نماد آخرین خبر

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و سوم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل آهو گفت: - او هم نمي ترسد، اطوار مي ريزد. مرد خرچنگ را تا نزديک پستان زن بزرگش که از چاک يقه پيراهن پيدا بود پيش برد، آهو با اينکه چندشش شد خود را عقب نکشيد. با لبخندي سبک مچ دست شوهر را گرفت و به قوّت تکان داد تا ان را بياندازد. سيد ميران دوباره هما را صدا کرد: - بيا، يا ميايم ترا ميگيرم هان! زن مثل بچه هاي چشم سفيد و شيطان صفت بعلامت تمسخر و عدم اطاعت با لب خود ادائي درآورد و باز يک درخت فاصله گرفت. سيد ميران کوشش ميکرد که خرچنگ را که از دستش افتاده بود، دوباره بردارد، آهو با او گلاويز شد. بصداي شوخي و خنده بزرگترها کلارا هم کتاب به دست به تماشا آمده بود. هما در حالي که هر دو مشت خود را پر آب کرده بود دزدانه از پشت بشوهر نزديک شد و آنرا در يقه ي پيراهنش ريخت. سيد ميران دست از زن بزرگش برداشت تا اين يکي را بگيرد که خنده کنان و با گردن خميده مثل کبک از او گريخت. آهو که خون بصورتش دويده بود در حال عبور نگاه نيمه شرمزده اي به دختر خود کرد و گفت: - مادر، تو ابنجا باش کسي قالي را نبرد، ما الان بر خواهيم گشت. وقتي که سيد ميران به هما رسيد هيجانش کاملا شکفته شده بود. نگاهي سريع به چپ و راست افکند. غير از ننه بيبي آدم بيگانه اي در آن حول و حوش ديده نمي شد. پيرزن در يکي از کَرتهاي گود زير درختان مشغول جمع کردن چيلي بود و براي آنکه آزادي آنان را مانع نشده باشد ابدا به اين سو نمي نگريست و يا شايد اصلا براي خود در عالم باطني ديگري سير مي کرد. ننه بي بي زن آهسته کار، نرم و سرزنده اي بود با اخلاق چرب و نرم و صميمانه ي نديمه هاي درباري که برعکس آنان قلبي رئوف، نيتي پاک و افکاري کاملا ساده و بي شيله پيله داشت. موهايش يکدست سفيد، هيکلش خميده و کوچک، گونه هايش سرخ و برآمده بود که در چين و چروکهاي فراوان آن اثر يک زيبايي دور و از دست رفته به چشم مي خورد. قصه ها و متلها و متلک هاي بسياري به ياد داشت که بيشتر آنها در حول روابط جنسـ ـي زن و مرد دور مي زد. دو هوو چندان از او در رو بايست نبودند. سيد ميران وقتي که ديد پيرزن در ته يکي از کرتها ناپديد شد دستي به دور کمـ ـر و زير رانهاي زن انداخت، در يک حرکت او را هوا بُر کرد و روي فرش جاي بساط برد. حاشيه پيراهنش خيس و ساقهاي لطيفش مرطوب و خنک بود. آهو نيز به آنها پيوست. سيماي گشاده اش با تبسم خوش دلانه اي روشن بود. مرد بازوي او را هم گرفت و روي ديگري در غلتاند. يک شوهر و دو زن شرعي در کشمکشي پر هيجان و شيرين اما خاموش نزديک پنج دقيقه بود که زير و بالا مي شدند. زور سيد ميران به هر دوي آنها مي چربيد که زن بودند و هميشه ميل به زير داشتند. با اين وجود گاهي شوهر را مي افکندند. يکي روي سيـ ـنه اش مي نشست و نمد ماليش مي کرد. ديگري دستش را گاز مي گرفت. هر سه نفر با رنگهاي پريده و نفسهاي به شماره افتاده دست از بازي برداشتند. آهو موهاي آشفته اش را با انگشت صاف کرد، تيکه هاي يک نعلبکي دختر نشان را که زير پا شکسته بود برداشت دور انداخت و هما فرش را که جمع شده بود از نو مرتب کرد. بوي تند سبزه و چمن لگد شده هوا را عطرآگين کرده بود. صداي صاف و روحنوازي از ميان درختان آنطرف نهر بگوش مي رسيد. هر سه نفر در سکوتي که خود را به آنان تحميل کرد گوش فرا دادند، صدا بعد از يک چهچهه ي بلند و بس دل انگيز که به اوج رسيد و دوباره پايين آمد به زمزمه ي نرم و کوتاه و گيرنده اي که رعشه بر دل مي افکند گرائيد و خاموش شد. چشمهاي درشت و هـ ـوسباز هما اختيار خود را از دست داد. زن جوان وجودش از احساس زيبايي لبريز شده بود. سر را با گيسوان طلائي مواج به نرمي تکان داد و لبخند نازکي که تجسم عشق ها يا آرزوهاي از ياد رفته اش بود بر لب آورد. سيد ميران نگاهش از هما به آهو گشت و به آهنگ شک داري پرسيد: - اين بهرام است که ميخواند؟ چه ميبينم. هرگز تصورش را نمي کردم که اينقدر خوش صدا باشد! صداي جيغ و داد بيژن و مهدي شنيده شد. از گفته هاي آنها پيدا بود که براي درست کردن تاب طناب گير نياورده بودند. لبخند تاثّر بطور افسرده اي لبـ ـهاي گلگون زن جوان را موج داده بود. سيد ميران در دنبال اظهار تعجب خود تعريف کرد: - نفسش خوب است و آواز را به لحن مي خواند. اگر وقت بالغ شدن صدايش پس نرود اسم درخواهد کرد. يادم ميآيد وقتي که من هم به سن او بودم حنجره ي خوبي داشتم. در تمام اين سراب اسمم معروف بود. از سر باغ جنگل صدا مي کردم ته باغ واضح آن را مي شنيدند. و اين صدا بگمانم در خانواده ي ما ارثي باشد. بعد که تکليف شدم صدايم نخراشيده و نابهنجار از آب درآمد. اصولا بلوغ هم آمد و نيامد دارد؛ بعضي ها از انچه هستند زيباترو بعضي ديگر را زشت تر ميکند. اما بطور کلي دشمن ظرافت است؛ البته جنس لطيف از اين قاعده مـ ـستثني است. صداي من بهمان نسبت که کشدار و برنده بود ظريف و خوش آهنگ نيز بود. بالغ شدن مثل آبله اي که بصورت خروس مي زند و او را چيز هجوي از ميان در ميآورد آفت حنجره ي من شد که بعدها اصلا يادم رفت روزگاري داراي چنان صوت خوشي هم بوده ام. هما با حرکت دست کم طاقتانه او را وادار به سکوت کرد. و چون به اين نيز قانع نشد برخاست و با عجله دم پائهايش را سر پا انداخت و از حاشيه ي باريک کنار درختان راه خود را بسوي ديگر نهر در پيش گرفت؛ صدا در فاصله ي نزديک تري، از پشت بته هاي خودروي تمشک بگوش مي رسيد. زن خوش ذوق و زيباروي که دلي از آن زيباتر داشت نه شيدا بلکه مرده ي آواز هوو زاده ي خود بود. فاصله ي چند درخت و کرت و گودال را شتابان طي کرد. يک بار از عجله اي که داشت لنگه ي دمپائيش جا ماند، در حاليکه سه قدم دو شده بود برگشت و باز آن را پوشيد. از چمني که آب آن را گرفته بود گذشت. از شيب کوچکي الا رفت. فضاي باز و ريگزاري که جسته گريخته از بته هاي بزرگ و پر خار تمشک وحشي پوشيده گشته بود جلوش گسترده شد. اينجا ديگر صدا در دو قدمي او بود. خود را دزدانه پس کشيد و در پناه درخت تنومند ايستاد. بهرام چوب بلندي را در دست داشت که با آن سر بته اي را خم کرد. پايين کشيد و نگه داشت. اما در همان حال مکث کرد. رويش را به طرف دهکده سراب، که از فضاي باز ميان درختان خانه هاي چينه اي آن بر روي تپه و کمـ ـر ديده مي شد، گرداند و با اخم ملايمي در ابروان موج تاثري بر دور دهان که مجموعا حالت هجران زده عشاق را باو ميداد آغاز خواندن کرد: «و فداي بالات بوم عزيزم، سوزه چمني، آخ سوزه ي چمني و دل مسلمان باوان، ظاهر ارمني، آخ ظاهر ارمني» «چويل مسنت عزيزم، هاوردي بردي، آخ هاوردي بردي ترک دلداري باوان، توله من کردي، آخ توله من کردي» نگاهي دور و غمناک در چشمانش بود. هنگام خواندن بطرز دلچسب و عاشقانه اي سر را بسمت صدا موج مي داد. تحريرهايش با غروري لطف آميز و مردوار توام بود که شنونده را شيداوار جلب مي کرد. پس از آن ترانه ي کردي، آوازي را که دقيقا تقليدي بود از يک صفحه که همان صبح چندين بار روي گرامافون گذارده بود بلحن گيرا و نيکو آغاز کرد. صدايش نازک اما پرطنين و شکوهمند و حالاتش بخصوص وقتي که سر را موج مي داد با روح و دلپذير، قابل تامل و دوست داشتني بود. هنگامي که از آواز به زمزمه ي ملايم پرداخت کاملا در درون خود فرورفته بود. مهدي از پشت بته ها باينطرف پيچيد، چشمش به آستين آبي پيراهن زن پدر افتاد و با سروصدا او را لو داد. هما ناچار خود را ظاهر ساخت. بهرام خاموش شد و با چوبي که در دست داشت به بته هاي انبوه خار زد که گرد از آنها به هوا خاست. سنگي برداشت و شاخه ي درخت گردوي روي سرش را هدف گرفت که بگردو نخورد، صداي افتاددنش در آب بگوش رسيد و برگي موج زنان به زمين افتاد. هما به او نزديک شد. دانه ي تمشکي کند، به دهان او گذاشت و با ملاطفت پرسيد: - چرا خاموش شدي، آيا از من شرم کردي؟! پس طنابي که رفته بوديد بياوريد کجاست؟ بهرام با چوب دست حخود سنگ هاي گرد و صيقلي روي زمين را پخش کرد: - نياورديم، نبود، يا شايد هم بود و آسيابان نخواست بما بدهد. باربري که ديروز به در خانه آمد و مرا مي شناخت آنجا نبود. هما گفت: - عيبي ندارد، آقا را مي فرستم برود براي شما هرجور شده طنابي پيدا کند بياورد. آهاي بيژن، مهدي شما برويد يکي يک مشت تمشک براي من جمع کنيد! ببينم کدامتان بيشتر مياوريد. خوب، بهرام، رِنده، اين ارمني کيست که دل تو را برده است؟ بمن راستش را بگو. ساتيک است يا جني کداميک؟ بهرام سايه ي چشم بلند کرد و با ملايمت او را نگريست. همه ي خوني که در بدن داشت به صورتش دويد و بسرعت بازگشت. بي آنکه سخني بگويد دوباره سر به زير انداخت. لبـ ـهاي پريده رنگ و گوشتالويش که به آهو رفته بود بلطافت لبـ ـهاي دختران بود. هما بلخـ ـتي زنان باردار روي زمين چندک زد بازو پسر را که همچنان شرمزده و بي حرکت در مقابلش ايستاده بود گرفت و زيرکانه گفت: - حقّه، من مي دانم دل تو در گرو عشق آن عروسک چيني دختر مادام ارمني است. آنروز شما را روي بام ديدم که با هم راز و نياز مي کرديد، روز رشته بري را مي گويم. براي من بزريش نزن. آدم بايد عاشق باشد که همچنين با سوز دل بخواند. هوم، اما نه، از حرف من ناراحت مشو. ميخواستم با تو شوخي کرده باشم. تو پسر معقولي هستي و ساتيک هنوز بچه اي بيشتر نيست. تازه اگر هم او يا ## ديگري را دوست داشته باشي هيچ گناهي نکرده اي. بچه هاي به سن تو مطمئنا کمتر از تو عاشق نيستند. اصولا آدم قبل از رسيدن به سن بلوغ بيشتر آماده ي دوست داشتن است. زندگي بي عشق مثل زمين بدون آب است، خشک و بي حاصل، يا همچنين که ميبيني (اشاره به ريگزار مقابلش کرد) جاي بته هاي خار و سنگ و سقط. خود من هم آن زمان که در ده بودم، با اينکه هنوز بيش از دوازده سال نداشتم يکي از هم بازيهايم که به سن تو بود عاشقم شده بود. يک روز رفته بودم سر چشمه آب بياورم، از پشت سنگي درآمد و حمله برد تا بزور ماچم کند، نگذاشتم و با گاز يک تيکه از گوشتش را کندم که نشست و مثل سگ دست گذاشت به زوزه کشيدن و گريه کردن، و قبل از آنکه مادرش برسد و انتقام بگيرد من فرار کرده و در کاهدان مخفي شده بودم. اوه، من آتشپاره اي بودم که يک ده از دستم مي ناليد. با اينوصف همه دوستم داشتند. ششماه پس از آن قضيه به شوهرم دادند. بهرام از روي شرمي که کلافه اش کرده بود، بي آنکه از حرکت خود منظوري داشته باشد، دستش را تا نزديکي پيشاني بالا برد. با صدائي خراشيده و بالغ وار که رنگ هيجان زدگي و التهاب آن در دل مي نشست گفت: - اما با همه ي اينها من کسي را دوست ندارم. - اصلا نمي فهمي دوستي چيست و ساتيک را هم نديده و نمي شناسي؟! - چرا، ساتيک را مي شناسم. با او يک بار روي ام خانه روبرو شده ام، حرف شما دروغ نيست. اما من آنجا براي حاضر کردن درسهايم رفته بودم، نه براي ديدن او. حياط خانه بعلت رشته بري و آمد و رفت و سروصدا شلوغ شده بود، مادرم گفت اگر جاي خلوت و بي سروصدايي مي خواهي برو روي بام خانه در پناه ديوار که هم آفتاب است و هم کسي کاري بکارت ندارد و ضمن اينکه درست را ميخواني وجودت آنجا سبب مي شود که کلاغها نيايند رشته هاي روي طناب يا مفرش را بهم بزنند. در همين موقع که من آنجا بي خيال نشسته درسم را م خواندم ناگاهن ديدم در راه پلکان مقابلم باز شد و دختر مادام ارمني با دختر موبور ديگري که اغلب به خانه ي آنها ميايد و در کوچه با هم مي گردند رو بام ظاهر شدند- در فاصله ي ده متري بالاي نهر خوشه اي کشمش کولي با دانه هاي ياقوت گونش همراه جريان کند آب پائين ميامد. بهرام براي آنکه خود را از ادامه ي آن صحبت معاف دارد بانتظار آن روي پنجه ي پا کنار جوي نشست. و با چوب آب را گل آلود کرد. هما فورا رفت پهلويش نشست و زاردارانه افزود؛ - آن دختر آبي چشم را مي گويي؟ و تو رِنده اسمش را نميداين؟ جني. - نه بجان آقا، همين حالاست که اسمش را مي شنوم. خلاصه، اول همين جني و بعد ساتيک بالا آمدند. به من نگاهي کردند و بي آنکه حرفي بزنند دوتائي تا لب بام رفتند. (بهرام يادش رفت خوشه ي کشمش کولي را از آب بگيرد.) از پشت جان پناه کوچه را تماشا کردند و پچ پچ کنان دو سه بار بمن خيره شدند و خنديند. ساتيک مرا باو معرفي کرد و گفت اين برادر کلارا است، باشورا هم مدرسه است، امروز گويا قاچاق شده و مادرش هم خبر ندارد. من گفتم» دختره ي دروغگو، مي خواهي بروم اين موضوع را به برادرت بگويم تا پنجه اش را شکمت فرو ببرد؟ چشمانش را دراند و زبانش را بيرون آورد و فرار کرد رفت دم راه پلکان ايستاد. در همين موقع بود که تو براي پهن کردن رشته روي طناب سر رسيدي و آنها را آنجا ديدي. - خوب، بعد که من رفتم چطور شد؟ عَرقه، نگفتي کلاه بسرم گذاشتي. - بعد هيچ، جني آمد همينطوري که تو نشسته اي روبروي من نشست و بمسخره در چشمانم نگاه کرد. ميخواستم کتابم را ببندم و برخيزم به حياط بروم، آن را از دستم گرفت، صفحه اي را وارونه باز کرد، چيزهايي به ارمني گفت، يعني باصطلاح از روي کتاب با انگشت خواند، باز هر دو کرکر خنديدند و مرا دست انداختند. - نه، باز هم باقي دارد، من همه چيز را ديده ام. - آخر سر همان جني وقتي که خوب خنده هايش را کرد و اداهايش را آمد چنگي علف از روي بام کند توي صورت من پاشيد و به پشت درِ راه پله گريخت. اگر در هول امتحان روز بعد نبودم تا ميان حياط خودشان هم که شده بود تعقيبش مي کردم و با يک کشيده ي آبدار جواب پرروئي اش را مي دادم. - آه طفلک! لج تو را بالا آورده اند، آتشپاره ها؛ که گفتي اولين بار بود آنها را ميديدي؟ بي هيچ گفتگو تقصير آنها بزرگتر از آن بوده که بدون کيفر بماند. آيا امتحاني که فرداي آن روز داشتي هندسه نبود که از آن نمره کم آوردي؟ اما اگر من به جاي تو بودم جواب بهتري داشتم که باو بدهم؛ بهرام، آخر تو چطور دلت ميايد به صورت جني سيلي بزني؟ صورتي که از برگ گل نازک تر و از گلوج پنبه نرمتر و سفيدتر است. اگر او بروي تو سيلي مي نواخت تو حق داشتي بر سرش برگهاي نازنين گل بريزي. مگر نشنيده اي که گفته اند خوبرويان را مزنيد مگر با شاخه ي گل يا تار مژگان. اگر فقط يکبار در آن چشمان آبي سير که از مِهر و زيبايي و طلب عشق مثل درياي طوفاني موج ميزند بنظر خريدار نگاه ميکرديبدون شک حالا اين حرفها را نمي زدي. هر چند، کينه، در بچه ها يا کساني که روح بچگانه دارند خالص ترين نوع عشق است. بهرام هنگام شنيدن اين گفته ها که بيان کننده ي نوعي يگانگي ميان او و زن پدر بود براي آنکه هيجان خود را بپوشاند چند سنگ جلوي خود جمع کرد و يکي يکي در آب انداخت. خوشه ي کشمش کولي کمي پايين تر در حاشيه نهر به نهال کوچکي گير کرده ايستاده بود. با پرتاب سنگ آن را به آب داد. آب بيصدا نجوا مي کرد. نسيمي وزيدن گرفت و براي مدت کوتاهي زمزمه ي آبشار را که محو و خفه بگوش مي رسيد واضح تر کرد. وقتي که هر دو برخاستند هما از روي نصيخت گفت: - حرفهاي مرا جدي نگير. تو حالا بايد بروي درس بخواني و غير از آن بهيچ چيز توجه نداشته باشي. اما با اين وصف اگر بخواهي بطور ساده با آنها دوست بشوي هيچ مانعي ندارد. ارمني ها مردمي راست کردار و بي شيله پيله هستند. يک روز که تو هم باشي دعوتشان مي کنم تا بخهانه ي ما بيايند. ميخندي، خدا از دلت بپرسد. نه، من حتما اين کار را خواهم کرد. اما شرطش اين است که برايم آواز بخواني. اگر تو عاشق آنها نيستي، من عاشق صداي توهستم؛ بهرام شايد خودت نداني، صداي تو في الواقع خوبتر از خوبست. دلم مي خواهد تصنيف «ليمو گل باغي» را که آن روز در تنهائي پيش خودت زمزمه مي کردي برايم بخواني. من هم ميروم پشت درختها که خجلت نکشي. آهاي بيژن، مهدي، کجائيد، بيائيد ببينم چه برايم جمع کرده ايد! زن جوان تنبلانه و به تفريح در پس بته ها ناپديد شد و بهرام با شور و شوقي تازه نغمه دلکش خود را از سر گرفت. فصل چهاردهم ميان سيدميران و آهو، وقتيکه هما از آنها برخاست و رفت، تا چند دقيقه سکوت بود. زن شکسته حال و فروتن ابتدا شري به غذاي روي آتش زد و بعد با کاردستي اش که عبارت بود از دوره دو گُردي يک جفت گيوه ي کرمانشاهي گوشه فرش نزديک سماور نشست. در طرف ديگر فرش سيدميران نيمه تنه دراز کشيده آرنجش را بزمين تکيه داده بود. از روي يک احساس باطني دو نفر متقابلا احتياج يکديگر را بصحبت و همدردي درک مي کردند. اما گودي در اين ميان عايقي آنان را از هم دور نگه مي داشت که سکوت را موجب مي شد؛ بهمان نسبت که نميدانست چگونه و از کجا شروع کند، ترس و تشويش گفتن و نگفتن در دلش ميجوشيد، سيدميران در خود احساس پشيمالني و شرم مي کرد، سرش را پايين انداخته بود و از افکار در هم بر همي که بر مغرش سايه افکنده بود، يا بعبارت بهتر، بر مغز آهو سايه افکنده بود و از نظر مرد با احساس روشني که در آن لحظه داشت پنهان نبود، چهره اش آشفته و پريده رنگ مينمود، بالاخره زن به نرم و احتياط و بي آنکه از روي کارش سر بردارد برداشت حرف کرد: - حالا تنت سالم باشد، اما اين قضيه بايد تو را خوب غلتانده باشد؟ صداي نخ که به دنبال سوزه از لاي گره هاي فشرده ي دو گُردي مي گذشت خفيف شد. سيدميران که درست انتظار همين سوال را داشت با خونسردي ظاهري پاسخ داد: - قاچاق ها را ميگوئي؟ آنقدر که هيچ حرفش را نزنيم بهتر است. بچه گريه مي کرد ميگفت قسمتم کم است، آنهم که بود گربه برد. در عرض اين دو ماه که گذشت شيري که از پستان مادرم خورده بودم زير زبانم آمد. تا ديروز که رأي دادگاه معلوم شد مثل مار هفت پوست انداختم. خدا گذار هيچ کافر مطلقي را به دهليزهاي خراب اين ادارات دولتي نيندازد. اين خسارت براي هفت پشت اولاد من هم کافي است. - ميدانم، ميدانم. اين ضربه هاست که مرد را اگر کوه هم باشد از پاي در مي آورد. آيا نمي بينيم که در اين مدت تو چه از بين رفته اي؟ اکرم به من مگفت سرش از شدت سفيدي ديگر رنگ بر نمي دارد، الان مي بينم که پر بيهوده نگفته است. تو پيش ما که هست خود را شاد و خندان نشان مي دهي، با سيلي صورت خود را سرخ نگه مي داري، ما را بر ميداري به باغ مي آوري که بگوئي قضيه چندان هم مهم نبوده است. اين امر ممکن است در روحيه حساس شده بچه ها موثر واقع شود، زيرا چيزي که آنان را شاد يا غمگين مي کند نه حقيقت و باطن کارها بلکه ظاهر آنهاست، گفتار و کردار و چهره هاي گرفته يا باز پدر و مادر و بزرگتران است. من نميدانم تو فقط بمن که ميرسي مهر سکوت بر لب ميزني يا با هما هم همينطوري. درد اگر در دل بماند استخوان مي شود، مادّه مي کند و ماجرا به بار مي آورد. چرا نمي خواهي هر چه هست به من بروز دهي؟! آهو جمله اش را با مِج مِج ناتمام گذارد. سيدميران نگاه آرام و گريزانش را بسوي شاخه ي خشکي که بالاي سرش خم شده بود متوجه کرد و با خود انديشيد: چقدر زندگي انسان و نبات به هم شباهت دارد. خزان زودرس مانند عمر او بسياري از درختان همان حوالي را زرد و زار کرده بود، در حالي که موهاي سفيد گونه خود را دست مي کشيد جمله زن را تکميل کرد: - چرا نميخواهي به من بروز بدهي که حال و وضع از چه قرار است؟ کمـ ـر راست کرد نشست و با تبسم تلخي بر لب و اراده اي در کلام که از تحمل مردانه و اندوه سرچشمه ميگرفت ادامه داد: - و اين سوالي است که در حقيقت خود من هم جواب درستش را نميدانم. يعني تاکنون جرأت نکرده ام از خود چنين سوال را بکنم. مثل کسي که بر لب پرتگاه ايستاده است نميخواهم ته دره را نگاه کنم. و اما درباره هما- مدينه گفتي و کرد کبابم- حالا بتو بگويم داستان من و او مانند چيست- سيدميران نگاهي به دور و بر خود کرد، پيرزن نزديک ديگ که بر سر آتش مي جوشيد پشت به آنها نشسته در عالم خود مشغول خامه ريسي بود: - فرّاشهاي حکومتي مردي را از خانه اش بيرون مي کشيدند تا ببرند دار بزنند. زنش دنبالش دويد و گفت، آن کفش قرمزي که به تو سفارش کرده بودم يادت نرود برايم بخري! – بعد از آن که آن کفشهاي زهرماري چه ميدان وِرني فِرني را از ته مانده ي پولي که قرض کرده بودم برايش خريدم حالا ايراد گرفته است که کيف دستي اش نيز بايد همرنگ آن باشد. قهر ديشبش که از روي تخـ ـت برخاست و به اطاق رفت بر سر همين موضوع بود. آيا او نميداند کمه من بر سر قاچاق ها و بيا و برو اينجا و آنجا چه خسارت کمـ ـرشکني کشيدم؟ چرا او خوب ميداند، اما چکار باين کارها دارد. براي او اين مسئله موضوع ندارد که شوهرش مثلا پس از آنکه باغ و زمن را هم فروخت و تنخواه بدهکاريهايش را داد تازه خرج محضر آن را هنوز بدهکار است. او چه غمي دارد، اما غافل از اين که باغ و زمين طلاي پشتوانه ي خود او بود که از دست رفت. آهو با بيصبري و حيرت کسي که حادثه ي مرگباري را در حال وقوع مي بيند چشمها را به طرف مرد گشود. هنوز باورش نمي شد که مطلب اخير گفته شوهرش حقيقت داشته باشد. با صداي بيمار مانند و ضعيفي که فقط خود آن را شنيد پرسيد: - مگر باغ و زمين را فروخته اي، تو اين را بمن نگفته بودي؟! سيدميران با اندوه باطني پکي به سيـ ـگار زد و ابروهايش در هم گره خورد: - دانستن اين موضوع جز اينکه سرباري بر بار غمت بگذارد چه نفعي به حال تو داشت؟ آهو دست از کار بافتن برداشته بود. آرنجش را بر زانو و سر را بر آرنج تکيه داده بود. با لحن باريک شده و نرمي که از شدت مهر و تاثّر زنانه دلنواز و مليح شده بود اعتراض کرد: - چرا شوهرم، چرا؟! من توقع چنين حرفي را از تو نداشتم. چرا نبايد مرا در جريان کارهايت بگذاري؟ چرا بايد گرفتاريهات را از من پوشيده نگه بداري؟ تو داري يکباره از دست ميروي. تو داري دستي دستي خودي را به نابودي ميکشاني. اگر بخودت رحمي نداري- آه، شوهرم، بکجا داري ما را ميکشاني! غفمگساري بي گفتگوئي چهره ي ساده و مهربان او را پوشانده بود. کلمه ي شوهرم با غريزه اي چنان شورانگيزو آهنگي چنان شيرين از سيـ ـنه ي سوزان او بيرون آمده بود که قلب تيره ي سيد را بي اختيار لرزاند. آيا براي او يک تسکين عميق و حقيقي نبود؟ آيا اين زن که يک بار با تلخ ترين سرشکستگيهاي ممکن تا لب پرتگاه جدائي رانده شده و دوباره خود به خود بازگشته بود همدل و همراز او و آخر او نبود؟ زن سليم النّفس و بردباري که يک همجنس عشوه گر حقش را به بزور و با شيوه هاي فريبکارانه غصب کرده بود. سيدميران در دنبال صحبت خود با دليري و ندامت مطلق ادامه داد: - براي اين زن تا وقت که جعبه ي آرايش و گنجه لباسهاي آخرين طرح و سليقه اش مرتب، شيشه هاي زرد و سياه روغن ماهي و شربت چاقي روبراه است همه چيز خالي از نگراني و حتي کاملا بر وفق مراد است. ابله منم که هنوز نمي خواهم يا نمي توانم چشم عقلم را بگشايم و به احساسات کور و حيوانيم دهنه بزنم. سيـ ـگاري با آتش سيـ ـگار خود روشن کرد. دود متراکم آنرا که روي سرش تشکيل ابري داده بود با دست پراکند و در حالتي که کاملا مجذوب افکار خود شده بود تمثيلي آورد- - پيله ور ابلهي بود که از ده به شهر بر ميگشت. بين راه خرش که خسته شده بود افتاد و سقط گشت –ابلهي شاخ و دم ندارد- مردک روي سر مرده نشست و بنا کرد به زاري کردن. آخرش چون ديد بي فايده است پوست حيوان را با چاقو کند روي دوش انداخت و راه خود در پيش گرفت. اين داستان از تمثيلهاي قديم است براي ما که پند نمي گيريم. همچنانکه خسته و ماتمزده گام بر ميداشت و خُر خرد جاده دراز را به سمت منزل مي بريد و مي رفت به هر گذرنده که مي رسيد به لهجه ي دهاتي خود مي پرسيد: - ترا بخدا از مردن من خبر به شهر رسيده است؟ باو جواب مي دادند: - نه، هنوز چنين خبري به شهر نرسيده است. ميگفت: - شکر خدا که نرسيده است. - چرا شکر خدا؟ - براي اين که شايد دروغ باشد! در خانه وقتيکه عيال مربوطه در برويش ميگشايد مي گويد: - اي زن، شوهرت نيامده است که آمده باشد، آمده است تا خبري از تو بگيرد؛ آيا ## ما مرده است؟ - زن مي گويد: - واه، دشمنان او بميرند! زبانت الهي لال بشود! چطور مي شود ما بمرده باشد وقتيکه افسارش صحيح و سالم در خانه گَلِ ميخ است؟ - هان، آري، آري، ما نمرده، از پوستش بگريخته است و دوباره بر خواهد گشت. آهو تمثيل او را مي شنيد اما ابدا درک نميکرد. گوشش آنجا بود و هوشش جاي ديگر. سر را بطور الم ناکي کج گرفته بود تا موهاي افشانش چهره ي او را از مردش پوشيده بدارد. در اين حالت با نوک سوزن قطره ي درشت و چسبناک اشکي را که از مژگانش سوا شده و بر کف چرمي گيوه ي دستش افتاده بود خط خط مي کرد. حقيقيت دردناک در گفته ها و لحن بيان سيدميران اين بود که خود به نادرستي و شومي کاري که مي کرد و راهي که ميرفت اقرار داشت؛ قبول مي کرد که زنک خودپرست و فريبکار دو اسبه او را بسوي نابودي مي کشاند؛ با اين وجود خود همچنان با سر مي دويد. مثل کسي که کف دستش به سيم لخـ ـت برخورد کرده است عوض هر کار آن را محکم ميگرفت و در دست ميفشرد جريان بي پير و غدّار مرگ ريشه ي حيات را در وجودش بخشکاند. آيا سيدميران اين حرفها را محض دلخوشي او يا براي آنکه چيزي گفته باشد به زبان نميآورد؟ يکي از بچه ها، يعني مهدي، بي آنکه حتي صداي پايش شنيده شود، از روي کمـ ـروئي و احتياط از پشت پدرش گذشت و بمادر نزديک شد. هر دو مشتش پر از تمشک و يک لنگه از گيوه هايش خيس بود. دردانه وار خود را به او چسباند و آهسته گوشش گفت: - مامان، تمشک. اينها را براي هما چيده بودم اما سهم تو باشد. او خودش مي چيند و م خورد. - آهو بي آنکه روي خود را بطرف بچه برگرداند و نگاهش کند با لحن شفقت آميزي زلال تر از آب چشمه سار که دلواپسي و غم آن را گل آلود کرده بود گفت: - ببر براي خواهرت کلارا. لوب جوي نشسته است که کسي فرش را نبرد. طناب گرفتيد؟ مهدي با سر جواب نه داد و از روي درک و دل آگاهي اينطور فهميد که نبايد آنجا مادر بماند. در چشمان مشکي جوهريش تاثري کودکانه موج مي زد. خاموش و با اطاعتي کورکورانه که طوفان دل کوچکش آن را ماشين وار کرده بود بطرف ديگر کشيد و رفت. شانه هاي کم عرض و استخوانيش را خشک و چوب مانند بالا گرفته بود. در حالت تمام جثّه ي ريز و لاغر و هم طرز گام برداشتنش، مانند گرما و تپش در خون، درد و تشنج وجود داشت. سيدميران که زير چشمي سايه ي او را م پاييد مقل قاتلي که روح مقتولش را بر سر پا مي بيند رعشه بر اندامش افتاد. اين صحنه که از ظاهر شدن بيم آلود بچه شروع و به برگشتن سوته دلانه اش پايان يافته بود د ابتدا مثل تصويري مخطط و لرزان بطور نابخود بر پرده ي ذهن پدر اسيه افکند؛ ميگوئيم سايه افکند، زيرا مرغ انديشه ي او در جاي ديگر، شايد بر فراز يک بيشه ي باتلاقي و تب خيز پرواز مي کرد. اما ناگهان مثل ضربه هائيکه بر ناقوس کليسا وارد مي شود صدائي را در درون خود شنيد، و اين نداي وجدانش بود. با ترس و تعجب کسي که اولين لرزشهاي خفيف زمين را پيش از زلزله ي قطعي احساس مي کند آهو را نگريست و تشويش زده پرسيد: - اين بچه را چه مي شود، آيا او را زده اند؟ اما سوال اصلي که به مغز وي آمده بود و آهو بفراستي بديهه آسا آنرا در چشمش خواند اين بود: از ديدن اشکهاي تو بود که اين بچه غصه اش شد، آيا زندگ شما هميشه چنين است؟!- آخر مهدي نزارتر از آن بود که بگفت درآيد. گوئي در روح گوچک و ناتوان او بود که همه رنجهاي کشنده ي مادر منعکس مي شد. غم مصيبت مادر مثل سل در استخوانهاي او لانه کرده بود. مانند ميوه درخت زردآلوئي که ملخ برگهاي آن را خورده باشد چغاله ي ريز و تلخ مزه اي شده بود که بدرد سوزاندن هم نميخورد. با اين وجود بجاي گوشت و استخوان يکپارچه هوش و احساس بود. چراغي بود که شعله اش را خيلي بالا کشيده بودند. اگر بپذيريم که در حکمت آفرينش غرض از احساس جنسـ ـي يا شهـ ـوت حيواني ادامه نسل موجود زنده است و محبت پدر فرزندي از لحاظ يک غريزه در نزد انسان ريشه و اساسي بمراتب عميق تر دارد، آنگاه بسادگي درک مي کنيم که اين محبت مقدس ليکن فراموش شده مانند آتشفشاني که سالها در خاموشي و خواب بسر برده چگونه ممکن است در پدري بخصل سيدميران ناگهان دوباره به جنبش درآيد. آنچه که نگاه خاموش و لبخند افسرده زن پرعاطفه و مهربان پس از آن سوال باو ابلاغ کرد چيزي جز تاييد تلخ و ملامت آميز يک واقعيت نبود که در لفافي از گذشت و عطوفت مادرانه پيچيده شده بود. درست مثل اينکه بگويد: - همه اينها غير از تو تقصير کيست شوهر عزيزم؟! و درست مثل اين بود که سيدميران اين صدا را بگوش خود شنيد. برقي که از اصطکاک دوابر ناهمنام تابيده بود در يک لحظه ظلمت وجودش را روشن کرده بود. بچه را با ناله کسي که گويي آخرن پرتوهاي هستي در وجودش بخاموشي مي گرايد نزد خويش خواند. خود طاقت نياورد و برخاست بسوي او رفت: - مهدي، آقاجون، بيا ببينم! بچه با دودلي ايستاد. پدرش او روي پنجه دو پا نشست. بازويش را در دست گرفت و با پرده کدري از مهرباني ذاتي در چشمان بوي نگريست. در ذهن آشفته اش جمله اي که مهر پدرانه وي را نشان مي داد گذشت که زبانش ياراي بيان آن را نکرد. دستها را چنانکه گوئي با رب جليل خود گفتگو مي کند گشود و با ناتواني پيرمرداني که رنجي در دل دارند يا همه کار دنيا را در خودپايان يافته مي بينند سر را تکان داد. لحن صدايش چنان بود که ترحم بچه را بخود جلب مي کرد. - بيا آقاجان! بيا ببينم ان تمشکها را از کجا چيدي؟ چنين مينمود که ياراي نگاه کردن در چشم بچه را نداشت. ساقهاي چوب کبريتي و نحيف او را برانداز کرد و براي آنکه بر وضع ضعف آلود و ترحم انگيز خود که نتيجه تاثّر و انقلاب دروني اش بود غلبه کند با لحن شوخي ماننديکه خالي از نقش پدرانه نبود درباره گيوه اش که خيس شده و قوزک پايش که از اثر خار خراش برداشته بود با او گفتگو کرد. بغـ ـلش کرد و با خود روي فرش نشيمن آورد. طرف صحبتش در عين حال مادر هم بود که يکدستش را بشقيقه و گونه گرفته دست ديگرش را بر زانو نهاده در خلسه و بهت کامل ناظر ان صحنه بود. سيدميران با انگشت زبر و زمخت شست که بناخن کوتاه و درشتي منتهي مي شد موي مژه اي را که زير چشم بچه روي گونه اش افتاده بود پاک کرد. شقيقه اش را بـ ـوسيد و سوال خود را تکرار کرد: - بمن نگفتي تمشکها را از کجا چيدي؟ مهدي غريب وار و خاموش روي زانوي او نشسته بود. چهره اش از حالت غم بشادي عبور مي کرد. اما نگاهش رميده بود. با دست بسمتي که صداي زمزمه برادر بزرگش بگوش ميرسيد اشاره کرد. سيدميران يکي از دانه هاي تمشک ميان مشت او را برداشت بدهان گذارد. با دندانهاي جلويش جويد و سر را بچپ و راست تکان داد: - به! به! چه مزه خوبي دارد! اما اين از کافور هم سردتر است، زيادش ضرر دارد. به مامان هم دادي بخورد؟ مژه هاي بلند و جوهري و ابروي کم رنگ بچه تکان خورد سيدميران بي آنکه فهميده باشد جواب او چه بود دوباره پرسيد: - مامان را خيلي دوست داري؟ مهدي جواب نداد و آهو که همچنان آنها را مي نگريست از خط گونه ها و لب و نگاه او فکرش را خواند. بچه هفت سال و نيمه که هوش و فراست سرشار و روح حساسش خيلي جلوتر از سنش دويده بود. اين نوع سوالات را با آن طرز خاص از جانب پدر براي خود کوچک مي دانست. در عين حال ريشخندش مي آمد، سيدميران او را بچشم بچه سه ساله مي ديد و تقصيري نيز متوجهش نبود. مانند اصحاب کهف که نزديک دويست سال در غار خـ ـوابيده بودند فاصله زماني درازي را که از لحاظ زندگي و رشد جهشي يک کودک کمتر از يک دوره کامل تاريخي نبود سر در گريبان بيخبري و فراموشي فرو برده بود؛ بيخبري و فراموشي که داستان قلعه هاي جادو و انسانهاي طلسم شده را بياد ميآورد. پنجسال و چيزي هم بيشتر بود که اوف يعني آهو، افتان و خيزان و با اندوه و سرشکستگي هر چه عميقتر محض نجات شوهر دور اين قلعه شوم و سهمگين ميدويد تا مگر راهي بدرون آن بيابد و نمي يافت. گاهي مانند زنجيرشدگاني که خواب شکنجه را مي بينند ناله يا پژواک ناله اي از او بگوش مي رسيد و دوباره بيهوشي و سکوت همه جا را فرا مي گرفت. چنانکه گوئي مثل يک مرده از دست رفته بايد براي هميشه دل از اميدش بر کند. چنين بود وضع مردي که آنجا بچه او را يتيم وار کنار خود نشانده بود و در لفظ و اصطلاح شوهر او بشمار ميرفت. سيدميران بغـ ـل گوش مهدي پرسيد: - مرا چطور؟ آيا مرا هم دوست داري؟ مهدي بعلامت جواب مثبت سر فرود آورد. پدر موهايش را نـ ـوازش کرد و تا چند دقيقه پيوسته به اين کار ادامه داد. روحش مانند کبوتري ناتوان در چنگال عقاب انديشه پرپر ميزد؛ انديشه اي که براي او در حکم يک محاکمه ي دورني بود. چهره اش ناگهان روشن شد و به آهو گفت: داستان شنگول و منگول را که آن وقت ها ننه بي بي براي بچه ها مي گفت به خاطر داري؟ اينجا آقا گرگه که همان من باشم نه تنها تو را سرگشته و پريشان کرده ام بلکه به کاسه کنداله اينها هم خاک ريخته ام. ادامه دارد.. همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره