نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت بیست و یکم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت بیست و یکم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل فرداي روز خانه تکاني هر دو زن بنا بود باهم بحمّام بروند؛ حمـ ـامي که وداع با سال کهنه و استقبال از سال نو بود. اسباب و وسائل خود را يکجا جمع کردند. آهو که چادر سياهش را بسر کرده بود در بارۀ مهدي و بيژن و همچنين بچّه هاي ديگرش که از مدرسه بازميگشتند براي بار دوّم و سوّم بهمسايه ها سفارشهاي لازم را کرد و درحالي که اسباب و وسائل را در ايوان بهواي هما گذاشته بود بطرف دالان رفت. ليکن هَوويش بر خلاف انتظار او بيش از اندازه معطّل ميکرد. آفتاب هر لحظه در حياط پهن تر ميشد و دل آهو هول بود که نکند دير بشود. بالاخره حوصله اش سر رفت و با تلاطم دروني صدا زد: ــ بيا هما خانم! من بايد سرمه بچشم جوجوه مرغهايم بکشم تو معطّل ميکني؟! ميترسم وقتي بحمّام برسيم که شيپور قُرق را زده باشند؛ دو ساعت است که ميخواهيم برويم و هنوز در خانه هستيم! با اينوجود هما همچنان دست دست ميکرد و بالاخره وقتي هم به حياط آمد براي اين بود که بگويد آنروز از آمدن به حمّام معذور است. و اسباب و وسائل خود را جدا کرد. از اوّل صبح، او، باسم اينکه حمّام سرتيپ لجن دارد، پيشنهاد کرده بود که بحمّام ديگري بروند. آهو گفته بود که مشتري هميشگي سرتيپ است ، دلّاکهاي آنجا او را ميشناسند و از اينها گذشته، اين حمّام بخانۀ آنها نزديک است. زن جواب نداده بود و اکنون که اينکار را کرده بود آهو با دلخوري بيحدّ و حصر حيران مانده بود اسم اين بازي را چه بگذارد و چه باو بگويد. هما، آنطور که از رفتارش احساس ميشد کَمَکي هم رنجيده خاطر مينمود. آهو گمان کرد از اين جهت که اسباب و وسائل را براي او گذاشته بود که بردارد بگوشۀ زلفش برخورده بود. امّا پيش از آنهم در يک ماهي که گذشته بود هما هر بار که بحمّام رفته بود تنها رفته بود. شايد اين بار نيز ميخواست تنها برود. آيا في الحقيقه شيوه اي در کار او نبود؟ اگر چنين بود با تعقيب او در روزي که بحمّام ميرفت ممکن بود سر از رازش بيرون آورد. آهو با اين فکر بي آنکه اصرار بيشتري بنمايد گفت: ــ بسيار خوب، و اصلاً چه بهتر که تو بعداز ظهر يا فردا بروي. من دلواپس نهار و چاي ظهر بچّه ها بودم که ممکن بود حاجيه نتواند آنها را براه بيندازد. حالا که در خانه ميماني، خواهر، نزديک ساعت ده، بيژن و مهدي را که با تو بيشتر از خورشيد خانم سازگاري دارند، البتّه نه باسم حمّام بلکه باسم مهماني برميداري و با خود بسربينه ميآوري؛ لخـ ـتشان ميکني و بمن ميدهي تا بفاصلۀ چند دقيقه که انجا نشسته اي سر و تنشان را شسته و بتو برگردانم. اين، کاري بود که سابق بر آن هميشه يکي از همسايه ها براي آهو ميکرد. امّا تعجّب بود، هما در حالي که فوق العاده ناراحت بنظر ميرسيد بهانه آورد و از قبول اين وظيفه نيز شانه خالي کرد: ــ نه، من امروز اصلاً از خانه بيرون نمي آيم. حالم خوب نيست ميخواهم استراحت کنم. آهو بيش از بيش فکري ماند. او را نگاه کرد و با خود گفت: ــ يعني چه؟ چه سرّي در کار هست که اين زن امروز نميخواهد از خانه جنب بخورد؟ نيامدن او بي چيزي نيست. بايد به همسايه ها بسپارم در خانه مواظب حرکاتش باشند. خدايا خودم و بچّه هايم را بتو ميسپارم. آهو رفت و فقط موقعي برگشت که سايۀ بعد از ظهري پاي ديوار را گرفته بود. بچّه ها نهار و چايشان را خورده و رفته بودند. سيد ميران ظهر بخانه نيامده بود. هما برخلاف اخلاق زشت صبحش با تبسّم باو «ساعتت باشد» گفت. بيژن و مهدي که بـ ـوسيلۀ خورشيد خانم بسر حمّام برده و برگردانده شده بودند اينک شنگول و منگول مثل دو دستۀ گل با لپهاي سرخ و سفيد در آفتاب چسبنده اي که از ايوان باطاق ميتابيد نشسته بودند. هنوز قدم بايوان نگذاشته، مادر بسوي طفل کوچکش پر درآورد که بنوبۀ خود دويد و خود را بآغـ ـوش او انداخت. آهو بچّه را غرق بـ ـوسه هاي پياپي کرد و با اينکه از خستگي و گرسنگي تقريباً بيحال بود شهقۀ شادي کشيد و بصداي بلند ترانه اي خواند: دخترم بِناز دختر بِه. بار کنيد جهاز دختر يه. مادر، بکس کسانت نميدَم. براه دورت نميدَم. بمرد پيرت نميدَم. مرد پير عياره. نخوداي ديزي رو ميشماره. بکس ميدم که که باشِه. آستر قَباش اطلس باشِه. چنانکه پيداست اين ترانه در حقيقت وصف الحال دختر يا «دُخمَر» بود تا پسر. آهو آنرا با دها و صدها ترانۀ مادرانۀ ديگر که ميدانست براي بچّۀ اولّش کلارا خوانده بود، براي يکيک آنهاي ديگر نيز خوانده بود و باز هم ميخواند. همه از آب حمّام ، شلوغي يا خلوتي آن و قدغن بودن يا نبودن خزينه سؤال کرد. آهو چشمش از اثر زياد ماندن در حمّام قرمز شده بود. موهاي سرش را هنوز باز نکرده بود و در حالي که بآهستگي لقمه در دهان ميگذاشت به هَوويش جواب ميداد. باهم گفتگو ميکردند و موضوع صبح اهمّيّت خود را از دست داده بود. او چايش را نيز خورد و هما استکانها را همراه ظرفهاي ظهر که در ايوان نهاده بود يکجا لب حوض برد تا فوراً بشويد و پس از آن بحمّام برود. آنجا صفيه بانو نيز نشسته بود چيز ميشست و بصداي بلند با خورشيد خانم که در اطاق خود بود صحبت ميکرد. در اين ميان اسباب حمّام آهو را آوردند. و آورنندۀ آن، ننه اصغر، زن ريز استخوان و فرسوده اي بود با چشمهاي شکسته و پوست صورتي که از رطوبت مداوم حمّام ترنجيده شده بود. هرکس از دور اين زن کارگر را ميديد با دختر دهساله اشتباهش ميکرد. در چهره و دور لبـ ـانش خندۀ غلط اندازي ديده ميشد که باو قيافۀ ساده لوحان حقيقي را ميداد و حکايت از تحمّل شکيب آميز محنت در ساليان دراز ميکرد. اگر اين زن که آهو همانروز پيک خيرش لقب داد نيامده يا اينکه هما را در آن خانه نديده بود، شايد سابقۀ مهمّ و قابل گفتگوي او تا مدّتي ديگر همچنان در پردۀ اسرار مانده بود. آهو خانم پستانش را در دهان مهدي از شير گرفته شده نهاده و با آسودگي و لذّت در آفتاب ميان اطاق لم داده بود. صدا زد : ــ ننه اصغر تو هستي؟ زن کارگر که براي انعام خود جلوي ايوان پابپا ميکرد با صداي مهجوران يا کساني که چيزي در خلقت خود کسر دارند جواب داد: ــ آري خانم، کاري نداري؟ ــ چرا، بيا بالا! لااقل زودتر نيامدي تا يک پياله چاي بدهم بخوري. هرچند ميدانم وقت ايستادن نداري و بايد زود برگردي. بيا با تو کار کوچکي دارم. پس از آنکه پادو حمّام دم در اطاق ظاهر گرديد آهو برخاست و از پشت پرده اي که بالاي اطاق بود مقداري قند و چاي، و از زير فرش دو صنّار پول برداشت: ــ بيا ننه اصغر ، من ممکن است تا سال ديگر (منظور سال نو است.ن.) نتوانم ترا ببينم. ضمناً خواستم بتو بگويم که روشويهاي اين بارت بمفت نميارزيد. اِنگار کردي با خاک رس خالي درست شده است. تمام پوست تنم دارد گِزگِز ميکند. ــ خانم اين فرمايش را نکنيد. پوست بدن شما اگر بسوزد از لطافت آنست و زبري کيسه. تابحال هرکس از اين روشويها برده است تعريف کرده است. ــ مگر اينها را خود تو درست ميکني؟ ــ نه خانم، آنها را زن اوستا درست ميکند و بما ميدهد تا بمشتريها بفروشيم. پولش هم بجيب خود او ميرود.. آهو باز از پادو که درعين حال دلّاک هم بود سؤالاتي کرد. حمّام بعلّت شب عيد بودند بعدازظهر نيز زنانه بود. از پشت پرده چند حبّۀ ديگر قند برداشت و باوّليها که زَنَک در پر چادر خود ريخته و هم اکنون مشغول گره زدن آن بود اضافه کرد و باو گفت: ــ مقداري برنج هم براي شب عيد بچّه هايت ميدهم، حالا که بحمّام ميروي، هر وقت دستت بيکار شد بيا آنرا ببر. زن کارگر از اين خانم که هميشه باو توجّه داشت با فروتني تشکّر کرد. براي او از خداوند خوشبختي بيشتري طلبيد. آهو براي جلب همدرديش ميخواست به وي خبر دهد که عاقبت او نيز بسرش آمد؛ امّا گفت : ــ ننه اصغر، اين حمّام ميگويند آبش لجن دارد، هوايش دم ميکند، و شايد بهمين علّت باشد که پوست تن آدم بعد از بيرون آمدن تا مدّتي ميسوزد. ميبيني که چشمهاي من هنوز قرمز است.از سال تو ميخواهم بحمـ ـام فيروزه بروم که ابش تميزتر است.و قصدم اين بود که ترا با خودم ببرم که اشنا باشم.ايا حاضر هستي؟" ننه اصغر رفته بود که برود در درگاهي ايستاد.با چشمهاي بي مژگان و واسوخته اش نگاه پردقتي به هما که پشت به اينطرف لب حوض نشسته بود افکند و دوباره برگشت: -شوخي ميکني خانم.حمـ ـام سرتيپ امروز در شهر نمره يک است.اعيان و اشراف همه انجا ميايند.حمـ ـام فيروزه جن دارد.بعلاوه تا بحال سالي يکبار خون کرده است. زن کارگر داخل اتاق شد و با اشاره به هما بعلامت پرسش سرش را تکان داد.يعني زني که دارد ظرف ميشويد کيست؟اهو بي انکه به خود زحمت اهسته حرف زدن را بدهد به کنايه گفت: -يک همسايه تازه!ننه اصغر سنگ بسته ميايد. پادو ملتفت جمله اخير گفته نشد.با قيافه مضحکي دماغش را بالا گرفت و در حالي که به اهو نزديکتر ميشد گفت: -اه خانم,اين همسايه را کي براي شما اورده است؟قطعا از سابقه اش خبر نداريد؟خانم اين زنيکه بدنام است! اهو ناگهان از جا جست و در حالي که برميخاست و تا وسط اطاق پيش ميرفت با چهره اي شکفته از تعجب پرسيد: -چه گفتي هان.چي ننه اصغر؟تو از کجا اورا ميشناسي؟ -مگر زني سفيد رو خوش لب و دهان نيست که موهايش را کوتاه ميزند؟تا همين چندي پيش در کوچه صنعتي که روبروي حمـ ـام ماست مينشست.بهمان نشاني که يک دندانش نيز طلاست.مردي انجا اورا نشانده بود.صاحب خانه او در اصل پيرزني بود به اسم زهرا اهل رشت که با شوهر مطرب خود کارش به تور زدن اينگونه زنان و زندگي کردن از دور و بر انان است و هنوز در همان محل سکني دارد. اهو چند لحظه در فکر فرو رفت.يکي از همان روزهايي که تازه هما امده بود.کسي به او خبر داده بود که شوهرش را با پيرزن مشکوک الحالي در کوچه باريکه پشت اتومبيل ديده است.سيدميران مشغول شمردن پول و دادن بزن بوده است.در اين خصوص او از مرد خود سوال کرده جواب شنيده بود: -راضيه خانم کلفتش را براي اجاره دکان بدر خانه فرستاده بود.در کوچه به او برخوردم . پولش را دادم. باري ,اهو زن کارگر را که در رفتن عجله داشت بزور نگه داشت.در اطاق را پوشيد و او را در گوشه اي نشاند و به باد سوالات گرفت. اطلاع او از سابقه هما چندان زياد نبود اما همان که بود براي اهو کافي بود.عاشقي که هما را نشانده بود مرد بلندقد چارشانه و چشم زاغي بود که نيم تنه چرمي و شلوار در پا بسته ميپوشيد.دستهايش کوتاه و لنگهايش دراز بود که در نيم تنه و شلوار مخصوص شکل عجيب و غريبي پيدا ميکرد. -خب ننه اصغر همين؟باز فکر کن ببين از او چه ميداني؟من ميخواهم بدانم اين همسايه ما ديگر چه داستاني دارد؟همچنين کفگير را به ته ديگ بزن! -اري.مردک گويا روي ماشين کار ميکرد.يکبار در همان خانه بالاي او چاقو کشيده بود.ظاهرا کسان ديگري ميخواستند او را از دستش بگيرند يا گرفته بودند.و من اغلب خود اين را که هميشه همراه زهرا رشتي يا دخترش بيرون ميامد در خيابان ميديدم.يکدفعه به حمـ ـام ما امد که همان بار اخرش شد.گفتم او زن بدنامي بود و بيشتر کارکنان حمـ ـام با حوالش اشنايي داشتند.من خودم پادو حمـ ـام هستم و شوهرم سلماني اما به شما بگويم دو صنف مردم هست که بيش از هرکس از اين و ان چيز ميداند.يکي سلماني ديگري حمـ ـامي.اينرا ميگفتم تن و بدن خوش قواره و مرد پسندي دارد.ولي چه فايده يک مثقال ابرو بهتر است از لطف و لذت هاي همه عالم.بدبخت پيش از انکه بنشيند و تنش خيس بخورد رسواي عام شده بود.زنها با اشاره چشم و ابرو او را به هم نشان ميدادند.برميگشتند و با تعجب نگاهش ميکردند .انگاري گاو دزديده است.وقتي برميخاست و مينشست از پشت سر پوکش ميگذاشتند.سربينه هنگام لباس پوشيدن زن اوستا يواشکي به او رساند که لطف کرده ديگر به ان حمـ ـام نيايد. درستي گفتار ننه اصغر براي اهو مثل روز روشن بود.گذشته از اشاره اي که خواهر شوهر او ملوس به اين مطلب کرده بود خود او از همان لحظه اول ديدن هما با يک حس باطني چيزي غيرعادي و ننگه الود در کارش حدس زده بود.جاي کشفي که اکنون بطور تصادفي بموقع ظهور پيوسته بود همچون ستاره بود از مدتها قبل خالي بود که وقتي خورشيدخانم را با طاق خود صدازد و عين خبر را انچنان که شنيده بود برايش بيان کرد زن همسايه به محض تملق و در عين حال از روي تحقير دوستانه دو بامبي بر سر وي کوفت: -اوم!چشمت روشن با اين هوويي که شوهرت تنگ دلت گذاشت. پادو حمـ ـام در اين موقع پي کار خود رفته بود.برنج خود را نيز گرفته بود و اهو علاوه بر ان در خيک روغن را باز کرده با سخاوتمندي هرچه تمامتر بقدر چهار سير روغن به او که پيک خوش خبرش بود بخشيده بود.بعد از ان حرکت زن همسايه اهو باحالتي احمقانه و خاموش سر تکان داد.مثل اينکه بگويد: -چه بگويم خورشيد خانم! در اين موقع هما که کار ظرفشوييش به پايان رسيده بود وسايل خود را برداشت که به حمـ ـام برود.خورشيد صبر کرد تا زن کاملا رد شد و انگاه همصحبت بي قرار خود را نشاند و اهسته گفت: -بي شک خال برنده در دست توست.ببينم چطور از ان استفاده خواهي کرد.تا انجا که من ميدانم کوچه روبروي سرتيپ و خانه هاي ان از يکي دوتا که بگذريم همگي بدنامند.حتي اگر توجه کرده باشي مردم جز عده بخصوصي از انجا رفت و امد نميکنند. اهو گفت: -هان.حالا دستگيرم شد.پس بگو اين نجيب خانم چرا امروز با من به حمـ ـام نيامد.حتي حاضر نشد بچه ها را بياورد بشويم.تو نگو گيس بريده کارش از جاي ديگر خراب بوده است.هوم اهوم!مردم تله ميگذارند بلبل ميگيرند شوهر من تله گذاشته دلدل گرفته است.بيچاره تا روباه شده بود توي همچين راه ابي گير نکرده بود که زن عقد کرده اش معروفه رسمي از اب درايد.اي خداي اهو ,بنازم ان يد و قدرتت را که چه زود پته اشخاص را روي اب ميدهي! براي اهو خانم که در طول چندسال زندگي مشترک به روحيه و اخلاق شوهرش اشنايي داشت تصور کردني نبود که با علم به بي ابرو بودن هما او را برداشته و به خانه خود اورده باشد.نه تنها او بلکه هيچ مردي که به حيثيت خود و خانواده اش کمترين علاقه را داشت حاضر به يک چنين عمل بي تحاشانه و ناپسندي نميشد.حتي خورشيد خانم که امور را از يک زاويه بدبيني مينگريست هيچ چيز برايش صورت جدي نداشت و همه چيز را به مسخره ميگرفت نميتوانست قبول کند که ادمي مثل سيدميران به خانه زهرا رشتي معروف به زهرا ده تيري امد و رفت داشته باشد.پذيرفتن چنين چيزي يعني نفي خداپرستي , نفي مذهب و اخلاق و يعني اينکه بگويند گچ ديوار سياه است.سيدميراني که زورش مياد دختر يازده ساله اش به مدرسه برود و براي زن جماعت سواد را عيب ميدانست سيد ميراني که بپاي زنان همسايه نسق گذاشته و از انها با هيبت باورنکردني خدايان جذبه گرفته بود که در خانه مواظب اعمال و رفتار خود باشند و اگر هراينه يکي از انان را-زشت يا زيبا-سربرهـ ـنه جلوي در حياط يا دهليز خانه ميديد روز بعد جل و پلاس خانواده اش را محترمانه به گرده اش داده بود چگونه ميتوانست وجود يک چنين زن بدنامي را در کانون عشق و زندگي خود تحمل کند؟ممکن نبود.تنها اگر بخاطر حرف مردم نيز شده بود سيد حاضر به نگه داشتن چنين کسي نبود.موضوع پناهنده شدن هما به مسجد و استدعاي پيشنماز در بين دو نماز از شوهرش چنانکه خود وي گفته بود با اين فرض که سيد ميران از سابقه زن کاملا بي خبر بوده است به نظر نمي آمد دروغ باشد. آهو فکر کرد که بي شک اسلحه ي خوبي به چنگش افتاده پيدا شدن ننه اضغر در چنان نوقع مناسبي او را به ياد افسانه ي سيمرغ و افتادن چوب گز به دست رستم مي انداخت که با آن بزاري زار حريف پرخاشجوي وروئين تنش را از پاي درآورد بي شک خدا اب او همراه بود تا قبل از بچه دار شدن زنک وسيله ي دک کردنش را فراهم کند وگرنه چه دليل داشت که ننه اصغر را همان موقع بفرستد و نه موقع ديگري او در حضور خورشيد خانم و نقره که تازه سر رسيده و مشغول بافتن گيسوي وي بود يک گوسفند و يک سفره ي بي بي سه شنبه نذر کرد که شوهرش با طلاق هما هر چه زودتر پشيمان و عذرخواهان به سوي وي باز گردد مهدي دو عطسه پياپي کرد و زن ها اين را نشانه ي برآورده شدن حاجت و گشايش کار حاجت خواه در آينده ي نزديک دانستند نقره گفت: خانم حتما در خزينه ي حمـ ـام گيس خود را بافته است که هوو به سرش آمده است آهو پاسخ داد: نه نقره مي داني که از دو سال پيش به اين طرف گيس هايم را نبافته ام اما از اين پس مي خواهم آن را ببافم و بگذارم تا آن جا که مي رسد بلند شود بخت زن مي گويند به بلندي گيسوانش بستگي دارد. صحبت ها و پچ پچ هاي زنلانه تا برگشتن هما از حمـ ـام طول کشيد از جمع اطاق آهو خورشيد خانم کم شده و دو کله پز مغز ديگر يعني مادر و دختر همداني که قبلا در خانه نبودند جايش را گرفته بودند آخرين تصميم گرفته شد اين بود که به وسيله ي بزرگتري مثل شيرين جان خانم مادر رضا خان آسيابان که اهل آن خانه نبود و سيد ميران پيش او رودربايستي داشت مطلب را به گوشش برسانند. لازم بود او را که از قضا آدم دهان بيني بود خوب کوک کرده برايش با دليل و برهان روشن سازند که خط و خال ظاهر شرط نيست زن بايد زيبايي حقيقي يعني نجابت داشته باشد هيچ ارزاني در بازار بي علتنيست و هر چز که برق مي زند خيال نبايد کرد که طلاست ديگر آن که لازم بود خود آهو همراه حاجيه يا مادرش باز سري به خانه ي حاجي بنا بزنند و در زمينه ي اطلاعاتي که تا آن زمان از کار هما داشتند کندو کاوبيشتري بکنند شايد آن حـ ـلقه ي مفقوده و مجهولي که علت اساسي طلاق وي و تصميمات خشن بعدي شوهرش شده بود بدست مي آمد. با شنيده شدن صداي سرفه سيد ميران که اعلان ورودش به حياط و آمدن به اين اطاق بود زن ها چادرشان را دم رو گرفته با کمـ ـرويي و به طور تک تک در ايوان سلام گفته پي کار خود رفتند همسايه هاي درون و بيرون خانه از روزي که فهميدنذد سيد ميران زن ديگر گرفت به طور کلي از او بيشتر از سابق رو مي پوشاندند جوان ترها از سر راهش مي گريختند و از زير چادر يا پشت روبنده کمـ ـرويانه و با دقتي غير عادي قيافه اش را برانداز مي کردند دو زني و سه زني از نظر آنان در حق زن پست ترين حقارتها و بدترين ستمها بود و بنابراين مردي که چنان جفايي نسبت به زنش روا مي داشت مي بايد از کوچکترين عاطفه ي انساني بو نبرده باشد. باري هنگامي که سيد ميران وارد اطاق گرديد آهو مشغول روشن کردن چراغ بود بچه ها ابتدا به شاه چراغ و بعد به پدر سلام کردند مرد با روي گشاده و دل راضي به آن ها جواب داد آهو که پس يا پيش از حمـ ـام نيمچه بندي انداخته و بزکي هم کرده بود لبخند به لب دوقدم به استقبالش شتافت . ماهوت پاک کن برداشت و سرشانه ي پالتوش را که در کته دکان يا جاي ديگر آردي شده بود پاک کرد به طور خاموش و زير لب قربان صدقه اش رفت و به نرمي خودش را به او ماليد به طوري که هـ ـوس مرد گل کرد و دور از چشم بچه ها گوشه ي لب او را ( نه مانند هميشه روي لبش را) بـ ـوسيد بـ ـوسه اي که بوي آميزش با غير به خوبي از آن احساس مي شد طبق توصيه و دستور سيد ميران و قراري که گذاشته بودند رفتار دو زن نسبت به همديگر و شوهر مشترک هميشه مي بايد چنان بوده باشد که انگاري هر کدام در خانه اي جداگانه و درو از هم زندگي مي کنند اگر چه خرج خانه يکي بود و زن ها شام و نهار خود را از نظر صرفه جويي در کارو خرج يکجا تهيه مي ديدند و يکجا و دور يک سفره مي خوردند شب ها از همان لحظه که مرد در آستانه ي در پيدا مي شد زني که نوبتش نبود بر ميخاست به اطاق خود مي رفت و تا صبح روز بعد کار ي به کار آن يکي نداشت خوردن شام را که هميشه در اطاق آهو بود مـ ـستثنا مي کنيم و اين قانوني بود که خود سيد ميران براي حفظ عدالت و جلوگيري از هرنوع اختلاف ميان دو زن گذاشته بود و آن شب نوبت آهو بود. بعد از شام مثل شب هاي پيش از دو زني سيد ميران با بچه ها شوخي و بازي يا به لفظ کودکانه ي مهدي "بازدي"کرد به هما که به رقابت با آهو و با اين که شب نوبتش نبود غليظ ترين بزک ها را کرده بود چندان التفاتي ننمود صورت آهو نيز بد نبود سرخاب گونه ها و وسمه ي ابرويش با ديدن آب حمـ ـام و استراحت بعد از ظهري کنار آفتاب رنگ باز کرده بود رشته هاي گيسوان بافته ذاش که کوشش داشت هميشه دو دسته آن روي سيـ ـنه اش افتاده باشد جوانترش نموده بود با اين وصف معجزه ي حقيقي در نزد هما بود زن زيبا گاه به گاه که لب به تبسم شيرين مي کرد به زبان حال به او مي گفت : براي توست که خود را آراسته ام آيا مي خواهي يک نظر هم به من نگاه نکني؟ گونه هاي سرخ و سفيدم را ببين !(مخفيانه دگمه اي از يقه ي پيراهنش را گشود تا چاک پستانش را به رخ شوهر بکشد) شعبده باز نيستم اما در اول بهار نوبر هلو آورده ام. طي الارض نيستم اما از خنا مشک از يمن ديبا و از هندوستان .... آورده ام نوبت آب بستان آهـ ـوست اما گل هاي اندام منست که تشنه ي وجودت است وقتي هما برخاست به اطاق خود رفت آهو راحت تر شد بچه ها لباس هاي عيد خود را من باب امتحان پوشيدند و جلوي پدر رژه رفتند مهدي با کفش هاي قرمزش روي فرش ها پا کوبيد و سربازوار يک ودو کرد. يکبار هم افتاد که صداي خنده ي همه را بلند کرد بهرام موضوع دوچرخه اي را که پدرش به او قول داده بود يادآور شد سيد ميران دست به سرش کشيد و گفت که انشاءالله بعد از عيد در بازگشت از سفر خراسان از تهران برايش خواهد خريد و در حالي که چشم به دختر خود دوخته بود به آهو گفت: کلارا حالا ديگر به خوبي مي تواند بخواند و بنويسد اگر پسر بود او را با خود مي برديم تا به زيارت نامه خوان احتياج نداشته باشيم اما خوب ميرزا نبي هست نوبتش نبود برميخاست باطاق خود ميرفت و تا صبح روز بعد کاري بکار آن يکي نداشت. خوردن شام را که هميشه در اطاق آهو بود مـ ـستثنا ميکنيم، و اين قانوني بود که خود سيد ميران براي حفظ عدالت و جلوگيري از هر نوع اختلاف ميان دو زن گذاشته بود و آنشب نوبت آهو بود. بعد از شام، مثل شبهاي پيش ازدو زني سيدميران با بچه ها شوخي و بازي، يا بلفظ کودکانه ي مهدي« باردي» کرد. به هما که برقابت با آهو و با اينکه شب نوبتش نبود غليظ ترين بزک ها را کرده چندان اتلفاتي ننمود. صورت آهو نيز بد نبود؛ سرخاب گونه ها ووسمه ابرويش با ديدن آب حمـ ـام و استراحت بعدازظهري کنار آفتاب رنگ باز کرده بود. رشته هاي گيسوان بافته اش که کوشش داشت هميشه دو دسته ي آن روي سيـ ـنه اش افتاده باشد، جوانترش نموده بود. با اينوصف معجزه ي حقيقي در نزد هما بود. زن زيبا گاه بگاه که لب به تبسم شيرين ميکرد، بزبان حال باو ميگفت: براي توست که خود را آراسته ام، آيا ميخواهي يک نظر هم بمن نگاه نکني؟ گونه هاي سرخ و سفيدم را ببين!( مخفيانه دگمه اي از يقه ي پيراهنش را گشود تا چاک پستانش را برخ شوهر بکشد) شعبده باز نيستم اما در اول بهار نوبر هلو آورده ام. طي الارض نيستم اما از خنا مشک، از يمن ديبا و از هندوستان صندل آورده ام. نوبت- آب پستان آهـ ـوست اما گلهاي اندام مـ ـست که تشنه ي وجود تست- وقتي هما برخاست باطاق خود رفت آهو راحت تر شد. بچه ها لباس هاي عيد خود را من باب امتحان پوشيدند و جلوي پدر رژه رفتند. مهدي با کفشهاي قرمزش روي فرشها پا کوبيد و سربازو اريک و دو کرد. يکبار هم افتاد که صداي خنده ي همه را بلند کرد. بهرام موضوع دوچرخه اي را که پدرش باو قول داده بود يادآور شد. سيد ميران دست بسرش کشيد و گفت که انشاءالله. بعد از عيد، در بازگشت از سفر خراسان، از تهران برايش خواهد خريد، و در حالي که چشم بدختر خود دوخته بود بآهو گفت: _ کلارا حالا ديگر بخوبي ميتواند بخواند و بنويسد. اگر پسر بود او را با خود ميبردم تا بزيارت نامه خوان احتياج نداشته باشيم. اما خوب، ميرزا نبي هست. از اين لحاظ خيالمان آسوده است. اگر از تصميم خود برنگردد يا نخواهد ما را معطل بکند. آهو با تبسمي که بي اختيار لبـ ـانش را گشود گفت: _ هاجر خيال دارد بچه هاي کوچکش را هر دو بياورد. از اين اشاره مقصودش آن بود که او هم علاوه بر مهدي بيژن را همراه ببرد. سيدميران پاسخ داد: _ هاجر بسيار کار نادرستي ميکند. او نميداند که اين بچه ها آنجا پر و پاپيچ خودش خواهند شد. بنحوي که حتي نتواند يک زيارت دل درست بکند. يکي آنهم زحمت و دردسر است چه رسد بدوتا! بچه ها هنوز بقرار تازه ي خود عادت نکرده بودند، گاهي پدر را آقا، و گاه بابا صدا ميکردند و آهو ميديد که شوهرش نه تنها نسبت بآنها تغييري در رفتارش داده نشده است بلکه سعي دارد عمل خلاف خود را با لعاب محبت که مومياي شکستگيهاست جرح و بست دهد. بچه ها که بخواب رفتند آهو هر يک را در جاي خود خواباند. اين وظيفه تقريباً کار هر شبي او بود. شوهرش آنشب مال او بود. هر لحظه که اين فکر بخاطرش ميآمد ارزه اي که از کانون دلش برميخاست بسر تا سر وجودش راه ميافت و همين خود کافي بود که نگذارد بقول شاعر شب صحبت غنيمت داند و داد خوشدلي بستاند. قضيه درست شبيه اين بود که بکسي گفته باشند تا کي عمر خواهد کرد و آنگاه بچه مرضي خواهد مرد. هر چه ميکوشيد لبخندي که حامل يکي از هزاران اشارات گوياي عشق و دوستي باشد برلب آورد مثل کسي که قدرت تکلم را از دست داده باشد با منتهاي تعجب خود را عاجز ميديد. ترس مبهمي او را گرفته بود که نميدانست از چيست. در عين حال بر دوران گذشته و آنهمه شبها و روزهاي مفت و بي رقيب افسوس ميخورد که چرا چنانکه بايد و شايد قدر زندگي و شوهر، و عشقي که مانند چيني شکستني و قابل محافظت بود ندانسته است. احساس ميکرد که اکنون بيش از هر موقع ديگر احتياج بدوست داشتن و دوست داشته شدن دارد. آرزو داشت که بتواند بهمان زوديها رقيب نحس و نامبارک را از سر خود بردارد. بالاخره ساعت خواب فرا رسيد. چون کرسي آنها دستي بود آهو رختخوابش را پايين اطاق انداخته بود. پيش از آنکه هما بيايد، در ايامي که زير کرسي نميخوابيدند، آهو رختخوابها را هميشه طوري ميانداخت که خود و شوهرش در دو طرف و بچه ها در ميان ميخوابيدند. اما زن پريشان فکر اينک ترتيب قديم را از ياد برده بود. اگر همه در شبهاي نوبتش دور از اين مرد ميخوابيد او نيز مانعي نداشت که بخوايد. هنگاميکه دو نفر با هم برختخواب ميرفتند آهو با حالت سست و خمـ ـارآلودي که نتيجه ي خستگي فراوان آنروزش بود گفت: _ امروز حمـ ـام سرتيب يک غلغله اي بود که نگو! شلوغ، شلوغ، شلوغ، که سوزن ميانداختي بزمين نميآمد. از صبح که رفتم صلات ظهر نوبت دلاک بم رسيد. تا عمر کرده بودم و حمـ ـام رفته بودم يک چنين ازدحامي را بياد ندارم. سيد ميران دستش را جلوي دهان گرفت خميازه کشيد و در همان حال با کسالت گفت: _ پس ميخواستي حمـ ـام شب عيد خلوت هم باشد؟ هما خوابست يا بيدار؟ _ چند دقيقه پيش که بيژن را لب بالوعه بردم چراغش را پايين کشيده و خـ ـوابيده بود. غير از ما همه ي همسايه ها خوابيده اند. ميداني که امرزو بامن بحمـ ـام نيامد. بعدازظهر خودش تنها رفت. _ چرا؟ مگر من نگفته بودم با هم برويد. مگر من بتو نگفته بودم هر کار که ميکند بايد باجازه ي تو و هر جا ميرود همراه تو باشد؟! از صداي تند او مهدي بيدار شد، برخاست و در جاي خودش نشست و چون مادرش را نديد آغاز گريستن نهاد. آهو او را ##### خود آورد، با گفتن لالائي دستي روي پشتش زد و در همانحال پاشخ داد: _ تو گفتي، اما آنکسي که بايد گوش کند کيست؟ امروز اين زن حتي هر چه کردم از آوردن بچه ها نيز. بحمـ ـام خودداري نمود. نميدانم بين او و حمـ ـام سرتيپ چه سري در کارهست که- خوب حالا من چه کار دارم پشت سر او حرف بزنم، شايد دردي داشته است که نميخواسته بمن بگويد. شايد از بيرون آمدن با من عارش ميآيد، يا اينکه اصلاً تک روي را بهتر دوست دارد. سيد ميران از نيش گزنده اي که در صحبت همخوابه اش بود ناراحت شد ولي بروي خود نياورد. کتش را کنده تا کرد و بالاي سرش گذاشت و سر بر بالش نهاد. مهدي همانجا ##### مادر خوابش برده بود. آهو با لحن نويني از محبت و دلجوئي التماس کرد: _ ميري جان! از تو خواهش ميکنم هر وقت ##### من هستي اسم اين زن را نياوري، اصلاً او را فراموش کني. هر وقت بايد ميآورم که در اين خانه او هووي من است عالم آشکار يک پرده از گوشت تنم ميريزد. با بودن او فکر خوشبختي ديگر براي من محال است. بجان لين بچه اي که ميان ما دو تا خوابيده است اگر راستش را بمن نگوئي، تو او را دوست داري؟ مرد نيم خيز گرديد، با آرنج ببالش تکيه داد و با ملايمترين لحني که برنده ترين اشاره ها را در خود پنهان داشت باو پرخاش کرد: _ آهو تو اينقدر بددل نبودي!؟ منکه گفتم، تو در نظر من چيزي هستي که او صد سال ديگر هم نميتواند باشد؟ و غير از اينکه کلفتي تو و بچه هايت را بکند چه کم و زيادي بحالت دارد؟ نه رزق تو را خورده و نه جاي ترا تنگ کرده است. در اين خانه براي خودش ناني ميخورد و راهي ميرود. _ آخر گوش کن عزيزم، تو که اين خيال را داشتي چرا نيامدي بخودم بگوئي تا چادرم را روي سرم بيندازم و بروم يک دختر پدر و مادر دار و با آبروئي را که سرش به تنش بيرزد و لکه اي بدامنش نباشد برايت خواستگاري کنم، نه اين زن بيصورت را که بقال سرگذر هم ميداند چه پيشه بوده است. همه ي ناراحتي من در اين يک نکته است ميري جان! سيدميران با تمام صلابت مردي خود باو بور شد: _ چه پيشه بوده آهو؟ بگو ببينم حالا تو و اين همسايه هاي جي جي باجيت نميخواهيد براي اين بدبخت که هنوز اسم شما را درست ياد نگرفته است دستک و دنبکي در آوريد؟! برخاست و در رختخواب نشست و آهو جواب داد: _ دستک و دنبک؟ پس اگر نميداني برو بپرس! برو ببين مردم چه ها ميگويند؛ کسي که نميداند زير جل اين زن چيست خواجه حافظ شيرازي است. دلم ميخواست امروز بعدازظهر اينجا ميبودي و بگوش خود ميشنيدي که يک پا دو حمـ ـام، ننه اصغر که اسباب مرا آورده بود، از او چه چيزها که نميگفت؛ چيزهائي که از شنيدن آن سر دماغ آدم درخت اسفناج سبز ميشود. و تقصير من بود که نتوانستم خودم را نگه دارم. اي کاش تو بيخبر مي ماندي تا آنکه از بيرون کسي بگوشت ميرساند. اين زن آنقدر بدنام و بي آبروست که از حمـ ـام سرتيپ هريش کرده اند. آيا پا دو حمـ ـام هم با او غرضي دارد؟ نانش را خورده است. مالش را برده است؟ بچاره حتي ندانست و هنوز هم نميداند که او هووي منست. بله، بعلت همين بدنام بودنش بوده که از حمـ ـام سرتيپ هريش کرده اند. بيجهت نبود که بمن اصرار ميکرد آنجا نرويم و به حمـ ـام فيروزه يا حمـ ـام ديگري برويم. تو حوصله نکردي تا من باقي داستانرا بزبان آورم تا بداني زني که از روي مکر و تظاهر يا شايد براي آنکه بازوهاي سفيدش را به پسر جوان صفيه نشان بدهد وضو ميگيرد و نماز بکمـ ـرش ميزند چکاره بوده، کجا مينشسته و چه نحو زندگي ميکرده است. و همه ي تعجب من، شوهر عزيز، در اين مسئله است که تو چطور يک کاره بي هيچ آسي و پاسي زن بدکاره و رسوائي را که حتي خويشان خودش قيدش را زده اند برداشته اي و باين خانه آورده اي؟! از آنهم بالاتر به عنوان يک مدعي و رقيب هم حقوق روبروي من نشانده اي!؟ آيا سزاي من بعد از چهارده سال زندگي با تو و چهار تا بچه اين بود که همپالکي يک چنين نجيب خانمي بشوم؟! سيدميران عوض آنکه با تعجب و بيقراري نتظر شنيدن همه ي مطلب باشد- چيزي که تصور آهو بود- مثل اينکه سخن ياوه اي را از دهان آدم ياوه اي مي شنود با نفرت از گوينده رويش را برگرداند. اول خوابيد و بعد بفاصله ي چند ثانيه راست گرديد. يک لحظه با بيحوصلگي و بلاتکليفي در رختخواب نشست و سپس برخاست. آهو گمان کرد ميخواهد آب بخورد يا فتيله ي چراغ را که پيوسته خود را بالا ميکشيد و مانع خواب مي شد خوب پائين بياورد. ميخواست باو بگويد اصلاً چه بهتر که.
ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره