مهر/ رمان «راهنماي مردن با گياهان دارويي» اثر عطيه عطارزاده از متفاوتترين آثار داستاني روزهاي اخير بازار کتاب است که براي نخستين بار در سال گذشته منتشر شد. اين رمان با وجود ساختار متفاوتي که براي روايت از آن بهرهبرده است، از داستاني عجيب نيز بهره برده است. راوي اين داستاني دخترکي نوجوان و نابينا است که از قضا به کمک مادرش تبحر ويژهاي در شناخت و استفاده از گياهان دارويي دارد. ماجراي يک سفر کوتاه اما در زندگي دختر تحولي ايجاد ميکند و جهاني تازه به زندگي بسته او باز ميکند. تصويرسازي هاي بديع و دقيق او از زندگي يک دختر نابينا و چينش و ترسيم جهان زيستي بکر او و روايت انسان از زبان او و انديشهاي که ريشه در طبيعتگرايي دارد تنها بخشي از لذاتي است که خوانش اين رمان به کام مخاطب خود ميريزد.
عطيه عطارزاده شاعر و مستندساز و البته نويسنده اين روزگار در گفتگو با خبرگزاري مهر از دنياي خود و خلق اين کتاب صحبت کرده و از دغدغههايش براي فعاليت ادبي و هنري سخن گفته است.
پيش از انجام اين مصاحبه وقتي در مورد شما و فعاليتهايتان جستجو ميکردم ديدم در کنار نويسندگي، در بحث شعر و هنرهاي تجسمي هم فعاليت داشتهايد و حالا خودتان هم ميفرماييد که کار مستندسازي را هم انجام ميدهيد. جايگاه نويسندگي بين اينهمه کار کجاست و چطوري اينها با هم هماهنگ ميشوند؟
من از بچگي اينطور بودم که چند کار را با هم انجام ميدادم. اما از سني موقعي که بهطورجدي وارد هنر شدم اين مساله را به من ميگفتند. من خودم را نه مستندساز ميدانم، نه نقاش و نه نويسنده. بيشتر خودم را در قالب واژه آرتيست ميبينم، يعني همه اينها برايم فرقي نميکند، تنها مديومهايش است که فرق ميکند و از طرف ديگر هم، همه اينها براي من همارز هستند و همه را دوست دارم.
درباره نوشتن هم بايد بگويم که يک موقع از لحاظ حسي با کلمه بيشتر ارتباط برقرار ميکنم پس شروع به نوشتن ميکنم. يک موقع هم يک سوژه خيلي خوب پيدا ميکنم و به جاي نوشتن با مديوم ديگري ميروم سراغش و معمولاً هم اينطور بوده که همه به هم مربوط بوده است؛ يعني مستندي ساختم که نوشتن کمک کرده و نوشتنم نيز به آن يکي کارم کمک کرده است. براي من اينها خيلي جدا نيستند همه خيلي به هم مربوط هستند. ايماژههايش و دکوپاژش اينچنين است.
اما خب نويسندگي بايد نقطه آغازي داشته باشد؟ براي شما چنين نبوده؟
من نويسندگي و تکنيکهايم در نوشتن را از سينما گرفتم. اما جداي از اين، نوشتن برايم خيلي مهم است چون از بچگي برايم آرامشبخش بوده و آن دوست داشتهام. هميشه هم مينوشتم ولي اينطور نبود که آنها را چاپ کنم.
يعني نگاه حرفهاي به نوشتن نداشتيد و نداريد؟
من خيلي طرفدار حرفهاي بودن به اين معني که کاري را بنويسم که همه چيزش را بدانم، نيستم. آماتوريسم را ترجيح ميدهم. فکر ميکنم انرژي در کشف است. من خيلي طرفدار حرفهاي بودن به اين معني که کاري را بنويسم که همه چيزش را بدانم، نيستم. آماتوريسم را ترجيح ميدهم. فکر ميکنم انرژي در کشف است. شايد وقتي حرفهاي ميشوي و ميخواهي ۲ سال يکبار يک چيزي را توليد کني، آن اتفاقي را که مدنظر داري نيفتد. به نظرم وقتي يک کار دائم به شکل حرفه تو معرفي ميشود يکجاهايي مجبوري يک کارهايي که دوست نداري برايش انجام دهي و من فقط آن جاهايي که دوست دارم مينويسم پس نويسندگي را حرفه خودم نميدانم.
وقتي کتاب را خواندم جداي از حس خودم متوجه شدم که با عباراتي چون ساختارگرا، جريان گريز، ضد ژانر معرفياش کردهاند. نظر خودتان در مورد اين موضوع چيست؟ واقعاً چنين ساختاري در ذهن شما بود؟
چنين چيزهايي وقت نوشتن در ذهنم نبود. من فکر ميکنم اين عبارت بيشتر اتيکتهايي است که براي دستهبندي اثر ميزنند و نسبي است. در مورد کتاب من خيليها ميگويند کاري تجربي است، من خيلي اين اصطلاحات را نميفهمم يعني همه اينها خيلي نسبي است. من نميدانم مثلا رمان من نسبت به چه چيزي تجربي است. اين رمان سعي کرده نسبت به ادبيات ايران، يکسري فرمها را که مرسوم بوده بشکند و براي همين هم يکسري نقاشي و اين دست موارد را در خودش دارد. شايد اينها را ميگويند تجربي و ضد ژانر. من نميدانم
تجربه نوشتن رمان و انتشارش به سبک کتابهاي دايرهالمعارف هم تجربه تازهاي است و من نديدهام تا پيش از اين تجربه شده باشد. نقاشيهايي که در خلال فصلها آمده به علاقه شما در نقاشي بازميگردد؟
بله. من خيلي خطي فکر نميکنم. مثلاً اگر شما در مورد يک موضوع طولاني با من صحبت کنيم من نميتوانم خطي حرف بزنم مدام از اينجا به آنجا ميپرم. فيلمهاي مستندي هم که کار کردم، اينطور است که دوربين را دست آدمها ميدهم تا خودشان فيلم بگيرند. دوربين در آثار مستند من کج است و اين يعني ذهنم خيلي کلاسيک نيست، سعي نکردم در اين کتاب هم کلاسيک فکر کنم و بنويسم.
ولي با وجود اين ساختار ذهنيتان خيلي کلاسيک نيست، بعد سراغ نوشتن رماني با مضمون و نقش آفريني گياهان دارويي رفتيد که از قضا بسيار سنتي هستند
بله. طب سنتي. تمام فضايي است که در اين رمان مورد توجه من قرار گرفته است. هيچ وقت اينطوري نبودم که يک موضوع را کار کنم و بعد بروم در مورد تحقيق کنم. من زندگياي دارم که يک چيزهايي را به من ميدهد که نتيجهاش رمان، نوشته و فيلم ميشود. در دورهاي گياه دارويي و طب سنتي و ابنسينا برايم جذاب بود و دربارهاش زياد خواندم. وقتي شروع به نوشتن اين رمان کردم، اين اطلاعات به هم پيوست و اين شکلي شد. البته بايد تاکيد کنم پدر و مادرم هر دو پزشک هستند و من هم از بچگي با خون و استخوان و مرگ و مير و اين طور مسائل بزرگ شدهام، اينطور نيست که بروم کتابي بنويسم که در آن گياه دارويي داشته باشد.
خودتان کتابهاي بوعلي را خوانديد؟
همه را خير، ولي خيليهايش را خواندم. کتابهاي فلسفياش را بيشتر خواندم ولي به طور مثال قانون را کامل نخوانده بودم و فقط تورق کرده بودم.
بايد اعتراف کنم از دو فصل پاياني کتاب شما بسيار شگفتزده شدم و فکر نميکردم ماجرايش اين گونه پيش برود. منتهي اتفاقاتي در کتاب ميافتد که حس ميکنم شايد در رمان خوب در مورد آن بحث نشده است. مثلاً چرا آدمهايي که در رمان هستند مثل مادر و دخترش اينقدر از هم فراري هستند و دوست ندارند از جايي که در آن هستند به محيط بازتري برسند. مادر از خوي، مهاجرت ميکَند و تک و تنها به اينجا ميآيد. دختر هم دوست دارد از آنجايي که الآن در آن است فرار کند. وقتي به اين تم فکر ميکنم ميتوانم آن را نمادي از جامعهاي ببينم که در آن زندگي ميکنيم، علاقه به آن را ببينم و رديابي کنم. شما هم چنين ايدهاي براي اين فضا سازي داشتهايد؟
راستش را بخواهيد من اصلاً اينطوري راجع به آن فکر نکرده بودم. ولي بله دو شخصيت اصلي آدمهايي هستند، انگار جبر محيط آنها را در فضاي بسته قرار ميدهد که نميخواهند آنجا باشند و آرزوي تغييرش را دارند، آرزوي تغيير جايي که جهانشان است.
چرا جسارت تغييرش نيست؟
مسئله جسارت نيست. ببينيد يکي از تمهايي که وقت نوشتن اين اثر در ذهن من بود اسکيزوفرني است. يکي از چيزهايي که در مورد بيماران اسکيزوفرني ميگويند ين است که مشکل آنها شايد اصلا بيماري نباشد، به اين معني که اينقدر محيط بيروني و واقعيتش از لحاظ رواني غيرقابل تغيير، بزرگ و دردناک است و به آنها فشار ميآورد که تو نميتوانند آن را تغيير دهند. در نتيجه براي حفاظت از خودشان، يک چيزي دورشان ميکشند که آنها را از آن واقعيت جدا ميکند و پس از آن شروع ميکنند به ساختن فضاي ديگري.
مسئله اين رمان هم همين است. اينکه چقدر ميشود اين دنيا را تغيير دارد، آيا ميشود آن موقعيت بيروني را را براي هميشه تغيير داد؟ من نميخواستم پاسخم به اين سوال يک امر شعاري باشد که بله ميشود تغيير داد يا خير، مسئله من اين بود که بگويم آدمهايي که چنين جهاني دارند و نميتوانند تغييرش دهند، شروع ميکنند به اينکه چيزي را در جهان خيال خود عوض کنند وساحت وجودي خود را براي رسيدن به آزادي تغيير ميدهند.مسئله من اين بود که بگويم آدمهايي که چنين جهاني دارند و نميتوانند تغييرش دهند، شروع ميکنند به اينکه چيزي را در جهان خيال خود عوض کنند وساحت وجودي خود را براي رسيدن به آزادي تغيير ميدهند.
پس داستان شما درباره آدمهايي که چون نميتوانند محيط زيستي خود را تغيير دهند سعي ميکنند يکجوري خودشان را با آن وفق بدهند؟
بله همه ما داريم در زندگي شخصي خود اين کار را ميکنيم. مثلا شبها به مهمانيهايي ميرويم که دوست داريم در روز باشد اما چون روزها در فضاي جامعه امکان برگزارياش نيست. حالا اين بزرگ و بزرگتر ميشود و م شکلهاي عجيبوغريبي به خود ميگيرد و ته آن هم اسکيزوفرني است و ربطي به جامعه ايران، خارج از ايران و... ندارد. وضعيت بشر هميشه اين بوده است.
خانم عطارزاده علت اينکه تقريبا تمام شخصيتهاي محوري داستان شما زن هستند چيست؟
شخصيت و آدمهايي که من در رمان دارم، چهره ندارند. در فضايي چشم باز ميکنند که از اول در آن زن بودهاند؛ انتخابي ندارد. از طرف ديگر من خودم زن هستم و راحت ميتوانم زن را درک کنم و زبانش را بفهمم و بنويسم.
از زاويه زنانهنويسي ما چند مدل شخصيت در اين رمان داريم. دختر، مادر و خاله که هر کدام نوعي خاص از زندگي و تفکر را دارند اين بهنوعي تيپسازي شماست در مورد آن چيزي که در مورد زنان حس ميکنيد وجود دارد؟
واقعاً برايم اينطور نبوده که بگويم اين تيپ نماد اين است و آن. من اين شخصيت را داشتم و اين شخصيت حرکت کرد. او جهان خودش را داشت و اينطور نبوده که بگويم نماد چيزي است.
پس بگذاريد بپرسم اين دختر نابينا چطوري در ذهن شما شکل گرفت و قهرمان اين رمان شد؟
من با يکسري افراد نابينا به دليل يکي از فيلمهايم، ارتباط داشتم. جهانشان برايم بسيار جذاب بود. البته دختر داستان من ابتدا نابينا نبود و بعد بهمرور نابينا شدنش در داستان ايدهاي بود که جواب داد. مسئله من اين بود که در رمان بگويم چطور ميشود جهان را يکطور ديگر ديد. چطور ميشود همه چيز را يکجور ديد؟ چطور ميشود واقعاً ديد و حس کرد؟ تو براي اينکه بتواني واقعاً اين مساله را حس کني، ميتواني از اين دختر نابينا استفاده کني.
حالا به اين فکر کنيد که اگر ديدن را به معني واقعاً ديدن بدانيم، اگر چشم هم نداشته باشيم، ميتوانيم ببينيم. با اين فکرسعي کردم خيلي از چيزهاي قهرمان رمانم را از او بگيرم تا بگويم اگر يک کسي در يک جاي بسته باشد و فلان چيز را نداشته باشد چطور ميشود جهان را ببيند. کمکم به اين نتيجه رسيدم که براي اين منظور ميشود نابينا بود چون نابينا بيشتر به ديدن فکر کند. ما واقعاً به ديدن و لمس کردن و خيلي چيزها فکر نميکنيم. چون آنها را داريم وقتي آنها را نداشته باشيد براي شما مهم ميشوند. من اين شخصيت را اينجوري نوشتم که بتوانم در باب آنها تأمل کنم؛ يعني موقع نوشتن اينکه يک دختر نابينا چطور زندگي ميکند برايم مهم نبود. براي من آن اتفاق مهم بود؛ يعني چطور ميشود ديد و لمس کرد، چطور ميشود يک جهاني براي خودت بسازي، تخيل چگونه ممکن است رخ دهد.
و چطور ايده گياهان دارويي به اين جهان افزوده شد؟
يادم است يکبار به دماوند رفتيم يک خانه خيلي قديمي بود که در با گياهان دارويي، دارو درست ميکردند. فضايي که در آن با گياه کار ميکردند در ذهنم شکل گرفته بود. من آن را به باورم درباره کشف جهان تازه تلفيق کردم.
خب خانم عطارزاده دختر نوجواني که با چشم بسته در تلاش است تا به يک تجربه تازه برسد چرا اينقدر دنيايش کوچک است؟
شايد دنياي فيزيکي او کوچک باشد ولي دنياي غيرفيزيکياش کوچک نيست. او تجربهاي خاص براي زندگي دارد، فکر ميکنيد يکي که اتاقي زنداني باشد چطور ميتواند زندگي کند؟ چطور ميتواند اينجا را به جهان لايتناهي متصل کند؟ به نظرم اين دختر خيلي شجاع بوده که توانسته اين کار را بکند. وقتي همه درها را برايش بستند، در ديگري را باز کند جهان ديگري را کشف کند که خيلي از آدمها به آن دست پيدا نميکنند. حالا اينکه آن جهان تخيلي است اين دختر بيگانه ميشود آن چيزي است که آدمها ميتوانند در مورد آن صحبت کنند.
و چرا در اين تجربه تازه تا اينقدر يکدفعه از مادرش متنفر ميشود؟
چون مادر جلويش را گرفته است. درک اين مساله امري روانکاوانه است. وقتي تو تا يک دورهاي در فضايي زندگي ميکني که همه چيز براي تو درست است و يکدفعه وارد فضايي ميشوي که ميبيني جهان بسيار بزرگتر از آن چيزي است که براي تو ميگفتند، اولين کاري که ميکني اين است که به کسي که دنيا را برايت تنگ کرده واکنش نشان ميدهي و رياکشنت به کسي است که آن را براي تو بسته است.
يک تناقض و در واقع ابهام در رابطه بين اين مادر و دختر وجود در رمان وجود دارد
بله. رابطه عشق و نفرت است،
چرا دختر اينقدر وسواسگونه از او مراقبت ميکند؟
به نظرم اين هم جز چيزهايي است که به سطح رواني انسان برميگردد. تو يک چيزي داري که از تو محافظت ميکند. تمام معناي زندگيات را از اين گرفتي. درعينحال، همزمان با اينکه همه معني زندگي تو بوده، محدودکننده تو بوده و نگذاشته زندگي را آنچه هست بفهمي. اين دختر به مادر احساس دوگانهاي دارد هم عشق دارد به دليل اينکه همه چيز را از مادرش گرفته است. من مادر را خيلي دوست دارم به نظرم يک زن فوقالعاده است يک زن اثيري است. حالا شايد ديگري اين حس را نداشته باشد. ولي درعينحال اهريمن است. شايد نويسنده خيلي نبايد توضيح دهد يکي ديگر ميخواند و نظر ديگري دارد، من فکر ميکنم آن وجه از دختر که به اين نيازمند است و آن وجه روشن اين مادر را ميبيند هنوز عاشق او است و اگر اين زن بميرد اين دختر هيچ چيز ندارد و نميتواند از خانه بيرون برود. واقعيت اين است که بميرد، هيچ چيز ندارد. زندگياش به اين زن وصل است هم از جهت خوردن و همه چيز. از طرف ديگر آن بخش رواني که زن اهريمن است و حس اهريمن گونه به اين دارد و ميخواهد او نابود شود، چون فکر ميکند اگر اين زن نباشد ميتواند از اينجا بيرون برود و به آن پدر و تخيل برسد. اين دوتا دقيقاً همگام هم هستند به اين دليل با وسواس از او مراقبت ميکند ولي به او ترياک ميدهد با اينکه ميداند اگر تا حدي اين چيز شود، ذرهذره او را ميکشد و نميگذارد يکسري ورزشها و حرکات را بکند که آن ريه چيز شود همزمان ميخواهد بميرد و نميرد.
چرا با خودش اين کار را ميکند؟ خودش بعد از اينکه با آن وضعيت مادر را تشريح ميکند و بعد خودکشي ميکند.
خودکشي نميکند. بايد ديد از چه زاويهاي به آن نگاه ميکنيد. او خودکشي نميکند او در جهان خود نشسته است و دارد به جاي ديگر ميرود. ولي در واقعيت چه کار ميتواند بکند؟ در ساحت واقعي يک دختري که هيچ توانمندي ندارد نميتواند از اين در بيرون برود مادرش هم مرده است چه کار ميتواند بکند!؟ اين همان وضعيت اسکيزوفرن است به آن اسکزوئيد ميگويند، در اين وضعيت براي محافظت از خود چه ميتوانيد بکنيد
من در بين کارهايي که در اين مدت خواندم شيوه روايي شما برايم جذاب بود، سبکي که براي نوشتن استفاده کرديد که بسيار خاص است. جملهبنديها و عباراتي که روح و روان آدمي را شخم ميزند. وقتي با نويسندهاي با چنين سبک نگارشي روبرو ميشوم خيلي برايم جالب است که بدانم اين شيوه و سبک روايي و نوشتن از کجا ميآيد، حاصل آموزش است؟ حاصل تجربه است؟ چقدر نلاش کرديد که به اين شکل و شمايل از نوشتن برسيد؟
نوشتن من و سبک آن از شعر ميآيد، شما در شعر ارزش کلام و تقطيع را ميفهميد. دوم اينکه فکر ميکنم وقتي در سينما کار ميکني متوجه ميشوي که هر پلان ميتوان جاي يک جمله را بگيردنوشتن من و سبک آن از شعر ميآيد، شما در شعر ارزش کلام و تقطيع را ميفهميد. دوم اينکه فکر ميکنم وقتي در سينما کار ميکني متوجه ميشوي که هر پلان ميتوان جاي يک جمله را بگيرد، متوجه ميشوي که وقتي يک پلان را بغل يک پلان ديگر ميگذاري و يک جمله را کنار يک جمله، چه اتفاقي ميافتد. ميگويند تز و آنتيتز را کنار هم بگذاريد سنتز به تو ميدهد، حالا اين ميتواند جمله يا دو پلان فيلم يا هر چيزي باشد. اينها چيزهايي است که در زبان مهم است مسئله ريتم و اينها که خيلي مهم ميشود.
من هيچ وقت کلاس نويسندگي نرفتم مثل همه کساني که ادبيات دوست دارند کتاب خيلي خواندم. داستان و شعر را هم در حدي که در توانم بوده، خواندم و شعر بود که در نوشتن به من کمک کرد.
شاعري را هم تجربي جلو رفتيد؟
بله، مگر غيرتجربي هم ميشود شاعر بود؟
چون برخيها معتقدند کوششي هم ميشود.
خيلي به آن معتقد نيستم که با کوشش ميشود شعر را شکل داد. من در دوره شاعري دوستاني داشتم که مينشستيم و با هم شعر را ويرايش ميکرديم. ميکلآنژ است ميگويد من اينجور مجسمه ميسازم که اول سنگي است که آن آدمي را که ميخواهم بسازم در آن ميبينم و بعد شروع ميکنم آن آدم را از داخلش در ميآورم. رمان هم اول نوشته شده و پس از آن و مدام اديت شده تا به زباني رسيده که احساس کردم قهرمان داستانم با آن فکر ميکند
اگر دنبال اين بوديد که برسيد به اينکه يک الگويي بوده که من اول فکر کنم اينجوري بنويسم، خير اين بهمرور اينطوري شده است. خودم فکر ميکنم بيشتر از تجربه من در شعر ميآيد.
در مطالعاتي که به ويژه در حوزه داستان داشتيد علاقهمندي شما چه سبک و سياقي است؟
من در هر دوره يک علاقهمندي داشتم، يک دورهاي فضاهاي امريکاي لاتين را دوست داشتم اما ميتوانم بگويم کلاسيک و پستمدرن هيچ وقت علاقه من نبوده است.
وقتي اين کتاب را مينوشتيد چه سبکي در زمره علاقهمندي شما بود؟
اصلاً يادم نيست. من جدا از داستان و اينها، چيزي که برايم مهم است و در اين کتاب هم هست مطالعات غير ادبي شامل فلسفه و عرفان است شايد سهروردي خيلي مؤثر بود.
خود بوعلي چطور؟
بوعلي هم در نوشتن اين رمان به من کمک بسياري دارد. جملاتي که اين دست افراد دارند زيبايياش به اين است که ذهن تو را باز ميگذارد که هيچ چيز نفهمي و من براي همين، خيلي دوستشان دارم. شايد خود من هم برخي از اين جملات و نقل قولها نفهميدم اما اگر فهميدن را به اين معنا بگرييم که يک جمله بنويسيم که برايش بشود شرحها نوشت به نظرم درست درکش کردهايم. سهروردي و ابن عربي را وقتي ميخوانيد سرشار از اين لحظات عجيب است که تو را به يک فضاي ديگر ميرود. اين فضا برايم جذاب بود، فضاي عجيب نوراني، خاکستري، سياه که اهريمن و فرشته داردفکر کنم مجموعهاي از اينها موقع اين کتاب در ذهنم بوده است.
خواندن آثار عرفاني هم اتفاقي براي شما پيش آمده است؟
خير. اين برنامه هميشگي من است. کلاً آدم متافيزيکي هستم و اين فضاها را بسيار دوست دارم
و يکي از اين فضاها بايد مرگ باشد؟
بله. چون مرگ امر شکبرانگيزي است؛ يعني امري است که در اين جهان خاتمه پيدا ميکند ولي اينقدر در مورد آن روايتهاي مختلفي وجود دارد که ميتواند بعدش چه شکلي باشد که فکر ميکنم ميتواند جزء آن چيزهاي جالب براي تخيل کردن باشد. آدمهايي که رفتند و برگشتند، يعني جز چيزهايي است که تو ميگويي بعدش هيچ چيز نيست با بعدش چيزي هست؟ و اين تفکر همه زندگي تو را ميتواند تحتالشعاع قرار دهد.
خانم عطارزاده شما جزء نويسندههاي جوان دهه چهارم بعد از انقلاب به حساب ميآييد. بهعنوان کسي که در کار شعر و داستان هست، راجع به فضاي حاکم بر کار صنفي و حرفهاي براي ما صحبت کنيد. بهعنوان يک جواني که کار نويسندگي ميکنيد چقدر احساس ميکنيد فضا و موقعيت براي اينکه خيلي جدي و حرفهاي به اين کار نگاه کنيد، غير از توانمندي شخصي خودتان براي خودتان مهيا بوده؟
يک شانس بسيار خوبي داشتم اينکه ناشر خوبي کار اولم را در شعر و داستان گرفت و اين براي نويسنده در ايران و جهان خيلي مهم است. در جهان فکر نکنم مثلاً در آمريکا نويسنده اولي به يکي از بهترين نشرها برود. من اين شانس را داشتم. وقتي تو کار هنري ميکني انگار نامهاي را در يک بطري ميگذاري و به دريا مياندازي و به دست آن کسي که بايد برسد ميرسد. در نتيجه خيل نگران نيستم کتاب چطور بشود، من فکر نميکردم اين کتاب به چاپ چهارم برسد اصلاً فکرش را نميکرد. من اصلاً دغدغه اين را ندارم فضا چطوري است، وقتي تو کار هنري ميکني انگار نامهاي را در يک بطري ميگذاري و به دريا مياندازي و به دست آن کسي که بايد برسد ميرسد. در نتيجه خيل نگران نيستم کتاب چطور بشود، من فکر نميکردم اين کتاب به چاپ چهارم برسد اصلاً فکرش را نميکردم آدمها بيايند کتاب من را بخوانند، ديديد که تبليغات عجيبوغريبي هم براي کتابم ندارم. چون فکر ميکنم پيامي اگر بخواهد به کسي برسد ميرسد. اصلاً براي اين هنر برايم جذاب بوده که مثل آن، البته اين را از همسرم ميگويم که هميشه ميگويد و خيلي واقعي است. اينکه وقتي تو کار هنري ميکني انگار نامهاي را در يک بطري ميگذاري و به دريا مياندازي و به دست آن کسي که بايد برسد ميرسد. در نتيجه خيل نگران نيستم کتاب چطور بشود، من فکر نميکردم اين کتاب به چاپ چهارم برسد اصلاً فکرش را نميکردم خب فکر ميکنم اتفاق خوبي است در اينستاگرام خيلي به من فيدبک ميدهند، آدم خيلي خوشحال ميشود. اگر کار بعديام خوب باشد ميتوانم با چشمه يا نشر خوب ديگري کار کنم. اين تماماً به کار شخصيام برميگردد. برايم به اينکه فضا چطوري است برنميگردد. ولي يادم است وقتي داشتم کتاب شعرم را چاپ ميکردم اينطور نبود ۳ سال طول کشيد،
مشکل مجوز داشت؟
خير، به نشري دادم که اسمش را نميگويم از اين نشرهايي که اولش ميگويند يک مقدار پول هم بده، ولي الکي ميگفت برايت مجوز ميگيرم ولي فيپاي من را تا ۲ سال نگرفته بود و خيلي مدلهايي که ميدانيد در کار نشر چطور است. چون کار اولم بود، وقتي اولين بار به جايي ميخواهيد برويد اين خيلي سخت. يادم است به آن ناشر ميگفتم اينها شعر است من که آهن تجارت نميکنم. ۲، ۳ سال طول داده مسلماً با آن پول کار کرده هرچند که پول پولي نبوده که بخواهد با آن اين کار را بکند. بههرحال اين فضاها است کارهاي بسيار خوبي هستند که در نشرهاي خوب چاپ نميشوند و طرف مجبور است پول دهد.
يعني شما از آن دسته نويسندگان نيستيد که احساس ميکنيد فضاي اجتماعي، فرهنگي يا سياسي حاکم بر جامعه در کار نويسندگي شما ميتواند تأثير بگذارد؟
هميشه، احساسم به اين کتاب اين است که امري سياسي اجتماعي است. اما اگر منظورتان اين است که اين امور جلوي نوشتن تو را بگيرد؟ خير. به نظرم در مورد ادبيات و هنر صدق نميکند. بهترين کارهاي جهان در فضاي خيلي بسته نوشته شده است. مثلا بعد از جنگ بوده، نويسنده نان نداشته بخورد و کار کرده است منتهي قرار نيست جهان هيچ وقت بر وفق مرادت باشد. من فکر ميکنم بهعنوان يک هنرمند هر جا باشيد، ايران الآن يا صد سال پيش يا صد سال بعد، متريالي به تو ميدهد که با آن داستانت را ميسازي، آن متريال رنج، درد، خوشي و همه اينها با هم است.
عقائد همنسلان و همصنفان شما، عقائد فرهنگي و اجتماعيشان در شکلگيري ايدههاي ذهني شما در نوشتن تأثير ميگذارد. گپ و گردههايي که گفته ميشود راجع به اينکه چه کاري يا چه سبکي از بيان و گفتار ميتواند خوب باشد؟
نوشتن برايم خيلي شخصي است. من براي کسي نمينويسم براي خودم مينويسم. من چيزي را مينويسم که دوست دارم بخوانم، واقعاً برايم مهم نيست آدمها دوست دارند چه بخوانند. من چيزي را که دوست دارم آدمها بخوانند بايد به آنها بدهم نه اينکه چيزي را که آنها دوست دارند بخوانند، نوشتن برايم خيلي شخصي است. من براي کسي نمينويسم براي خودم مينويسم. من چيزي را مينويسم که دوست دارم بخوانم، واقعاً برايم مهم نيست آدمها دوست دارند چه بخوانند. من چيزي را که دوست دارم آدمها بخوانند بايد به آنها بدهم نه اينکه چيزي را که آنها دوست دارند بخوانند،اين کار من نيست. خيلي کارشان اين هست. نميگويم اين بد است، کار خيليها اين است که چيزي را بنويسند که آدمها دوست دارند بخوانند. ولي کار من اين نيست براي همين برايم مهم نيست که آدمها الآن دوست دارند ادبيات آپارتماني بخوانند در مورد خيانت بخوانند. نميگويم بد است، شکل خوب آن هم هست. ولي اگر بخواهم آدم در مورد يک چيزي بداند برايش مينويسم. نميگويم من آدم مهمي هستم ولي يک دليلي داشته که نوشتم. فکر کنم يک چيزي را حس کردم که دوست دارم آدمها آن را ببينند و بخوانند. در نتيجه اين را ميشنوم ولي سعي ميکنم موقع نوشتن هيچکدام روي من تأثير نگذارد چون به نظرم اين تأثير مخرب است و باعث ميشود تو مؤلف بودن خود را از دست دهي.
يک دورهاي مثلاً دهه ۴۰، ۵۰، ۶۰ خيليها از اينکه به آنها اطلاق شود شما شاگرد گلشيري هستيد و با سبک ساعدي داستان مينويسيد برايشان مايه افتخار بود. از صحبتهاي شما احساس کردم يک همچين مسائلي براي شما محلي از اعراب ندارد، شما ترجيح ميدهيد خودتان باشيد تا به جريان و فکر خاصي منسوب باشيد.
بله. متولد ۶۳ هستم ولي هيچ بهواسطه کسي چيزي را نفهميدم، بهواسطه خودم فهميدم. در نتيجه نياز ندارم به کسي وصل شوم، خودم را به کسي وصل کنم تا يک چيزي را بگيرم. اگر يک چيزي داشته باشم آدمها ميآيند ميبينند، شايد همين ۱ کتاب يا ۱۰ کتاب باشد، خيلي مهم نيست. واقعاً هيچ وقت در هيچ شکلي از هنر، اين برايم مهم نيست. مثلاً در سينما کيارستمي اين جايگاه را دارد آدمها ميخواستند شبيه او بشوند ولي حتي اگر خود کيارستمي هم شود ميگويد من کيارستمي هستم چون من کيارستمي هستم و يک کيارستمي نبوده که من شبيه آن شوم.
به نظرم مهمترين چيز هنر اين است تو خودت باشي، خودِ خودِ خودت. زبان و جهان خودت را خودت پيدا کني. اگر بتواني اين کار را بکني و آن اعماق را بروي، وقتي آدمها آن را ميخوانند يک اتفاقي ميافتد يک ارتباطي ميافتد ميگويند ما در آن ته خيلي شبيه و مشترک هستيم. در نتيجه ميخواند و ميگويد بله اين تجربه من است. اگر شما ببينيد آدمها چه دوست دارند چون آدمها واقعاً نميدانند چه دوست دارند، ولي آن دوستداشتني که ما فکر ميکنيم خيلي در سطح خودآگاه و سطحي ما است. در نتيجه اگر بخواهيد بر اساس خواست آدمها بنويسيد در سطح حرکت ميکنيد. اگر بخواهيد خيلي عميق برويد فکر ميکنم بايد در عمق خودت بروي، نه در عمق آدمهاي ديگر.
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در آي گپ
https://igap.net/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار