برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و هفتم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل لبخند بلب تا جلوي ايوان باستقبالش ميرفت و گاهِ خروج ببهانه ي ماهوت پاک کن زدن سر شانه هايش دورش ميگشت. در اطاق هنگاميکه آهسته مشغول صرف غذا بود دلش ميخواست همچنانکه اکرم گفته بود برود و از روي حقشناسي دست هاي کار کرده و مردانه اش را که رگهاي ورم کرده ي آن شاخه گسترانده بود با بـ ـوسه ي اشک آلود خود تر کند. براي اينکار وقت و فرصت بهتر نيز فراهم بود. همه ي کينه ها و دلخوريهاي خون آلود چندين ساله اش در يک ساعت بدوستي و محبّت پاک و بي غش تبديل شده بود. شوهرش ساعتي نيز در همانجا خوابيد و بعد برخاست و از خانه بيرون رفت. آهو تا شب شد دو سه بار باطاق بزرگ که کليدش در دست او بود سر کشيد. هربار مدّتي فرش و اثاث و در و ديوار مهمانخانه ي قديم و نديم خود را با نگاه خاصّ تاجري که باقي مانده ي کالاهاي سوخته يا غرق شده اش را مينگرد برانداز کرد. آنجا روسري توري هما که يادش رفته بود بردارد پشت صندلي افتاده بود. بوي عطر ياسش در اطاق بمشام مي رسيد. صندوق لباسش محتوي صدها شيء هـ ـوسانه و عروس پسند در جاي هميشگيش خودنمائي مي کرد. هما طلاآلات خود را برده بود، آيا ميشد که نتواند اين صندوق يا بعضي چيزهاي داخل آن را ببرد؟ بجهنّم! اين صندوق را هم ميبرد و از خود هيچ يادگاري بجاي نميگذاشت خيلي بهتر بود. امّا چه خوب شد که شوهرش از دادن فرش باو پشيمان گشت و الّا ديگر هيچ! يک روز لازم بود همه ي آن فرشها را بيرون بريزد و از گرد و غبار و اِکبير چندين ساله بتکاند. بنظر ميآمد که بعضي از آنان بيدزده شده باشد. آخر بار که باطاق ميرفت چراغ لامپارا روشن کرد، فتيله اش را پائين کشيد. در و پنجره را محکم بست و با شادي گيج کننده ي کسي که مرده اش زنده شده است باطاق خود برگشت. مثل بيماري که غدّه ي صعب العلاجش را عمل کرده اند خود را راحت و سبک ميديد و کاملاً هم حق با او بود. آن زنجير زرّيني که سطوت خدائي ونوس بدستهاي او بسته و با سنداني بر پاها از ابرها آويخته بود ناگهان بشمشيري غيبي بريده گشته و اينک او در مقرّ خدائي خود روي زمين بود. چه خوشبختي از اين بالاتر؟! زنِ باصطلاح صيغه اي که پايش روي پوست خربزه بند بود شش سالِ کُشنده مثل دَواليا بر دوش زندگي و خانمان او سواري کرده بود. چه ها که از دست او نکشيده بود! و با اينهمه، رفتنش چقدر بموئي بسته بود. شبْ بچّه ها نيز که از طلاق هما و لطف حضور پدر در پوست خود نميگنجيدند با اينکه تابستان بود بيش از حدّ معمول نشستند. سيد ميران مثل بازرگانان ابريشم فروش قديم که از سفر طولاني درياها و خطرها و بلاها صحيح و سالم بکانون خانواده بازگشته با زن و فرزند هجران کشيده بلطف و خوشي رفتار ميکرد. در اين ميان آهو از همه ي آنان بزرگسال تر بود امّا با احساس صِغَري که در آن لحظه ميکرد خود را از همه ي آنان کوچکتر ميديد. خُماري شيريني بچشمانش راه يافته بود که با خنده ها و شوخيها و گفتگوي با بچّه ها آن را پنهان مي کرد. حرکات و طرز نگاه سيد ميران خسته و تا اندازه اي بيگانه وار بود. مثل اينکه اعمال خود را براي جبران آنچه گذشته بود کافي نميديد. آهو رختخواب شوهر را که ازْ اطاق بزرگ آورده بود جدا افکند. پس از شش سال دوري از مرد نازنين خود اکنونکه باز باو ميرسيد مثل نارون جواني که در يک خشکسالي بي امان آخرين قطره آب خود را از دست داده باشد تشنه بود. سر سودايش خسته، دل گفتارش پرخون بود. در عين حال بقدر کفايت آرام و بي شتاب مي نمود. خويشتن داري زنانه چون حجابي مقدّس او را از مرد و مرد را از او جدا مي کرد. آيا عشقْ نان و پنير بود که شکم را از آن بشود سير کرد، يا اينکه مانند يک امر عالي انساني مقاماتي داشت و ميبايد در راه آن جانانه پيش رفت؟ آيا همين شوهر در گذشته باو بي مهريها ننموده و شيشه ي قلب پر از اميدش را که جلوه گاه مهر و صفا و پاکترين عواطف انساني بود بسنگ جفا نشکسته بود؟ پس اين او بود که بعد از پشيماني از ناروائيها که در حقّ زن باوفايش کرده بود ميبايد از وي ببهترين وجهي دلجوئي کند. در حاليکه سيد ميران شش دانگ تسليم خواب و خستگي خود شده بود هجوم يادها و اميدهاي سبکبال بر شاخسار روح ظريف آهو او را بهيجان ميآورد. اگر هر شب از غم نمي خوابيد آنشب از شادي نخوابيد. گذشته گذشته بود، حال نيز مهم نبود، ميبايد آينده را دريافت. اکنونکه ايّام دوباره بکام وي شده بود وقتش بقدر کافي باقي بود تا دوراني از سر گيرد و آبي پشت سر دشمن بخورد. بقول معروف قدر چمن را بلبل افسرده ميداند. اگر کودکان بي خواب شده و مراقب او نبودند که از شدّت ذوق يا دلواپسي گاه و بيگاه سر از روي بالش برميداشتند و احوال پدر را مي گرفتند آهو با همه ي آنکه پاي رفتارش آبله گون بود، افتان و خيزان مي رفت و خود را تسليم تمنّاهاي جسماني شوهر ميکرد. صبح روز بعد بر سر چاي سيد ميران با اوّلين نگاه آشتي آميزي که باو کرد حکم مَلِکگي و تخـ ـت و بختش را بدستش داد. براي اوّلين بار پس از شش سال روابط بچّه ها با هم حسنه و رفتارشان سنگين و رنگين بود. شادي آنان بنوبه ي خود دست کمي از آن مادر نداشت. کلارا و بيژن حاضر ميشدند بمدرسه بروند. دست دست ميکردند. آهو بـ ـوسوسه ي لبخندهاي ظريف شوهر بر آن شده بود که با روانه کردن بچّه هاي ديگر هر يک بجائي و پي کاري خانه را از غير بپردازد؛ يا اينکه با رفتن باطاق بزرگ و اشاره کردن بسيد ميران آنجا با دادن و گرفتن بـ ـوسه اي جانانه، بـ ـوسه اي که اينهمه در طلبش سوخته بود، بـ ـوسه اي که مهر محبّت و کليد دريچه ي دل بود، پاي حکم قطعي خود را بامضا برساند. در همين لحظه ي پر حيص و بيص بود که صداي چکّش در خانه شنيده شد و قبل از گذشتن يکدقيقه در ميان بهت و حيرت همه ي آنها که ديدند ميرزا نبي، و در دو قدمي پشت سرش هما، وارد حياط شدند. ميرزا نبي هروقت برحسب تصادف باينخانه ميآمد _ سيد ميران بود يا نبود _ طبق عادت هميشگي يکسر باطاق بچّه ها ميرفت؛ آنجا راحت تر بود تا در اتاق هما. اينک آهو از ديدن او، در چنان حالتي که هما نيز پشت سرش بود و با ترديد از پلّه ها بالا ميآمد، گوئي عزرائيل را در آستانه ي در ظاهر ديد، لرزه ي سردي بر جانش نشست و رنگش آشکارا بسفيدي گرائيد. آشکارا احساس کرد که چيزي در درونش گسيخت و پائين افتاد. بشوهرش نگاه کرد او نيز چهره اش تغيير کرده بود. سيد ميران پيش پاي دوستش بعلامت برخاستن بخونسردي تکاني خورد و دوباره نشست. در حاليکه از وي روي برميگرداند بسردي و با تعارفي غير دوستانه جواب احوالپرسي اش را داد. وقتيکه خود را عقب کشيد و بديوار تکيه داد از شقيقه هايش آتش جستن ميکرد. آهو با ضعف ناخوشايندي که نشانه ي اضطراب و هول دروني اش بود استکاني پيش کشيدو گفت: _ لابد مشهدي ناشتا هم نکرده اند؟ ميرزا نبي پوزخندي زد و با حالتي خودماني امّا خسته و تا حدودي از روي ناراحتي گفت: _ کسي که در اينموقع صبح بخانه ي ديگري شبيخون ميزند معلوم است که ناشتا نکرده است؛ هما هم بهمچنين. هما خانم، چرا پس در ايوان ايستاده اي؟ بيا روله ( روله بلفظ محلّي بمعني فرزند است. ) توي اطاق، بيگانه که نيستي، از شوهرت شرم ميکني؟! هما با حالتي گناهکار و پشيمان پا بدرون اطاق گذارد. زير چشمي نگاهي بشوهر کرد و با روي گرفته در فاصله ي دوري پائين اطاق نشست. ميرزا نبي چايش را بهمزد و با لحني پدرانه پرسيد: _ايندختر حرفش چيست که از خانه قهر کرده است؟ سيد ميران با چشمهاي درشت تر از حدّ معمول رويش را بطرف سؤال کننده که پائين دستش نشسته بود گرداند؛ گونه هايش مثل شکاريکه ضربه ي مرگ را دريافت داشته است متشنّج بود. آهو با همان بيدل و حوصلگي اوّل و بلحن لرزاني که ميکوشيد جنبه ي ادب بآن بدهد ميان سخنش دويد: _ ما گمان نمي کرديم شما باين زودي از هرسين برگشته باشيد. بچّه ها را هم آورديد؟ _ بچّه ها را نه، اما هاجر را چرا. حالش دوباره بهم خورد و ما را مجبور کرد با عجله بشهر برگرديم. عصر پريروز بشهر وارد شديم ( گوينده اينجا بهما نگاه کرد. ) و نميدانم چرا رستم اينقدر دير کرد. اينهم براي من يک ناراحتي خيال شده است. با همان ماشيني که ما صبح حرکت کرديم چون جا نبود او نتوانست بيايد. ايستاد تا عصر با زنش بـ ـوسيله ي ماشيني ديگر يا اگر نشد با اسب بيايد. واقعاً آدم بيمار باشد بيماردار نباشد. آنهم بيمار نيمه جاني که تا باد بتنش ميخورد چشمهايش بطاق ميافتد. هنوز من نميدانم که با همه ي اين خرجها و اتلاف وقتها او مردني است يا ماندني. نه خوب مي شود که بگويم خوب شده است و نه ميميرد که بگويم مرده است. باري، از خانه بيرون آمده بودم تا دکتري روي سرش ببرم و اگر بشود کسي را دنبال شما بفرستم که زحمت کشيده يکي دو شب با بچه ها به آنجا بيائيد. از حسن اتّفاق در کوچه اين را ديدم که چادر نماز بسر دارد ميرود. يعني نه من او را ببينم، او مرا ديد. من در شرايط عادي هوش و حواس درستي ندارم چه رسد بموقعي که گرفتار هم باشم. ميپرسم کجا ميروي، ميگويد بخانه ي شما. من بگمان اينکه شما از آمدنم و مريضي هاجر خبر شده ايد و همه يا لااقل مشهدي تا چند دقيقه ي ديگر باو خواهيد پيوست، بي آنکه فضولي بيشتري بکنم _ که البتّه شرط ادب نيز نميدانستم _ تا در خانه همراهيش کردم و در دل شکر خدا بجاي آوردم که خودش رساند. امّا تو نگو که خانم قهر کرده است. جلوي در خانه که رسيديم مي بينم ناگهان سرش را بديوار مي گذارد و هايهاي شروع مي کند بگريستن. من دستپاچه مي شوم و در حالي که دور و بر خودم را نگاه مي کنم نمي دانم چه چاره سازم. تا آنجا بپاي خودش آمده است حالا مي خواهد برگردد و بجاي ديگري که خود نيز کجاست برود. آخر پدرت خوب، مادرت خوب، دردت چيست؟ حرفت کدام است؟ قرآن کوچکي را از جيب درآورده و روي دست و پاي من ميافتد که اگر ميخواهي مرا در خانه ات پناه دهي نبايد حداقل تا يک هفته موضوع را بگوش مشهدي برساني يا بدتر از آن، کوشش کني که مرا پيش او برگرداني. اگر او في الواقع علاقه ي مرا در دل دارد بايد همه ي اين شهر را دنبالم زيرو رو کند. اين يک تنبيهي است که من بسزاي درشتي امروزش از او ميکنم. وگرنه، چه بهتر که بدون رودربايستي از اين و آن و در آزادي کامل طلاقم بدهد. _ هان، ببين چه افکار قلنبه و در عين حال کودکانه اي! مي گويم من جاي پدر تو را دارم امّا زن برسم قهر از شوهر حتّي بخانه ي پدر نيز نبايد برود؛ مي گويد کتکم زده است مي گويم مگر بدنت از شيشه است که از کتک شوهر ترس داشته باشي؟ ميخواهم همان شبي او را بردارم و باينجا بياورم، مثل بچّه اي که خبر مرگ مادرش را باو داده اند دوباره هايهاي دست بهمان گريه ي لُو لُو مي گذارد و تهديد ميکند که اگر کسي از اهل اينخانه از در آنخانه وارد بشود او از پشت بام فرار خواهد کرد. بطوريکه، من فکر کردم نکند خداي نخواسته يا في الواقع موضوعات جدّي تري در ميان باشد که او هنوز نميخواهد ابراز کند. از بخت بد من هاجر هم لحظه بلحظه حالش خرابتر مي شد. بيهوش و بيگوش در يک گوشه افتاده بود و يکي را مي خواست که دائم بالاي سرش باشد. حقيقت واقع از اين قرار بود که هما شب اوّل غيبت خود را در خانه ي مطربها گذرانيده بود و بعللي که در اين داستان مبهم خواهد ماند آنجا نيز نمانده و شب دوّم بمنزل دوست شوهرش رفته بود که از بخت مساعد وي همانشب و نه شب قبلش، از هرسين مراجعت کرده بود. منتهي زن جوان از هر جهت که فکرش را ميکرد نمي خواست کسي بفهمد آن شب را کجا بسر برده است، بميرزا نبي نيز هنگام برخورد گفته بود که همان لحظه از خانه ي شوهر ميآيد. مرد ملاحظه کار که از قرينه ي پيشنهاد وي، پيشنهادي که صرفاً براي شلوغ کردن کيفيّت کار بود، راز مطلب را حدس زده بود اينجا در حضور جمع با آن دروغ مصلحتي که گفت در حقيقت بيشتر توجّهش حيثيّت و آبروي سيد ميران بود تا پرده پوشي از کار هما، امّا غافل از اينکه من حيث مجموع بدگماني شديد دوستش را نسبت بعمل خود برخواهد انگيخت. ميرزا نبي سيـ ـگاري روشن کرد و پس از مکثي کوتاه با همان قيافه ي جدّي ادامه داد: _اوّل وقت روز بعد ميخواستم براي شما پيغام بفرستم که آنجا بيائيد، کسي نبود. بچّه ها که نبودند مَه قلي نادوست هم از همان اوّلي که آمديم پيدايش نبود. خانه را بامان خدا گذاشته و نميدانم بکدام گور رفته و تازه موقعي هم که آمده با يک دست شکسته، او هم ميبينم برايم بار آه و ناله آورده اسْت. حال آن طفلک هم بقدري وخيم شده بود که من حتّي خودم را از ياد برده بودم. بي آنکه کاري از دستم برآيد دور خودم ميگشتم. امّا خوب، خواست خدا چه ميتوان کرد؟ باز هم جاي شکرش باقيست که هما خانم بود وگرنه خود او هم تلف شده بود. سيد ميران که سر جاي خود پيوسته وول ميخورد کنار ديوار چندک زد و زير لب پرسيد: _لابد حالا حالش خوب شده است؟! خشمي که گلو و سيـ ـنه و سي و سه بند وجودش را در هم ميفشرد بدشواري اجازه داد که اين جمله را ادا کند. اشاره ي زخم آلود و دردناک گفته اش را دو زن درک کردند. ميرزا نبي که در اينموقع بلحن پوشيده و آهسته تري با آهو مشغول گفتگو بود ملتفت مطلب نشد.آهو از جزئيات حال هاجر او را به سوال پيچيده بود.معلوم ميشد که زن بيمار همانشب بچه چهار ماهه اش را ساقط کرده است.سيدميران بي آنکه خود را در بند غم و گرفتاري دوستش نشان دهد ادامه داد:اما بدبختانه يا خوشبختانه ديگر کار از کار گذشته است.من عملش را يکسره کردم.همانطور که ميخواست رفتار کردم.نه او ديگر زن منست و نه من ديگر شوهر او.زني که... دندانهاي عاريه فک زيرينش دو بار تا جلوي دهان بيرون آمد و باز سرجاي خود برگشت با چنان برق خشمي در چشمان هما نگريست که همه تصور کردند که او را خواهد زد.اما وقتي که به قول خودش ديگر هيچ مناسبتي ميان آنها وجود نداشت چگونه و به چه حقي ميتوانست دست روي او بلند کند؟ميرزانبي که از شنيدن مطلب متعجب شده بود نگاهش ديرباورانه از هما به سيد ميران و آهو گشت و بي آنکه مخاطبش شخص معيني باشد گفت:چه ميگويد چنين چيزي چه معني ميتواند داشته باشد؟بيژن تو بگو آقاجان هما را طلاق داده است! بيژن با اخمي که به قيافه اش نميخورد سر را تکان داد.آهو براي آنکه رشته را برگرداند پرسيد:خوب مشهدي نبي حالا اين را بگو که حال هاجر خانم چطور است.زن هفتا بزايد و يکي نيندازد.من هميشه دلواپس اين طفل معصوم بوده ام.بيچاره عليل است تاب برداشتن بار را ندارد.آنوقت کار سنگين هم ميکند.بايد بگويم مشهدي نبي خون اين بچه گردن تست.هيچ به فکر آسايش و سلامت زنت نيستي.لااقل براي او يک کلفتي بگير.مه قلي غير از اينکه عذابش را باز هم بيشتر کند چه باري از روي دوش او ميتواند بردارد؟خود تو بارها به زبان آورده اي که هاجر عليل است. -آخر من چه بکنم ننه بايرام؟او را به خانه پدرش برده ام که چند ماهي استراحت کند اينطور شد.اين هرسين خراب شده هم که براي خاطر راست بودن قسم يک دکتر درش پيدا نمي شود. برش داشتم آوردمش بشهر در راه بدتر شد. حالا هم همينجوري بيهوش و بيگوش در رختخواب افتاده است. هرچه ميخورد بالا مي آورد. نميدانم تکليف من با او چيست؟! رشته ي گفتگو به بيماري هاجر کشيده شد. آهو گفت که پس از جمع کردن بساط صبحانه فوراً بديدن او خواهد رفت. از مرد گله کرد که چرا همان روز اوّل او را از حال و کيفيّت باخبر نکرده است و اصلاً وقتي در خانه هيچکس را نداشته اند و رستم و زنش هم در هرسين مانده بودند چرا نبايد در ورود بشهر يکسر بيمار را بخانه ي آنها بياورد؟ د رعالم ِ دوستي و يگانگي اين دوگانگي ها چه معني داشت؟ سيد ميران در تمام مدّت نشسته بود سيـ ـگار ميکشيد کاردش ميزدند خونش در نميآمد. هما که از شنيدن نام طلاق زمين را از زير پايش کشيده بودند کوچک نشسته بود. چنانکه گفتي مي خواست جزئي از زمين بشود. در اين ميان مَه قلي نوکر ميرزا نبي که لله ي بچّه هايش هم بود نفس زنان سر رسيد. او مرد جا افتاه و بچّه وضعي بود که ظاهراً بدرد خواجگي حرم پادشاهان ميخورد. دست شکسته اش را در لنگي بسته و حمايل گردن کرده بود. ميرزا نبي از چهره ي وحشت زده اش يکّه خورد و پرسيد: _هان، مَه قلي؟ _ خان، خودت را برسان. خانم بدحال شد. مرد با رنگ رخسار پريده در سکوت بچهره ي سيد ميران نگريست. آخرين پُک را بسيـ ـگارش زد. خاکستري را که روي قالي ريخته بود با تهِ قوطي کبريت جمع کرد و از جا برخاست. آهو نيز بشتاب سماور و استکان را ضبط کرد و با احساس آشوبي در دل بسراغ چادر سياه خود رفت؛ طبيعي بودکه سيد ميران نيز خونسردي نشان نميداد. وقتي که دو مرد و يک زن همراه آنان از در اطاق بيرون ميرفتند ميرزا نبي برگشت و با پلکهاي چروکيده و شُل که نشانه ي بيحالي و سستي هميشگي اش بود و چشمهائي که در ابديّت غوطه ميخوردند رو بهما کرد و گفت: _تو هم روله حالا همينجا باش. اين بچّگي و ندانم کاري را کنار بگذار. اگر ميخواهي زن خانه داري باشي اين طريقه اش نيست. ظهر آن روز سيد ميران و آهو بخانه بازنگشتند. حال هاجر خرابتر از آن بود که بگفت درآيد. با آنکه شوهرش دو دکتر بالاي سرش آورد و علاوه بر آن آبجي صغري قابله از تجربه ي بيست ساله ي خود آنچه که در چنته داشت روي داريه ريخت، زن دردمند در حاليکه پنج بچّه ي دستگير در پي داشت، بي آنکه بداند پس از او چگونه بزرگ خواهند شد چشم از جهان پوشيد. مي گويند مرگ زن بر شوهر ناگوار است، و ميرزا نبي نيز بهمين دليل نميتوانست اندوهگين نباشد، امّا بيائيم و ببينيم آهو که يکفرد بيگانه بود چه کرد! زن و شوهر سه روز همانجا در خانه ي ميرزا نبي ماندند. برادر ميرزا و پدر هاجر با جمعي ديگر از هرسني ها که از قضيّه باخبر گشته بودند شتابان سررسيدند و عزاداري مفصّلي را راه انداختند. در اين سه شب و سه روز، آهو، بيژن و مهدي را که خُردتر از آندوي ديگر بودند نزد خود برد. در خانه، هما شبها باطاق خورشيدخانم مي رفت مي خوابيد، روزها بشام و نهار بچّه ها رسيدگي ميکرد. چيزيکه آهو در عين گرفتاري با نارضائي و تشويش فراوان بآن مينگريست. نزديک ظهر روز سوّم که مرد و زن بخانه برگشتند خالو کرم نيز از چغا سفيد بشهر آمده بود. او که از قهر و تهر بيموضوع دخترعمو و رفتنش بيخبر نمانده بود اينک آمده بود ببيند برگشته است يا نه. سيد ميران از وي با سرسنگيني پذيرائي کرد. پيش از آنکه بنشيند و عرق راهش خشک شود، چون فهميد هما پيدايش شده و هم اکنون در اطاق خورشيد خانم است، از روي خشم و تعصّب خانوادگي يورش برد تا با مشت و لگد از زير کارش در آورد، زنهاي همسايه بميان دويدند و نگذاشتند. وقتي که فهميد خود را طلاقسار کرده است گفت: _دست مشهدي درد نکند، اين زن لايق زندگي با عزّت نيست. نان گندم شکم پولادين مي خواهد. او براي همين خوب است که يا براي مردي چون حاجي بنّا ناوه کشي کند تا ديوار خانه اش را بالا بياورد يا اينکه در کوچه هاي شهر سرگردان باشد. باين خورشيد نازار قسم حالا که اينطور شد من اصلاً و ابداً کاري بکارش ندارم! باشد تا پشت پاي جهالتهايش را بخورد. ولي فقط يک چيز را خواستم بدانم که او در اين دو شب کدام گوري بوده است. هما از ترس خود را در صندوقخانه ي اطاق خورشيد پنهان کرده بود. طرف صحبت مرد همين زن و اکرم بود که دستهايش را جلوي در گرفته مانع ورود او شده بود. خورشيد چون روز جمعه بود بسرکار نرفته بود. شوهرش آقاجان از يکهفته پيش کارگر آسياب شده بود و شبها بخانه نميآمد. خورشيد گفت: _ اين دو شب را او بخانه ي دوست شوهرش ميرزا نبي رفته بوده. اکرم با نيشخند پوشيده و پر فنّ و فعل خود از پشت خورشيد آهسته زمزمه کرد: _ رفته بود زن بدبخت او را به پيشواز مرگ بفرستد. بيچاره خيال کرد که شوهرش ميخواهد اين را بگيرد. اين مطلب پس از مرگ هاجر شايعه اي بود که در دهان زنها افتاده بود و منشأ آن نيز مَه قلي نوکر خود ميرزا بود که پيش آهو درددل کرده بود: _اربابم هما را که ديد يادش رفت پي دکتر برود. اينمرد با آنکه چهل سال از عمرش ميگذشت هنوز زن نگرفته بود. مانند دختران اداهائي داشت که ناشي از کمـ ـروئي خاصّش بود. با چشمهاي بسته و رنگ روي تغييرکرده از شرم سر را بيکسو انداخته و افزوده بود: _ ننه مشهدي بايرام، ميخواهي حرف مرا باور کن ميخواهي نکن، خانم از هرسين که آمد چيزيش نبود، اين زن را که ديد هول کرد. و اين ديگر از خاصيّت کشف و الهام مخصوص زنان بود يا اينکه خبر کلاغ آورده هرچه بود معلوم نشد و شايد هم هرگز معلوم نشود؛ مي گفتند، ميرزا نبي در مطبخ بازوي لخـ ـت هما را گرفته و زير گوشش گفته است: طلاقت را بگير خودم منّتت را دارم. آنچه که ميتوانست دليل بر دروغ بودن محض اين شايعه باشد اين بود که هما در لحظه ي ورود بخانه ي دوست شوهرش پيراهن آستين کوتاه تنش را بيرون آورده و جامه ي خانگيش را که در بقچه همراه داشت پوشيده بود. پس از بيرون آمدن از خانه ي مطربها او ابتدا قصد داشت بخانه ي ننه بي بي که دامادش مرد ساده و سالمي بود و با اينکه اصلاً شايد نماز بلد نبود بخواند هيچکس در پاک طينتي اش شک نميکرد برود. ليکن برخورد تصادفي اش با ميرزا نبي که از هرسين برگشته بود فکر ديگري در مغزش زاياند؛ فکري همامآب که با همه ي نادرستي اش ميتوانست حسد شوهر را بنفع خود برانگيزد. آنچه که ميتوانست دليل بر راست بودن شايعه ي گفته شده باشد اين بود که ميرزا نبي با اينکه مرد تندروي نبود و حرفهايش فقط حرف بود، از لحاظ ميل و هـ ـوس درياي عميقي در دل داشت که عمق حقيقي آن را فقط خود خدا ميدانست، که او هم بکسي نمي گفت. بقول آهو، از آن نترس که هايهو دارد، از آن بترس که سر بتو دارد؛ مردي که سرش ميرفت نمازش نميرفت، چنانکه ظاهر حالش نشان ميداد، آنقدرها هم آدم صاف و بي آزاري نبود که چشم دلش از جنس ماده سير باشد. بيش از هرکس سيد ميران و بعد از آن هاجر، قبل از آنکه بميرد، ميدانستند که او تا چه اندازه براي يکزن ترگل ورگل و بچّه سال که مثل شيرماهي بدام افتاده در بغـ ـل دم تکان بدهد دلش لک زده بود. او البتّه از تارُتُوف اِغواگر و رياکاري که مُوليِر در داستان خود توصيف کرده است فرسنگها بدور بود؛ يک آدم معمولي و سهل است نيمچه صوفي با خدائي بود که مردم رويهمرفته قبولش داشتند. اگر گاه که ويرش مي گرفت در مجلس دوستان قطعه شعري از مطايبات قاآني، هزليّات زاکاني يا ايرج ميرزا را که از حفظ ميدانست ميخواند و با چشمهاي نيم بسته و قلب بيحال شده ميخنديد در عوض، گاهِ نيايش بدرگاه خدا و بخصوص در ايّام عزاداري دهه ي عاشورا با مرثيّه ها و دعاهائي که ميدانست و از خواندن براي مردم دريغ نمينمود دلها را بنور ايمان روشن مي کرد. بارها جلوي سيدميران درحالي که خود هاجر نيز حضور داشت ميل فروخفته ي خود را آشکار کرده و در لباس شوخي گفته بود: _کدبانوي من کارش زياد شده است؛ بعلاوه مريض است و احتياج باستراحت دارد؛ در نظر دارم بهمين زوديها براي او کمک حالي زير سر بگذارم. « بهمين زوديها » البتّه تا هاجر بود هرگز فرا نميرسيد؛ زيرا ميرزا نبي اهل عمل نبود. امّا چيزي که مايه ي تعجّب است، زن بيمار هميشه جوابش باو اين بود: _ تو هم شوهرم، هرچه باشد تنت به تن مشهدي ميران خورده است. ولي هاجر نميماند که چنان روزي را ببيند. باري، وقتي که خالو کرم از اطاق ايوان خورشيد نزد سيد ميران برگشت صداي هق هق عاجزانه ي هما بلند شد. سيد ميران با اخمي پيروزمندانه سيـ ـگاري بلب گذاشت، ميهمان براي او کبريت کشيد و در حالي که خود نيز چپقش را روشن ميکرد گفت: _ تا چشمش کور شود؛ او نميداند فقط حجّ است که اگر بر زن واجب شود ميتواند بي اجازه ي شوهر از خانه بيرون برود. جان خودش بايد از گرسنگي بميرد؛ نميدانم کي بود ميگفت، زني که بي اجازه ي شوهر از خانه بيرون برود هرقدمي که برميدارد يکْدَرِ جهنّم برويش گشوده مي شود. هان مشهدي، خود شما بوديد. اين موضوع درست است؟ آهو که بدنبال کاري از اطاق بيرون ميرفت زير لب غر زد: _نه، او از گرسنگي نخواهد مرد، خاطر مبارک جنابعالي آسوده باشد. اگر لازم باشد تو و برادرهاي گرسنه اش را هم نان خواهد داد. اين گريه از روي مکر است و دروغ، نه بيچارگي! هنگام نهار، و چاي پشت سرش، از هما و طلاق او ابداً صحبتي بميان نيامد. خالو کرم از وضع حاصل و خرمن برداري دهات خالصه سخن گفت. گوسفندهاي آنها از کوه برگشته و برخلاف سالهاي پيش از آنها علفچر گرفته بودند، و اين تنگ نظري بي سابقه از سوي قشلاقداران آن حول و حوش پيش درآمد خوبي براي سال نبود. اگر سدّ روانسر که گفتگوي ساختنش بميان بود ساخته ميشد در زراعت آن صفحات بي تأثير نبود. کدخدا ميگفت قصد داشته است براي دوستش مقداري نخود بياورد چون شتاب داشته و بعلاوه در خصوص هما فکرش ناراحت بوده گذاشته است براي بعد. امّا براي او يک کيسه توتون گهواره آورده بود که برخاست از خورجينْ بيرون آورد و باو داد. سيد ميران موضوع جنگ را پيش کشيد؛ ميگفتند دولت آلمان به لهستان حمله کرده است. قيمت گندم و خيلي اجناس ديگر ترقّي کرده بود. درشهر براي عمده فروشي برخي اجناس ضروري زندگي بازار سياه بوجود آمده بود. پيرانْ دلواپس و جوانانْ گوش به زنگ حوادث بودند. در جهان بوي باروت بمشام ميرسيد. سيد ميران از روي تجربه ي جنگ بين الملل اوّل، قحطيها، غارتها و قتل نفسهاي مفت و بيهوده اي که بچشم خود در شهر ديده بود ندا داد: _خدا نکند جنگي بين دولتها درگير شود، وگرنه اين سامان و مردم آنْ همه از زير پا خواهند رفت. قبل از آنکه ديگران ما را بخورند خودمان خودمانرا خورده ايم. مردم ناراضي، عشاير دلخون، هرج و مرج و اغتشاشي بپا خواهد شد که آنسرش ناپيدا باشد. عشاير مارا دولتهاي ديگر ندارند امّا ميانه ي عشاير با دولت خوب نيست. صحبت در اين زمينه بطول انجاميد. سايه ي بعدازظهري کم کم بلب حوض نزديک ميشد. بچّه ها که همان روز نام نويسي کرده بودند بمدرسه رفتند. حياط در خواب و سکوت بعداز ظهري خود فرو رفت. در فرصتي که آهو براي کار شام از اطاق بمطبخ رفته بود و نميتوانست نرود خالو کرم با لحني دوستانه و خاص که بدنبال سکوتي کم و بيش طولاني بود پرسيد: _مشهدي، موضوع طلاق براستي صحّت دارد؟ سيد ميران قوطي سيـ ـگارش را برداشت و عکس پشت آن را نگاه کرد؛ درست مثل اينکه تازه آن را ميبيند. ابروهايش دوباره درهم رفته بود. با رودربايست جواب داد: _ کدخدا، او مرا با عمل ناشايست خودش ناچار کرد. من در اصل موضوع حرف ندارم. امّا ميداني مشهدي، اين تصميم در ميان مردم تقصير او را بزرگ خواهد کرد. همين حالا داشتم با خودم فکر مي کردم، بآن رنگ و برچسب ديگري خواهند زد که مسلّماً براي آبروي خود شما هم خوب نيست. مردم دهن لغ فوراً خواهند گفت: هان، پس او گناهي کرده بود که شوهرش از سر تقصيرش درنگذشته است. حال آنکه هم شما و هم من ميدانيم که هما هرچه باشد هيز نيست. خود شما يکروز خوب حرف زدي، او نادان است احتياج به نصيحت دارد. مشهدي، تو اگر خون اين زن را بخاطر تقصير و نافرماني يا بچّگي که کرده است ريخته بودي، من که جاي پدر او را دارم کسي نبودم که حرفي بزنم برعکس چاقوي دست تو را ميگرفتم و در جيب خود پنهان ميکردم. امّا اين طلاق تو بشکلي است که من نميتوانم او را بردارم و با خود بده ببرم. شهرت بد، مشهدي، بدتر از خود بدي است. اگر هما گناهي دارد او را بکش امّا طلاق نده! سيد ميران سکوت کرد. در حقيقت خود او نيز قبلاً از يک چنين احساسي بدور نبود، سهل است، کاملاً بآن انديشيده بود. و اگر روي همين ملاحظه ي اساسي يا ملاحظات ديگر نبود چه دليل داشت مردي که همانروز مراجعه بمحضر از شدّت خشم زنش را سه طلاقه کرده بود پس از برگشتن بخانه بسايرين بطور ساده بگويد که فقط طلاقش داده است؟ چند دقيقه بعد که براي دست بآب رساندن بحياط رفته بود، در برگشتن نزديک اطاق دم دالان که در اجاره ي خورشيد بود با صداي بلند اين زن را مورد خطاب قرار داد: _ باو بگو ديگر هق هق بيفائده است، پسرعمويش يک امشبي بيشتر اينجا نيست، خودش را حاضر کند و با او بچغا سفيد برود. لب حوض وضوئي گرفت و دوباره کنار ايوان زن همسايه برگشت: _و منهم از تصميم خودم که گفته بودم چيزي باو نخواهم داد منصرف شده ام. نمازم را که خواندم بيايد باطاق بزرگ و هر اثاثي که براي خودش لازم دارد بردارد. صداي آميخته بگريه ي هما از اطاق شنيده شد که گفت: _پسرعمويم مرد و چغاسفيد را هم آب برد. روي سر همه شان خراب شد. من نه پسرعموئي دارم و نه چغاسفيدي ميشناسم. سيدميران در دل نتوانست بحرف او نخندد. از پلّه ي ايوان بالا رفت. خيلي دلش ميخواست در آن کيفيّتْ خودِ گوينده ي اين کلمات را ببيند. پاها را مسح و عاريني در کفش کرده بود. از دستش که تا آرنج بالا زده بود آب ميچکيد. با کج خلقي ظاهري گفت: _از اوّل نداشتي يا حالا نداري؟ _از اوّل نداشتم، يالله کليد اطاق مرا بده! ها، ها، ها!... سيد ميران جلوي در اطاق ظاهر شد. هما از روي دامن سر را بزانو و مچ دست تکيه داده بود، با يک چشم او را نگريست. چهره اش لطيف و بامعنا و گونه هايش اشک آلود بود. در همان حال که گريه ميکرد با حرکت سر و گردن گفت: _ بالاخره کار خودش را کرد. امّا او بخيال نشئه است، من هرگز دست از تو برنمي دارم. ها، ها، ها!... خورشيد خانم که در گوشه ي اطاق خودش براي خودش تنها مشغول چاي ريختن و خوردن بود زد زير خنده؛ البتّه خنده اش بيشتر بگريه ي بچّّگانه ي هما بود تا حرفي که از روي سادگي زده بود. واقعاً راست بود که خون دو هوو در يک ديگ نميجوشيد. با کنايه بهما گفت: _ تا هستم، مشهدي، بيخ ريشت بسته ام. حالا که ديگر بِگُه خوردن افتاده است از تقصيراتش بگذر. من اين گيس سفيدم را پيش شما گرو ميگذارم که او ديگر بي اختيار و رضايت شما حتّي آب هم نخورد، چه رسد باينکه سربرهـ ـنه يا با پيراهن بي آستين از خانه بيرون برود. هما در ميان گريه خنديد و سر کوچکش را با ناز و ادا در دامن پنهان کرد. يک لحظه بعد سيد ميران و خالو کرم در اطاق خورشيد نشسته بودند. زن همسايه براي آنها سماور را از نو آب و آتش کرد. سيد ميران، اخم آلود و پرکينه امّا پيروزمند و سرافراز، براي اوّلين بار در زندگي شش ساله ي گذشته اش با هما، سرِِ گِله و شکايتش از زن جوان باز شده بود؛ گله و شکايتي که شکل اتمام حجّت داشت. از آنطرف، آهو از اين تحوّلي که در شرف وقوع بود دل در دلش نبود. مثل گندم روي تابه بي قرار مينمود. از حياط باطاق و از اطاق بحياط ميرفت و ميآمد. از کار و کردار خورشيد حرصش ميگرفت که در آن ميانه خود را دلّال مظلمه کرده بود. آنقدر کينه اش عليه او تحريک شده بود که نميتوانست صدايش بزند و جويا شود که شوهرش با خالوکرم در آن اطاق چه صحبتهائي ميکنند و اصلاً براي چه بآنجا آمده اند. مهدي در حياط با محمّد حسين تيله بازي ميکرد، آهو با اشاره ي چشم او را پيش خود خواند و با غيظي ميان تهي باو گفت: _بتو نگفته بودم با اين پسره بازي نکن؟! اگر سرت زخم شد و مثل او مجبور شدي کُلاه زِفت بگذاري آنوقت تقصير من نيست هان. بيا با تو کاري دارم. اين آب دماغت را هم بگير بينداز دور؛ نترس، خدا دوباره بِت ميدهد؛ گوش کن، آقا و خالو کرم رفته اند باطاق خورشيد خانم اينا پيش هما. موضوع براي من جدّي است. ميخواهم تو هم ببهانه ي خوردن چاي بروي آنجا بنشيني و درست گوش کني ببيني چه ميگويند و آنوقت بيائي بمن بگوئي. فهميدي چه گفتم؟ من اينجا در ايوان نشسته ام، خوب گوشهايت را باز کن و مخصوصاً حرفهائي را که آقا ميزند بشنو و بيا براي من تعريف کن. آنگاه از همان جا که نشسته بود بطرف ايوان زن همسايه صدا زد: _ خورشيد خانم، مهدي ما چاي ظهرش را نخورده است، اگر چاي حاضر داري پياله اي هم باو بده. _ برو مادر جان و خوب حواست را جمع کن! مهدي رفت و نيمساعت الي سه ربع بعد برگشت. چشمهاي سياه رنگ و شفّافش حکايت از مطالب فراواني ميکرد که در دامان ذهن جمع کرده و نگه داشته بود؛ در لحظه اي که مادر را ديد مثل اَشکال پرده ي سيـ ـنما که در هم محو ميشوند يا پرندگاني که در تاريکي گرفته باشند چند تاي آن از دستش گريخت. آهو با دقّت و علاقه ي پر بيم و اميد او را کنار خود نشاند، دست روي شانه اش گذاشت و چشم بدهانش دوخت: _خوب گوش کردي مادر جان؟ بگو ببينم چه ميگفتند ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره