آخرين خبر/
دوستان عزيز، اين شبها با قصهاي جذاب و معروف در ادبيات داستاني دنيا همراه شما هستيم. کتاب «قلعه حيوانات» توسط «جورج اورول» در طول جنگ جهاني دوم نوشته شد و ترجمه حاضر نيز توسط «علياکبر آخوندي» منتشر شده است. اميدواريم از خواندن اين داستان لذت ببريد.
قسمت قبل
آنجادر حياط طويله، بارکش بزرگ دو اسبه اي که اطرافش چيزهايي نوشته بودند، ايستاده بود و مردي با قيافه اي شيطاني که کلاه ملون کوتاهي برسر داشت، جاي راننده نشسته بود و جاي باکسر در طويله خالي بود. حيوانات دور بارکش حلقه زدند و دسته جمعي گفتند: «خداحافظ! خداحافظ باکسر!»
بنجامين در حاليکه سم بر زمين مي کوفت و جفتک مي انداخت فرياد کشيد: «احمقها! احمقها! نمي بينيد اطراف بارکش چه نوشته شده؟» اين هيجان حيوانات را به تامل واداشت. سکوت حکمفرما شد. موريل شروع کرد به هجي کردن کلمات اما بنجامين او را پس زد و چنين خواند: «آلفرد سيموندز. گاوکش و سريشم ساز شهر ولينگدن. فروشنده پوست و کود و استخوان حيوان. تهيه کننده لانه سگ با غذا. مگر نمي فهميد يعني چه؟ دارند باکسر را به مسلخ مي برند!»
فريادي از وحشت از حلقوم کليه حيوانات بلند شد و همين موقع مردي که در جايگاه راننده نشسته بود شلاقي به اسبها زد و بارکش سرعت گرفت. کلوور سعي کرد چهار نعل برود ولي عقب ماند و فرياد کشيد: «باکسر! باکسر! باکسر!» و درست در همين موقع باکسر که گويي غوغاي خارج را شنيده است صورتش را با خط باريک سفيد رنگ پائين پوزه اش از پشت پنجره کوچک بارکش نشان داد. کلوور با صداي وحشتناکي ضجه کشيد: «باکسر! بيا بيرون! زود بيا بيرون! مي خواهند ترا بکشند!» همه حيوانات تکرار کردند: «بيا بيرون باکسر! بيا بيرون!» اما بارکش سرعت گرفته بود و داشت دور مي شد و مسلم نبود که باکسر گفته کلوور را فهميده باشد اما لحظه اي بعد صورت باکسر از پشت پنجره رد شد و صداي کوبيدن سم او از داخل بارکش به گوش رسيد. تلاش مي کرد با لگد راهي براي خروج پيدا کند. در گذشته چند لگد باکسر بارکش را چون قوطي کبريت خرد مي کرد اما افسوس که ديگر قوايش تحليل رفته بود.
پس از چند لحظه صداي کوبيدن سم خفيف و بالاخره خاموش شد. حيوانات در کمال نوميدي به اسبهاي بارکش التماس کنان گفتند: «رفقا! رفقا! برادر خود را به پاي مرگ نبريد!» اما آنها نادان تر از آن بودند که حقيقت قضيه را درک کنند. فقط گوشهايشان را عقب خواباندند و تندتر رفتند. چهره باکسر ديگر پشت پنجره ظاهر نشد. دير به فکر افتادند که دروازه پنج کلوني را ببندند. بارکش از ميان دروازه گذشت و به سرعت در جاده ناپديد شد. باکسر را ديگر هرگز نديدند. سه روز بعد اعلام شد با آنکه هرچه امکان داشت براي معالجه باکسر کوشش شد، باکسر در مريضخانه ولينگدن مرد.
خبر را سکوئيلر اعلام کرد و گفت شخصا در آخرين ساعات حيات باکسر بربالينش حضور داشته است. سکوئيلر يک پا را بلند کرد و اشک چشمانش را خشک کرد و گفت: «تاثرانگيزترين منظره اي بود که در عمرم ديده ام. من تا دم واپسين کنارش بودم. باکسر در آخرين لحظات زندگي با صداي ضعيفي که مشکل شنيده مي شد در گوشم گفت که تنها غمش اين است که قبل از اتمام آسياب بادي جان مي دهد.» و سکوئيلر اضافه کرد: «آخرين جملاتش، رفقا به پيش! به نام انقلاب به پيش! زنده باد فلسفه حيوانات! زنده باد رفيق ناپلئون و حق هميشه با ناپلئون است! بود.»
در اينجا يک مرتبه رفتار سکوئيلر تغيري کرد. پس از درنگ مختصري و قبل از آنکه به گفتارش ادامه دهد چشمان ريزش را با نگاه مشکوک با سرعت به اطراف چرخاند و گفت به او گزارش شده که موقع عزيمت باکسر شايعه احمقانه و زننده اي در ميان بوده. بعضي از حيوانات ديده اند که بارکش مال سيموندز گاوکش بوده و نتيجه گرفته اند که باکسر پيش سلاخ فرستاده شده است. باورکردني نيست که حيواني تا اين پايه بي شعور باشد. دمش را جنباند و از سمتي به سمتي جهيد و با خشم و غضب فرياد کشيد: «رفقا شما بايد رهبر خود را تا حال شناخته باشيد! توضيح مطلب بسيار ساده است. بيکاري بارکشي را که قبلا متعلق به سلاخي بوده خريده و هنوز نوشته هاي روي آن را پاک نکرده است و همين امر سبب توهمي شده است.»
خيال حيوانات از شنيدن اين خبر تسکين يافت و وقتي سکوئيلر جزئيات وضع باکسر را ترسيم کرد و از توجهاتي که به او شده بود و داروهاي گران قيمتي که ناپلئون بدون کوچکترين درنگ از کيسه پرفتوت خود خريده بود، صحبت کرد، باقيمانده ترديد حيوانات نيز زايل شد.غمي که از مرگ رفيق بر دل داشتند با اين فکر که اقلا هنگام مرگ خوشحال بوده تعديل يافت.
ناپلئون در جلسه روز يکشنبه بعد شخصا حضور يافت و خطابه کوتاهي به افتخار باکسر ايراد کرد و گفت برگرداندن جنازه او امکان نداشت ولي دستور داده است حلقه بزرگ گلي از درختهاي باغ تهيه کنند و بر مزار باکسر بگذارند. گفت که پس از چند روز خوکها قصد دارند ضيافتي به يادبود و افتخار باکسر برپا سازند. ناپلئون نطقش را با يادآوري دو شعار مورد علاقه باکسر «من بيشتر کار خواهم کرد» و «هميشه حق با ناپلئون است» خاتمه داد و گفت به جاست که هر حيواني اين دو شعار را آويزه گوش کند.
روزضيافت ماشين باري بقالي ولينگدن به مزرعه آمد و جعبه چوبي بزرگي تحويل داد. آن شب از ساختمان صداي آواز بلند بود و بعد سر وصداي جرنگ جرنگ شکستن شيشه و ليوان آمد. تا ظهر فرداي آنشب در قلعه جنب وجوشي نبود. خبر درز کرده بود که خوکها از محل نامعلومي براي خريد يک صندوق ديگر شراب پول به دست آوردند.
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در ايتا
https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5
آخرين خبر در بله
https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار