
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت چهل و چهارم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
سيدميران مکث کرد تا انديشه ي خود را منظم سازد. آهو با لبخندي زودگذر اضافه کرد:
_ اين، نه تو، بلکه هماست که گرگ بچه هاي من شده است. (در دل با خود گفت: ) او به گناهان خود اعتراف مي کند تا از من پوزش بطلبد. و گيرم من از سر تقصيراتش گذشتم خداي من چه؟ آيا او هم گذشت خواهد کرد؟
سيدميران گفته او را رد کرد:
_ نه، نه، نگو. او اگر تقصيري دارد جز اين نيست که من باعثش شده ام. مي دانم که تو با همه ي ذرات وجودت مرا رانده و محکوم کرده اي؛ چنان محکوميتي که اگر توبه ي نصوح هم بکنم اثر جورها و ناروائيهايم هرگز از دل تو محو نخواهد شد. اما اين را هم بدان که خود من نيز خود را محکوم کرده ام. خود من هم از خود، نه نفرت بلکه وحشت دارم. از نظر تو يا هر کس که از نزديک به احوال من آشنايي دارد سيدميران سرابي مردي است بي قيد و هـ ـوسباز، و از نظر خودم ديوانه و بدبخت. و اين اعتراف کمتر از اصل گناه براي تو چندش آور نيست که روح من تا چه اندازه دستخوش تغيير شده است که اين زن مرا تا به کجا دنبال خود کشانده است.
آهو ندا داد:
_ مي دانم، مي دانم، تو چه بگوئي و چه نگوئي مي دانم. همه ي مردم مي دانند. داستان تو براي آنها نه تنها اسباب خنده و تفريح بلکه مايه ي تعجب همه نيز هست. شوهرم تا کنون هيچ کس دِکْري (دِکْر بر وزن ذکر به لفظ محلي کار شگفت را گويند.) نديده است.
سيدميران با تبسم پيچيده اي که بيچارگي محضسش از آن خوانده مي شد گفت:
_ براي آنها مايه ي خنده و براي خودم مايه ي گريه است. اما بالاخره بي ميل نيستم بدانم قضاوت مردم درباره ام چيست؟ آيا به راستي در نظر آنان من موجود شاخداري جلوه کرده ام.
_ قضاوت آنها درباره ي تو چه مي خواهي باشد، همان که خود نيز به آن اعتراف داريم. بوته ي گلي را که همچون پنجه ي مريم مقدس و عطرآميز است با دست جور و ستيز کنده و دور انداخته اي تا به جاي آن چه بنشاني، يک خارخسک بي بو و بي خاصيت که گوئي سُم قاطر خورده است و هرگز نخواهد زائيد. شوهرم عقل ها همه حيران اين مسئله است که تو در او چه ديده اي که روز به روز بيشتر دلبسته اش مي شوي. مردم هم چنان که بارها اينجا و آنجا به خود تو نيز گفته اند، پشت سرت مي گويند که اين مرد در حق زن و بچه اش ستم روا مي دارد، به خودش بد مي کند. داستان همان مردي است که بر سر شاخه نشسته بود و از ته آن را مي بريد. تو گرفتار و مقهور سستي و ضعف و اراده ي خود هستي نه زيبائي و لطف و کمال او. زيرا در هر صورت هما هم زني است مثل ساير زنها. اگر چيزي اضافه دارد در عوض چيزي نيز کم دارد. از نظر تو که جوهر زندگي را جز عشق چيزي نمي داني هما پناهگاهي است در مقابل يورشهاي خسته کننده و دل آزارمان و طبيعت، يا اجتماع و محيط. عشق تو مانند آب کوهساران از روح پاک و بلند پايه ي تو سرچشمه مي گيرد اما ما را به تباهي و مي خواهم بگويم به فساد مي کشاند شوهرم. مردم به من طعنه مي زنند که شوهر تو رسم جديدي از محبت به ميان آورده است؛ سرانه پيري و در چنان موقعي که بايد با شوق و ذوق پدرانه برود تدارک عروسي دخترش را ببيند آمده عاشق زن خودش شده است؛ چيزي که هرگز نه کسي ديده و نه شنيده است؛ مي گويند عقل و اراده اش را از دست داده و از زني کُرد و طناز که شش سال است با او به سر مي برد و در هر صورت آش دهن سوزي هم نيست براي خودش بت درست کرده است تا شب و روز در مقابلش زانو بزند و مثل خدا پرستش کند. اما في الواقع در خود پرستش که ذاتي بشر است چه تعجبي هست؟ خسروپرويز نيز با اينکه د ر عمارت هاي ايوان مدائن پانزده هزار زن داشت به هيچ يک نظر لطفي نمي کرد، عاشق ايرن، يا به قول ما ايراني ها شيرين، دختر قيصر روم بود. آيا مشهدي، به راستي تو گمان کرده اي که برتر از هما حُسني در روي کره ي خاکي پيدا نمي شود که مجنون وار اين چنين بي چون و چرا واله و شيداي او هستي؟ آيا براستي تو خودت را عاشق او مي داني؟
سيدميران چندين بار پيوسته سرش را به چپ و راست موج داد و سپس گفت:
_ همتاي او اگر هم در روي کره ي خاکي پيدا شود براي من نمي شود. وانگهي، حتما زن بايد حسن برترين را داشته باشد که مرد عاشقش گردد؟ مجنون نيز که اسمش را بردي ديوانه ي زني بود که وقتي ديدنش از حيرت نتوانستند خود را نگه دارند؛ زني سياه و لاغر و تا حدودي بدترکيب. اما همين زن، حقيقت يا افسانه، مايه ي عشقي شد که تا زمانه به پا و آميزاده به جاست ورد زبانهاست. مجنون را در راهي ديدند الک به دست خاک زمين را مي جست. گفتند مجنون به چه کار مشغولي؟ گفت پي ليلي مي گردم. گفتند مگر ليلي اينجا گم شده است؟ گفت من همه جا را مي گردم بالاخره در جائي پيدايش خواهم کرد.
_ آري شوهرم، حرف تو را تصديق مي کنم، علف به دهان بزي شيرين بيايد. پس از اين قرار هما نگار توست نه زنت پس تو هم با قرار خودت عاشق هما هستي.
آهو مشغول کار بافتني اش شد و سيدميران ادامه داد:
_ و با اين کيفيت براي مردي چون من که سالهاي سال استخوان خرد کرده ام تا در ميان مردم آبرو و اعتباري کسب نموده ام ننگين تر از اين گمان نمي کنم ننگي وجود داشته باشد. چه مي شود کرد. در ميان رنگها اينهم رنگي است آهو. گفته ي تو را رد نمي کنم، مرضي است که من به آن مبتلا شده ام – سستي اراده، يک ضعف اخلاقي و گريز از واقعيت زندگي، ديوانگي يا زن پرستي خارج از قاعده، و به هر حال وضع من سوخته و زار چنين است که مي بيني و هست. مانند آن دائم الخمري که هر چه بيشتر مي نوشد عادتش کشنده تر مي شود عشق عوض آن که سيرابم کند تشنه ام مي کند. براي من رياضتي شده است که جسم و جان، هستي و نيستي ام را مي کاهد، اما از آن لذت مي برم.
از همه ي محبت ها و دلبستگيهاي انساني و حتي خودخواهيها و جاه طلبي هايم بريده ام. دور خود را خالي کرده ام تا مانند خفاشي که در خواب زمـ ـستاني اش از يک پا به چوبي مي آويزد فقط و فقط به او آويخته باشم. در حق تو ستم روا داشته ام، آريو با اندوه و ندامت عميق بايد بگويم که به تو بد کرده ام. پاداش خوبيها و جان فشانيهاي کسي را که مادر فرزندانم بوده است اشک و آه هميشگي، تلخي و تنهائي داده ام. نسبت به تربيت و کم و کيف زندگاني کودکانم اهمال غيرقابل بخشش نموده ام؛ کودکاني که بايد پناه زندگي حال و عصاي روزگار پيريم باشند. با اهانتها و زمختيهاي بي حد و حصر خود دل تو را سوزانده ام. عزت نفس و غرور انساني ات را زير پا له و لگدمال کرده ام. من در نظر تو و خودم و خدا محکوم هستم، اما . . . اما. . . چطور بگويم، با همه ي اينها بي گناهم.
آهو که گوئي داغ دلش تازه شده بود با پوزخند دروني گفت:
_ از آن جهت که دست خودت نبوده است.
_ آري و به مرگ عزيزانم آري! بارها شده است از در که تو آمده ام در اين تصميم بوده ام که به اطاق تو پيش بچه هايم بيايم، که ديگر براي هميشه به بازي دردناک جفاها و جدائيها پايان دهم؛ اما همين که پايم را از آخرين پله ي دالان به حياط گذاشته ام مثل اين که قوه اي مرا بکشد بي اختيار به آن سو رفته ام؛ نرفته ام بلکه دويده ام. بارها شده است که در بيرون دستم به کاري از قبيل تحويل گرفتن آرد و رسيدگي به حساب باربند بوده است، در شهرداري يا ارزاق گرفتاري داشته ام يا در خانه ي کسي کميسيون صنفي داشته ايم، اما ناگهان دلم هواي او را کرده است؛ هر کاري در دست داشته ام رها کرده و مثل چيزي که مويم را به آتش جادو کز داده باشند يا کوه ندا طلـ ـبم کرده باشد و درست مانند حشراتي که در موسم معيني ديوانه ي غرائز جنسـ ـي خود مي گردند راه خانه و لانه در پيش گرفته ام. همين ديروز در آخرين جلسه ي رسيدگي به شکايتم در دادگاه، در تمام مدتي که از من سوالات مي شد خودم نمي فهميدم که چه جواب مي دهم. حالت کودکي به من دست داده بود که در مهماني به ياد عروسکش افتاده است. جسمم آنجا بود و روحم در خانه پيش او. مثل اين که در خواب حرف مي زدم از صداي خودم تعجب مي کردم، زيرا هيچ نمي دانستم به سوالات آن ها چه جواب مي دهم. جائي مي گفتم آري، جائي نه. وکيلم بيچاره شده بود؛ به گمان اسن که موکلش خسته يا بيمار است تقاضاي موکول شدن جلسه را به روز ديگر کرد، من توي دهنش زدم و گفتم: امروز محکوم بشوم بهتر است تا فردا حاکم. زيرا از همه ي اينها گذشته حقيقتا خسته شده بودم، با او موافقت نشد. فقط وقتي به خانه آمدم و خود را در کنار او ديدم دل ديوانه و از دست رفته ام را بازيافتم. سوالاتي را که از من شده بود و جواب هاي مربوط يا نامربوطي که داده بودم، پرونده من بسته شده بود و کار از کار گذشته. اين مطلب براي هر کس که بشنود گزافه گوئي عجيبي جلوه خواهد کرد. چنان که هم اکنون خود من با خود مي گويم: نکند سيدميران تاثرات خواب خود را بيان مي کني و نه واقعيت را؟ اما بايد با کمال هوشياري تاکيد کنم که اين گفته ها عين حقيقت است و چيزي هم کمتر. زيرا بيان يک احساس هرگز مساوي خود آن نيست. ديدار او براي قلب افسرده ي من آبي است که بر سـ ـينه ي آدم غش کرده مي زنند. با کمال تاسف بايد بگويم که من ديگر با آن سيدميراني که من بودم و همه مي شناختند فرق د ارم. اغلب از خود سوال مي کنم آيا ديوانه نشده ام؟ آيا مرا چيز خور نکرده اند؟ و اين درست مثل آنست که يک افيوني کهنه کار از خود بپرسد: آيا از روي دشمني مرا آلوده ي تـ ـرياک نکرده اند؟ آيا در پشت پرده کسي نيست که دعاي بد در حق من مي کند؟ جواب دادن به اين سوالات هم ديگر برايم از اهميت افتاده است. همين قدر به اين نتيجه رسيده ام که عشق نيز مانند اِسْتِرِکْنين کَمَش دوا و زيادش سم کشنده است. حقيقت اين است که اين زن با جادوي عشق خود مرا در وضع مشکلي قرار داده است. درد من آهو اينطور که احساس مي کنم وراي همه ي دردهاست، نگفتني است. و هنوز بايد براي تو داستانها بگويم تا بداني چه وضع قابل ترحمي دارم. حالت غيرعاديم را مردم و همکارانم احساس کرده اند. براي آنان نيز مسلم شده است که من در دنياي ديگري سير مي کنم. به قول آنها من ديگر نه يک آدم بلکه سايه اي از يک آدم مي باشم. بي آنکه به رويم بياورند يا رسما کنارم بگذارند کسي ديگر را به جايم رئيس صنف کرده اند.
آهو سوزن را در دست خود نگاه داشت:
_اين را هم تازه مي شنوم شوهرم، چه کسي را به جاي تو انتخاب کرده اند؟
_ ميرزا نبي را.
_ آي موش مرده! بالاخره به مراد دل خودش رسيد؟ مي بينم چند وقتي است که به خانه ما نمي آيد. تو نگو خجالت مي کشد.
_ نه، بهرسين رفته است که خرمن هايش را بردارد. گويا هاجر و بچه هايش را نيز همراه برده است.
_ پس مسلما به اين زودي ها برنخواهد گشت. خوب اين موضوع براي تو چه اهميتي دارد؟ رياست صنفي غير از دوندگي ها و کفش پاره کردن هاي بي فائده براي تو چه ثمري داشت؟ حتي شب ها در خانه ي خودت خواب راحت نداشتي. بهتر که اين مسئوليت را از گردن تو برداشتند.
سيدميران سيـ ـگار دستش را که خود به خود خاموش شده بود دوباره روشن کرد و به تنه ي درخت پشت سرش تکيه داد. مهدي را آزاد گذارد تا برود و تمشکهاي ميان مشتش را به خواهرش بدهد. خاموش ماند تا در ميان ابري از دودهاي سيـ ـگار که بالاي سرش زير و رو مي شد ورقي از دفتر عمر را که پس از آن هرگز تجديد نمي شد برگرداند و خلاصه اي از يادبودهاي روزگار گذشته را در خاطر زنده سازد. دوباره نشست. مثل اين که خاطرش تسلي يافته بود. پروانه اي بر زمين نشست. خيال کرد برگي بود که فرو افتاد. در همان حال که به بالهاي قشنگ پروانه خيره شده بود با لحن آرام تري به سخن ادامه داد:
_ بعضي وقت ها به قدري بيچاره و بي تابم که دلم مي خواهد گريه کنم. نمي دانم از شادي داشتن اوست يا از غمش. تا او بيدار است من نمي توانم به خواب روم. مثل يک بچه که به دامان مادر مي چسبد و او را به ستوه مي آورد دلم مي خواهد هميشه در کنارش باشم. حتي اين هم قادر نيست دل بي قرارم را تسکين دهد. آرزو مي کنم در آغـ ـوشش بميرم براي من اکنون به خوبي روشن است که تعادل اعصاب و احساسات چه نقشي در زندگي انسان دارد. همچنان که کسي در حالت هذيان مي بيند که در هوا معلق گشته يا سرش به اندازه ي يک طاق بزرگ شده است من در حالت خودم يک چنين بيماري را تشخيص داده ام.و چگونگي اين تشخيص يا به عبارت مسخره کشف و الهام خود داستاني دارد شگفت و شنيدني مثل مرض بزرگ شدن غيرطبيعي اعضا اين عشق در درون من پيوسته آماس ميکند آماسي شوم و دردناک که همه وجودم را فلج کرده است.با همه احوال بايد بگويم که من نبض خود را نيز در دست دارم.براي عمل جراحي روي قلب يه کوکائيني متوسل شدم که بدبختانه حساست و دردم را صدچندان کرد.بر آنچه بود گرفتاري ديگري نيز افزودم که آفت ايمان و آبرو و از آندو مهمتر عقل من شد.وقتي که از خدا پنهان نيست از تو چه پنهان آهو شوهرت
آهو با شتابي هول انگيز ميان حرف او دويد :من ميدانم من ميدانم عزيزم.اين موضوع چندان بزرگ نيست که به تصور تو آمده است.خداوند عالم از اين گونه گناهان خيلي زود در خواهد گذشت .آلودگي آلودگي است.انسان همينقدر دلش سياه نشده باشد.
-بله و جان مطلب هم همينجاست که دل من سياه شده است.و به هر تقدير چنين است حال و روز کسي که زماني خارج از کانون خانوادگي و چارچوب کسب و کار جز خدا به هيچ چيز نمي انديشيد.آنقدر او را دوست دارم که حتي نميخواهم از گرفتاريهاي خود از نگرانيها و ناگواريهاي سخت زندگي هر لحظه حـ ـلقه اش را بدونم تنگ تر ميکند پيش او اشاره يا کلامي به ميان آورم.زيرا راضي نيستم که هرگز انديشه ناموافقي بر مغز يا ابر کوچکي بر چهره اش سايه بيفکند.ميخواهم مانند مرغ کالکي هميشه او را خوش و خندان بشاش و فارغ از هر گونه غم ببينم.هر چه او بخواهد من نيز همان را ميخواهم.خواهشها و هـ ـوس هايش را نه از روي اکراه بلکه با کمال ميل و رغبت برآورده ميکنم از اينهم بالاتر با اينکه ميبينم ديناري در جيب سراغ ندارم که خرجي فردا را راه بيندازم خودم او را وسوسه ميکنم تا بهانه اي بگيرد و چيزي بخواهد.با انديشه او برميخيزم و هم با انديشه او به خواب ميروم.در عين آنکه دوستش دارم از وي چيزي شبيه به کينه يا نفرت در دل دارم.بيم و حسد و گماني خيالي روحم را دائما ميکاود که نکند روزي به خانه بيايم و او را رفته ببينم. مي داني موضوع خيلي باريک است. شبي که جنس ها را از خانه ما گرفته بودند به من مي گفت اگر اجازه بدهي سرپائي يک قدم به خانه ي پيشکار ماليه بگذارم و از او بخواهم تا با استفاده از نفوذ اداري وسيعي که دارد به نفع تو خود را وسط بيندازد تا توصيه کند موضوع را نديده بگيرند. البته در اين مراجعه که مسلما در هيچ وضع و شرطي من نمي توانستم اجازه اش را بدهم او مي خواست از دوستي با سوسن دختر آن مرد که هم شاگرد کلاس خياطيش بود مايه بگذارد. و هر چند جا به جا پيشنهاد خود را پس گرفت اما من حقيقتش را بگويم، کنه انديشه و نيتش را نفهميدم چيست، ماهيت اين زن بيش از پيش برايم قابل ترديد شد.
بچه کوچک آهو که تمشکها را به خواهرش داده بود برگشت دست و صورتش را که شسته بود با چادر سر مادرش پاک کرد و با شادي گونه اي آشکار و خودماني نزد پدر رفت و روي زانويش نشست. آهو در حالتي که مي کوشيد تا خطوط دردناک منقوش در چهره اش را از ميان ببرد گفت:
_بگو، بگو، گفته هاي تو را دربست تصديق مي کنم. تو نه تنها چنانکه مي گوئي، آن موجودي نيستي که اول بودي، بلکه اصلا گوئي در عالم خاکي ما فرزندان آدم جاي نداري. اين نيمچه خدايا انسان مسيحا دم، همچون پروانه که قبل از پيله کرم زشن و زمينگيري بيش نيست، از لطف مخصوص خود بر دوشهاي تو بالهاي ظريفي رويانده اس تا جولانگاهت آسمان، نشيمنت گل و غايت زندگي و آرمانهايت نور و زيبائي باشد. اينطور نيست؟ اما نه عزيزم. چشمهايت را باز کن تا به جاي بال چه مي بيني؟ى شيطان لعين، همچنان که شانه هاي ضحاک را لمس کرد و بر آن جفتي مار رويانيد، بر دل تو بـ ـوسه زده است تا در آن کرمي پديد آيد و کم کم به اژدها تبديل گردد؛ چنان که مي بينم و خود نيز منکر آن نيستي، اژدهايي آنقدر زشت و دوزخي که روزگارت را به سياهي بکشاند؛ اژدهايي که خوراک آن از مغز سر کودکان منست و آيا نفس شوم و زهرآگين همين موجود پليد نيست که تو شعله ي عشقش پنداشته اي؟! با اين برداشتها و درآمدها، با اين صحبتها و سوز و گدازهائي که از آن خون مي چکد براي من جاي هيچ گونه حرف و حق و چون و چرا باقي نمي گذارد چنين مي نمايد که روزگار بدبختي ما تازه در عقب است، که سر بزرگ زير لحاف است. چه خوب بود که زودتر از اين اقرار مي کردي. بت عيار تو نمي دانم با چه افسوني اين چنين کارت را ساخته است. با شاخ و برگ مکر و شيوه و جادو که به نظرت مهر و صفا و وفا آمده است دل ساده و نديده بديدت را مي آرايد تا ناگهان بر آن نفت بريزد. تو گمان مي کني که او از گرفتاري هاي پنهان و آشکار زندگي ات خبر ندارد؟ زهي اشتباه و ساده دلي عاشقانه؛ چگونه ممکن است او نداند که دست زدن به کار قاچاق و گير افتادن تو فقط و فقط به خاطر ارضاي هـ ـوس هاي او بود؟ با اين وجود عين خيالش نيست. نه شرم سرش مي شود نه وجدان. باشم و ببينم که بعد از آن همه ندانم کاري ها و تجربه ي تلخي که پاداشش بود، بعد از اين گفته ها و اعترافات صادقانه که مي گويي جز بيان حقيقت نيست، چه روزگاري در انتظار ماست. من با تو از اين پس، شوهر عزيزم، هيچگونه حرفي ندارم.
آهو گريه نکرد، رويش را برگرداند و از ميان تنه ي درختان به نقطه دورتري چشم دوخت. روحش از هر گونه انديشه خالي بود. شوهرش مثل يک دختر از دست رفته راز نگفتني دل خود را پيش او آورده بود تا شايد مانند جادوگران يا کار گشايان آزموده اي که براي هر مشکل چاره اي در دست دارند گره از کار فرو بسته اش بگشايد. اما او در تلاطم همه ي اين جريان فقط چهره ي شکست خورده و عقب زده ي بخت خود را مي توانست ببيند. اکنون که بعد از شش سال شوهر او به زبان آمده و مثل خارپشتي از پاي درآمده سفره ي عريان دل را پيش او گشوده بود موقع مناسبي بود تا به سر فصل دفتر حوادث برگردد و جريان آشنائي وي را با هما که همچنان در پرده ي اسرار مانده بود باز پرسد. يک فرصت نيکو براي او اين بود که هوويش همانطور که زنبور عسل به رنگ و بوي گل جذب مي شود به آواز بهرام جلب شده بود. او مي دانست که هما، به همان نسبت که سيدميران گرفتارش بود، عاشق بي قرار صداي پسر پانزده ي ساله ي اوست. شايد پژواک آرزوهاي گمشده خود را در اين صدا مي ديد، شايد نيز در ديار تنهائي خود دنبال بازيچه ي بي خطري مي گشت. وقتي آهو همه چيز را شنيد گفت:
_ حالا سوالي ديگر، آيا اينقد که تو او را مي خواهي و براي او هستي يک هزارمش او تو را مي خواهد و برايت هست؟ و داستان آن مرد يک چشمي نيست که بعد از هفت سال زندگي زناشوئي اولين بار که دست خالي به خانه مي رفت زنش در چشمش دقت کرد و فهميد که کور است؟ زير قبل از آن هميشه چشمش فقط به دست مردش بود. و اما اين سوال من اصلا بيهوده است؛ تو خود چند دقيقه پيش تمثيلي آوردي که جواب مرا مي داد. عشق پاکباز به عيب ها و نقصهاي معـ ـشوق نمي نگرد. مردها عادتا در زنان خود زشتي مي بينند و تو در او زيبائي. دلداده ي حقيقي از دلدار توقع پاداش ندارد. و اگر تو را با سنگدلي هرچه تمام تر در آتش بسوزاند و خاکسترت را بر باد دهد ذره هايت باز مي گردد و بر دامنش مي نشيند. اما اگر من به جاي تو بودم با همه ي حال بد نمي دانستم از معـ ـشوقه اي که قلب مرا توپ فوتبال خود کرده است امتحانکي کرده باشم؛ چند روزي او را تنها مي گذاشتم و بي خبر به جائي مي رفتم. هان، چطور است مشهدي؟ همچنانکه شش سال تمام است احوال مرا نپرسيده اي، شش روز، فقط شش روز نه بيشتر، او را به حال خود بگذاري و بروي. يک هفته از وي دوري کن و آن وقت ببين چه پيش خواهد آمد. پيشنهاد من بر اساس گفته ي خود توست که مي گوئي از او بيم داري. جند روزي درست برعکس آنچه خواهش دل توست با او رفتار کن. يک هفته مدت زمان طولاني نيست که به پايان نرسد اما آزمايشي است از وفاداري او و هم از اراده ي خود تو. تصديق مي کنم وقتي دوستي و مهرباني از هر دو سر نيست گسستن آن بسيار مشکل است ولي آن روزي که تو بخواهي از دست افسون اين زن خلاصي يابي باز به گمانم غير از اين چاره اي نداشته باشي. نمي گويم پيش من بيائي. نه براي خودت اصلا از اين شهر برو. به قم و هرسين يا آب گرم قزوين مسافرت کن. براي سلامت جسم و تقويت روح هم که شده است اين آب به آب شدن ضرر ندارد. به خودت تلقين کن که بدون او مي تواني زندگي کني؛ تا ببينم چه اتفاقي مي افتد. امروز مردم مي توانند بدترين عادت ها را در مدت زمان کوتاهي از سر بيندازند. حتي بدم نمي آيد اگر به قم رفتي زنگ جواني را هم براي خودت صيغه کني و هر چقدر مي خواهد آنجا ماندگار شوي. هم زيارت است هم تجارت. اگر پول هم نداري
من خودم برايت تک و دو خواهم کرد،از اين حيث خيالت آسوده باشد.
سيد ميران سر بلند کرد او را نگريست.سرخ شد و گناه آلود خنديد.ساکت شد و لحظه اي بعد با اخمي پوشيده به سخن در آمد:
- چه لازم است که دراين موقع باريک براي خود خرج بتراشم.پولي که از جيب تو بيرون بيايد با مال خودم چه فرقي دارد؟او را به سفيد چغا نزد اقوامش مي فرستم تا يکي دو هفته همان جا باشد.به قول تو آزمايشي است از اراده ي سرکش.اگر ديدم از زير اين اين آزمايش خوب يا وسط در آمدم اصلا چاکر هميشگي اش خواهم شد.آري تعجب نکن،چاره ي عشقي که وصال،آتشش را تيز تر کند به نظر مي رسد که غير از جدايي چيزي نباشد.آخرين علاج دلي که ديوانه شد داغ کردن است؛ردش خواهم کرد.
آهو از احساس ناشناخته اي که بر سراسر وجودش چيره شده بود مي لرزيد.دستش با سوزن روي گيوه ي بافتني اش گشت و زير لب ندا داد:
- هيس،دارد مي آيد.اگر تو از خودت چنين اراده اي نشان بدهي،شوهرم،خودت و مرا و بچه ها را از جهنمي که در آن دست و پا مي زنيم و روز به روز بر داغي اش افزوده مي شود نجات داده اي.
به پيشاني گره دار و با ابهت او که از اثر تحولات پس پرده ي مغز چنين برداشته بود،دير باورانه و گذرا نگاهي افکند.مرد با موهاي بچه که همچنان عزيزوار بر دامنش نشسته بود بازي مي کرد.پس بنابراين،شوهرش آنچنان هم که گمان مي کردند به پستي و بي حسي و فساد روحي نگرويده بود.آهو بيشتر از آن هم در کار و بار اين مرد عظمتي مي ديد؛عظمتي که اکنون خود او به دست خويش از آن پرده بر گرفته بود و ديدارش از مجسمه ي ابوالهول وحشت انگيز تر بود.
هما گلي در دست داشت که برگ آن را بي قيدانه ميان دو لب گرفته با صدا مک مي زد و مي بـ ـوسيد.پاهايش را با بي حالي و تنبيلي روي علف ها مي کشيد و مي آمد.با بد گماني آشکاري به سيد ميران و آهو و بيشتر از اين دو نفر به مهدي که مثل يک بچه ي عزيز کرده ي سه ساله،دستها را به گردن پدر انداخته بود،نگاه کرد.گل را روي قالي انداخت و با تغيّري دوستانه به شوهر گفت:
- چرا بلند نمي شوي براي اين بچه ها يک طنابي چيزي پيدا کني بياوري؟همه اش گرفتي اينجا نشسته اي که چه؟حوصله ي من سر رفت.اينها مي خواهند بازي و تفريح کنند.
آهو با ملايمتي مصلحتي اما رندانه و آب زير کاه،گفته ي او را رد کرد.
- حالا ديگر وقت نهار است،بماند براي بعد از ظهر به خانه ي ماه طلا که رفتيم از او خواهيم گرفت.
- آن وقت ديگر چه فايده دارد؟من خودم هم مي خواستم تاب بازي کنم و از طرفي،تو مي خواهي بروي برو،من نمي آيم؛تو و مشهدي با هم برويد.(مشهدي گفت نه.)
- از آمدن پشيمان شدي؟مانعي ندارد،خودم تنها خواهم رفت.
آهو آنگاه پيرزن را صدا زد تا مشغول کشيدن نهار بشود و هما که خود بيش از هر گرسنه بود با عجله براي خبر کردن بچه ها در پس درختان ناپديد شد.آهو در حالي که سفره ي پارچه اي را روي فرش مي گسترد يک لحظه از کار خود باز ايستاد و آهسته به شوهر الحاح کرد:
- مشهدي به راستي چنان روزي هم شدني است که تو به خاطر من و بچه هايت اين زن را روانه کني؟يک بار ديگر آن چه که گفتي تکرار کن،آيا من عوضي نشنيدم؟
- گفتم امتحان خواهم کرد.از کجا معلوم که شدني نباشد؟با همه ي حرف هايي که زدم،به تو گفتم،نگفتم که من در آيينه ي وجدان تا چه اندازه چهره ي سياه شده ي خود را زشت و منفور مي بينم؟ميان او و بچه هايم عقل و انسانيت حکم مي کند که شما را انتخاب کنم.در اين صورت آيا آهو مرا حلال خواهي کرد؟مانند پيش تر دلت با من صاف خواهد شد؟
سيد ميران با سکه اي که از جيب بيرون آورده بود از روي بازيگوشي يا به خاطر تمرکز فکر و حواس،شير و خط کرد.پس به اين ترتيب و با همه ي احوال،ريشه هاي محبت و مهر پدري،چنان که آهو مي پنداشت،در قلب شوهرش فسيل نشده بود.البته اين موضوع درست بود که برگشتِ سيد بر پايه ي ترس از هما،حساب زندگي از يک طرف و از طرف ديگر اعتماد و وجدان بود،نه به عشق آهو.و زن خانه دار با اينکه همه چيز را خوب درک
مي کرد،چشم ها و تمام عضلات چهره اش در جذبه اي پر عجز و تمنا مي لرزيد.بي آنکه سخن ديگري بر زبان آرد در دو گام از روي سفره فاصله ي ميان خود و شوهر را طي کرد و با خواري و شکسته حالي مادري که خود را مورد قهر فرزند نِرُون صولتش ديده است بر روي او بـ ـوسه زد.دست روي دستش نهاد و با صداي لرزان گفت:
- تو او را طلاق بده و در اين صورت آهو همه ي وجودش را فداي تو خواهد کرد.شوهرم امروز در تو چيز ديگري مي بينم!
پس از نهار سيد ميران بلافاصله دستمالش را روي صورت انداخت و در سايه ي خنک درخت دراز کشيد.هما نيز آن طرف تر او چادر بر سر کشيد و خوابيد.اما هيچ کدام از آنها نتوانستند به خواب بروند.نسيم ملايمي موهاي دست مرد را به حرکت در مي آورد و غلغلکش مي داد.خسته بود اما از هواي سبک احساس فرح
مي کرد.صداي نفس زمين که از خورشيد و آسمان بار مي گرفت شنيده مي شد.آهو با پيرزن بر لب برکه ي کوچکي،کمي بالاتر از محل نشستن آنها،صحبت کنان ظرف هاي نهار را مي شستند.زن نگاه احتياط آميزي به صوي شوهر و هوو افکند و آهسته گفت:
- پس از نهار مي شنيدي چه مي گفت؟شنيده بوديم که آدم به شماره ي شن ها و گوش ماهي هاي کناردريا ثروت داشته باشد و باز براي ديناري جانش در آيد،اما نشنيده بوديم که مثل ماهي هر چه بيش تر از يک آب گنديده بخورد تشنه تر گردد.پيرزن دنيا ديده که با همه ي ساده دلي خود نگفته همه چيز را مي دانست،بذله ي هجوي انداخت که شنيدنش براي آهو که زن چدان دوشيزه خويي نبود کم آب بر نمي داشت؛ولي وصف حال عشق و معـ ـشوق کذايي غير از آن چيزي نمي توانست.آهو پرسيد:
- آيا او را طلاق خواهد داد؟چنين چيزي را تو در پيشاني اين مرد مي خواني؟
- آري،آري،نه در پيشاني او بلکه در پيشاني تو.در دنيا همه چيز شدني است.روح انسان پستي و بلندي بسيار دارد.
آهو چون مي ديد ممکن است طرف عصر برايش فرصت کافي دست ندهد که از ماه طلا ديداري تازه کند،تصميم گرفت در فاصله اي که شوهر و هوويش استراحت کرده بودند،پنهان از بچه هاي کوچکتر،همراه بهرام سري به خانه ي دوستش در دِه بزند.اکنون که پس از دو سال اتفاق افتاده بود به سراب بيايد شرط عهد نبود که از او احوالي نپرسد و درِ درددلي پيشش نگشايد؛درددلي که هميشه به ورت يک احتياج جوشان در درون سيـ ـنه اش ذُق ذُق
مي کرد.صحبت ها و رازگشايي هاي چاره جويانه ي مرد صورت پرست او که مانند روح پدر هاملت آن روز اسرار قتل خويش را پيش وي آشکار کرده بود،نکته ي پيچيده اي بود که حتما بايد نظر و مصلحت اشخاص فهميده تري از قبيل ماه طلا را درباره ي آن جويا بشود.سيد ميراني که هر حادثه پيش مي آمد و به هر شکل و وضعي قرار مي گرفت مثل عقربه ي قطب نما بيش از يک سمت را نشان نمي داد،چگونه ممکن بود به اين سادگي ها دست از چنان لعبت افسونگري بردارد؟گفته هاي بي منظور او با همه ي اميدهاي رنگ پريده اما محتملي که در دل زن سرگشته برانگيخته بود معماي تازه اي در برابر ديدگانش نهاده بود؛مانند بايزيد در حال بي خبري کفر
مي گفت و چون به خود مي آمد دستور مي داد حدّش بزنند.آيا عشق پيري هميشه اين بازي ها را داشت؟
آهو به قصد دهِ سراب،با شتاب شب هاي جمعه اي که سر خاک مردگان مي رفت خود را آماده ي رفتن کرد.بهارم را آهسته آگاهاند و به پيرزن سپرد که در نبودن او چشمش به بچه ها باشد که جاي دوري نروند.فرش و لحاف را به کمک بهرام به نقطه ي ديگري که جلوي ديد بود نقل مکان داد تا از اين حيث نيز خيالش آسوده باشد.
به ننه بي بي گفت:
- سعي مي کنم خيلي زود برگردم.اگر بچه ها پرسيدند بگو در همين حدود مشغول چيدن برگ مو است.و راستي چه خوب شد يادم آمد!اگر ماندنم طول کشيد با هما مقداري برگ مو براي دلمه بچينيد.در حاشيه ي همين نهر درختان مو زيادي هست.ننه بي بي جان مواظب بچه ها باش لب آب نروند و سفارش مرا هم در خصوص برگ مو حتما از ياد نبري.اين فرصت بار ديگر به چنگ ما نخواهد افتاد.
بيرون باغ هوا به طور گزنده اي گرم بود.سنگ ها و خاک هاي بي پناه که زير شلاق آتشين آفتاب افتاده بودند،
بي صدا ناله مي کردند و نسيم،ياراي وزيدن و عرض وجود کردن نداشت.گل کاسه شِکني(1)که روي ديوار چينه اي داغ و شيار شيار شده ي باغ روييده بود،حرکت نمي کرد.سايه ي سنگچين هاي کوچه باغ آنقدر نبود که بتواند هيکل آدم را از گزند تيرهاي جانگزاي آفتاب در پناه بگيرد.با اين وصف آهو جز احساس جوشاني که در سيـ ـنه داشت به هيچ چيز نمي انديشيد.سر دوراهي که رسيدند کوچه اي را که به مقصدي غير از سراب بود اختيار کرد و به بهرام گفت:
- حالا به خانه ماه طلا نخواهيم رفت.اگر وقت کرديم در برگشتن.کاري دارم از هر چيز واجب تر.با من بيا!
لحن کلام زن نظير آن زمان ها که تنگ غروب چارقدش را زير گلو سنجاق مي کرد و با چهره ي آسماني در گوشه اي به نماز مي ايستاد و با ايما و اشاره و يا گردان توبيخ آميز چشمان بچه ها را از جست و خيز و شيطنت به سکوت و آرامش دعوت مي کرد،حاکي از چيزي تقدّس آميز بود که بهرام در آن موقع ندانست چيست.جاي اطاعت بود نه چون و چرا؛پسر حرف شنو و نجيب که اخلاقش نسخه ي ثاني مادر بود به فراست اين را دريافت و دنبال او راهي را که مي رفتند ادامه داد.وقتي که از پيچ کوچه باغ بزرگ که محل چند خانه باغ قديمي بود رد شدند،بهرام حدس مي زد که مادرش قصد باغ خودشان را دارد که بالاتر از آسياب حاج عباس واقع شده بود.
البته اين را نيز بايد گفت که او از فروش باغ و زمين مطلقاً بي خبر بود.طرف سايه،در حاشيه ي سنگچين ديوار باغي که درخت هاي ميوه ي آن به بيرون شاخه دوانيده بود،ماري نسبتاً بزرگ به راحتي روي زمين چنبره زده
بود.چشم هاي قشنگ و ترسناکش را بي حرکت به جاده دوخته بود و از جاي خود تکان نمي خورد.مادر و پسر هر دو بهت زده به هم نگريستند و سر جاي خود ميخ کوب گرديدند؛مار لعنتي راه را بر آنان بسته بود.آهو با نيت پنهاني که در دل داشت پيش آمد را به فال نيک نگرفت؛مار خوش خط و خال و ترسناک همان هووي او بود که نميخواست از سر راهش کنار برود.زن بينوا دل در دلش نمانده بود.با اينکه شنيدهبود مار را تا آزار نکنند کار به کار کسي ندارد،از ترس مثل بيد مي لرزيد که نکند به هر دوي آنان حمله کند.در انديشه ي اين بود که راه رفته را بي آنکه مقصودش برآورده شده باشد برگردد،صداي سم اسبي شنيده شد.کُردي کلاغي به سر سوار بر مادياني چابک با کرّه ي زيبايي در پيشاپيش،از مقابل به تاخت مي آمد و از جاده ي خاکي گرد به هوا بلند مي کرد.جانور خطرناک در يک لحظه حـ ـلقه ي خود را باز کرد و از سوراخ آب زير سنگچين به داخل باغ گريخت.بدين طريق قلب پيچان آهو از هراس چيز نديده خلاص شد.نزديک آسياب سر يک را فرعي کهبه باغ سابق خودشان مي رفت،در سيـ ـنه کش تپه اي پوشيده شده از گزنه و بتّه هاي خودروي گَوَن،درخت کوتاهي که مثل گورزاها رشد نکرده مانده بود ديده مي شد.درخت زالزالکي بود که به آن کهنه پاره و قفل شکسته دخيل بسته بودند و از اثر گرد و غبار و آفتاب سوزان،رنگ برگ ها،تنه و ميوه اش مشخص نبود.مقصد آهو از اين راهپيمايي شتاب زده و پر هول و ولا همين جا بود.چنانکه گويي بر سر قبر عزيز آمده است با حالت تقدس آميز و ساکت چند دقيقه اي در سايه ي فقير و کوچک زير آن نشست تا نفسش جا آمد و بعد بي توجه به بهرام که نگاهش مي کرد با چشمي که حالت الحاح و خلوص در آن منعکس بود زير لب دعايي مي خواند.از دستمالي که با خود آورده بود پاره کرد و به يکي از شاخه هاي باريک و خاردار آن گره زد.پسرک در تمام مدتي که مادر مشغول کار خود بود همچنان خاموش در سايه نشسته با سنگي بازي مي کرد.فقط در برگشتن و در لحظه اي که دوباره به خانه باغ ها رسيده بودند که آهو سکوت خود را شکست:
- بعد از شش سال ببينم از شرّ اين نيست در جهان خانم آسوده خواهم شد.
بهرام پرسيد:
- چطور،مگر خبري شده است؟
- اگر بشود شده است.دندان عقل پدرت بالاخره امروز جيک زد.بايد براي او دندان پزانه درست کرد.اين گل کاسه شکني که اقاجان شما از نمي دانم کدام باغ جهنم چيد و رو به روي ما در گل خانه اش کاشت،بيش از اين ها پيرمرد را منئر خودش کرده است و ما خبر نداشتيم.بيش ازاين ها او را خانه خراب کرده است و ما غافل بوده ايم.
يا مادر امُّ البني يک گوسفند و سه روز روزه با سفره ي افطاري نذرت که تا سر ماه نکشد و اين مار سياهي که در آشيانه ي من و بچه هاي معصومم لانه کرده مثل مرگ اسرار آميز همان خود مار چنان سر به نيست کني که هيچکس نفهمد چه شد و کجا رفت!
آهو که در مواقع جدي زني فوق العده تودار و قطعي بود صلاح ندانست که از فروش باغ و زمين چيزي به پسر پانزده ساله اش بازگو کند.دانستن اين موضوع براي يک بچه،چه خوبي اي داشت.هدهدي در وسط جاده روي زمين نشسته بود جولان مي داد.بهرام سنگ کوچکي به طرفش پرتاب کرد،پرنده ي زيبا پر گرفت و رفت.آهو با خوشدلي کساني که حاجت خود را روا شده مي بيند گفت:
- پَپُو سليماني،مالِم رِماني-باو گِت دِرات اَر ديرتِر بماني.
او لبخند سبکي بر لب داشت و تند و بي محابا قدم بر مي داشت.نوک کفشش دم به دم به سنگ ها مي گرفت و اهميتي نمي داد.کوچه باغ از آمد و رفت مردم مطلقاً خالي بود.بهرام با اثر ضعيفي از ديرباوري و تمسخر در گفته اش از وي پرسيد:
- اين چندمين گوسفندي است که براي رفتن او نذر مي کني؟
آهو جواب داد:اگر بشمري زياد.اما اين اولين نذري است که با خلوص نيت مي کنم.نشنيده اي که گفته اند:آه صاحب درد را باشد اثر.و اين بار بر خلاف گذشته آه من براي خاطر زندگي و سعادت شماست که در خطر نابود شدن
واقع شده،نه براي خاطر دل بي قرار خودم.و اين چيزي است که گويي به دل من الهام شده است.سابق بر اين هنگامي که دست نياز به درگاه خدا بلند مي کردم اصرار و الحاحم بيش از هر چيزي،شخصي بود.البته به فکر شما نيز بودم اما دلم بيشتر براي خودم مي سوخت.حسد و کينه و بدخواهي شيشه ي جانم را کدر کرده بود.اگر آهم بي اثر و نفسم ناگيرا مي ماند،جز اين چه دليلي داشت که حق با من باشد و خدا دشمنم را پر و بال دهد؟
بهرام به زبانش آمد که بگويد:خوب پس با اين حساب ميان تو و هما آن که بدخواه تر است بايد بيشتر مورد
بي مهري يا تنبيه خدا واقع شود.اما قبل از اين که از کلمه ي اول به دوم برسد مادرش از روي خيرخواهي به سرعت راه انديشه را بر او بست:
- فرزند،در درستي اين چيزها هيچ گونه شکي به دلت راه مده که سنگ خواهي شد.آنها که گفته اند بيشتر از من و تو چيزفهم بوده اند.
دو دقيقه بعد اينطور ادامه داد:
- تو يادت نيست مهدي برادرت وقتي شير مي خورد،بيمار شد.در ظرف سه روز چنان از دست رفت که همه
مي گفتند حالا خواهد مرد يا ساعتي ديگر.لازم به گفتن نيست که مادرت مثل مرغ سرکنده چه حالي داشت.مثل چيزي که يکباره به دلم الهام شده باشد،برخاستم وضو گرفتم و دو رکعت نماز حاجت خواندم؛نذر کردم که اگر بچه ام خوب بشودهم وزن موهاي سرش تا هفت سالگي نقره بخرم و هديه ي ضريح امام بکنم.نذر همان شد و شفاي برادرت همان!
آهو از روي پرچين يک باغ پرميوه و آباد درخت موي را که آکنده از خوشه هاي بزرگ غوره بود نگاه کرد و فوراً به يادش آمد که آن سال،طبق گفته ي شوهرش به علت فروش باغ،يا بايد از بازار غوره ي پاييزه ي خود را بخرند يا اگر نه بدون آبغوره و گرد غوره بمانند.بهرام گفت:
پس با اين حساب از موعد نذر تو حالا چيزي هم مي گذردوزيرا مهدي هفت سالش تمام شده و پايش در هشت است.دو سه بار که من او را به سلماني بردم يادم رفت موهايش را بگيرم و همانها هم که در انبار ميان سبد است اغلب روي زمين اينور و آنور مي ريزد.مرغ ها مي روند پر و پخشش مي کنند.آيا گناه ندارد؟
- چرا،البته که گناه دارد.هرچه زودتر بايد فکري برايش کرد و من هم آن روز درست يادم نيست که گفتم تا هفت سال يا تا هفت سالگي.اگر اولي باشد که باز بايد مدتي صبر بکنيم.شايد انشاالله قسمت شد و خودم يک پنجه ي ابوالفضل گرفتم و به مشهد بردم.اي امام رضا،اي ضامن آهو،آيا ديگر وقت آن نرسيده است که اين آهوي دردمندت را به حضور بطلبي؟!کي مي شود که من هم مانند تمام زن هاي خوشبخت اين دنيا سَرايبان زندگي خودم بشوم؟هان؟آيا باز هم مرا نااميد خواهي کرد؟!
***
هما در حالي که حوله ي حمـ ـام،ليف و صابون و کاسه اي را در دست گرفته بود رو به کلارا کرد و با صداي نيمه بلند گفت:
- بچه ها را لب جوي آب فرستاده ام آب تني بکنند،اين آب بار ديگر به چنگ ما نخواهد افتاد،تو نمي آيي سر و جاني تازه کني؟
دختر که روي کتاب خود قوز کرده بود سر برداشت.لبش هنوز به تکرار مطالب مشغول بود.از روي احتياط نگاهي به سمت پدر که به صداي هما و پفش قطع شده بود انداخت و با حالت نيم شکفته و زنانه اي که از کم رويي و شرم خالي نبود لبخند زد:
آيا مي خواهي فردا در امتحانم فرو بمانم؟من گمان مي کردم امروز در باغ بهتر درس خواهم خواند.اما چه اشتباهي!از صبح تا به حال با همه ي کوشش هاي که به کار برده ام همين دو صفحه را خوانده ام.آن هم مشکل
مي دانم حتي سه کلمه اش را درست ياد گرفته ام.اي کاش مرا در خانه جا گذاشته بوديد!نه،خواهش مي کنم امروز مرا از هر گونه کاري معاف کني که معذورم.حتي اسمم را صدا نزن تا حواسم درست سر جايش باشد.به علاوه گمان نمي کنم اينجا براي آب تني جاي مناسبي باشد.هر آن ممکن است مردي سر برسد.
ننه بي بي که بيرون از قالي به طرز مخصوصي روي زمين نشسته و سرگرم کار خامه ريسي بود از روي شرم حرکتي کرد و به علامت توبيخ و تعجب رو به هما انگشت سبابه اش را گاز گرفت؛ابروها و چينهاي پيشاني اش را به بالا جمع کرد و سپس به سيد ميران نگاهي کرد تا ببيند خواب است و اين صحبت ها را مي شوند يا نه.زن جوان با علامت دست و جمله اي شوخ چشمانه گفته ي دختر را رد کرد:
- برو پي کارت!من توي اين باغ مردي به صد تومان مي خرم.در اين ظهر و گرما و چنين گوشه ي دور افتاده اي که سال به سال رنگ آدميزاد به خود نمي بيند مگر مرد راهش را گم کرده است که اينجا پيدايش بشود؟پس من حوله و صابون و سدر و تخم مرغ را براي چه همراه آوردم؟اين اب بار ديگر به چنگ ما نخواهد افتاد.از فرصت بايد استفاده کرد.کله کخ خنک شد بهتر ميتواند درس را بفهمد.هر چند من خودم از آن جهت که آبش سرد است و خوب تميز نمي کند سرم را نمي شويم.فقطدستي صابون به تنم مي زنم که از فيض آب سراب محروم نمانده باشم.من رفتم،نيامده ها پشيمان خواهند شد.
هما با کِر کِر دم پايي هايش رفت چند قدم دورتر ايستاد و دوباره به صداي بلند گفت:
- ننه بي بي،تو هم براي آن که من تنها نباشم خامه ات را بردار و به آنجا بيا.
هر امروز آب تني نکند نيم عمرش بر فناست.زود بلند شو بيا!
او مخصوصاً صدايش را بلند مي کرد تا سيد ميران را از خواب بيدار کند و مرد که از چند دقيقه پيش تر از آن بيدار بود همه ي اين حرف ها را مي شنيد.وقتي که زنش از سراشيب حدّ جنوي بِهِستان باغ گذشت و از نظر ناپديد گرديد دستمال را از روي صورت برداشت.نظري به اطراف انداخت.هما حتي چادر سر خود را نيز جا گذاشته بود.به پيرزن که با قدّ خميده و بقچه بنديل دستش مطيعانه به آن سمت ميرفت به لحن و کلام خشونت آميز امر داد:
- به او بگو آب تني نکند!
ادامه دارد....
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar