برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و ششم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل 
"فصل پانزدهم" قرض خوشبختي به لرز آن نمي ارزد. فرداي روز باغ طرف عصر بود.سيد ميران از دکّان به خانه برمي گشت.آفتاب هنوز آنقدر داغ بود که سايه را نيز بدنام کند.کوچه در اثر آب پاشي رُفتگران دم کرده بود.زندگي با چشم هاي خمـ ـار آلود و تن لش از خواب نيمروزي برمي خاست.نرسيده به گذري که در کمـ ـر کوچه ي عليخان لر واقع شده بود و از چند دکّان فروشنده ي خوار و بار و لوازم اوليه ي زندگي تشکيل مي شد،زني بلندبالا،کمـ ـرباريک،زيبا و دلفريب با پيراهن گل قرنفلي آستين کوتاه،چتر تابستاني و کيف به دست،از طرف مقابل او مي آمد.آراسته و زيبا مثل يک دسته گل،شنگول و خرامان مانند طاووس بود.وضع لباس و آرايش بس درخشانش چنان شکوه غيرعادي و خيره کننده اي داشت که فکر مرد خدا تا چند لحظه منتقل به موضوع نشد که زن نيمه لخـ ـت سر تا پا فرنگي مآب دلبر خانگي او يعني هماست.و هنگامي که او را در آن لباس و آرايش و عطر تند ياسي که از خود به جا مي گذاشت،شناخت.از يکّه اي که خورد،چنان گيج و پريشان شد که دشوارش آمد بايستد و با وي حرف بزند يا بپرسد که در آن وقت روز با آن ريخت نگفتني قصد کجا دارد و با خود به خانه برش گرداند.انحناي گردن سفيد او با شرمي عمدي که گلگوني زيرپوست را نشان مي داد،زيبايي ونوس را از يادها مي برد.کفش پاشنه بلند پوست ماريش به پا و ساقهايش برهـ ـنه بود يا اگر نه،جورابي پوشيده بود که نپوشيدن آن بهتر بود.يار او به اين شکل و شمايل دلفروزي که آن روز از خانه بيرون مي رفت،بي شک مرواريد هرمز را به بازار خجند مي برد.يخ فروش ريشوي و خميده قدّ سر گذر که جلوي دکّه ي خود نشسته بود،چنان واله تماشاي آن گنجينه ي حسن و ظرافت و دلبري شده بود که اصلا متوجه عبور سيد ميران  نگرديد.با حالت و اداي مخصوصي که از روي لودگي داشت دو سه قدم دنبال زن رفت.سرو دوشش را مثل پير ميکده ي پرستش تکان داد و به صداي نيمه بلندي که ساير دکّانداران نيز بشنوند گفت: - بالا بلا داري يار مامان جون – ميل کجا داري من به قربون؟! سپس برگشت و با لحني که حسرت و ناکامي بي شرمانه از آن مي باريد از بيخ حنجره،ناله ي هميشگي خود را سر داد: - بيا بلور با رفتن دارم! معلوم بود کنايه ي اين پير جهنمي بازوهاي لخـ ـت و سفيد زن او بود که آنچنان بي دريغ در معرض ديد چشم هاي بي حيا قرار گرفته بود.بي آبرويي و ننگ ناموس مثل طنابي که دزدان از پشت سر بر گردن نگهبان اندازند حنجره اش را فشرد.از تعصب و غيرت کبود شده بود.دلش مي خواست زمين همانجا دهن مي گشود و او را در کام خود فرو مي برد.وقتي که رد شداحساس کرد شاگرد قصاب،يخ فروش لوُدِه و دلقک مآب را با اشاره از آمدن وي باخبر ساخت و هشدارش داد.سيد ميران از خشم خونش مي جوشيد.بيچاره قبل از آن خبر نداشت اما اينک مي توانست همه چيز را احساس کند؛زن او هر بار که از سر گذر رد مي شد،موضوع يک چنين دلقک بازي بي شرمانه اي قرار مي گرفت که خود نيز تا حدودي از جريانش باخبر بود.زني که آرزو به دل اين کسبه ي بيکار يا مجسمه هاي حسرت مانده بود،يک بار براي خريدي کوچک به دکّان آنان رجوع کند؛زني که شش سال بود وقت و بي وقت،با حجاب يا بي حجاب از سر آن گذر رد مي شد و هرگز برنگشته بود ببيند که نظاره کنندگان بيدل و خوشه چينان حسن او در پشت آن پيشخوان ها آدمند يا مجسمه ي آدم.اصلا چنان مي نمود که هيچکس را آنجا نمي ديد يا اگر جاي ديگر مي ديد نمي شناخت. مثل قرقاول طلايي در چمن سرش را جلو مي گرفت و مي رفت.در عين حال مسلم بود که از هيچ نگاهي غافل نبود.او به خوبي توانسته بود وقار حسن و شخصيت زنانـ ـگي خود را آنطور که جامعه مي طلبيد در انظار محفوظ بدارد،اما افسوس به قيمت يک چنين بي بند و باري و بي آبرويي!اين زن کار وقاحت را به جايي کشانده بود که نه هرگز در بند آبروي خود بود نه به نام و ننگ شوهرش مي انديشيد.سيد ميران اکنون مي فهميد که چرا هما همان شب پيش بازي گوشانه موضوع پيراهن قرنفلي کذايي را به ميان آورده و به اين عنوان خواسته بود مزه ي دهان او را بفهمد چيست: "اي کاش امروز آن را با خود برده و در باغ که کسي نبود پوشيده بودم.اين تابستان هم به سر رسيد و حسرت به دل من ماند که يک بار خود را در پيراهني که هر شب خوابش را مي ديدم،ببينم.ميخواهم تيّه اش را بخرم و بدهم آستينش را سه ربعي کنند." سيد ميران از روي سکوت کرده و مخصوصاً به رويش نياورده بود که چرا قبلا بر خلاف قول خود و دستور او آن را پوشيده و از خانه بيرون رفته است.در اين خصوص هرچه هما بيشتر پرگويي کرده بود او کمتر پاسخ گفته بود تا اين که بالاخره رشته ي صحبت عوض شده بود. طولي نکشيد که ما نيز برگشت.مثل اينکه نارضـ ـايي عميق و خشم ديوانه آساي شوهر را درک کرده بود که با همه ي به خودپردازي ها و تدارک بيني قبلي از گردش عصر مورد نظر چشم پوشيده بود.يا شايد انتظار داشت مردش را نيز همراه خود سازد.وقتي که داخل اتاق شد و چشمش در چشم شوهر افتاد با همه ي اعتمادي که به عزت خود نزد وي داشت با چنان قيافه اي روبه رو شد که سلام از يادش رفت.سيد ميران سه گرمه ها در هم،فک ها فشرده،بالاي اتاق روي صندلي چوبي،چنان نشسته بود که بلاتشبيه جدّ مطهّرش اميرالمومنين بر ديوار خرابه ي قبرستان بقيع.تا صداي کفش هاي پاشنه بلند او را شنيد که از پله ها بالا آمد و جلوي در اتاق ظاهر شد،با قهر و غضبي که هيچ منطق و برهاني جلودارش نمي شد به وي توپ بست: - به تو نگفته بودم که اين تيکّه ي بي حيايي را تن نکني؟! با نگاه مالامال از نفرت ساق و ساعد و سراپاي اندام او را برانداز کرد.گويي هم اکنون پيراهن گران قيمت را گوشت و پوست از تن زن بيرون خواهد آورد و پاره پاره خواهد کرد.لب زيرينش با قطعه ي تُفي که روي آن پريده بود مي لرزيد.هما با خونسردي ظاهري اما با دلي لرزان،چتر و کيفش را در اولين طاقچه ي اتاق نزديک به در ورودي گذارد و پاسخ داد: - پيراهني را که سي تومان خرجش کرده ام،مي گويي بندازم دور؟! - به جهنم که سي تومان خرجش کرده اي،مي خواهم هرگز سر به تنت نباشد! زن با روي رنگ پريده و نوميد از سابقه ي محبت و احترامي که پيش او براي خود داشت سر را به يک سو گرداند و گفت: - اوه!خواهش مي کنم تف کنيد به زمين تا غيظتان بنشيند! سيد ميران با دندان فشرده و نگاهي شرربار و خالي از هر نوع مهر و عاطفه به سوي او گام برداشت.با شست بسته و چهار انگشت باز سيلي کوچکي به طرف راست گونه اش نواخت: - پدرسوخته ي بي حيا،حالا نوبت آبروي من است که به باد دهي؟! هما خود را عقب کشيد.دست روي گونه اش گرفت و و با تشويش و اضطرابي حاکي از گيجي او رانگريست. گويي هنوز نمي فهميد چه اتفاقي افتاده و منظور شوهرش جدي است.حالت چهره و نگاه سيد ميران پاک براي او بي سابقه بود.در جهان زيبا و عظيمي که او تا اين زمان از عشق خود در دل اين مرد ساخته و پرداخته بود،مهره ي جديد و در عين حال عجيبي کشف مي کرد که همه ي فرضيات گذشته و اميدهاي آينده اش را به هم مي ريخت و تبديل به غبار مي کرد.به نوبه ي خود مثل چيزي که همه ي عشق و الفت چندين ساله اش در خانه ي شوهر در يک لحظه ي کوتاه و بر سر هيچ تبديل به نفرت شد.با تصميمي ناگهاني و بدون کوچکترين بيم به سمت صندوق خود شتافت و در همان حال گفت: - آري،من زندگي تو را به باد داده ام و حالا مي خواهم آبرويت را به باد بدهم.مني که شش سال از بهترين دوره هاي جوانيم را با پاک دلي هرچه تمام تر با چون تو آدمي سر کردم.آيا معني اين بهانه ها و اداها آن نيست که ديگر از من سير شده اي؟!اگر اين طور است چه لازم کرده که به روي من دست بلند کني.من و تو در عالم دوستي ميان خود،همه قراري داشتيم جز همين يکي که مرا بزني.ديروز تو به زنت قول دادي که با روانه کردن من زندگي او را به سر خان اول برگرداني.مني که تو را از کف دست خود بهتر شناخته ام بايد مغز خورده باشم که از نيت شما بي خبر باشم؛که توطئه ي شما دو تا را درک نکنم.اما خطرجمع باش،من دراين خانه درس خواري نگرفته بودم.پيش از آنکه تو بخواهي با رفتاري اين چنين ناشايست و توهين آميز مرا از خودت براني تا از او دلجويي کني از اين خانه رفته ام. - از اين خانه مي روي،به جهنم که مي روي!اگر الآن گورت را از پيش چشمم گم بکني بهتر است تا ساعتي ديگر!زني که همه جاي بدنش را مردم کوچه و بازار ببيند براي همان کوچه و بازار خوب است.من نمي توانم مثل کبک سرم را زير لحاف کنم و اين ننگ را نديده بگيرم.اوه،هما با چه شرمي مي تواني اين چنين برهـ ـنه و بدن نما از خانه بيرون بزني که حتياز اين پس من در حيرت مانده ام که چگونه از سر اين گذر رد بشوم؟!مردم مرا از داشتن لعبتي چون تو با انگشت به هم نشان خواهند داد.آيا اين است همه ي دلخوشي تو از زندگي با من؟! - بس است،بس است،بيشتر از اين مرا کهنه ي حيض مکن.وقتي در خانه ي تو نبودم آنگاه خواهي توانست با سربلندي از سر اين گذر رد بشوي.من بزرگترين خيانت ها و جنايت ها را مرتکب شده ام.من مـ ـستوجب لعن و لواشه و سنگسار هستم.هرچه بگويي و هرچه بگويند هستم اما ديگرجايم در اين خانه نيست. هما با گريه نفس خود را بالا کشيد.بقچه ي خود را از سر صندوق گشود.با پيراهن زرشکي که در آن مي گذاشت نوميدانه اشک چشمانش را پاک کرد و صندوق را حواس پرتي و آشفتگي دنبال چيزهاي ديگري بيرون ريخت. سيد ميران بلافصله نسبت به او احساس رحم و رقّت کرد.آب دهان خود را به زحمت قورت داد و با لحني افتاده تر از اول گفت: - لازم نيست به خودت زحمت جستجو بدهي،اين صندوق و هرچه در آنست مال تو.قفلي به آن بزن و بگو کجا مي روي تا بدهم حمّال آن را همراهت بياورد. براي هر دردي دو درمان است: در لحن گفته ي او مسخره اي بود که دلالت بر سازش مي کرد اما هما در وضع مشکل و غَلَيان آميزي که بود با دلشکستگي بيشتر از بيش آن را جدي گرفت.اشک آرامش با دانه هاي گرم و غلتان فرو چکيد.از سر طاقچه جعبه ي آرايش خود و چيزهاي ديگري را که بعضا در اصل مال او نبود ولي در زندگي ناروشن و پيش بيني نشده اي که کثل يک چاه بزرگ ناگهان زير پايش دهان گشوده بود آنها را براي خود لازم داشت،يکي يکي برداشت و در صندوق گذاشت،لامپاي شيشه اي که نفتش را خالي کرد.نمکپاش،بشقاب و قاشق،جام مسي و خِرت و خورت هاي ديگري از اين قبيل که تقريبا صندوق را پر کرد.سيد ميران روي دسته ي صندلي کاهي نشسته از زير چشم ناظر او بود.براي آنکه بر خشم چند لحظه قبلش غلبه کند،خود را به پيچيدن سيـ ـگاري مشغول کرده بود.هما آئينه ي سنگي قاب اکليلي را که هنگام آرايش هميشه از آن استفاده مي کرد و يکي از يادگاري هاي قيمتي دوران کهنه خري خاله بيگم مرحوم بود،برداشت،با لبخند گرياني بهسيد ميران نگاه کرد.اکرم و دخترخورشيد که مامورين آهو بودند از گوشه ي حياط مي ديدند،قبلاز آن که هما لب به سخن بگشايد،مرد دست به سوي او تکان داد: - آن هم براي تو.يکي از اين فرش ها را هم به تو مي دهم.هر تيکّه اثاث سبک يا سنگيني که مي داني به دردت مي خورد اجازه داري برداري.بالارخه زني که شش سال از بهترين دوره هاي جواني خود را با چون من آدمي تلف کرده است وقتي که مي خواهد برود اينقدر حق دارد که –(جمله اش را تمام نکرد.)- بود و نبود چند تيکّه اثاث خانه در زندگي من تاثيري نمي کند،حال آنکه براي تو اهميت اساسي دارد.اين اتاق و هرچه در آن هست و تا کنون به آن دستت خورده است مال تو. - از خوبي هاي تو ممنونم.همان يک تيکّه فرش،اگر آهو بگذارد،براي من کافي است.دست کم خوشحاليم اين است که از خانه ي تو سربلند بيرون مي روم.ديگر براي من بس است.بگذار بروم و کليد سعادت زني را که کودکان ريز دارد به او برگردانم. شش سال است که او در غم و من در ترس مي گذرانيم؛و در ترس زيستن بسي سخت تر و کشنده تر از در غمن زيستن است.آيا نبايد به تو حق بدهم که مي گويي من شخصيت انساني خود را گم کرده ام و حتي درصدد يافتن آن نيز نيستم؟لااقل وقتي که خود را در کوچه ديدم مي دانم کيستم و چه بايد بکنم!! - برو به امان خدا،من هم ديگر بَسَم است.بگذار چند صباحي هم به آسودگي خيال زندگي کنم.بهشت عشق با همه ي عظمت آسمانيش اگر از مسئوليت زندگي خالي باشد از جهنم نيز پست تر است.ما از روز اول براي همديگر ساخته نشده بوديم؛منتهي خود را به زور به همديگر مي چسبانديم و بازي مي داديم.برو به امان خدا،پيمان ميان من و تو از همين لحظه باطل! هما در صندوق را قفل کرد.بقچه ي دستي خود را که يکي دو تا از پيراهن هاي شوي واشو،جعبه ي آرايش و مِجري طلا آلاتش در آن بود،زير بغـ ـل زد.قرآن يک جزوي کوچکي را که در طاقچه ي پشت سر شوهرش بود همراه برداشت و با همان پيراهن آستين کوتاه،چادر تماز به سر از در اتاق بيرون رفت.وقتي که از پله ها سرازير مي شد دل در درونش نبود.نگاه نوميدش زيرچشمي در حياط دنبال خورشيد گشت و او را نيافت.چنانچه اين زن در خانه بود،اگرنه از روي نمک شناسي بلکه به ملاحظه ي وظيفه و انس و احترام متقابله ي انساني پيش مي دويد و جلوي او را مي گرفت.اما افسوس،او که از چندي پيش به اين طرف همه روزه صبح ها در سر زدن آفتاب پي کار اطوکشي خود از خانه بيرون مي رفت.فقط موقعي باز آنجا ديده مي شد که پرده ي شب کاملاً فرو افتاده بود.در حياط،اکرم که ل حوض نشسته بود و با روي گشاده لب خندان مشغول شستشوي ظرفهاي مانده ي شبش بود. بي آنکه زحمت برخاستن به خود بدهد به خاطر آنکه زياد بي معرفتي نکرده باشد،در آمد گفت: - هما خانم،واه خجالت نمي کشي زن؟!آخر قباحت دارد؛بعد از چندين سال زندگي و خوب و بد به خاطر يک تشر خالي مرديکه را مي گذاري و مي روي؟!اينقدر نازک نارنجي؟!حقّاحق که خيلي نمک نشناسي! هما در حال عبور گفت: - اين حرف ها را به او بزنيد اکرم خانم نه به من،بهشت ديگر به سرزنشش نمي ارزد.زن با ننگ و ورسوايي حقيقي روسبيان زندگي کند بهتر است تا با اين مرد و حرف هاي درشت او.او ديگر از من خسته شده است. خانجان که در خانه خـ ـوابيده بود به صداي اين گفتگو دم در اتاق آمد و با اشاره اي تشدّد آميز به زنش امر کرد که برخيزد به اتاق برود.هما با قدم هايي که گويي از ميان آتش فروزان مي گذرد،قطر طولاني حياط را طي کرد و در پيچ دالان ناپديد گشت.در همين موقع سيد ميران با يقه ي گشوده پيراهن جلوي چنجره ي پنج دري آمد.همانجا چنباتمه نشست و در حالتي که روي سخنش ظاهراً با اکرم و شوهرش بود گفت: - اين زنيکه به خيالش رسيده است.حرمت گذاشتند به پياز،پياز آمد به غمز و ناز.پاپي اش نشويد،بگذاريد هرجا که مي خواهد برود. چند دقيقه بعد به عزم بيرون رفتن از خانه و رسيدگي به کارهاي خود،سيد ميران به حياط آمد.لب پله با تأنّي و حوصله برگردانِ درِ پاي شلوارش را که خاک و گندم در آن بود تکاند.کلاه خود را از گرد فوت کرد؛يعني که از رفتن يا بود و نبود هما خونسرد است و حالا هم به خاطر او نيست که مي خواهد از خانه بيرون برود.کمي پا به پا کرد.سيـ ـگارش را تا ته کشيد و سوراخ مشنوک را با ضربه ي کف دست باز کرد و در حالي که به راه مي افتاد با خود گفت: - اگر من بخواهم او راطلاق بدهم راه درستش اين نيست.فردا به سر خالو کرم پيغام مي فرستم که براي انجام کاري به شهر بيايد و دستش را توي دست او مي گذارم. مقصود او از بيرون رفتن از خانه در آن لحظه اين نبود که جلوي هما را بگيرد.زيرا يقين داشت که زن جوان با همان پا که رفته بود قبلاز فرونشستن آفتاب و فرارسيدن شب به خانه اش برمي گشت.اما ميخواست سياهي به سياهي وي دنبالش کند ببيند با آن وضع به کجا مي رفت.او غير از يکي دو دوست زن در شهر کسي ديگر نداشت که با آنان رفت و آمد خانوادگي داشته باشد.آنها نيز از قضا کساني نبودند که او بتواند به عنوان قهر از شوهر،شبي را تا صبح در پناهشان به روز برساند.هما حتي فرصت نکرده بود در اتاق پيراهن راحت سرخانه اش را بپوشد.هر جا مي رفت با آن وضع نيمه لخـ ـت و لباسي که مثل کرست همه جايش را مي فشرد ناراحت بود. نزديک غروب آفتاب خورشيد خانم که با نان سنگک دستش و سيب زميني پخته زير چادرش از کار برمي گشت سر کوچه با صاحبخانه ي خود رو به رو شد.قيافه ي مرد تلخ و ترش و حرکاتش بي تابانه بود.چند قدمي دوشادوش همسايه ي قديم و مصلحت دان خود برداشت و به طور رازدارانه و مختصر به اطلاع وي رساند: - هما را کتک زده ام از من قهر کرده است.نمي دانم کجا رفته است.ايستاده ام بلکه ببينم برمي گردد يا نه؟ زن کارگر مثل چيزي که بي اطلاعي مرد را از خلق و خوي زنان به طور کلي و ما بالاخصّ به باد مسخره مي گيرد،گفت: - واه،اگر قهر کرده است چطور ممکن است خود برگردد.شايد به خانه ي آقا بزرگ رفته است.من همين حالا برميگردم و آنجا سر و گوشي آب مي دهم.تو هم اينجا نايست،خوب نيست.هر جا رفته باشد خاله گردن دراز پيدايش خواهد کرد. خورشيد اين را گفت و به شتاب داخل خانه شد.نان و نانخور فقيرانه اش را به دخترش سپرد و فوراً برگشت. يک ربع الي بيست دقيقه نکشيده بود؛سيد ميران کهبه اتاق رفته و چراغ را روشن کرده بود،صداي خسته و خراشيده ي وي را شنيد که با بچه هايش دعوا مي کرد؛زن از ماموريت خود برگشته بود و ظاهراً پيش از آنکه برسد و همه با هم پاي سفره بنشينند،بچه هايش مثل قحطي زدگان سيب زميني ها را خورده بودند.خورشيد در حالي که مي کوشيد بر خلق تنگيِ بي اهميت خود فائق آيد،به اتاق بزرگ رفت.سرش را به علامت نه بالا برد و باز به صاحبخانه اطمينان داد: - ناراحت نباش،من مي دانم کجا رفته است.يک لقمه نان بخورم که جاني بگيرم.آنگاهبه گور جن هم رفته باشد پيدايش خواهم کرد.زنيکه ي نادان مگر بچه شده است در اين وقت شب اين چه اداهايي است که از خودش درمي آورد.او نمي داند که تاريکي شب براي زن مثل چاه است براي کور؟هر جا باشد او ديگر کسي نيست که بتواند تنها برگردد.خوب،مشهدي مگر بين شما دعوايي پيش آمد که کتکش زدي؟اختلاف بر سر چه بود؟ زن همسايه پاي ديوار کنار آخرين فرش اتاق نشست،پايش را دراز کرد و از درد و خستگي ناليد.آهو که سرپايي به آنجا آمده بود و در کناري ايستاده بود گفت: - چه کتکي؟يک کشيده ي دو انگشتي به او زده است.اين عصري با پيراهن تي تيش مامانيش باز هـ ـوس بيرون به سرش زده بود.راستي حالا که مي خواست بگذارد برود يا قهر کند چرا نکرد ناسلامت جانش آن را عوض کند؟!هان،براي اين که به خاطر صاف ايستادن پايين تنه اش زيرش هيچ چيز نپوشيده بود؛شرم داشت يا مي ترسيد در حضور شوهرش لباس عوض کند؟اين زنيکه چرا به فکر آبروي خودش نيست؟! سيد ميران که از تو خشمش به جوش آمده بود انگشت سبّابه اش را در هوا تکان داده و گفت: - خورشيد،همين قدر بدانم کجا رفته است به يگانگي خدا قسم فردا سر آفتاب آزادش خواهم کرد.وقتي که زن من نبود هرچه که مي خواهد براي خودش بپوشد.هرجوري ميلش مي کشد رفتار کند.افسارش به گردنش هر گوري مي خواهد برود. آهو در حال ايستاده به ديوار تکيه داد.بي طرف مانند،چشم هايش را از هم گشود و علاوه کرد: - براي من يکي تصورش مشکل است که هما،آن هم با آن پيراهن علامتي و ريخت نيمه لخـ ـت شب را در جايي غير از خانه ي شوهر صبح کند.آن کجاست که،هر چند منزل دوست و آشنا،مردي در آن نباشد؛بايد وقيح بود تا فهميد که وقيحان به مسائل پراهميت زندگي از اين قبيل چگونه فکر مي کنند.او حتي اگر بداند فردا ديگر زن اين مرد نيست نبايد قبل از طلاق رفتارش اين چنين باشد.اما معجزه ي اين امامزاده غير از اين نيست.خورشيد افزود: - اگر به خانه ي دوست و آشنا رفته بود تا کنون شما را بي خبر نگذاشته بودند؛کسي را مي فرستاد و فوراً به شما مي گفتند.اگر او جايي رفته است به همين زودي ها برخواهد گشت،يا اگر برنگردد...نه،نه ، ممکن نيست او به خانه ي غريبه رفته باشد.اگر هما چنين زني بود تا به حال دراين خانه بند نمي شد.آدم براي خدا بگويد،او زن گشنور و خودسازي است؛مثل مزغ چمنزار مـ ـست هواي آزاد و ديدن و ديده شدن است،اما بوالهـ ـوس و هرجايي نيست.تقاضاي جواني زيبايي است مشهدي.اگر تو بچه اي در دامانش گذاشته و سرش را گرم کرده بودي از همه ي اين ناراحتي ها و اوقات تلخي ها آسوده بودي،او تو را دوست دارد.من مي توانم اين را به يقين بگويم،زيرا بارها خودش پيشم اقرار کرده است.با همه ي اين ها دلم گواهي مي دهد که آخر و عاقبت شما جدايي است.من از روز اول گفته ام و باز هم تکرار مي کنم،تو اگر امروز او راطلاق ندهي فردا خواهي داد.زني که از عشق خود طنابي به گردن شوهر بياندازد و بکشد،بايد با همان طناب خفه اش کرد. آهو دلش مي جوشيد.با لبخند دروني شتابزده گفت: - بعد از اينکه ما را روي ساج علي نشاند،آنگاه چه فايده؟هر را من ديدم همين عقيده را داشت. رده ي کران تا کران شب مثل کفني سياه همه جا را پوشانده بود.تاريکي چون شبحي سهمگين حياط و در و ديوار آن را در کام خود فرو برده بود.گويي درياي پس از طوفاني بود که آهسته مرده ي خود را به ساحل مي برد.هما که جاي خود را داشت،قبل از آن هرگز سابقه نداشت زن جوان و تنهايي از همسايه هاي خانه تا آن وقت شب به خانه نيامده باشد.آهو و خورشيد خانم به دستور سيد ميران چادرها را به سر کرده دنبال زن لجوج از خانه بيرون رفتند.آيا پيدا کردن او کار مشکلي بود؟مسلّماً نه.آيا مي بايد هر جا که رفته بود او را به حال خود واگذاشت؟مسلّماً بدتر از اين اشتباهي نبود.سيد ميران دنبال جويندگان تا دم دالان رفت و آنجا آنان را صدا زد: - ببينم،پس اول به خانه ي راضيه ي خياط خواهيد رفت.البته نخواهيد گفت که پي هما داريد مي گرديد.(نام مرضيه را اشتباهاً راضيه گفت.) خورشيد خانم:واه،نه مرد،احتياجي به سفارش تو نيست.ما بلا نسبت آهو خانم سر علف گاز نزده ايم که ندانيم شيوه ي هر کار چيست.من به خانه ي آقابزرگ هم که رفتم گفتم محمدحسين ما گم شده است،آيا اينجا نيامده؟جاهاي ديگر نيز همين حرف را عنوان خواهيم کرد.اگر هما آنجا باشد خودشان خواهند فهميد که ما پي چه آمده ايم.تو قمرِ وزير را در اين گونه کارها دست کم مگير،علي الخصوص که شمس وزير نيز همراهش باشد. سيد ميران لبخند زودگذري زد و به خانه برگشت و در تاريکي گوشه ي حياط شروع کرد به قدم زدن.قمرِ وزير لقبي بود که خود او به زن همسايه داده بود و تا اندازه اي به خصوصياتش مي خورد.اگر هما را مي يافتند و با خود به خانه مي آوردند،صلاح اين نبود که آن شب چيزي به او گفته شود.اگر اين سيلي را شش سال پيش موقعي که هنوز به عقد رسميش در نيامده بود و يک روز تنگ غروب از خانه بيرون رفت و ساعت دو از شب گذشته برگشت،به او زده بود و به اصطلاح گربه را جلوي حجله ي خانه کشته بود،اکنون کار او به اينجا نکشيده بود.پس تقصير خود او بود که زن را چنين افسار سر خود بار آورده بود.آيا اکنون در قدرت او بود که جلواش را بگيرد و به ميل خود اداره اش کند؟البته اگر مي خواست بهزندگي با وي ادامه دهد،شايد،اما به قول خورشيد خانم اگر امروز او را طلاق مي داد بهتر از اين بود که فردا مي داد. دقايق به سنگيني مي گذشت.در فاصله ي کوتاه زماني که عقربه ي ثانيه شمار يک دور کامل مي زد سيد ميران به طور متوسط دو بار ساعتش را از جيب بيرون مي آورد و نگاه مي کرد.بالاخره دو زن بي آنکه کوچکترين نشاني از گمشده ي خانواده،آن بزِ از آغُل گريخته،بيابند،ساعت چهار از شب رفته بازگشتند.تا آن زمان چنيدن بار درِ خانه زده شده و کساني از سرِ همبستگي انساني پرسيده بوند: - بچه ي کوچک خورشيد خانم که گمشده بود،پيدا شد؟ جويندگان اين يکي را ديگر نخوانده بودند.تقريباً به هر خانه اي که روزي هما به درش نگاه کرده بود و گمان مي رفت آنجا باشد،سر زده بودند.دوست قديم هما،سوسن،که خود و پدرش نبودند،آشپز آنها پشت در آمد.مرضيه ي خياط زن بي شوهري که بيش از همه مطمح اين گمان بود؛خانه ي ننه بي بي که خود و دامادش به دسته ي جويندگان اضافه شدند؛در فاصله ي دو ساعت و نيم دو زن چراغ به دست نيمي از محله هاي شهر بزرگ را زير پا زده بودند.گاه چنان تند رفته بود که چراغ آنها خاموش شده بود و گاه از دشت خستگي و تنگ نفسي که به خصوص خورشيد نيمه مريض و سُپُرزدار را فرا مي گرفت،در گوشه اي نشسته بودند.از سايه يا صداي پاي خود ترسيده و رميده بودند.هر جا چيزي گفته و چيز ديگري شنيده بودند و خلاصه با انباني از مطالب گفتني که مثل تسبيحي بريده در جيب ريخته بودند به خانه بازگشته بودند.مطلب اصلي اين گردش پرحادثه که احتياج به گفتن نداشت اين بود که جز نوميدي مطلق حتي نشاني هم از همابه دست نياورده بودند و اکنون ديگر برعکس آنچه دلشان مي خواست،همه فهميده بودند زن کوچک سيد ميران بعد از يک دعواي جزئي خود را از خانه ي شوهر سر به نيست کرده است. شب به پايان رسيد،شب دردناکي که سيد ميران بي آنکه لباس از تن درآورد تا صبح روي صندلي نشست و سيـ ـگار پشت سيـ ـگار دود کرد.طول و عرض بلند اتاق را مثل شير در قفس مي پيمود و گاه به گاه تا پشت در بسته ي حياط مي رفت و بازمي گشت.پيش از ظهر روز بعد نيز جستجو به شکل وسيع ليکن کم حرارت تري ادامه يافت.بعضي از همسايه ها غيبت فرارمانند زن جوان را که در همه ي محل انگشت نماي حُسن و دلارايي بود با پوزخندها و چشمک هاي معني دار به طور ديگري تعبير و تصديق مي کردند.اين تعبيرات بيش از آنچه از سرشت تربيت نشده يا خوي بدگويِ مردم سرچشمه بگيرد نوعي پرستش معکوس بود از زيبايي زن که کجا ممکن بود رفته باشد؟ "آدم با ننگ و رسوائي حقيقي روسبيان زندگي کند بهتر است تا با اين مرد." آيا اين جمله که هنگام بيرون رفتن از خانه از دهان هما بيرون آمد و در فاصله ي همان شب و روز بعدش ميان همگان پخش شده بود همچنان که جام جهان نما بيژن را در چاه افراسياب نشان داد نمي توانست جاي زنک را در آن شهر نشان بدهد؟ نزديک ظهر سيد ميران خسته و درمانده و نوميد در خيابان با شوهر اکرم برخورد کرد.اين مرد که از چند روز پيش به اين طرف باز بيکار شده يا خودش کارش را رها کرده بود.هميشه وضع مشکوکي داشت.مردم از او مي ترسيدند.مي گفتند پليس مخفي تأمينات است و در عين حال با دزدان و شبگردان ارتباط دارد.حقيقت اين بود که خانجان بي آنکه کار مثبتي براي دستگاه انجام بدهد يا حتي عضو رسمي آگاهي باشد خودش را به جيره ي دولت چسبانيده بود.او با آگاهي و آگاهي با او هر دو با هم بازي مي کردند.در رذالت مثل مار آبي بود،مي زد ولي زهر نمي ريخت.با اينکه سيد ميران از او مانند همسايه ي ديگر خود آقاجان،بدش مي آمد و پشيمان بود که چرا بي مطالعه به اجازه نشيني در آن خانه قبولش کرده است.در گوشه اي از دل نسبت به وي احساس حق شناسي مي کرد.آيا با همه ي آن حرف ها که پشت سرش مي زدند همين مرد نبود که روزي به او گفت که جافِر خويش هما،مورد تعقيب مأمورين آگاهي است،نگذارد به آن خانه بيايد؟آيا يک ماه پيش از گرفته شدن پارچه ها،يک شب از درِ دکّان به او توصيه نکرده بود که اگر در خانه اجناس قاچاق دارد هرچه زودتر آن را به جاي ديگري ببرد؟ اين مرد اگر بد بود،دست کم به او خدمتيکرده بود.با همه ي اخلاق ناپسند و نابابي که داشت،در خانه،مرد بيرون بود که اگر هم کار و بارش معلوم نبود،در اتاق مي گرفت و ميخوابيد و هرگز درحياط آفتابي نمي شد،آواز نمي خواند و برعکس زنش حتي نام ديگر همسايگان را نمي دانست و با اينکه اکرم دوستش نداشت معلوم نبود از او چه جذبه اي گرفته بود که زنک هرگز ياراي آن نداشت به صداي بلند با وي گفتگو کند.باري،اينک خانجان در خيابان روي پل حاجي آخوند،زر کوچه ي معروف صنعتي،پستش را به تير چراغ برق داده بود و با پوزخند شيطانيِ مِفيستوُفِلِس در داستان گوُتِه بالاخانه ي روبروي خود را در طرف ديگر خيابان مي نگريست.اين پوزخند را سيد ميران قبل از آن نيز مي شناخت و درست به همين علت بود که از وي بدش مي آمد،هر وقت او را با هما در بيرون مي ديد که دوشادوش هم راه مي رفتتند با چنان حالتي به او سلام مي کرد که گفتي از همه ي اسرار ميان آن دو اطلاع دارد.خانجان تا او را ديد گفت: - هان،به موقع رسيدي.اينجا را نگاه کن به پنجره ي نيم بسته ي بالکوني اشاره کرد که سرِ نبش بود.از پسِ پرده ي طوري شکل و پشت دري هاي ململ گلي،هيکل زني آراسته قد،پيراسته موي،در پيراهن خواب با بازوان سفيد،گوشواره هاي خوشه اي بلند و آويخته ديده مي شد.زني ديگر که صورت چاق و چشم هاي پسف کرده غرق بَزَک بود،پنجره را گشود.نگاهي تند به شمال و جنوب خيابان و نظاره کنندگان کنار تير برق افکند و با شلخـ ـتگي مخصوص مثل فحشي که به گدا مي دهند،آن را بست.سيد ميران هنوز منتقل به موضوع نشده بود که ازاين اشاره منظور خانجان چيست.اما به خوبي مي دانست که اشاره شوندگان چگونه زناني بودند.اينجا خانه يا مرکز کارِ عصمت کُرده،خانم رييس معروف منقّذ شهر و شاگردهاي از همه رنگ او بود.خانجان با نگاه رذل کسي که خود را همپالکي مرد بزرگي ديده است در چهره ي متعجب او نگريست و به ترديد گفت: - فکر نميکني خود او باشد؟ زن مورد گفتگو در همين موقع گشتي زد و نزديک پنجره آمد.چهره ي نفرتزده اش تهوع انگيز بود.سيد ميران که نيمي از خون بدنش به سر و صورتش دويده بود،مثل درندگان جنگل چنان نگاه زهرآگين و شررباري به مرد اَبلَه گون افکند که اگر تير چراغ برق پشتش نبود ده قدم عقب مي نشست و از پل سرنگون مي شد.دندان هاي خود را به هم فشرد و بي آنکه ياراي گفتن کلامش باشد خصمانه وي را ترک گفت.هنوز مدتي وقت لازم بود تا بتواند جلوي پاي خود را ببيند.غضب چنان سر او را به درد آورده بود که نزديک بود کور شود.به صداي بلند فحش و ناسزا مي داد: - پدرسوخته ي حرف مفت زن،اگر قدرت داشتم با مشت دهنت را خونين مي کردم!بي غيرت دزد که براي صنّاز انگ مي اندازي،اين زن لودِه و لوُندِ تو است که براي يک قواره ساتن حاضر مي شود دامن خود را بالا بزند و جنس تنکه اش را به من نشان بدهد؛زني که هر وقت من در حياط را به صدا مي آورم،پاي برهـ ـنه و بي چادر با کله خودش را مي رساند.مي بينم روزي را که گذارش به همين خانه بيافتد.لات بي آبرو،همين امروز يا فردا جُل و پلاست را به گُرده ات خواهم داد. در اين ساعت او به قدري خشمگين بود که جز به طلاق هما به چيز ديگري نمي انديشيد.با اينکه موقع نهار بود،عوض آنکه به خانه برود،يک سر به محضر شتافت.نيمه ي راه با درشکه برگشت و از دکّان مقداري پول،اسکناس نو،گرفت.وقتي که به محضر سيد بر خلاف انتظار او دوستش شيخ الاسلام به نهار رفته بود.آيا مي بايد او نيز برود و ساعتي ديگر يا فردايش برگردد؟با آن ننگ و سرشکستگي و از همه بدتر غضبي که در درونش زبانه مي کشيد،بدون طلاق هما امکان پذير نبود چشمش به چشم مردم دوست و آشنا بيافتد.يکدندگي او اينجا بود که به اثبات مي رسيد.فقط موقعي سر و کله اش در خانه پيدا شد که ساعت چهار بعد از ظهر بود.از رنگ لب هايش کاملاً معلوم مي شد که هنوز نهار نخورده بود.آهو به انتظار او در سايه ي ايوان نشسته با اکرم گيوه مي بافتند و حرف مي زدند.محمدحسين پسر خورشيد با سرِ بسته اش مهدي را چرخ بستني کرده بود.از پشت،دست روي دوش او گذاشته هلش مي داد و بازي مي کردند.همان نيم ساعت پيش بود که دو بچه بر سر هسته ي هلو با هم دعوا کرده بودند و سر محمدحسين خون افتاده بود.آهو مي توانست به بچه هايش توصيه کند که دم دهني اين پسر را که کچل بود نخورند،اما نمي توانست بگويد با او بازي نکنند.غير از اين ها زن ديگري از همسايه هاي کوچه ي بالاتر به آنجا آمده بود گوش بچه اش را تيغ بزند تا درد چشمش برطرف شود.دختر خورشيد به دستور آهو خانم با پاي برهـ ـنه در حياط و ديوارهاي کاهگلي،دنبال سنگ چخماق مي گشت.سيد ميران راه هميشگي خود را که از آخرين پله دالان شروع و به اتاق بزرگ ختم مي شد کج کرد و روي سنگ خاراي ايوان نشست.چهره ي تيره اش با خطوط عميق و گودافتاده ي آن خسته و فرسوده مي نمود.اثر آشکاري از راحتي و سبکباري مطلق در چشمانش سوسو مي زد.نگاه تجسّس کننده اي به آهو افکند،کلاهش را پس زد،با دستمال دانه هاي ريز و درشت عرقي را که روي پيشاني بلندش مي درخشيد،پاک کرد و با سرافرازي نفس کشيد: - حالا هر گوري مي خواهد رفته باد،ميخواهم نه او برگردد نه سال گراني. دستش را به يک سو حرکت داد،چشمانش برق زد و افزود: - طلاقش دادم. اکرم ديرباورانه و از روي تعجب پرسيد: - چه مي گويي؟!راستي هما را طلاق دادي؟! - تعجبي ندارد،دستي که از من بريد مي خواهد سگ بخورد مي خواهد گربه.از ظهر تا به حال يک پا در محضر ايستاده ام.مشکل مي دانستم به اين زودي در مقصود موفق شوم،زيرا محضرداران وقت طلاق آدم را سر مي گردانند.از شيخ اسلام تا مرا ديد پرسيدم چاره ي دنداني که فاسد شده است چيست؟گفت،اگر حقيقتاً فاسد شده باشد،کندن.پرسيدم تشخيص فساد با کيست؟گفت در محکمه ي شريعت باصاحب دندان.گفتم بسيار خوب،اين صد تومان پول مهر زن من،اين هم ده تومان انعام شاگرد تو که امروز براي من خيلي دوندگي کرد،مرا از درد اين دندان فوراً خلاص کن!به اين ترتيب بي آنکه حرف ديگري بخواهد يا بتواند بزند،صيغه ي او را پس خواند.طلاق نامه اش را نوشت که فردا آن را امضا خواهم کرد.نفقه ي سه ماهه اش را نيز،دو برابر آنچه استحقاقش را دارد،داده ام. آهو يک لحظه نفهميد که شوهرش چه مي گويد.ناله ي ضعيفي کرد و هيکل نشسته اش کوچکتر شد.از شادي زياد احساس ضعف و سستي کرد.نگاهش بي اراده از شوهر به اکرم و همسايه ي نيمه آشنا گشت و لبش به سستي لرزيد.اکرم ديوانه وار به سوي او دويد،کار گيوه بافي را از دستش ربود و گونه هايش را بي دريغ غرق بـ ـوسه کرد: - آبجي چارقد تو از من.همين ديروز که مرغ او در حياط خواند خبر دادم که رفتني است.يا الله،امشب در اين خانه سوري برپاست.هيچکس از هيچ شادي مضايقه نخواهد کرد.اوه،برخيز برو دستش را ببـ ـوس! زن ها جيغ و ويغ کنان در دور او هر يک مژده ي خود را ميخواستند و آهو پياپي لبخند مي زد.بالاخره درخت زالزالک زير باغ"بَرزيه دماغ"معجزه ي خود را نمود.بنازم کردگار توانا و طبع ناشناخته ي او را.دختر خورشيد با همه ي اينکه مي گفتند بُلّه و بي عقل و دور از بد و خوب زندگي است،آهسته به آهو نزديک شد،در بغـ ـل گوش او چيزي گفت.آهو خنديد و يک شاهي به او داد تا برود با يک کوزه شکسته از روي بام،پشتِ سرِ زنِ دک شده،پايين بياندازد.سيد ميران در حالي که برمي خاست و به اتاق مي رفت با قطعيت گفت: - اگر مثل همه ي زن ها با احترام و آبروي خودش اين خانه را ترک کرده بود حاضر بودم با گذشت تمام از اثاث و لوازم،هرچه مي خواست به او بدهم.اما با اين خبطي که کرد حتي سنگ هم به او نخواهم داد که روي دنده اش بگيرد.نفقه اش را به قدر کافي داده ام.چنين زني بيشتر از اين قابل ترحم نيست.آهو بيا تو ي اتاق،من بيست و چهار ساعت است که چيزي از گلويم پايين نرفته. وقتي که آهو براي گرم کردن غذاي شوهر به آشپزخانه مي رفت،مثل پرنده اي روي هوا مي پريد.با اين وصف متانت ظاهري خود رااز دست نداده بود.به جاي او ديگران بودند که مي رقصيدند.دريچه ي قلبش بار ديگر به روي بهار از دست رفته ي زندگي و سعادت گشوده شده بود.اندوه شومي که مثل خرده الماس شش سال تمام بود جگر او را لخـ ـته لخـ ـته مي کرد مانند کافوري که جلوي آفتاب بگذارند يکباره نابود شده بود.مي بايد مدت ها بگذرد تا خاطرات تلخ ناملايمات گذشته از اوج ضميرش زدوده شود.طنين غرش ها،مثل پژواک صدا در کوهستان هنوز زود بود که از پرده ي گوشش بيرون برود.اما به هر حال حقايق قابل لمس وقايع گواهي مي داد که طوفان به پايان رسيده است.آيا اين شش سال تيره روزي و تلخي براي او خواب وحشتناکي نبود که دم به دم و اکنون از آن بيدار مي گشت؟شوهرش مانند گذشته،گذشته اي که همچون طيف نور با لکه هاي سياه قطع شده بود،بي آنکه شريک و رقيبي داشته باشد،از آن پس مال خود او بود. ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره