آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
او خواست دليل بياورد که آنجا محل عبور و مرور باغبان هاست.اما به قدري دستخوش خشم خودش بود که به همان يک جمله ي کوتاه بسنده کرد.
وقتي هما به سر نهر بزرگ رسيد،بچه ها با زيرشلوار به آب افتاده بودند.بيژن پيش برادر کوچکش مهدي لاف زده بود که مثل پسر عمه شنا مي داند و اکنون در قسمت کم عمق آب با دست و پا ناشيانه چِلپ چِلاپ مي کرد تا ادعاي خود را به اثبات برساند.مهدي با اين که مي دانست او لاف مي زند به علت وهمي که از گودي ظاهري آب در دلش بود با حيرت برادر را مي نگريست؛زيرا همان هم احتياج به قدرت جسمي و شجاعتي داشت که وي هيچ کدام را دارا نبود.سيد ميران پشت سر دستوري که داده بود بالاخره طاقت نياورد و در حالي که زير لب با خود
مي غرّيد از جا برخاست:
- امروز تا شب که به خانه برسيم اين زن دل مرا خون خواهد کرد،خون.اگر چنانچه بر خلاف دستور صريح من لخـ ـت شده و به اب افتاده بود به جلال قدر خدا در خانه آنقدر او را خواهم زد که خون روي بدنش لخـ ـته ببندد!
نزديک جويبار و بر فراز آن،انبوه درختان و بوته ها که در حـ ـلقه ي انبوه تري از علف هاي بلند و خودرو محصاره شده بوند به او اين اجازه را مي داد که بچه ها را ببيند و خود ديده نشود.هما بر لب نهر در محل مناسبي روي زمين چمباتمه نشسته،آستين ها را بالا زده،بيژن را به حالت شوخي و خنده دور از خود در ميان آب نگه داشته بود و با حرکات شتاب آلود و ناشيانه ي دختران نکرده کار سرش را صابون مي زد.در همان حال
مي کوشيد پيراهن خودش در اثر ترشح آب و کف صابون،تر نشود.ران هاي پر و سرين گرد و برآمده اش که در دامن تِرَنگ افتاده ي پيراهن فشرده شده بود،به حرکات دست تکان مي خورد و مثل روح عطرآگين بهاري مژده ي وصل مي آورد.سيد ميران در کمينگاه خود چند دقيقه اي به انتظار گذرانيد؛در وجنات زن اثري از قصد آب تني ديده نمي شد.لبخندي پوشيده و حاکي از رضايت بر گوشه ي دهانش نقش بست،لب بالايي اش را گاز گرفت و سر را به حالت معني داري تکان داد و خودپرستانه در دل گفت:
- هر چه باشد تو هم زني ومثل ساير همجنسانت تابع اراده ي مرد.زن اگر شير است ميلش به زير است.
از پيروزي خود سرمت شده بود.يم خواست او را صدا بزند تا براي چاي عصر سماور را آتش بياندازد،به فکرش آمد تا او سر و تن بچه را مي شويد در سيبستان بزرگ باغ که از فاصله ي بالاتري نسبت به آن محل شروع
مي شد،گردشي بکند.بيست سال پيش از آن او در آن جا درخت ها نشانده بود،پيوندها و قلمه ها زده بود.حتي بعد از انتخاب کسب نانوايي يکي از افتخارات او همين هنر پيوند زدن بود.هميشه مي گفت مي تواند هلو را روي گوجه پيوند بزند و بگيرد.با گلابي هاي کُنجاني که براي رسيده شدن زير خاک مي کرد،او در هر گوشه ي اين سيبستان بزرگ از خود خاطره اي کاشته بود و اکنون که عطر سيب ها به مشامش مي خورد همه ي آنها در پيش چشمش زنده مي شد.خاطرات دوران گذشته ي زندگي انسان مانند آهنگها و سرودهاي کهن هميشه شيرين تر از اميد هاي آينده بوده است.زيرا انسان در گذشته تصوير خود را مي بيند و در آينده شبح مرگ و نيستي را.در برزخ ميان اين دو که همان حال باشد انساني با مشرب عارفانه قهرمان اين داستان يا بايد تا گل را در گلستان به جلوه مي بيند
بلبل وار رود هستي سر دهد و مـ ـستي نمايد يا مانند سيمرغ افسانه اي بي نياز از هر چيز حتي غم جفت و جواني و اندوه پيري،بر فراز زمان و مکان بنشيند و خداوندوار جهان و جهانيان را تماشا کند.اما آيا سيد ميران سرابي،آنطور که در گذشته ي خود مي ديد،سيمرغي نبود که آرزوي بلبل شدن کرد و به مقصود رسيد؟
پس در اين صورت غم و نگرانيش از چه بود؟سيبستان بزرگ باغ تپه چال که در يک لحظه او را بر شير خيال نشانده و به ديار خاطرات دور و دراز گذشته برده بود.از اين خاطرات در عين حال دريچه اي از آينده به روي وي گشوده بود.اگر گذشته برقي بود که در آسمان ابرآلود زندگي او ديده شده بود،غرش هاي سهمگين رعد آن نيز در عقب بود.اگر پيري و نيستي آينده سازنده ي عشق شورانگيز او نسبت به هما بود باز همان پيري و نيستي بود که اين عشق را تهديد به نابود شدن مي کرد.
يکي از درخت هاي پيوندي که تنه ي کوتاه و شاخ برگي انبوه و سر سبدي داشت در وسط سيبستان بيش از همه نظر او را جلب کرد.با تحسين کسي که گويي باغ از آن خود اوست دورش گشت و به ميوه هاي درشت و سرخ و سفيدش نگريست.يک دانه را که روي زمين افتاده بود برداشت.با دامن پيراهن پاک کرد و گاز زد.شيريني پر آب و عطر آن حيرت آور بود.با خود گفت:
- اين است نتيجه ي يک پيوند خوب و گيرا.اين است نتيجه ي توجه و مراقبت.همه چيز زندگي بر همين قاعده و قانون است.جامعه نيز مثل طبيعت،زمين هاي خوب و بد دارد.من و آهو آن پيوندي بوديم که فقط ديوانگي يکي از ما يعني من،مي توانست ريشه اش را بسوزاند.اي کاش اصلاً زن نگرفته بودم.
با اين افکار پراکنده به خود اجازه داد که سه دانه،و نه بيشتر از بهترين آن سيبها بکند و به عنوان نمونه ي کار و نتيجه ي زحمت و مواظبت خود به هما نشان بدهد.او براي خود عقيده اي داشت که در زندگي هر ## دروگر بذري است که خود افشانده است.خداوند هرگز بد بندگانش را نمي خواهد.سازنده ي زندگي انسان خود اوست.در اين زمينه او پيرو افکار قَدَري مشربِ حکيم فردوسي و تعليمات خالص اسلام بود،با اين تفاوت که انديشه ي عملي خود را نيز بر آن افزوده بود.مثل طبيعي دان اصيلي که هنگام يک گردش علمي براي روشن کردن شاگردان خود بهترين نمونه يا مدرک علمي-تخيلي را پيدا کرده است،با در دست داشتن آن سيبها،به نظرش آمد در حول و حوش مطلبي که تمام آن روز ذهنش را اشغال کرده بود به زن جوان و نادانش درسي اخلاقي بدهد.آخر،زندگي آنها به ان ترتيب که تا آن زمان پيش رفته بود ديگر امکان پذر نبود.نه او پسر فلان الدوله بود و نه هما دختر بهمان السلاطنه.
جامعه براي هر يک از افراد خودش حدّي شناخته است که اگر بخواهند پا از آن فراتر بنهند،با سر به زمين خواهند آمد.انسان تا موقعي مي تواند بگويد پهلوانِ نقد را عشق است که آينده اش تا حدودي تأمين باشد،به نيروي سرشار جواني يا ثروتي بي پايان تکيه داشته باشد.آيا او قصد زندگي دائمي با وي را نداشت که چنين دو اسبه به سوي نابوديش مي کشاند؟اگر تا آن زمان در پيش زن خوبروي،از اين مقوله ها هرگز دم نزده بود،دليل آن نبود که بعد از آن هم دم نزند.او مي بايد همچنان که همه چيز را به آهو اقرار کرده بود به هما نيز بگويد که باغ و زمين کِدميش؛که کشتي روي دريا بي لنگر او که از آن پس،هان،جان مطلب در همين جا بود که از آن پس چه؟
همين يک موضوع بود که قبلاً مي بايد خوب در ذهن پخته اش کند.از کجاي آن و به چه ترتيب مي توانست برداشت سخن نمايد؟پيش از آن هرگز با زن حوري سرشتش چنين مناسباتي نداشت؛مناسباتي که هنوز نمي دانست بوي نامطبوع و تنگ نظرانه ي حسابگري را که با طبع گشاده و پاکباز عاشقان سازگار نيست از آن احساس نکند و به فرض آن که مي توانست با روشني کامل،وضع بحراني کار و بار خود و مختصات نقطه اي را که در حال حاضر ايستاده بود به او بفهماند،آنگاه چه؟
بيژن و مهدي با روي رنگ پريده از سرما و زيرشلوار خيس و آب چکان در شيب جوي مشغول چيدن و خوردن ميوه بودند.بقيه ي پشم ريسي ننه بي بي نيز به دست آنها سپرده شده بود که آن را روي سبزه ها انداخته بودند.از قرار معلوم،هما و پيرزن جاي دوري نرفته بودند.آنطور که بچه ها مي گفتند؛در همان حدود برگ مو مي چيدند.سيد ميران دو دانه از سيب هايي را که از درخت کنده بود به آنان داد و گفت:
- شما برويد پيراهنتان را بپوشيد و زير شلوارتان را خشک کنيد و همانجا خواهرتان که تنهاست باشيد.آب بازي اگر هـ ـوس است ديگر بس است.سرما خواهيد خورد.
از روي شفقت خشک پدري که فرزند گم شده ي خود را باز يافته است نگاه کاونده اي به سراپاي آنها انداخت.مثل اين که بگويد:از اين پس مال شما هستم.بيشتر از اين بايد به وضع شما برسم.در جهتي که آب نهر مي پيچيد و ادامه مي يافترفت تا ببيند زن ها کجا هستند.در همان حال به نُشخار افکاري که مثل يک مه يا بخار نامتراکم شش سال تمام در آسمان روحش زير و رو مي شد و هرگز مگر همين ساعت تشکيل ابري ناده بود،ادامه داد.
بعد از يک برداشت مشروح و جامع به او پيشنهاد مي کرد:
- اگر ميسرت مي شود بيا اين شـ ـراب شبانه را از برنامه خارج کن!
بي شک جواب زن اين بود:
- قبول مي کنم شـ ـراب زندگي ما را به اِکبير و اِفلاس کشانده است.اما اين را چرا به من مي گويي؟هروقت تو نخريدي و نخوردي من هم پيروي خواهم کرد.آيا اين تو نيستي که روزها نيز گاو بالا انداختن يک ته گيلاس باز هم هـ ـوس يکي ديگر مي کني و من نمي گذارم؟
- خوب فرض کنيم که اين جزو خرج است،بياييم کمي از برج هاي زندگي بزنيم.نگاه کن هما،تو بايد...
- هان،من بايد چه؟مي گويي لباس نپوشم؟مي گويي پاي برهـ ـنه به کوچه بروم؟يا اين که مثل پيرزن ها خود را ته خانه محبـ ـوس سازم؟پس ديگر دلخوشي من در خانه ي تو چيست؟
- نه لباس بپوش ولي به زنان هم شأن خودت نگاه کن!از همسران ساير نانواها که همکاران من اند تقليد کن!مگر چه فرقي مي کند که تو به جاي جوراب کايزِر،ساده اش را بپوشي که هر دو روز يک بار کوکش در نرود و براي برچيدنش مجبور باشي آن را بيرون بدهي و رفتن و برگشتن دو سر درشکه سوار بشوي؟همين هفته ي کوتاهي که گذشت،تو سلامت يا ناسلامت جانت دو تومان پول درشکه نشستن از من گرفته اي.آيا پول کمي است؟!آيا شوهرت را چه کسي حساب کرده اي،هان؟خبّازباشي؟رئيس نانواخانه؟لقبي دهان پرکن از لحاظ فکر زن ها و تصور مردم و اسمي بي مسّمي و ميان تهي براي خودم؟!آخر خودمانيم،يک دکّان سنگکي فَکَسَني که بالا بروي پايين بيايي در روز بيشتر از شش تومان تحويلت نمي دهد،چيست که من بخواهم اينقدر تند بتازم؟!کسي که يک بُر کوچ و کُلفَت،وبال گردن دارد،بايد بيش از اينها هواي دخل و خرج خود را داشته باشد.آخر من که نمي خواهم خودکشي بکنم!
- مقصود باطني تو را از اين حرف ها نمي فهمم چيست.به من چه که تو بک بُر کوچ و کُلفَت داري؟آيا مي گويي پاي برادرها و کسان ديگرم را از اين خانه ببرم؟بسيار خوب،بعد از حاجي بنّا چشمم به تو روشن!نه سيد ميران،تو ازمن سير شده اي،باقي اين حرفها،همه بيهوده است،بهانه است.
صداي هما که شش سال تمام براي او چون صفير بال فرشتگان،مژده ي رحمت بود و هنوز همبه همان قدرت قلبش را مي لرزاند،در فاصله ي نزديکي به گوش مي رسيد؛به تدريج که زمزمه ي آبشار خفه مي شد،واضح تر مي گشت.به لحن کاملاً آزاد و بي آن که ديده به چشم شود براي خود آواز کردي مي خواند.سيد ميران به اين درّه که گذرگاه سيل هاي تند بهاري حوزه ي سراب بود آشنايي ديرين داشت.بريدگي دو طرف آن با شيبي متغير گاه به هم نزديک و گاه از هم دور مي شد.طبيعت که پرده ي کاملي از زيبايي و لطف خيره کننده در پيش چشم بيننده
مي گسترد،با صداي بلند از هر سو،صلاي رنگ و بو در داده بود.با اين وصف سيد ميران فقط در درون خود سير مي کرد؛با افکار و آرزوها و کوشش ناکام خود سرِ جنگ داشت.اگر او مي توانست پشت آن عفريت خون آشامي را که درادبيات باستان جهان،نامش"مِدوُز"(1)بود،در آخرين نبرد خود بر خاک بمالد و با صلابتي مردانه بر سيـ ـنه اش بنشيند و گوش تا به گوش سرش را از تن جدا سازد،همه ي اين بحث ها و بُغرَنجي ها حل شده بود.اما اکنون که خدا اين قدرت اسرار آميز را به او نداده بود،چه مي توانست بکند؟از کجا و چگونه مي توانست برداشت مطلب کند و به زن کوتاه فکر بفهماند که حال و کيفيت از چه قرار است؟
سيد ميران از اين مکالمه ي دروني که مثل يک ترجيع بند کسالت آور پيوسته در ذهنش تکرار مي شد،شرمنده بيرون آمد.او که در فلسفه ي عشق عرفاني خود معتقد به در گذشتن از زندگي مادّي،مي خوردن و جرعه بر خاک افشاندن بود،اکنون مي ديد که مانند يک تيکه نان،آن را در کپّه ي ترازو نهاده است.آشفته دلي از پاي درش
مي آورد.عشق او مانند خود زندگي اينک برايش دردي شده بود،اما در هر حال بدون اين درد نمي وانست به سر برد.
در مسير جويبار اکنون ديگر آن دو ديده مي شدند.پيرزن حوله و کاسه را در دست داشت.در ميان بتّه ها و درخت هاي دو طرف جوي چشم مي گرداند و هر جا شاخه ي موي مي ديد،به سراغش مي رفت.شيب تند کناره ي جوي و انبوهي بتّه ها در کار با او همراهي نمي کردند.هما همچنان پيشاپيش مي رفت و مي خواند.گاه برمي گشت چند
ـــــــــــــــــــــــــ ـ
1-مِدوُز،آيت تنگناي اقتصادي و گذشت زمان است که بِرسه،فرزند ژوپيتر،سرش را بريد و از اين روي نتوانست با آندروُمِد ازدواج کند و به پادشاهي برسد.
ــــــــــــــــــــــــ
برگي به کمک پيرزن مي کند و در کاسه مي ريخت.در چهره ي زيبايش ملالتي خوانده مي شد که درست انعکاسي از فکر ابراز نشده ي خود سيد ميران بود.مانند معـ ـشوقي که طول هجران يا بي وفايي هاي يار خسته و درمانده اش کرده است به همه ي آن زيبايي ها با نظر سرسري مي نگريست.گويي از همه ي خوشي ها و مواهب زندگي دل بريده و با آنها وداع کرده بود.آهنگ صدايش نازک و کوتاه بود و از هيجاني خاموش شده و تا اندازه اي نازيبا،رنگ برمي داشت که نشنيدن آن بهتر بود.احساس به سيد ميران چنين مي گفت که اگر در آن لحظه ي نامناسب خود را به رخ زن جوان مي کشيد خوشايندش واقع نمي شد.آيا دلهاي زيبا،آن پرده هاي حساسي نيستند که بايد فقط در حال ذوق کامل بر آن انگشت نهاد؟چه مسئله اي پيش آمده بود که او هما را غم زده و بي دل مي ديد؟دو زن از آنجا نيز گذشتند.هما يک لحظه خاموش ماند تا به صداي مطبوع آوازي که از فراز بريدگي مي آمد گوش دهد؛صفحه ي گرامافون با طنيني خوش که شادي و آهنگ را تا اعماق روح آدمي رسوخ مي داد با وضوح شنيده مي شد.گويي هوا در سر راه آن به نيستي مطلق تسليم شده بود تا عرصه را بر بازي زير و بم هايش تنگ نسازد.
سيد ميران خوب متوجه بود،هما با علامت دست پيرزن را که ورّاجي مي کرد به سکوت واداشت؛با حرکاتي نرم و دلنشين به آهنگ ملايمي کنسرتي که از راه هوا ارتعاشات را به جسم سرايت مي داد،خرامان گام برداشت.يک دقيقه پيش غم زده و بي دل بود،اينک سبک حال و روشن روان؛و اين نماينده ي روح کسانيست که کَپّه هاي غم و شادي يا بدبختي و خوشبختي آنان در حال تراز است.سيد ميران بر ابرو چين داشت و مانند آن زماني که تازه او را به خانه آورده بود،در يک بحران انديشه و احساس،شک و ترديد و بالاخره بي تصميمي مطلق دست و پا مي زد.با اين وجود از لبخند خود نتوانست جلوگيري کند.موج بزرگي که از پهناي بيکران دل او مرکز گرفته بود،همه ي آثار و علائم ناخرسندي را از چهره اش شست و با خود برد.زيبايي و آهنگ،نسيم آسا بار ديگر همه ي ابرهايي را که بر خط روحش سايه افکنده بود،به کنار زد،پايش را آهسته بر همان سنگي که او نهاده بود،گذاشت و به طرف ديگر آب رفت.اينجا جويبار با شيب فوق العاده تندي که آب را به ناله در مي آورد،مي غلتيد.طرفين آن را بتّه هاي وحشي تمشک مخلوط با درخت هاي خودروي ميوه و ساقه هاي بلند کوکب با گلهاي درشت و برگهاي گوناگون پوشانده بود.جايي بود نظير منطقه هاي بکر و کشف نشده ي اعماق جنگلها که پاي هيچ باغباني حتي هنگام شاروُت باغ به نظر نمي آمد از ساحتش عبور کرده باشد؛چنان که خود سيد ميران نيز هرچه گوشه هاي پيچ واپيچ مغزش را مي کاويد به ياد نمي آورد چنين مکان اسرارآميزي را قبلاً آنجا ديده بود،باشد.جز بلبل ها که نزديک سطح آب روي بتّه هاي کم جان گل لانه نهاده بودند،ظاهراً حتي پرندگان ديگر را بدان جا راه نبود.قناري کوچکي روي شاخسار چنان مي پريد که برگ ها تکان نمي خورد.گويي از روي غريزه چنان دانسته بود که سکوت و آرامش محل را نبايد بر هم بزند.برگ نمي افتاد که صدا کند.زمزمه ي جويبار چنان پنهاني و ايماآميز بود که سکوت آن دير عشق را فقط عميق تر مي نمود.صندوقچه ي اسرارآميزي بود که حتي آفتاب و نيسم به داخل آن رخنه نمي کرد و در اين موقع که اوج گرماي روز بود چنين گمان مي رفت که هنگام عصر است.بيد مجنون شرمگين بود.گل مي خنديد و جويبار،آنجا که آرامش معمولي خود را از سر مي گرفت،همچون روح او به روياي خالصانه ي عشق و سعادت هاي خلسه آميز تسليم مي شد.آب،اين مادّه ي عجيب روح و مايه ي هستي ها،اين خوني که در رگهاي طبيعت جاري است،از بهر دختران آفتاب لالايي مي خواند.در پاي درختان رسوب وهم انگيزي از سايه ها و نيم سايه ها مثل فرش هاي غيبي گسترده شده بود که حتي از تنه ي درختان نيز بالا رفته بود.
۱۸-۱۰-۹۶، ۰۹:۵۸ ب.ظ
آيا اين محل پاسخي نبود به آرزوهاي واپس زده و شکست خورده ي روح او براي يک گوشه ي دنج و خلوت؟اگرنه،بي شک اينجا همان دير مقدسي بود که عاشق و معـ ـشوق بايد به پروانه و گل تغيير شکل دهند و به ابديت بپيوندند.صداي نازک و لطيف هما که خود ديده نمي شد به گوش رسيد که به پيرزن مي گفت:
- که به تو گفت نبايد آب تني بکنم.دلم مي خواست همين حالا اينجا بود و مي ديد که دستورش را اطاعت نکرده ام.چه خوب شد نگذاشتيم بچه ها با ما بيايند.اوه،چقدر تار عنکبوت!اين گيلاس هاي درشت و سرخ و سفيد را ببين که تا کجا بالا رفته اند.آيا دستي هم بوده و هست که بتواند اينها را بچيند؟آه،يک فاخته ي کوچک ناجنس ما را ديده است که نمي خواهد خود را لو بدهد.اي فاخته ي کوچک،من مي خواهم لخـ ـت بشوم و چند دقيقه اي تن نقره گونم را در بستر جويبار هم آغـ ـوش حباب ها سازم،تو را به خدا اگر نر هستي چشم هايت را ببند و فوراً از اين مکان دور شو.شوهري دارم خودخواه تر از خروس،بدگمان تر از لک لک و شيداتر از بلبل،که اگر ردّ تو را در اين مکان ببيند باز مي شود و بال مي کشد و تا آن سر دنيا به دنبالت مي آيد.هان،نمي روي؟پسمعلوم مي شود تو هم از جنس خودم هستي.آري ماده اي که نمي تواني آواز بخواني.
آهنگ موسيقي که يک بار قطع شده بود دوباره با مقامي تازه آغاز گرديد.اين بار بچه ها بودند که سر به سر گرامافون مي گذاشتند.هما با حالت سرخوش و شادکام زني که خود را براي جشن يا سور بزرگي آماده مي کند پيراهن و زيرپوشش را از تن بيرون آورد.حوله و جام مسي را از پيرزن گرفت و در همه ي احوال به نغمه ي خوش موسيقي که با لطفي دلکش و موزون و همچون عطري مـ ـست کننده،روح و زيبايي و احساس شاعرانه در فضا مي پراکند،نرم نرم رقصيد.غافل از آن که در همانحال دو چشم حسرت بار که شعله ي درد و بيماري آن را تب آلود کرده بود مانند يونسي که به انتقام بلعيده شدن در کام نهنگ ماهي را فرو برد،نه فقط حرکات و حالات،بلکه سرتاپاي وجود او را مي بلعيد.مانند پري افسانه اي که بر لب چشمه از جلد کبوتر بيرون آمده باشد،هما سراپا برهـ ـنه ميان آب نشسته بود.آسوده خاطر و بي دغدغه اول روح خود را غوطه ور در آرامشي مي کرد که طبيعت مثل يک کنسرت خاموش گرداگردش مي پراکند.لبخندي که در عين حال شوخ چشمي زنانه اش را
مي رساند،چهره ي بيش از هميشه گرم و گلگونش را روشن مي کرد.چه کشش پنهاني و اسرارآميزي ميان عاشق و معـ ـشوق هميشه وجود داشت که درهر حال و کيفيت،آنان را از يکديگر باخبر مي کرد.غير از زيرکي و موقع که زنان به خصوص زيبارويان،کمتر از آن بي بهره اند چه نيرو و يا رازي در ميان بود که به هما ياري مي داد تا وجود مردش را در حول حوش خودش احساس کند؟شايد بوي او را شنيده بود؟شايد از قرينه استنباط مي کرد،يا اين که قلبش او را نزد خود مي طلبيد.به هر حال هما يقين داشت که اگر شوهرش تا آن لحظه در آن حوالي ظاهر نشده بود بعد از آن مي شد.آب نهر با حباب هاي زاينده و پر جنب و جوش نقره گون شده بود و اندام خوش زن جوان در سايه ي بهشتي آن خلوتگاه انس،مانند برقي که مهتاب بر آن بتابد جلوه اي خيالي داشت.گردن بلند و قو مانند او،شانه هاي گرد و سيـ ـنه ي سفيدش با دو گوي برجسته و مطلقاً صاف و بلورين،از چنان شکوه و لطف هيجان انگيزي برخوردار بود که گفتي آب و درخت و گل و همه ي آنچه که در پنهان يا آشکار،ثابت يا متحرک در آن خوابگاه پريان هستي داشت در حالت وجد و سرور به جنبش در آمدند تا به زبان بي زباني به آن الهه ي ميوه ها و باغها خوش آمد بگويند.اين زن اگر نعوذُ بالله پيامبر خدا نبود-که زنان هرگز نمي توانند پيامبر باشند-بي شک خود پيام بود؛اگر وحي آسماني منزَل از جانب پروردگار نبود،آيت قدرت او بود.بي شک زيبايي،بارقه اي خدايي يا پرتويي از يک روح آسماني بود که با آن صلابت در دل چنگ مي زد؛دلي که جايگاه ذات لايزال باري تعالي بود.
زيبايي در نظر سيد ميران روحي بود که توانسته بود خود را بيشتر مجسم نمايد.او که تصور هما را-که برايش يکخودِ دوم بود-مانند يک اثر عتيقه با مراقبت کامل در گنجينه ي جان حفظ کرده بود،در عوالم تنهايي غالباً با خود انديشيده بود:
- اگر خدا اين اعجاز عالم خلقت،يعني زن را نمي آفريد چه مي شد؟بي شک دستگاه آفرينش چيزي بي معني بود؛جهان به آمدن و زيستن و رفتنش نمي ارزيد.و آيا همچنان که شکوه ستارگان و عظمت آسمان،انسان را به ياد خدا مي اندازد،زيبايي چيزي نيست که از مشاهده ي آن مي توان پي به ذات واجب الوجود برد؟از هنگامي که اين آيت حسن و جمال،حجله نشين قلب من شده است ايا با درک و قريحه و همچنين يگانگي و خلوصي هزاران بار پاکتر به رب تبارک و تعالي گرويده نشده ام؟من به بهشت نخواهم رفت،در اين شکي نيست،زيرا من شـ ـراب نوشيده ام،نمازم قضا شده است،مثل همين لحظه که وسعت کرم خدا را محدود گرفتم،لنتَراني گفته ام.اما به دوزخ نيز نخواهم رفت،زيرا شفيعم محمد است،به من وحي شده است که خداي خود را بهتر و بيشتر از مردم معمولي و عام شناخته ام؛خواب ديده ام که به من گفتند:سيد ميران پسر سيد نصرالله جاي تو در اعراف است!آري زيبايي آهنگي آسماني است؛اگر چيزي جسماني بود نمي توانست تکان دهنده ي روح باشد.
سيد ميران براي بهتر ديدن گنج هاي خيره کننده ي اندام آن پري،ناگزير گشته بود با وجود ابتلا به رماتيسم کهنه در آب برود.هر دو پايش چون تگرگ يخ زده شده بود و با اين حال چيزي درک نمي کرد.دل گرم و گدازانش که گويي راز عشق ازلي در درون آن راه يافته بود وي را از خود بي خبر کرده بود.مانند هميشه در خلسه ي آسماني سير مي کرد و در اين خلسه با همه ي احوال چيزي سُکر آور جريان داشت.در وجودش حرارت و تپش موج ميزد که حالت معمولي چشمانش را دگرگون کرده بود.نگاهش سوزان و گناه آلود بود.مثل اينکه با صدها بيم و اميد جانگزا و تحمل هزاران مشقّت از سوراخ راه آب به درون قصر خليفه راهي يافته،روزها و شب ها گرسنگي خورده و در نهانگاه خود به انتظار نشسته است تا از بلورهاي خرواري و بي همتاي اندام زُبِيده ي آن ملکه ي دوران،در ساعتي که آهنگ استخر داشت،نگاهي برگيرد و همان دم با خون خود بر نطع چرمين بـ ـوسه زند.آري،او نسبته به زن خود چنين احساسي داشت؛در کمال يگانگي از وي بيگانه بود؛هميشه چنين بود.با همه ي آنکه هما را در تصرف داشت او را نسبت به خود و خود را نسبت به او بيگانه حس مي کرد.هر روز گلي از هزاران گل زيبايي و جواني اش مي شکفت و ساحت وجود همگان را عبيرآميز مي کرد اما آن را که سيد ميران بيش از همه آبش مي داد و مخصوص خود وي بود همچنان نشکفته مانده بود.به عبارت ساده تر،جسم زميني اش را با شور و شوق پرحرارت ترين جوانان تسخير کرده بود اما روح پيچيده و پرنشيب و فرازش مانند بلندترين قله هاي کوه هاي هيمالايا همچنان دست نخوره باقي بود.شک داشت که حتي آن را لمس کرده باشد و براي عاشق پير و افتاده اي چون او که به لذات جسماني از زاويه ي تنگ و تهي و سبک سرانه ي جوانان نمي نگريست،اين مسئله اهميّت اساسي داشت؛مسئله اي که ظاهراً مي بايد رمز عشق سيرايي ناپذيرش را در آن جست.مقام عشق که ايجاد کننده ي هستي هاست بالاتر از آن است که قلم را در آستانه ي خلوت خود مشاهده کند.روي همين اصل،توصيف و تحليل برخي روابط بسيار خصوصي زندگي کسان شايد خارج از نزاکت رايج باشد.تا آنجا که سيد ميران به ياد داشت،هما،با اينکه بعضي وقت ها با اين که روي زانويش مي نشست و به رسم نـ ـوازش يا بازيگوشي دانه هاي سفيد ريشش را مي کند،هرگز به او نگفته بود تو پيري يا من دوستت ندارم.اما به او گفته بود،وقتي مشـ ـروب
مي خورم مثل اين که پرده اي را از جلوي چشمم برمي دارند،قيافه ي حقيقي تو را بهتر مي بينم و بيشتر دوستت دارم؛اين جمله را هرچه بيشتر ساده يا از روي سادگي بگيريم،بيشتر عمق دل گوينده ي آن را بيان مي کند.پس در حالت عادي قيافه ي او را خوب نمي ديد و دوست نداشت،پس در وجود اين زن چيزي بود که نه تنها تسليم نشده بود بلکه از او مي گريخت.او خود مي دانست که پير است،اين مطلب قابل پنهان کردن نبود،اما مي خواست خود را در آيينه ي قلب زن جوان ببيند.قلب زني که چکيده ي همه ي خوبي هاي جنس لطيف بود،مانند چاهي تصوير او را دگرگون مي نمود.در اين حالت گويي به عاشق ديگري مي انديشيد که در روي زمين وجود خارجي نداشت.هنگامي که از ميانِ دو لب بـ ـوسه طلب و لرزانش آن اقرار سوزان و شهدآلود را از وي مي گرفت،در ناز ابروان هلالي و حالت نيمه مـ ـست چشمانش که تيرهاي سقف را مي شمرد غوطه ور مي شد تا گوهر مقصود را از اعماق روحش به چنگ آورد،اما هيهات!با همه ي فهم و فراستش در اين مسئله خود را از نوآموز تازه کاري که تازه سر و گوشش مي جنبد خام تر مي ديد.به بازيگوشي خود را با بـ ـوسه ها و باز هم بـ ـوسه ها بر سر و چشم و خط و خال اندامش فريب مي داد.آري،در موزه ي دل اين زن که يک گنج خدايي بود،او همه جا را با فرصت و فراغت گشته و ديده بود جز يک غرفه ي ضريح مانند که درش مطلقاً بسته بود.آيا براي او که روح خود را با آب عشق موميايي کرده بود اينجا يک آرامگاه ابدي نبود؟چرا هما نمي خواست اسرار دل خود را آنطور که بود براي او بيان کند؟او ديگر در چنان موسمي از جوش و خروش زندگي بود که عن قريب آخرين برگ هاي پاييزي وجودش به زمين مي افتاد و زمـ ـستان عبـ ـوس و خاموش حياتش آغاز مي شد.به علت کمسالي بيش از حد هما نسبت به وي و از روي يک حس نا به جا او خود را هميشه پيرتر از آنچه بود گمان مي کرد. با اين وصف از لحاظ شور و هيجاني که بايد آخرين يا اولين سخن عشقش نام گذارد،آن قدرت را داشت تا از گرماي وجود خود کوره اي بسازد و شکستگي هاي پيري و ناتواني را به آتش آن جوش دهد،در اين موقع هما پا به بيست و ششمين سال زندگي خود مي گذارد.سلامت جواني و حرارت به همان اندازه از وجودش تابان بود که زيبايي و کمال و عشق،مانند گلي که کاملاً شکفته شده،عطر جمالش راحت دل و جان بود.سيـ ـنه ي برجسته اش جا باز کرده بود،گويي بيش از هر موقع ديگري تنفس مي کرد.و سيد ميران که شب ها با مراقبت و اشتياق باورنکردني يک مادر از طفل بيمارش،براي آنکه ببيند خواب است يا بيدار،چراغ بالاي سرش مي آورد و به آهنگ نفسش گوش مي داد.بالا و پايين رفتن آرام سيـ ـنه ي نازنينش را تماشا مي کرد،و در يک کلمه،ثبات دقيق کوچکترين تغيير جسمي بت معبودش بود.چگونه
مي شد که در اين حقيقت اشتباه کرده باشد؟و تنها مسئله در هوايي که تنفس مي کرد نبود،هما اين زمان با حرارت و نيرويي طوفاني مانند طالب زندگي و لذات آن بود و به همين علت بهتر از هر موقع ديگري لذت ميبخشيد.شوخي چشمانش جاي خود را به نجابتي جاافتاده ليکن دلبر و پرشکوه داده بود.گذشت ايام چون باران ارديبهشت گل وجودش را طراوت بخشيده بود.آفتاب عشق شکفته اش کرده بود و به طور خلاصه از زني که شش سال پيش در خانه ي کوچه ي صنعتي ديده بود و شَرَر سوزان عشق به عنوان يادبود عمر،مانند جان او دود از شلوارش بلند کرده بود،يک سر و گردن بلندتر بود.کمي چاق تر شده بود و به نظر مي آمد که حتي قد هم کشيده بود.وقتي که راه مي رفت رانهايش که بيش از هر جاي ديگر گوشت گرفته بود به هم مي ماليد.او هنوز رو به جواني و توان و طلب داشت و حال آنکه شوهرش،اگرچه هنوز زود بود که درباره ي مرگ بيانديشد اما در وضعي بود که ميبايست به زودي و شايد قبل از آنکه زن جوان پا به سي اُمين بهار زندگي خود بگذارد،جز آرزوي خشک و خالي،چيزي در بساطش نمانده باشد.جواني،هـ ـوس،زيبايي و توش و طلب سيرايي ناپذير هما ساعقه آسا،آن برق گيري را که او در رأس بناي وجود،عَلَم کرده بود،ذوب مي ساخت.و آيا براي يک عشق افتان و خيزان اين موضوع مسئله اي بود که با بيم و تشويش مشلق دنبال نشود؟چه مي شد کرد،در قاموس زمان توقف معنايي نداشت،عقب گرد محال بود.
و به نظر مي آمد که راز جدايي مصلحتي را که به مغز سيد ميران آمده بود تا با آب هجران آتش اشتياق را خاموش سازد بايد قبل از تنگناي اقتصادي يا هر چيز در همين مسئله جستجو کرد.هنگامي که در آن سراپرده ي گل از فاصله ي پنج متري پشت شاخ و برگ درختان به اندام سيمين و بر ودوش آن لعبت که از نهايت لطف و نرمي گويي جامه از شعاع آفتاب پوشيده بود،خيره گشته بود،احساس غرور و لذّتي دل انگير روحش را سرشار مي کرد.زيرا با همه ي عوالم پرتاب و تب و وهم آميزي که نتيجه ي حسّاسيتش در بيماري جواني و درد عشق بود از هر چه مي گذشت،اين اندام عاج گون ملک طلق،يا آنچنان که قرآن مي فرمايد،کشتزار بي شريک و منازع خود او بود.چشمهاي آزمندش دل از ديدار او نمي کند.گويي از پس گوي بلوريني بود که هيکل او را مي ديد.مانند مادري که به حکم استيصال مي خواهد بچه ي عزيزش را سر راه بگذارد و برود،بهترين و زيباترين لباس انديشه اش را به وي مي پوشاند.از اينکه تا آن ساعت به هر ترتيب و از هر حيث توانسته بود رضايت گل لطيف و خوش رنگ و بوي خود را فراهم کند،به خود مي باليد.اگرچه بن بست پيش روي او بود و به طور مسلم مي دانست که زندگيش مانند سابق با آن پري امکان ناپذير بود،در قلب خود احساس مي کرد که بعد از يار جانان زندگيش نه تنها هيچ و پوچ و عذاب و جهنم،بلکه اصولاً چراغي بود که دم باد بگيرند.و باز مسلّم مي دانست که هما نه تنها بعد از طلاق ترک دنيا نخواهد کرد و از غصه ي جدايي ککش نخواهد گزيد،بلکه با مرد ديگري متناسب با خود و بيست سي جوانتر از او،پيوند نوين مي بست و زندگي خوش ديگري را آغاز مي کرد.فکر اينکه اندام هـ ـوس انگيز او را،اندامي که مي بايد مدل نقاشان قرن هيجدهم اروپا باشد و جوهر مجسم لطف و کمال بود،مرد نکره اي در آغـ ـوش بکشد و از شهد وجودش تمتّع گيرد،براي او زهرآگين بود.
هما تن خود را شست.اگر وجود پيرزن نبود که در همان حول و حوش آهسته از لاي بتّه ها و شاخه ها،درخت هاي مو را را مي جست و برگ آنها را مي چيد،چه لازم بود که سيد ميران آنچنان دزدانه تماشاچي گنجينه هاي حسن آن ملکه ي گل ها باشد.کمال يک زيبايي هنگامي دل را سيراب ميکند که با همه ي حواس لمس گردد؛چشم و دل و عقل،گوش و بيني و بالاخره آن حسي که پرستش پيرانه اش بايد نام نهاد،همه يک جا و يک جهت با يار درآميزند.از اين گذشته،او که دستور داده بود هما آب تني نکند،نمي خواست نزد پيرزن حيثيت کلامش بي اعتبار گردد.نه پاي پيش رفتن و چهره بر پايش سودن داشت،نه دل برگشتن.اگر پايين جويبار که ايستاده بود،از آن آب شيرگوني که بوي بهشتي و گرماي تن دلدار را در خود داشت،آنچنان که مومنين آب خزينه را مي نوشند در مشت مي نوشيد تا از ثوابش بي بهره نمانده باشد.به خاطر شوخي و تحريک،با يک وسوسه ي خوش آيند دروني،چند گل از بتّه ها کند،پرپر کرد و به آب داد.وقتي که براي چيدن گل ها مي رفت،پايش با صداي ناگهاني که سکوت آن خلوت را شکست،در خاک خزيد و آب را گل آلود کرد.زن که کارش رو به پايان بود،با جام مسي پياپي بر دوش و بازوي خود آب مي ريخت،دست نگه داشت و با بيم و تشويش بالا را نگريست.چند سوت بريده و کوتاه به گوشش رسيد.بهت زده برهاست و به سوي لباس خود که روي شاخه افتاده بود شتافت.شوهر را ديد که سر پيچ جوي آشکار گرديد.در حالي که حوله ي بزرگ را جلويخود روي سيـ ـنه و شکم و ميان پاها گرفته بود،دست روي قلب فشرد؛سر و گردن را با حالت مخصوصي که نشان دهنده ي رضايتي ملامت آميز بود عقب انداخت.رنگ ارغوانيش کاملاً به سفيدي گراييد.در چنين حالت هيکل عزيز و نازارش در زير شاخه اي از بيد مجنون،مثل درخت طوبي در باغ بهشت،صفاآميز بود.به راستي اگر اين مرد نه همسر حلال خود او،بلکه بيگانه ي پلنگ طبيعت و جسوري بود چه مي شد؟تصور يک چنان رسوايي که اکنون مي فهميد،چندان هم دور از امکان نبوده است،برايش وحشتناک بود.ترس او به قدري بود که هنوز بند دلش مي لرزيد.با اين وصف خيلي زود اطمينان خاطر يافت.همان طور که اول پيش بيني کرده بود،شوهرش دنبالش آمده بود؛پنهاني خوب نگاهش کرده و کشيک شده بود تا شستشويش را به پايان برساند.با لبخندي کاملاً خالي از شرم لخـ ـت بود که رضايت و لذت سرشار او را مي رساند و با اشاره اي که اطاعت از آن به طرز مقدسي بر مرد واجب بود،امر کرد تا سيد ميران هر چه زودتر از آن محل دور بشود.با اينکه پيرزن در انحناي دره ناپديد شده بود،هر لحظه ممکن بود ظاهر شود.سيد ميران چنانکه گويي از روي ندانستگي و سرزده به سربينه ي حمـ ـام زنانه يا حريم کاملاً خصوصي ديگري از آن قبيل رفته است،از عمل خود احساس خجلت مي کرد.سيبي را که در دست داشت به اين معني که منظورش آن غزال رعناست،رمزآميز بـ ـوسيد و به سوي وي پرتاب کرد.هما که حواس ظاهرش مجذوب شيدايي هاي شوهر و حواس باطنش انگيخته ي زيبايي هايخود بود،براي گرفتن آن کوششي ننمود.سيب به زمين افتاد،غلتيد و طعمه ي جريان آب گشت.چن چنين شد به نظرش آمد چه بهتر که آن را نگرفت؛چه بهتر که خود را با شوهر در حالت قهر نشان مي داد.جريان پيش از ظهر ميان آهو و سيد ميرانکه بي شکّ حکايت از نوعي رد و بدل کردن احساسات و ياد گذشته هاي ديرين بود،او را عميقاً به فکر و خيال واداشته بود.به خصوص پرده ي آخري آن صحنه،که خودِ وي هنگامي که به بهانه ي خبر کردن بچه ها براي نهار،عمداً آن دو را تنها گذارد و از پشت درختان ديد.تا زماني که اين مرد به او توضيحش را نمي داد چيزي نبود که قابل فراموش کردن باشد.هوم،با همه ي اين احوال به راستي نمي شد يک لحظه از سيد ميران غافل شد و او را به هواي خود گذارد يا اين که مثل گوشت فوراً نصيب گربه
مي شد.در آن موقع آهو که مي رفت نهار را بياورد نظير زنبور عصباني که بخواهد کسي را بگزد ناگهان برگشت به سوي شوهرش يورش برد،کورمال کورمال دست به شانه اش کشيد و او را بـ ـوسيد.افسوس،به آن خوبي که ديده مي شد صداي آنها به گوش نمي رسيد تا ببيند با هم چه گفتند،چه قراري گذاشتند و چه توطئه اي کردند.اين صحنه به هر حال و با همه ي شکل خنده دارش نمي توانست از نظر تيزبين او پيش درآمد مطلوبي به شمار آيد.از همه ي جريان آن روز صبح و اوصلاً هـ ـوس باغ آمدن سيد ميران هما چيزي نمي فهميد.ظاهراً در لحظه اي که هوويش به سوي او هجوم برد،از وي خواهشي مي کرد.شايد خواهش و التماس اينکه دست از آن بي مهري بردارد؛التماس اينکه به خاطر بچه هايش،به خاطر مهديِ پدردوستش او را طلاق بدهد؛
زيبايي و لطف برترينش که وقتي آراسته و پيراسته از کوچه مي رفت گويي اسرافيل در صورش مي دميد معلوم نبود پس از اين مرد ديگر بتواند سعادتي در همان رديف براي خود دست و پا کند.در اين باره خيلي با خود انديشيده بود.او سيد ميران را اگرچه جوان نبود دوست داشت،البته نه آنچنان که سيد ميران او را.دوستي او در حقيقت از عشق شوهر الهام مي گرفت؛ابري بود که از درياي دل او بر مي خاست،باران مي شد،پستي ها و بلندي هاي وجودش وي را با نيروي هستي بخش خود به گل ها و سبزه ها مي آراست و دوباره به دريا بازمي گشت.و خود مرد در اين جلوه ي پرشکوه هستي نقش خورشيد تابان را داشت.حقيقت اين بود که او به سيد ميران،تنها مرد عشقش،چنان چسبيده بود که جوجه تيغي به خارهاي پشتش.اقرار مي کرد که حق ديگري را غصب کرده است.در دوران طولاني شش سال که گذشته بود،لحظاتي وجود داشت که به زشتي کردار خود سخت انديشيده بود.پاره اي وقت ها در موقع طغيان غم و زاري آهو،چنان عذاب وجدان و ندامتي سرتاپايش را گرفته بود که صميمانه بر آن شده بود به شوهر خود بگويد از زن خود دلجويي کند،شب را او برود،عذر گذشته را بخواهد و اگر خودش مايل است دوباره ميان آنان نوبت بگذارد.بر اين اساس در درونش جنگي از افکار ضد و نقيض در گرفته بود که صلاح کارش چيست و از نشانه هاي اين جنگ همين بس که يک بار با جرأت و فداکاري هر چه تمام تر سيد ميران را از فکر خود باخبر کرد.اين قضيه در يکي از شب هاي پس از کشف قاچاق ها اتفاق افتاده بود که دو هوو با هم آشتي کرده و در صلح و صفا به سر مي بردند اما قبل از آنکه سيد ميران وقت پيدا کند در آن خصوص بيانديشد يا تصميم بگيرد،او از پيشنهاد خود پشيمان شده بود.با حرارت و حرص بي صابقه مرد را بغـ ـل زده،بـ ـوسيده و با کمال سادگي اظهار کرده بود:
- آه،نه،نه!آن وقت مهر مرا از دل بيرون خواهي کرد.به تو اجازه نمي دهم حتي يک ثانيه از کنار من دور باشي.
و شب بعدش با قيافه اي متفاوت و بسيار جدي به او گفته بود:
صحبت هاي ديشب را به کلي فراموش کن.مي خواستم از تو امتحاني کرده باشم.
در کار عشق،او مانند يک فرمانده ي لايق و با استقامت آنقدر خسيس بود که به هيچ قيمت حاضر نبود حتي به اندازه ي يک جاي پا از خطّه ي پهناوري که زير نگينش در آمده بود به دشمن،دشمني که هرگز دوست
نمي شد،واگذار کند.چنين بخشش و گذشتي،رضايت دادن به نابودي خود او بود.اگر عشق شوهرش چيزي سرسري،پيش پاافتاده يا معمولي بود چنين امري نه تنها سيل بلکه اصولاً درخور اهميت نبود.و سيد ميران وقتي مي ديد يک زن زرّين موي و زيباروي بر سر تملک او تا اين درجه حريص است،نمي توانست از غرور مردي سرمـ ـست نشود.زيرا نقاش ازل در ذهن او تصوير اين موجود را رويايي تر از آن کشيده بود که به گفت درآيد.با همه ي جواني که سي سال با او اختلاف سن داشت؛اين چنين براي جلب او سبقت مي جست.رفتار او وي را دچار ترديد مي کرد که با همه ي پيري دوستش نداشته باشد.هما ديگر حتي بچه هاي شوهر سابق خود را فراموش کرده بود/روزي که سيد ميران عکس آنها را از او گرفت و در صندوقچه ي اسناد خود پنهان کرد،زنک نه تنها مقاومتي نکرد بلکه باطناً از اين عمل مرد که نشانه ي عشق و حسد بود خوشش آمد و ساده دلانه لبخند زد.با اين که در امور جزيي مربوط به خانه داري اوصلاً زني سهل انگار و بي توجه بود،گلدان شمعداني وي را که جاي هميشگيش روي ميز بود،مرتباً آب مي داد؛روزها ساعتي جلوي آفتابش مي گذارد و رفتار مواظبت آميزش با آن درست مثل رفتار با يک بچه بود.ميگفت که او هم گل شمعداني را دوست دارد،آيا راست مي گفت؟آيا ناچاري و تسليم به پيش آمد يا بي هدفي کل زندگي نبود که او را وادار به سازش با يک مرد پير مي کرد؟اگر غير از اين بود چرا او مي بايد در مقابل اين زن هميشه نقش نازکش را بازي کند؟چرا آنجا در باغ هديه ي عشقي وي را که پاک ترين نشانه هاي محبتش بر آن بود با آن خونسردي و کم لطفي رها کرد تا به دست آب بيافتد؟اين بي مهري لوس و کاملاً آشکار چه نشانه ي زيبايي از دل داشت؟آيا آدم ابوالبشر نيز سيب حوّا را پرتاب کرد و نخورد؟يا اين که عليرغم دستور خدا آن را گرفت و بر ديده گذاشت؟آيا از اين که مهدي را در بغـ ـل او ديد آزرده خاطر شد؟پس او به قيمت طرد آن بچه هاي عزيز بود که اين دوستي گذرا را براي خود به دست مي آورد.
با اين افکار سيد ميران مانند کودکي که کار نيکش مورد عتاب و خطاب بزرگترش واقع شده است از معـ ـشوقه آوزرده دل گشت.چه خوب گفته است نويسنده ي نامدار فرانسه،بالزاک،در عشق هر چيز،داراي معني است.همه چيز نشان بدبختي يا پيک خوشبختي است.وقتي که سيد ميران با بي اعتنايي ظاهري آهنگ برگشتن از آن محل کرد،صداي هما را شنيد که او را نزد خود فرا مي خواند.زن سيب سرخ را از دست آب گرفته بود.جاي بـ ـوسه را گاز زد و گاز گرفته را به سوي او پرتاب کرد.براي اولين بار پس از شش سال سيد ميران از او خوشش نيامد.در حالي که خود را به کندن چند گل کوکب مشغول مي نمود گفت:
- شش سال است ديوانگي مي کنم،گيرم شش روز ديگر نيز به آن ادامه دادم.با اين کارهاست که مرا فريب
مي دهي.ديگر چه دارم که با آن تو را دوست بدارم و متقابلاً فريب بدهم.يک خانه،اما گر آن را هم از دست بدهم و بچه هايم را آواره ي کوچه ها بکنم،آن وقت چه؟آيا دوستي من و تو و اين فريب دوسره همچنان پابرجا خواهد ماند؟آيا تو مانند همان بچه ها با ناداري من خواهي ساخت؟دلم گواهي مي دهد که نه.دلم گواهي مي دهد که پيمان من و تو تا همين لحظه بوده است.خيلي آرزو مي کنم اين جرعه ي آخر را تا آنجا که ميسر است قطره قطره بنوشم،اما قدرت همه چيز از دستم بيرون رفته است.اي عزيز،روزگار آهنگ جدايي ما را مي نوازد.
تحت تاثير محيط غم زده و دل آشفتگي هايي که در آن دم عصري تقريبا همه ي خانواده را فرا گرفته بود،سيد ميران به وسوسه ي زن کوچکش که بيش از سايرين حوصله اش سر آمده بود،زودتر از آنچه انتظارش
مي رفت،آنان را به شهر بازگرداند.حتي در راه نيز توقف نکردند که لحظه اي در جايي بيارمند يا در کافه هاي خيابان با صفا گلويي تر کنند.وقتي که به خانه رسيدند هنوز آفتاب بر لب بام بود.هما تا خود را بدون وجود بچه ها و هوويش در اتاق تنها ديد،آشکارا حالش بر سر جا آمد.خوش و خندان و با نشاط لباس هاي سر خانه اش را پوشيد و خود را براي دلگرم کردن شوهر به ماندن در خانه درهمان اتاق مشغول به کاري کرد.سيد ميران شانه اش را به چوب يکي از پنجره هاي اتاق تکيه داده بيرون را تماشا مي کرد.گويي به اين مي انديشيد که در آن تنگ غروب چگونه روشنايي مي رفت و تاريکي جانشينش مي شد.آيا اين يکي از هزاران غزل زيباي طبيعت نبود که هميشه به يک شکل و در يک قافيه سروده مي شد و هرگز لطف ازلي خود را از دست نمي داد؟آيا اکنون که او تصميم به جدايي از هما را در مغز مي پروراند،ذره اي از وي خسته و زنجيده يا دلزده و بيزار شده بود؟جواب منفي اين پرسش را آن نيروي مجهولي داد که در همان لحظه بي آنکه خود مرد،اراده اي داشته باشد وي را به قسمت بالاي اتاق نزديک همسر عزيزش کشاند.هما که گويي بوي باغ و نسيم جويبار او را به هـ ـوس باغباني انداخته بود،مقداري شن نرم را که به دستور خود وي ننه بي بي در يک دستمال از سراب همراه آورده بود،روي ميز در گلداني خالي ريخته و هم اکنون با تيغ و قيچي مشغول آراستن و پيراستن گلهاي شمعدانيِ گلداني ديگر بود که همانجا قرار داشت؛ميخواست از يکي در ديگري قلمه بنشاند.سيد ميران آهسته پهلويش ايستاد و بي آنکه چيزي بگويد،نظاره کنان و غمزده،آرنجش را بر ميز تکيه داد.آنجا بر روي ميز که روپوشي سبز بر آن افکنده شده بود،آبخوري بلورين پر از آبي خودنمايي مي کرد که در آن جفتي ماهي گلي رنگ ريز بازي مي کرد.ماهي ها،نر و ماده يکي به رنگ قرمز لعلي با لکه هاي سفيد صدفي،ديگري زرد عنبري با خط ها و رگه هاي اکليلي بودند.در آن لحظه که سيد ميران محو تماشاي آنها شده بود،هر دو بي حرکت،زرد بالا قرمز پايين،در کنار هم ايستاده بودند،گويي خوابشان برده بود.رنگ هاي دلکش جفت آنها در آن حالت توصيفي از روي و موي هما بود.پرتو بسيار کوچکي از نور آفتاب غروب که معلوم نبود از کدام شيشه مثل يک پرنده ي بي پناه به داخل اتاق راه يافته بود،درست بر گوشه اي از آبخوري بلوري مي يافت؛عن قريب آن نيز پايان مي يافت.سيد ميران زيرچشمي هما را که در خاموشي سعادت آميزي مشغول کار خود بود،مي نگريست؛در جامه ي بلند و پيژامه مانندي که پوشيده بود،شکوه و وقار آن مجسمه اي را يافته بود که به رسم يادبود از مطرب پير هديه گرفته بودند.سيد ميران به انگيزه ي يک فکر دروني،دستش را جلوي نوري گرفت که به زندان بلورين ماهيان مي تافت.به اين نيز اکتفا نکرد،مقداري شن از گلدان برداشت و ذره ذره در داخل آب ريخت.تاريکي و تيرگي همه جا را فرا گرفت و حيوانات کوچک هراسان هر يک از گوشه اي به گوشه ي ديگر مي گريختند.هما که ظاهراً اشاره ي رمزآميز اين معني را درنيافته بود در حالي که از کار قلمه زني خود سرفرازانه فراغت مي يافت،به آهنگ دلپذير خانگي گفت:
- کوچولوهاي مرا اذيت ميکني،وقتي که تيرگي هاي درون آب فرو نشست،آن ها باز در کنار همند.جز اين چاره ندارند.همه ي ساعات روز کنار همند.سرش را بلند کرد و به صورت شوهر نگريست؛چشمان سيد ميران از اشک مرطوب بود
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار