،در خانه هر جا که مي نشست اظهار دلتنگي مي کرد و چه در لفّافه و چه به طور رُک هميشه هم گوشه ي صحبتش به شوهر او بود: - صاحبخانه ي من رييس صنف،همه کاره و همه شناس باشد و همسايه اش سرتاسر زمـ ـستان را بيکار و بيمار بيخ خانه خوابيده باشد؟!باشد،آهو خانم،باشد،دنيا اينطور نمي ماند! از روزي که بنا به خواهش خود آهو و موافقت سيد ميران،جلال به جاي عبدل به دکّان رفته بود،توقع نقره عوض اين که کمتر بشود،بيشتر شده بود.هر روز پيله مي کرد و مي گفت،مشهدي بايد دست شوهرم را نيز در دکّان به کاري بند کند.آهو قبل از آنکه موضوع عقد هما پيش بيايد يکي دو بار درخواست زن را به گوش سيد رسانده بود،اما او مثل چيزي که خوشش نيامده بود يک بار جواب داده بود: - به کسي که سرتاسر زمـ ـستان را بيخ خانه خوابيده است؟آيا من مسئول زندگي او هم هستم ؟ازاين گذشته،مگر نرفتم به علّاف باشي معرفي اش کردم تا روزي چهار خروار گندم براي او بوجاري کند؟و مگر چند روز هم با حرارت و علاقه پي کار نرفت؟پس خوبست حالا که بيخ خانه خوابيده بنده بروم با بادبزن بادش را بزنم.ميگويد آنجا در علّافخانه سگ صاحب خودش را نمي شناسد،کسي به او محل نگذاشته است،درِ يک انبار را دولت مهر و موم کرده است،و چه و چه؛اين هم از آن حرفهاست.پس من بايد از علّاف باشي تعهد بگيرم که صبح به صبح بادرشکه دنبال آقا بيايد و او را سر کارش ببرد،تا معلوم شود که از دادن کار به اين مرد پشيمان نشده است.براي صاحبکار چه فرق مي کند که تقي کارش را مي کند يا نقي!کارگر بايد خودش زرنگ و دست و پا دار باشد؛کار را در هوا بقاپد.و توصيه را هم که نمي شود هر روز کرد.قبول مي کنم که علّافخانه از جنگل هم بدتر است،اما چه مي شود کرد؟همه جاي جامعه اين طور است.باز قول مي کنم که گلمحمد آدم کارکن و کم توقعي است.پخمه و تنبل هم نيست.ولي بي تکاپوست.يکي را مي خواهد که سر کلاف را به دستش بدهد. - خيلي خوب،اين سر کلاف را اگر مي تواني تو به دستش بده. - آخر تو يک حرفي مي زني!چه کاري مي توانم به او بدهم که خدا را خوش بيايد؟خميرگيري و شاطري که سررشته مي خواهد.ترازوداري که کار همه نيست،آدم خودش را مي خواهد.تازه اگر کارهر  باشد من حبيب را نمي دهم برادرم را بگيرم.گلمحمد را خدا خلق کرده است براي بيل زدن و اِسبار کردن.دهانش را هم که دُولَفج کرده است تا بهتر بتواند گل خيار بگيرد.با اين وجود من تعجب مي کنم که چرا امسال کسي او را براي بستانکاري نگرفت.فکر مُصاحَب تا شدم از شوهر خود وا شدم؛اين مرد امسال فريب نقشه هاي آقاجان شوهر خواهرش را خورد.دنبال او رفت تا اجاره داري کند از فَعلگي هميشگي خود هم بازماند. آهو البته جواب منفي شوهرش را به همان سراحت تحويل تقره نداده بود که زن بينوا را از خود دلگير کند.تصادفاً همان روز در مهماني خانه ي هاجر حرف اين زن و شوهر به ميان آمده بود.ميرزا نبي گفته بود: - بيايد برود بِه پَرسين،حالا موسم بهار است،من آنجا براي باغم احتياج به آدمي دارم که اسپارو آبياري کند.زنش را هم مي تواند با خودش ببرد.من آدم بي انصافي نيستم،تا آخر گردو کار کند،پنجاه تومان پول و دو خروار گندم به او خواهم داد.اين خبر خوشي بود که آهو براي نقره داشت و تقريباً مطمئن بود که مرد گرسنه و بيکار از شنيدن آن کلاهش را به هوا مي انداخت.دور نبود ميرزا نبي باز هم چيزي به مزدي که گفته بود علاوه مي کرد.در اين صورت نقره دو بچه اش را هم با خود مي برد.به معني ديگر جلال از دکّان بيرون مي آمد و عبدل سر جاي اول خود بازمي گشت.حقيقت از اين قرار بود که آهو پس از بيکار شدن اين بچه،مثل کسي که لانه ي چلچله را خراب کرده و ندانسته عمر خود را کوتاه نموده باشد،در دل احساس بيم و نگراني مي کرد.وجدانش در عذاب بود.هر وقت يادش مي آمد که طور بي جهت نان آن طفلک را از دامانش بريد ناراحت مي شد و خود را سرزنش مي کرد.يکدل پيش خود مي انديشيد که اين آه يتيم بوده که به آن ترتيب گريبانش را گرفته است؛خداي بر حقّ عبدل بوده که او را به کيفر هوودار شدن رسانيده است.زيرا عبدل پدر و مادر نداشت و تا آنجا که يک روز از زبان خود شنيده بود،خواهر افليجي داشت که روزي رسانش همان او بود.و آهو را بگو که ابتدا اين موضوع را به کلي فراموش کرده بود.آيا دور بود که همان خواهر او را نفرين کرده باشد؟آيا نفرين دروغ بود؟در همان روزهاي پر اضطراب پس از عقد او بي خبر نمانده بود که پسرک يکي دو بار به در خانه آمده بود.روز اول بيژن او را دهليز آورده و به او نان داده بود.آهو با خود مي انديشيد که اگر از قدم نامبارکش اين زن نيامده بود،مي توانست براي خانه شاگردي و مخصوصا نگه داشتن مهدي،عبدل را پيش خود بياورد.بچه هاي ديگرش بخصوص بهرام و بيژن بي لله و نوکر بزرگ نشده بودند.اما با بودن هما و اين که سليطه ي همه جور خود را حاضر به خدمت نشان مي داد،و اين که با کمال تاسف ديگر يک عضو ثابت خانه شده بود،آيا آوردن خانه شاگرد نانخور زياد کردن نبود؟ به هر حال همسايه ي فقير براي او ناراحتي بدي درست کرده بود.اگر قبول مي کردند و به پرسين مي رفتند آهو تصميم داشت از آن پس جاي آنها کسي نياورد.چه مانعي داشت که زيرزمين اصلا خالي مي ماند؛در آن گندم يا اثاث مي ريختند.اما البته اگر قبول نمي کردند به پرسين بروند با آنها کاري نداشت،همچنان نشسته بودند.خود نقره که از لحاظ خلق و خو و انسانيت با خواهرشوهرش خورشيد خانم ابداً مناسبت نداشت.زن لاغر اندام و پرحرکتي بود که از بردن هيچ فرماني براي او دريغ نمي کرد.تا او را با طاق خود صدا مي زد،برعکس خورشيد که خيال مي کرد مي خواهند چيزي به او بدهند بخورد يا وقتي وارد اتاق مي شد اول به طاقچه ها سلام مي کرد،اين زن با مهرباني حقيقي و بي منظور زود حاضر مي شد و مي پرسيد: - هان عزيزکم،چه کارم داري؟ کمي سر زباني حرف مي زد و تکيه کلامش هم چنانکه گفته شده است"عزيزکم"بود.چه نقره و چه گلمحمد شوهرش هر دو در خوبي بي نظير بودند.تنها عيب بزرگي که داشتند،همان بيکاري و بي چيزيشان بود. باري،زن فقير با اينکه جدايي از همسايگان آن خانه و به خصوص صاحبخانه ي دوست داشتني اش را براي خود مشکل مي ديد،راضي بود همان شب شوهرش را بفرستد تا با ميرزا نبي گفتگو کند.گلمحمد از اول صبح که بيرون رفته بود تا آن لحظه که يک ساعت از شب مي گذشت هنوز بازنگشته بود. چون آهو با شوهرش آشتي کرده بود،سيد ميران هنگامي که به خانه آمد يک سر به اتاق او رفت.پيش از آن که پي هما بفرستد با عباراتي قوف العاده نرم و دلنشين چند کلمه با وي صحبت کرد: - درست است که هما الان زن عقدي من است،اما سگ کيست که روزي بخواهد پايش را جاي پاي تو بگذارد.هر  که ذره اي عقل در کله دارد به سادگي مي تواند بفهمد داستان هما در اين خانه داستان خَره است که به عروسي بردندش.او را من گرفته ام که باري از روي دوش تو بردارم.آخر با اين همه بَردار و بگذار و بريز و بپاشي که تو داري تا کي مي تواني چشم به کمک همسايه ها دوخته باشي؟حالا که از دست تنهايي بيرون آمده اي بايد يک دنيا خوشحال باشي.او هم بايد خيلي منت داشته باشد،چشمش کور شود و کلفتي بچه هاي تو را بکند.سگ کيست که روزي روزگاري قصد برابري و همسري با تو را داشته باشد.اما تو هم به شرط اين که بزرگي خودت را هميشه حفظ کني.دلم مي خواهد با هم رفتاري داشته باشيد که هيچ يک از همسايه هاي بيرون خانه نفهمند اينجا دو هوو با هم زندگي مي کنند،خيال کنند شما دو تا با هم خواهر هستيد. آهو مي دانست که شوهرش مي خواهد به رفتار کند.با اين وجود اگر به اين حرفها دل خوش نمي کرد چه مي کرد؟اگر مي خواست هميشه ي روزگار به اين مسئله بيانديشد،از کار و زندگي بازمي ماند.به قول هاجر به خودش صدمه مي زد،بچه هايش را ناراحت مي کرد.چه مي توانست بکند جز به تسليم به پيشامد؟عجالتاً چاره اي نداشت. زندگي خانواده در شرايط جديد شروع شد.شوهر مشترک ميان زن ها نوبت گذاشت که يک شب در ميان آنها باشد؛به اين قرار که شب هاي زوج پيش خانم کوچک و شب هاي فرد پيش خانم بزرگ.شنبه را زوج حساب کردند و شب جمعه را همان طور که مرده ها آزادند او نيز آزاد بود هر جا و پيش هر کسي که دلش مي خواست بگذراند.قبول يک چنين رسمي در اول براي آهو دشوار بود.دو سه بار با خود فکر کرد از سيد ميران خواهش کند شبها دور هما را خط بکشد،اما بي آنکه دليلش را بداند از اين لحاظ خود را عاجز مي ديد.انسان تا نصيبش نشود نميتواند بفهمد که تا چه اندازه تحمل نکردني و دشوار است؛زن بيگانه اي از راه برسد،نه بردارد نه بگذارد شوهر چند و چندين ساله ي ديگري را تصاحب کند و هيچ ## نتواند به او بگويد بالاي چشمت ابروست!هما چه شبهايي که تنها مي خوابيد و چه شبهايي که سيد ميران پهلويش بود.صبح ها زودتر از همه برمي خاست.سماور را در آشپزخانه آب و آتش مي کرد.کفش بچه ها را که مي خواستند به مدرسه بروند،اگر گلي بود مي شست و خشک مي کرد و پس از آن تا ديربازِ شب که به رختخواب مي رفت،کمتر روي زمين آرام مي گرفت.سيد ميران او را فقط از خريدهاي سرِ گذر و به طور کلي تنها بيرون رفتن از خانه منع کرده بود.شور و شوق او در کار نشانه اي از يک دلبستگي باطني به زندگي تازه اي بود که يافته بود.و اين براي آهو نمي توانست اسباب تعجب نباشد.به طور نامرتب گاهي نيز ديده مي شد که لب حوض مي آمد وضويي مي گرفت و در اتاق کوچک که کسي نبود به نماز مي ايستاد.اما آهو بي آنکه اين مطلب را به کسي ابراز کند يقين داشت و مي توانست قسم بخورد که هوويش نماز نمي دانست.تصادفاً در چنان موقعي از سال که بيش از يک هفته به عيد بزرگ نمانده بود،گرفتاري آهو با روزهاي معمولي قابل مقايسه نبود.کار مثل خرمني انبوه بر سرش کومه شده بود که از همه مهم تر دوختن لبـ ـاس زيـ ـر بچه ها و کت بيژن بود.او چرخ خياطي نداشت و کار کردن با آن را نيز نمي دانست.اما به برکت کار و ورزيدگي خود،کوک هاي ريزي مي زد که چرخ خياطي با شرمساري پيشش لنگ مي انداخت. زن ها روزي را براي خانه تکاني يا به اصطلاح محل،دوده گيري،تعيين مي کردند.در آن روز از سر صبح چادرها را به کمـ ـر بستند،موها را در دستمال پيچيدند،تمام اسباب و اثاث دو اتاق را بيرون ريختند.قالي ها را که همه تيکّه تيکّه بودند،به کمک نقره و خورشيد خانم تکاندند.شيشه ها را تميز پاک کردند.پشت دري ها و چيني آلات را شستند.در و ديوار اتاق ها را گرد گيري کردند.چاله ي کرسي اتاق نشيمن را که کار دو کارگرِ مرد بود،پر کردند.اسم نقره که آمد بي مناسبت نيست،گفته شود که شوهرش با همه ي جهد و جدّي که کرده بود نتوانسته بود با ميرزا نبي کنار بيايد.به طوري که بعدا خود مرد به سيد ميران ابراز داشت از گفته ي آن روز پشيمان گشته بود؛بدين معني که در آن موقع هيچ به صرافت بچه هاي گلمحمد نبود که البته در باغ زيان مي رساندند.به علاوه اين کار براي کسي خوب بود که اصلا اهل محل باشد؛گلمحمد کسي نبود که بشود باغي را به دستش سپرد. تنگ غروب که سيد ميران به خانه آمد،اتاق ها چيده و مرتب و کارها به جز اطو کردن پشت دري ها تقريبا تمام شده بود.آهو از قالب سبکي و زرنگي هما در کار و همچنين سليقه ي شهري مآبش در چين واچين اتاق تعريف کرد و به وي خبر داد که يکي از درهاي اتاق بزرگ که ياد کرده است،بعد از باز شدن،هر چه مي کنند بسته نمي شود.سيد ميران به منظور بستن آن در و نيز ديدن نتيجه ي زحمت يک روزه ي زنها همراه آهو به آنجا رفت.هما در اتاق کوچک،چادر نماز را روي سر کشيده،سر بر دست نهاده و از فرط خستگي براي خود خـ ـوابيده بود.مرد و زن يک دقيقه در درگاهي کشيک کشيدند،ببيند حقيقتاً خواب است يا بيدار.در جاي خود تکان خورد و لبش به حرفي جنبيد.سيد ميران به آهو که عقب تر ايستاده بود با دست هشدار داد و بي صدا گفت: - هيس،درخواب حرف مي زند! زن جوان دستمال سرش را باز کرده بود.در تاريکي تنگ غروب،صورت گرد و بس زيبايش مثل بلور فسفر دار با سفيدي دل انگيزي تابان بود.يک دسته از موهاي کوتاه و نرم روي شقيقه اش که در تاريکي رنگ قهوه اي داشت از زير چادر نمايان بود.و همان طور که مژگان بلند و درشتش به آرامي و ناز دوشيزگان فرو خفته بود،خنده ي کوتاه و سستي کرد و پس از يک فاصله ي زمانيِ ثانيه اي،صداي آهسته ا در خواب شنيده شد: - آهو خانم را مي گويي؟هه،هه،...البته که....هه،هه. آهو با ترس غريزي از نيروهاي اسرار آميز و مجهول به شوهرش نگريست و آهسته نزديک تر شد تا بهتر بشنود.به نظر مي آمد که ديگر سخن گفتنش تمام شده باشد.اما به طور بريده و واضح تر از پيش دوباره شروع کرد: - واه چه حرفها!...من دوستش دارم...بيژن او جاي پسرم را دارد....هنوز نه. ناله ي آه مانند و پيچيده اي که حکايت از يک درد روحي مي کرد جمله ي آخرش را نامفهوم ساخت.او با که سخن مي گفت؟فرشته،آدميزاد يا شيطان؟حتي سيد ميران که مرد بود و دنيا ديده،تحت تاثير قرار گرفت،چه رسد به آهو،زن ساده دل!اگرچه بعدها هر موقع که بهياد مي آورد شک مي کرد که هما در آن لحظه حقيقتاً خواب بود يا اينکه خود را به خواب زده بود،ليکن تا وقتي که آنجا ايستاده بود،با تبسم غمخوارانه اي بر لب منتظر بود هر چه بيشتر و بهتر به مکنونات قلب زني که اينک هووي او شده بود،پي ببرد.در حقيقت دور نبود که او در عالم ناآگاهي و خواب که مرگ صغيرش نام نهاده اند،چيزهايي از اسرار کار خود را افشا مي کرد.اما هما بي آن که سر و صدايي شده باشد،ناگهان چشم گشود و مثل بچه اي که پس از بيداري خود را در محاصره ي تاريکي و تنهايي ببيند،نيمه هراسان برخاست و نشست با حيرت به آن دو نگريست.سيد ميران از حالت او قاه قاه به خنده افتاد.آهو بي اختيار به سويش دويد،هر دو دست را حمايل گردنش کرد و گونه هايش را بـ ـوسيد. - اوه عزيز!اوه عزيز!پس تو مرا دوست داري! هما هاج و واج مانده بود که او چه مي گويد.سيد ميران در حالي که به سنگيني و با حرکاتي کودکانه جاي خود را ميان دو زن باز مي کرد دست به گردن هر دو انداخت.مرد از روي دلسوزي گفت: - در تاريکي چرا خـ ـوابيده بودي؟توي خواب حرف مي زدي. آهو به حالت انديشه پرسيد: - خودت نمي فهميدي؟ **** هما در سکوت به علامت منفي سر تکان داد.بچه وار خميازه کشيد و مثل آنکه دوباره بخواهد بخوابد سر به روي شانه ي مرد نهاد.سيد ميران گفت: - اِهِه،اِهِه،باز مي خواهد بخوابد.درست مثل يک بچه،بيا،ولش کنم مي افتاد.خيلي خوب حالا به تو چيزي حالي خواهم کرد. واقعاً خود زندگي نيز رؤيائي بيش نبود، منتهي رؤيائي که هيچکس نميخواست تعبيرش کند. با مرحوم پدرش و جمعي ديگر که آنانرا نميشناخت در صحن حرم امامرضا لِي لِي ميکرد و پارچه ايکه برنگهاي پرچم ايران بود بجاي اِحرامي سفيد بدوش انداخته بود. البتّه اين آرزوي هر آدم مسلماني است که روزي خانۀ خدا را زيارت کند. ولي آيا تعبير درست آن خواب اينک حيّ و حاضر درنيامده بود؟ يکطرفش جواني و طراوت و زيبائي بود، يعني همان رنگ قرمز احرامي؛ يکطرفش خرّمي و صفا و آرامش زندگي، يعني همان رنگ سبز احرامي. رخسار هما بياض دل انگيز گردن و بُنا گوش لطيفش، با قوّت و قدرتي سحرآسا او را برميانگيخت، در کالبد فرسوده اش اکسير جواني تزريق ميکرد. چشمان مخمور، حالت مطيع و مهربان آهو که هستي بخش کودکان عزيزش بود، باو آرامش دل و تسلّي خاطر ميداد. و خود با آن موهاي برف گون سروصورت چون رنگ سفيد پرچم ايران ميان سبز و قرمز محاصره شده بود. با آنکه هنوز هنگام آمدن بخانه مانند تازه دامادها از همسايگان و دکّانداران سر گذر خجالت مي کشيد، با گرمي شورانگيزي دلش قَنج ميزد. هما نور چشمان و قوّت زانويش بود و بي آنکه کوچکترين پشيماني از کار خود احساس کرده باشد او را جلوۀ نويني ميديد که در زندگيش ظاهر شده بود. حتّي در عبادات روزانۀ خود شادي قلبي و سپاس بيشتري نسبت بخالق احساس ميکرد. ساتورن، آن زال جاوداني يوناني که چاووش زمان بود، با قامتِ درشت، سرِ برهـ ـنه و ريش بلند و سفيد، ساعت شِني بدست از کوي او گذر کرده بود. از دستۀ داس خود عَلَم ساخته و بر تارک آن روي لوح بزرگي اين شعر شيخ اجل را نوشته بود و همه جا ميگرداند: ايکه پنجاه رفت و در خوابي مگر اين پنجروزه دريابي... ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره