نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت بیست و دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت بیست و دوم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل خاموشش کند. با آنکه اعصابش ناراحت و افکارش پريشان بود به خاطر داشت که نبايد شب خويش را ضايع بکند؛ شبي که براي اولين بار پس از چندين سال به ياد آئينه و آرايش افتاده بود تا از شوهرش دلبري کند؛ تا از او آنچنان که ديگر به ياد هما نيفتد پذيرايي کند. زيرا چنانکه عاقلان نيزتأييد کرده اند، در ياران قديم که عشق از مبناي هـ ـوس بگذشته نقش محبت بر محبت افزايد. اما عليرم اين پندار، سيد ميران کتش را زير بغـ ـل زد، دسته کليد را که به ميخ آويزان بود برداشت و از اطاق بيرون زد. آهو حرف در دهانش ماسيد. بهت زده و بي حرکت سرجاي خود نشست. شوهرش چرا چنان کرد؟ آنوقت شب در اطاق بزرگ چکار داشت که دسته کليد را برداشت؟ اين خبر چه تأثير نيک و بدي در وي جاي گذاشت؟ آيا خود همه چيز را مي دانست؟ يا اينکه از جانب او آن را بهتان ناحق و افترا مي پنداشت؟ آهو به درجه گيجي حيران مانده بود. فقط وقتي صداي مخصوص در اطاق بزرگ در آن سکوت نيمه شب به شدت باز و بسته شده به گوشش رسيد از روي يقين دريافت که شوهرش رنجيد و قهر کرد و آن شب ديگر برگشتي نيست. از نظر سيد ميران اينگونه بگو مگوها پشت سر هما، با همه حقيقتي که ممکن بود داشته باشد، مفت تر و غرض آلوده تر از آن بود که ارزش گوش کردن داشته باشد. هريک از آن زنان پر مدعائي که او مي ديد، زناني که از زن بودن فقط حجاب ظاهريش را داشتند و وقتي در کوچه راه مي رفتند گوشه چادرشان از زمين خاک به هوا بلند مي کرد، اگر اينگونه زنان بجاي هما قرار مي گرفتند، با همان وجاهت و در همان وضع نگفتني که براي او پيش آمده بود، آيا صد بار خود را نباخته بودند؟ از نظر سيد ميران لغزش هما که از جواني و بي بزرگتري سرچشمه گرفته بود مهم نبود. مهم اين بود که زن جوان با تمام گرماي وجودش خواهان يک زندگي پاک و سالم بود. از اين گذشته، مقصود آهو و همپالکهايش، که دست بدنبک هرکدام ميزدند بيش از ديگري به صدا در مي آمد (درآن عصبانيتي که مرد بود چنين فکر مي کرد.) از جويدن سقزوار حرف هما چه بود؟ چنانچه اين زنها مي فهميدندد که او پيش از عقد اين زن آداب دانيش همينقدر که فهميد عسکر نيز در مجلس حضور دارد و موضوع بر سر عفو و آشتي اوست برخاست به اطاقش رفت و بعداً نيز از وي گله کرد. باري فکر سيدميران هرچه بود آهو يک چيز را فهميد، که شوهرش هما را حقيقتاًدوست داشت. او البته از غيبت پشت سر اشخاص فوق العادع روي ميگرداند و بدش مي امد. عقيده داشت که غيبت نوعي تعريف از خود و تملق از شنونده است. خود نيز هرگز پشت سر کسي حرف نمي زد. اينها همه به جاي خود درست، اما بيائيم دست بالا را بگيريم و بگوئيم اصلاً آهو مي خواست با زدن حرفهايي که خيلي آب بر مي داشت هوويش را پيش شوهرش بده بکند. به او تهمت ناروا بزند، آيا نمي باست آنقدر تعصب و غيرت در وجودش باشد که راست و دروغ ان را در آورد؟ اسلحه اي که آهو دل خود را به آن خوش کرده بود مثل ترقه اي که زر نيخش نم کشيده باشد بي صدا در گوشه اي افتاد. آيا مي بايد يکبار ديگر آن را بيازمايد؟از کجا معلوم پي جوئيها و عکس العملهاي مرد در عقب نبود؟ في الواقع دور نبود چنين باشد اما در هر صورت او از شتاب خود و اينکه برخلاف مصلحت بيني همسايه ها خودش موضوع را به سيد ميران گفته بود پشيمان بود.حالا نمي دانست چه بايد بکند. به نظرش مي رسيد برود و شوهرش را هر طور هست برگرداند. با نرمي و مهرباني دليل قهرش را بپرسد. آيا حرفهايي که او زده بود و چيزي جز بيان حقيقت نبود به زلف کج دلدارش برخورده بود. آهو در همان حال که دررختخوابش دراز کشيده بود مثل آدم غرق شده اي در گرداب اين افکار بي سر و ته دست و پا مي زد. بفهمي و نفهمي دوباره صداي در اطاق بزرگ به گوش رسيد، به قدري آهسته که به شک افتاد نکند اشتباه کرده است. با اين وصف مثل اسفندي که داغي آتش را احساس کرده باشد از جا جست. گوش به سکوت عميق شب قرارداد و تشويش زده با خود گفت: اگر اشتباه نکرده باشم اين سليطه به اطاق او چپيد. براي آنکه مهدي را بيدار نکند خيلي با احتياط از رختخواب بيرون آمد. نگاهي به خواب بچه ها انداخت. لحاف روي بيژن را که بد خواب تر از همه بود درست کرد. چادر نمازش را در دست گرفت و پاورچين پاورچين به حياط و از آنجا به ايوان بزرگ رفت. هوا صاف و اندکي سرد بو، اما او با اينکه بيش از يک پيراهن به تن نداشت سرما را نمي فهميد. صداي پت پت حرف شوهرش با هما نه از اطاق بزرگ بلکه از ابدارخانه به گوش مي رسيد. پس اين سيد ميران بود که به سراغ هما رفته بود. شايد در آن وقت شب، از فرط عصبانيتي که داشت، مي خواست او را به زير مهميز محاکمه بکشد. آهو نفس خود را در سيـ ـنه حبس کرد و با احتياط کامل گوشش را به در چساند. صداي نازک وسست زن به خوبي شنيده مي شد: تو هستي عزيز جان! چرا امدي امشب نوبت اوست. نوبت سرش را خورد طاقت دوري تو را ندارم. آيا از خواب پريدي؟ خواب نبودم که از آن بپرم. درين اطاق سر و تنها و گوشه پرت حياط چگونه مي توانم شبها بدون تو بخواب بروم. صداي پايت را که شنيدم نصف عمر تمام شد. با خود گفتم آه، ديدي چطور در اين نيمه شب که هيچکس به هيچکس نيست بلائي سرم آمد! اما وقتي فهميدم تو هستي دلم راحت شد. دستت را بده به من، ببين پطور قلـ ـبم هنوز مي زند. آخ! چه دست يخ کرده اي داري!... خوب. به من نگفتي چرا او نماندي. اين کار تو ميانه او را با من بهم مي زند. من راضي نيستم قانون را زير پا کني. باهم به صلح و صفا زندگي کنيم بهتر است. تو مرا به اينجا کشاندي همه  آيا سر شب نديدمت که چه زيبا شده بودي؟ براي من در عالم قانوني جز دوستي تو وجود ندارد، گل عزيزم حالا حرف ديگري بزنيم. وا اه تو اينقدر مرا ميخواهي من که باورم نميشود. بشود يا نشود براي من يکسانست. همينقدر بدان، تا آن اندازه تو را مي خواخم که اگر همين امشب در آغـ ـوشت بميرمغمي ندارم. تو براي من غذائي هستي که خدا از بهشت فرستاده است. تو همه مني. هرچه تو را مي پرستم و مي خواهم به همان نسبت از او بدم مي آيد و بيزارم. از ديدنش چندشم مي شود. نمي خواهم صداي نفسش را بشنوم. وقتي با او هست روحم زنداني است. صداي بم مرد اگرچه بزحمت شنيده ميشد غير قابل فهم نبود. آهو با تشنج دست روي قلب خود فشرد و بناراحتي آب دهان را قورت داد. صداي هما دوباره شنيده شد: _ آخر چطور شد که برخاستي آمدي؟ با هم حرفتان شد، يا او را در خواب گذاشتي؟ از طرز آمدنت که در اطاق بزرگ را يا سر و صدا باز و بسته کردي حدس اول بنظر درست تر ميآيد. هان عزيز جان؟ _ آري اينطور است. با هم حرفمان شد. متاسفانه نميخواهند بگذارند با هم بخوشي بگذرانيم. اين زن از وقتي فهميد تو را عقد کرده ام انگاري سر ريگ داغ نشسته بجلز و ولز افتاده است. يکروز کربلائي عباس را واسطه ميکند، روز ديگر دست بدامان ميرزا نبي ميشود و حالا که از هر دري نوميد برگشته آن روي صفحه را گذاشته است. سيدميران سکوت کرد و هما با بيقراري زنانه پرسيد: _ چه گفته است؟ چه ميگويد؟ من از بگومگوهاي توي اينخانه پاک بيخبرم. امروز بعدازظهر از وقتي بحمـ ـام رفتم تا اين دم غروبي که برگشتم در اطاقش با زنها انجمن کرده بود. مطمئن بودم که مثل مرده ي تشريح حرف مرا در ميان نهاده بودند. _ گوشت بدهکار نباشد گل عزيزم. براي خودشان پارس بکنند تا به تنگ بيايند. بگذار خوش باشيم. _ نه بايد بگوئي! حتماً بايد بگوئي! _ خيلي خوب. خلاصه اش اينست که گويا کسي موضوع خانه ي حسين خان را بآنها خبر داده است. زنک بيشعور هنوز نتوانسته است بفهمد که من ترا از ميان گرد و خاکهاي کوچه برنداشته ام بياورم. هنوز سرم را روي بالش ننهاده ام که شروع کرده است بمضمون کوک کردن و پرت و پلا گفتن. غافل از اينکه با اين حرفها حتي سنگ خاله قورباغه را هم بگرو برنداشته است.. برخاستم و با تغير زدم بيرون. او بايد از حالا درس عبرتش بشود. هما با حالت ناز گفت: _ هر چه دده گويد از داغ گده(1)( گده و گوده در بعضي لهجه ها به معني شکم است.) گويد. پس حالا که ايطور شد فردا شب هم پيش او نخواهي رفت. بگذار براي او درس عبرتي بشود. _ نه فردا شب بلکه هيچ شبي ديگر  او نخواهم رفت. بگذار براي خودش بنالد. هما با خنده ي بيحال جمله ي مرد را تکميل کرد: _ براي خودش بنالد و بزمين بمالد؛ اين بدترين دردهاست؛ بدترين دردهاست. آهو دلش بهم برآمد. ديگر طاقتش تمام شده بود. ياسي هولناک درونش را خالي کرده بود؛ گوئي جلوي اي خود پرتگاهي ميديد.. آيا اين همان شوهر چندين ساله و جاني جاني او بود که آن حرفها را ميزد؟! اگر هر ديگر بجاي او بود دراين دل تيره ي شب که پرده ي خاموشي و خواب جنبندگان زمين و آسمان را فرو پوشانده بود مسلماً کاري کرده بود کارستان. باز هم ايستاد و گوش فرا داد شايد چيزهاي ديگري بشنود. ميان آندو چند لحظه سکوت شد و پس از آن پت پت زير گوش مرد، خنده ي غلغلکي زن و صداي دو ماچ! سوزش تيري جانکاه از زير پستان آهو شروع شد که سراسر سيـ ـنه را طي کرد و باستخوان جناغ و چال گلويش ختم گرديد. درد توي دلش پيچيد، دردي جانکاه و درمان ناپذير. پنجه هاي حريف افسونگر و غاصب بر روي حق خدائي و انساني او قويتر از آن بود که تصور کرده بود. باطاق خود که برميگشت همچون شبحي سرگردان يک لحظه در حياط خانه مردد ايستاد . همه جا سکوت، همه جا تارکي حکمفرما بود. همسايه ها با چراغهاي پائين کشيده ي کم سو يا خاموش همه در خواب راحت خويش فرو رفته بودند. زن نگون بخت حال خود را نميفهميد. مثل اينکه عوض پاها روي سر ايستاده بود؛ رديف درو پنجره ي اطاقها و دالان با هنجاري غير عادي و ترسناک بنظرش کج معوج و لرزان ميآمد. در آن دنياي شوم و بي خبري هيچ چشمي که ناظر بدبختي و نوميدي او باشد بيدار نبود، جز درياي ستارگان بالاي سر که با شکوهي غم انگيز موج ميزد و ميدرخشيد. آهو سر بآسمان کرد و در ميان غم بي پايان خود هفت برادران را تشخيص داد. يکي از ستاره هاي اين مجموعه با روشني دلپذير يک گل آتش هنگام بادزدن بنور سرخ و زرد روشن خاموش ميگرديد. زن سرگشته بي آنکه خود بداند بطور مرگباري ميلرزيد. دست متشنج با اراده ي مردگان روي يقه ي پيراهنش گشت؛ دگمه اش را گشود و در همانحال که دست ديگرش بسوي آن ستاره بلند ميشد زير لب چيزي گفت، هو حق کشيد و بشدت بسيـ ـنه اش کوفت. چه ميتوانست بکند، جز نفرين همه ي چاره ها از دستش گرفته شده بود. اگر بتوان نفرين را چاره دانست. فصل هشتم. بامداد روز بعد در خانه ي سيد ميران غوغا گرديد. شاخ دو هوو به هم بند شد و تا همسايه ها آمدند باخبر شوند و بخود بجنبند کار بجاي باريک کشيد. آفتاب کله درخت بيد ميان باغچه را که تازه شکوفه کرده بود طلائي نموده بود. گنجشکها با ترس ناآشکاري که از برگشت زمـ ـستان و سرما داشتند روي شاخه ها جيک جيک کنان خود- را آفتاب ميدادند. ساعت شش بود و آهو براي چاي صبح خانواده جلوي در آشپزخانه آتش ميگرداند. اين وظيفه اي بود معمولاً بعهده ي هما. اما او برخلاف همه روز هنوز از خواب بيدار نشده بود، يا شايد شده بود و مخصوصاً نميخواست زود از رختخواب بيرون آيد. صداي سرفه ي آرام و صبح زودي سيد ميران که نمازش را خوانده بود از پشت درهاي بسته ي اطاق بزرگ بحياط ميآمد. آهو از پريشاني که داشت دستش لرزيد، ته آتش گردان به زمين گرفت و زغال و آتش روي سنگفرش حياط پخش گرديد. زن بي آنکه شتابي داشته باشد براي جمع کردن آن خم شد و چون دلش از بغض و کينه لبريز بود زير لب غر زد: _ حالا که آقا خيال ميکند من نميدانم ديشب کجا خوابيده است. خيال کرده است وقتي از من قهر ميکند و دزدکي باطاق او ميسرد تا صبح پشت چشمهايم باز ميماند. کلفت! کلفت! بگوش من ميخواند که برايم کلفت آورده است. قربان آن خدا برم که بعضي ها را همچنين زود عزيز بي جهت ميکند؛ کلفت دو روزه آمده که از حالا اين باشد سر ماه و سر سال چه خواهد شد؟ لابد من بايد کليد در و بام را براي او بگذارم و بروم. بعد از چهارده سال زحمت، بعد از چهارده سال اميد، اين بود عاقبت مزد دستم. دريغ، دريغ از آنهمه رنجها و جانفشاني ها که آخرش پوچ در آمد! تف، تف باين خاک خسرو روزگار قدرنشناس که تخم وفايش سر به ته حاصل ميدهد! دوباره مشغول گرداندن آتش شد. در اين ميان هما براي شستن دست و صورت از اطاق خود بيرون آمد. نيمه خواب آلود و سبکحال بود. بي اعتنا به آهو لب حوض رفت و در حالي که با آب بازي بازي مي کرد بحرفهاي او که گزنده و نيش دار شده بود گوش داد. بالاخره پيش از آنکه آب بصورتش بزند سرش را بسوي او کرد؛ با لحن نيمه تند و پراعتراضي که بملاحظه ي همسايه ها و آبروي آهو کوتاه بود گفت: _ چي داري ميگي تو!؟ اين گوشه کنايه ها را بکي داري ميزني!؟ _ هيچي خانم، بشما ربطي نداره. هما با حواس پرتي صورتش را شست و در حالي که از لب حوض برميخاست بلحني که بيشتر جنبه ي شکايت داشت تا قصد دعوا گفت: _ پس به ننه خانم شله پز ربط دارد؟ حالا يکروز من نتوانستم صبح زود از خواب برخيزم، آيا آسمان بزمين آمده است؟ آيا راستي راستي خيال کرده اي کنيز کمـ ـر بسته ات هستم؟ آهو نخواست جواب او را بگويد. از ترس دعوا تنش ميلرزيد. آتش را در سماور خالي کرد. دودکش را روي آن گذاشت و براي بيدار کردن بچه ها بشتاب باطاق خود رفت. اما قبل از آنکه کاملاً بدرون اطاق برود دم در ظاهر شد و گفت: _ نه خانم، من کلفت کمـ ـر بسته ي شما هستم. از اين ببعد شما خانم و من کلفت! فاطمه ي زهرا براي شلخـ ـته ها و سليطه ها که همچنين زود عزيز بيجهت و همه شوهر ميشوند دو رکعت نماز حاجت خوانده است. هما که از پله ها بالا رفته بود مکث کرد تا خوب بشنود چه ميگويد. با خونسردي صورت خود را در اتاق خشک کرد و لب کفشکن برگشت.در حالي که با دست به جرز آجري ايوان تکيه مي کرد،سر را توي حياط و به سوي اتاق هوويش کرد.يک لحظه در چشمهاي زن که هنوز در ايوان بود خيره شد و سپس مثل آنکه راز مگويي را فاش مي سازد با اشاره ي دست گفت: - مي دانم کجايت مي سوزد،از حسادت مي خواهي بترکي! اين اولين حمله ي مـ ـستقيم و پوست کنده ي هما که کاملا مبارزه جويانه بود،البته براي خانم بزرگ نمي توانست ناگوار نباشد.دختر خود کلارا و همچنين بهرام را که به صداي دعوا از خواب بيدار شده و به ايوان آمده بودند با خشونتي مادرانه به درون اتاق راند و دوباره برگشت: - من از حسادت مي خواهم بترکم زنيکه ي بي شرف که حيا را خورده اي آبرو را قي کرده اي؟!مگر من چيزي به تو گفته بودم؟خورشيد خانم تو را به خدا مي بيني اين گيس بريده چه به من مي گويد؟! رنگ آهو مثل گچ ديوار سفيد شده بود.زن همسايه که آمده بود بود از آشپزخانه آتش ببرد،کاملا حيران مانده بود.اکنون ديگر سنگين ترين زن خانه که شرمش مي آمد به حياط بيايد و آشکارا شاهد دعوا باشد پشت در اتاق خود به گوش ايستاده بود.هما دوباره لب کفشکن برگشت و با دريدگي زنان کولي که در ملاحظه ي کوچکي گير کرده اند به طور نيمه خاموش گفت: - بي شرف نيستم بي شرف شناسم.ميان بي شرف ها تو را مي شناسم،برو حرف دهنت را بفهم.اگر مي داني من زن بي حيايي هستم پس کاري نکن که پاشنه ي دهانم را بکشم و هر فحشي از آن بدتر نيست نثارت بکنم.اگر من احترام تو را داشتم خيال نکني از ترسم بوده است،مي خواستم تو هم در عوض به من احترام بگذاري.هما هم با اين که کمتر از هوويش آتشي نشده بود،اين کلمات را به خونسردي و با تکيه ادا مي کرد.سر و گردن را با حالت مخصوصي که ملاحت رفتار او را از ميان نمي برد،به طرف آهو تکان مي داد.چادر نماز که در خانه اصولاً براي او چيزي بي معني و زيادي بود،از سر به روي دوشش افتاد و گردن و قسمتي از سيـ ـنه ي سفيدش آکار گرديد.ريشه ي اصلي اين دعوا که حسادت و کينه باشد بر هر ## روشن بود اما بهانه ي آن معلوم نبود.آنچه که از ظاهر قضيه برمي آمد اين بود که هر دو هوو توپهاي پري داشتند. آهو او را بي جواب نگذاشت: - تو به من فحش دهي زنيکه ي دريده؟!هر کي مي گه هُروش،تو خواهش مي کنم سرش را بپوش!و اين دوُرها را هم جايي بيا که نشناسندت.دفترچه ي زندگي تو زير بغـ ـل من است و همه هم مي دانند چکاره بوده اي. داريوش برادر حاجيه براي کشيدن آب به سر چاه مي رفت.او جوان بيست و سه ساله ي ميانه بالا،باريک اندام و باادبي بود که قبل از پيدا شدن هما در آن خانه رفتاري کاملا آزاد و خودماني داشت.تنها نان آور مادر و خواهر و يک خواهر زاده اش بود و در اداره ي راه استان کار مي کرد.در ظاهر اخلاق بچگانه داشت.از سن خود و همسال کوچکتر از آن کسان بود که اگر پير هم مي شد،باز بچه به حساب مي آمد.در هر صورت کارمند جوان اداره ي راه که با عجله از خواب برخاسته بود و از ديدن دعواي زنها نخواست در حياط لَنگ کند؛بي آنکه آبي کشيده وصورتي شسته باشد آفتابه را لب چاه گذاشت و برگشت.هما با وقار دلنشين زني که در سخت ترين لحظات ناگوار زندگي،دلبري خود را فراموش نمي کند،چادرش را روي سرش کشيد.با حالتي زخم خورده که در عين حال عقب نشيني اش را نشان مي داد،به هوويش گفت: - آخر يکي نيست از تو بپرسد که به چي ات مي نازي؟گفتم درِ دهان مرا باز نکن. آهو با حرص هرچه تمام تر به سرش جيغ کشيد: - مگر باز بکنم شب ميشه يا روز؟!مگر باز بکنم شب ميشه يا روز؟! پنجره هاي اتاق بزرگ همه بسته بودند؛اما سيد ميران به خوبي صداي زن هايش را مي شنيد که در آن سکوت اول صبحي تا محله هاي ديگر نيز مي رسيد.او در خشم و خودخوري شديد مثل شاه شهيد قاجار پيوسته سبيل خود را مي جويد و حوصله مي کرد.اين شاخ و شانه کشيدنها که از يک مشاجره و يکي به دويِ ساده و معمولي خيلي پا فراتر نهاده بود.آن هم در چنان موقعي از روز که همه ي همسايه هاي مرد حياط در خانه بودند از نظر او که براي خود حيثيت و وقاري قايل بود نه موضوعي زننده بلکه افتضاحي بزرگ به حساب مي آمد.اين زنهاي بي فکر و ملاحظه که قبل از گذشتن يک هفته چنان وقيحانه به هم پريده بودند،آيا از آن پس نمي خواستند کار هميشگيشان باشد و تا بگويي کش،کشمکش؟ايا نمي خواستند هر روز اول صبح در لحه اي که او مي خواست با خُلق خوش يک لقمه نان و چاي بخورد و با بردن نام خدا به دنبال کار و کسب از خانه بيرون برود،يکي ايوان را سنگر خود بکند و ديگري کفشکن را و دون ملاحظه ي آبرو و احترام او در ميان مردم رگبار بدو و بيراه و حرفهاي نامناسب را از دو طرف به سوي يکديگر بگشايند؟به نظر او تقصير از آهو بود که از اول صبح در حياط بناي غرغر کردن و نامربوط گفتن را گذاشته بود.اين او بود که مي گفت حقش زير پا شده است،از هما کينه داشت و بي هيچ بهانه و علت پي دعوا مي گشت.هم او بود که جنگ را شروع کرده بود و مثل کلاغ با کولي گري و قارقار مي خواست همسايه ها را خبر کند.سيد ميران از او که زن عاقل و جاافتاده اي بود بيش از هما انتظار داشت.صداي جيغ رسوا کننده ي آخريش را که شنيد ديگر حوصله اش به پايان رسيد.پوستين خراساني را از روي دوش خود به يک سو افکند و با ابروان فرو افتاده و فکهاي بر هم فشرده از پله ها سرايز شد.هما در ايوان تا او را ديد به اتاق خود رفت و در را بست.آهو در جلوي آشپزخانه سماور بُرُنجي را که مي جوشيد و مانند دل او آب از سر و رويش مي ريخت،براي دم کردن چاي برداشته دو دستي به اتاق مي برد.وقتي شوهرش با آرامش بَبري که به سوي شکارش مي رود،بدون شتاب و خشونت ظاهري به او نزديک شد و مچ دستش را گرفت،آن را بر زمين گذاشت.به اراده ي خود با وي به ايوان و از آنجا به اتاق رفت تا ببيند مي خواهد چه کارش بکند؟به داخل اتاق که رسيدند بدون هر گونه مقدمه يا ملاحظه و پروا و با غضب هر چه تمام تر باران مشت و لگد و سيلي بر سر زن بيچاره باريدن گرفت. - پدر سوخته ي فلان فلان شده،چشمت را بسته و دهانت را گشوده اي تا آبروي مرا بريزي؟هان پدر سوخته ي بي حيا؟با کولي گري و نانجيب بازي هنوز هيچ نشده ميخواهي به سيم آخر بزني؟ آهو در زير ضربات مشت و سيلي او دستش را سپرِ سر کرد و ساکت روي زمين نشست.بالاخره به صدا در آمد و آرام گفت: - بزن،بزن،دستت درد نکند سيد ميران،مرا مي زني؟بزن! همسايه هاي خانه،زن و مرد با دقتي آميخته به دلشوره و تعجب گوش به صداي کتک کاري داشتند.هر ضربه که بر سر زن فرود مي آمد خط عميقي از حيرت و تاثر بر چهره ي آنان رسم مي کرد.حيرت اينان نه از آن لحاظ بود که محيط صلح و صفا را در خانه به هم خورده مي ديدند،بلکه از اين لحاظ بود که بعد از ساليان دراز مي ديدند آهو خانم،يعني زني که تا آن زمان ملکه ي بلا منازع خانه بود و کمترين شکايتي اززندگي نداشت،هدف بزرگترين حقارت ها واقع مي گرديد.آنجا در همان خانه هر ماه دست کم يک بار زن و شوهري که در اتاق بغـ ـل دالان مي نشستند،يعني خورشيد خانم و آقاجان،با هم جنجالي داشتند که آرامش خانه را تا حدودي به هم مي زد!به اين ترتيب که مردک کج خلق دست زن و همچنين بچه هاي خود را مي گرفت و بي صدا به اتاق مي برد،در را از داخل مي بست.کمـ ـربندش را باز مي کرد و از دم يکي يکي همه را به باد کتک مي گرفت.صداي گريه ي مخلوط و دسته جمعي آنها از درون،جَزَع فَزَع خاله بيگم و عروس و نوها هايش از بيرون،صحنه ي غم انگيزي به وجود مي آورد که براي همسايه ها در عين حال خالي از خنده نبود.بعد از آن آقاجان بي درنگ از خانه بيرون مي زد و ديگر خود را نشان نمي داد مگر آن که توانسته بود در بيرون کاري يا پولي پيدا کند و با يک من نان و مقداري گوشت و بُنشَن دوباره به خانه بيايد.زن و شوهر آنگاه صرق نظر از آنچه ميان آنها گذشته بود،آشتي مي کردند،تا کجا که باز روزي موضوعي پيش آيد و کتک کاري از سر نو آغاز شود.البته خورشيد خانم که زن کم طاقتي بود،در عصباني کردن شوهرش بي تقصير نبود.دائماً نق مي زد و جگر او را مي خورد.پيش رو يا پشت سرش حرفهايي از اين قبيل مي زد: - شوهر من اگر مرد بود چرا رنچ رخم زرد بود؟! اما در هر حال داستان اين زن و شوهر داستان گرسنگي و بي چيزي بود که چاره ي آن از نظر بيچارگان فقط مرگ است؛حال آنکه قضيه سيد ميران قضيه سيري و نديده بديدي بود و اين دو با هم خيلي فرق داشتند.سيد ميران اگر چه از روي عصبانيت و تا اندازه اي بي اراده اين خشونت را نسبت به آهو ازخود نشان داد اما در حقيقت منظور باطنيش اين بود که از زن ها زهر چشمي گرفته باشد.نه تنها از زن بزرگش که تقصيرکار اصلي بود بلکه همچنين از زن کوچکش،هر چند که در اين قضيه کاملا بي تقصير بود.چون آهو با صبر و تسليم محض،و بي آنکه داد و فرياد راه بياندازد يا حتي ناله کند ضربات او را تحمل کرد خيلي زود دست از روي او برداشت.خشمناک و عبـ ـوس بر لبه ي کرسي که سيني زيباي سبزه ي عيد روي آن بود نشست.رنگش از سياهي دو رگه اي به تيرگي مرده مانندي گراييده بود.نفسش به دشوار بالا مي آمد و هنگامي که مي خواست سيـ ـگار بپيچد،چيزي نمانده بود قوطي سيـ ـگار کِبکوُ از دستش بيافتد.برخاست و شلوارش را که از شب به ميخ زده بود،برداشت و پوشيد.مي خواست از اتاق بيرون برود.مشاهده ي گريه ي آرام و &!واژه‌!&که ي ناراحت کلارا و بهرام که در گوشه ي بالاي اتاق مثل دو جوجه کز کرده و با چشمهاي وحشت زده مادر را مي پاييدند،او را نگه داشت. دوباره روي کرسي نشست تا سيـ ـگار خود را بکشد.به دلش گذشت پس از آن درشتي و خشونتي که نشان داده بود به نحوي از در نرمي و نصيحت در آيد و بر زخمي که در هر حال خود باعثش شده بود مرهمي بنهد.آهو مظلوم و بدبخت در سِکُنج ديوار سر بر زانو نهاده بود و چنان که به زور هق هقش شنيده مي شد گريه مي کرد.مهدي بي خبر از همه چيز با چفت و بست صندوق بازي مي کرد و بيژن با وجود همه اين سر و صداها هنوز در خواب بود.سيد ميران مثل فواره اي که به نقطه ي اوج خود رسيده است و مي خواهد برگردد،به خاطر اين که عمل خود را توجيه کرده باشد با کلماتي بريده و لحني نيمه آرام گفت: - هر چه ملاحظه اش را مي کنم،هر چه ملاحظه اش را مي کنم،بلکه اين سر صبحي کوتاه بياد،بلکه اين سر صبحي از جلو شيطان بيرون بياد،مگه به خرجش مي ره،مگه به خرجش مي ره!تقصير از من گردن شکسته است که با تو به عزت و حرمت رفتار کرده ام!که دُمت را بيشتر از آنچه لايقش هستي در بشقاب گذاشته ام.تو مـ ـستوجب مشت و لگد هستي نه لايق عزت! با چشمان جوشان از خشم بيگل مچاله شده موهاي درهم و چهره مشوش و گريان زن نگريست و آخريش شکش تبديل به يقين گرديد که از او بدش ميايد که هرگز او را دوست نداشته است.از کسي که سالان سال در مسير پرپيچ و خم زندگي رفيق راهش بود و هستي و مرگ آنها با هزاران رگ و ريشه وابسته يکديگر بي آنکه دليلش را بداند يا در پي دانستن آن باشد نفرت کرد.چهره بيضي شکل او با آن چشمهاي مخمور و گرمي بخشش از هنگامي که قيافه ديگري در چهارچوب درخانه ظاهر شده بود مانند شيئي که در آب فرو کنند شکسته و ناهنجار بنظر ميرسيد.رفتار و گفتارش خنک و پيش پا افتاده شده بود.تعجب ميکرد که در چند سال گذشته چگونه با چنان زن زشت و بدباري سرکرده است.او و هما البته هر دو از يک جنس بودند اما اين مطلب در آن موقع از نظر سيدميران مثل اين بود که بگوييم کربن و الماس نيز از يک جنسند.مرد عصباني دوباره به اشتلم خود ادامه داد:اول صحبي با کولي گري و سر و صدا ميخواهد محله را روي سرم بريزد.آبرويي را که به قيمت از دست رفتن عمري برايم حاصل شده است در يک ساعت و بخاطر هيچ و پوچ به باد دهد!تو براي من والله از دشمن بدتري! دوباره به او دندان قروچه رفت و زن بتندي سر برداشت:من ميخواهم آبروي چند ساله تو را به باد دهم يا تو خودت سيدميران.با اين زن هفت خطي که به خانه ات آورده اي؟!برو کلاهت را بگذار بالاتر. همه نيروي دفاع زن به کمکش آمده بود.با جسارتي که بيشتر از خود حرف براي مرد برخورنده و غيرقابل تحمل بود به شوهر خيره شد.حالت شريرانه اينکه پيش از آن هرگز در وي ديده نشده بود به چهره و چشمهايش نازيبايي خاصي بخشيده بود.رگهاي گردنش ايستاده و چال گلويش ناهنجار بود.سيدميران چون ديوانه ها چشمش به گردش افتاد.رديف دندانهاي عاريه اش تلق تلق در دهانش به صدا در آمد.سرش در جستجوي چيزي به چپ و راست گشت.در پشت شيشه در چشمش به چيزي خورد و آن پا روي دسته شکست هو به درد نخوري بود که از دکان آورده بودند و از چندي پيش همچنان در ايوان گذاشته شده بود. گويا مطلوب خود را يافته بود. رفتم او به ايوان، خواباندن پارو که دست هاش تا زير سقف مي رفت، دونيم کردن آن از جاي شکستگي و برگشتنش بيش از چند ثانيه طول نکشيد. آنچه در دستش مانده بود به قدر چوب دستي بود که زنان کرد بر اب جوي ها با آن پشم مي کوفتند مي شستند همسايه ها در اين ميان هاج و واج مانده بودند مرد خشمکين چه خيالي در سر دارد. مانند همه تصادفات و اتفاقات ناگهاني، آن ها که تماماً تماشاگر معرکه بودند هنوز نمي دانستند که آيا وظيفه اي داند با نه و يا چه بايد بکنند؟ سنگ بزگ علامت نزدن است، اما سيد ميران چنان خون جلوي چشمانش را گرفته بود که به کلي حال خود را نمي فهميد و نمي دانست چه مي کند. روي سر زن که رسيد چوب دستي سنگين را به هوا برد مثل آنکه بر پشم بکوبد بي محابا بر فرقش فرود آورد. اگر در جنگ علي و عمرو فرشتگان مچ دست امام خشمگين را گرفتند تا از اثر ذوالفقارش بکاهند، اينجا شياطين باززوي سيد را بالا بردند و در پايين آوردن به قوتش افزودند تا ضربه هرچه بيشتر کاري گردد. خدرا که پس مي کشيد يک شيشه ي در با آرنج شکست که صداي وحشتناکش در سرتاسر حياط پيچيد. آهو ناله ي دردناکي کرد و درغلتيد. خون چون مشکي که سوراخ شده باشد از زير موهاي بافته اش را گرفت. همسايه ها بي حجاب و با حجاب جلو ريز توي اتاق ريختند. دور آهو را که از حال رفته بود ديوار وشتيني از زن و بچه فراگرفت که سراسيمه داد و قال و جيغ و ويغ مي کردند: - بلندش کنيد، کهنه سور بياريد، روغن عقرب بياريد. سيد ميران پيش ار انکه مورد سرزنش تلخ و عناب و خطاب همسايه ها واقع شود جا خالي کرد. سه گره هايش در هم و موهاي ابرويش توي چشمهايش ريخته بود. يقه راستاي پيراهنش باز شده بود. سر زانوي شلوارش - همان شلواري که يکبار در خانه ي کوچه ي صنعتي به آتش سيـ ـگار سوخته بود - بي آنکه هيچ متوجه شده باشد در اطاق در اتاق به جا گرفته و پاره شده بود. او بطور يقين هرگز دلش نمي خواست کار به اين جور جاها بکشد و حالا که کشيده بود کشيده بود. خشم و دلخوري وي چنين بود که هيچ احساس موافقي نسبت به مظلوميت زن در خود سراغ نداشت. نه از کرده اش پشيمان بود، نه دلش براي او مي سوخت. بي آنکه صبحانه اي خورده باشد پيکر خون آلود زن را البته ميدانست فقط سرش شکسته است براي همسايه ها گذاشت و از خانه بيرون زد. سرش از شدت عصبانيت و سيـ ـگارهاي پياپيي که صبح ناشتا کشيده بود درد آمده بود. براي انکه در کوچه و بازار چشمش به چشم آشنايي نيفتد به يکي از قهوه خانه هاي پست و ناشناس شهر پناه برد. از اينطرف حاجيه خانم کهنه اي را که روي طناب ميان حياط افتاده بود زير شعله کبريت گرفت، خاکسترش را جمع کرد و با طاق آمد. بيوه جوان براي اولين بار در خانه بدون چادر ديده ميشد. پيراهن بنفش به تن و چارقد خالمخالي بسر داشت. در چهره ي گرم و گيرنده اش دلسوزي و تاثري عميق که در آن لحظه منعکس کننده ي همه ي جور و جفاهاي خودخواهانه ي مردان نسبت به زنان در طول نسلهاي گذشته ي بشز بود خوانده ميشد. همسايه ها هنوز در فکر فرستادن کسي به دنبال روغن عقرب بودند که زن ارمني، همسايه ي ديوار به ديوار خانه ي آن ها، که مسلمانان کوچه همينطوري به اسم «مادام» صدايش مي زدند به حياط وارد شد. از جيغ و ويغ و جوش و جلاي زنها احساس کرد که براي همسايه ي بي آزارش ميبايد تصادف يا حادثه ناخوشايندي رخ داده باشد. اين زن ساده و بي متکلف که موهايش را ازپشت در دستمال مي بست و هميشه لباس آشپزي بين خانه و سرگذر در امد و شد بود، به علت اکراهي که در برخورد با مسلملنلن ميديد - اگرچه اين اکراه چندان پيگير نبود - با انها آميزش نداشت. سه سال بود به اين کوچه آمده بود. همسايگي ديوار به ديوار خواه ناخواه ميان او و آهو يک نوع آشنايي دورادور که براي خود درعين حال محبت آميز بود بوجود آورده بود. شوهرش ياکُب، کاگر فنّي شرکت نفت ايران و انگليس، مرد کوتاه قد چاق و چله و پشمالويي بود که مانند همه ي مردهاي ارمني خوب مانده بود. مادام ارمني در اين موقع مه براي کاري به آنجا رفته بود دختر هفت ساله اش ساتيم را نيز همراه خود داشت. ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره