برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ کیمیاگر- قسمت ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ کیمیاگر- قسمت ششم
آخرين خبر/ رمان کيمياگر، اثر پائولو کوئليو نويسنده مشهور برزيلي است. کيمياگر داستاني پرکشش و جذاب دارد و سبک داستاني آن مشابه سبک داستان هاي شرقي است؛ روح کلي داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگي‌ها و آغاز سفري است که در نهاد بشر وجود دارد. همچنين جملات قصار جالبي در جاي جاي اين داستان وجود دارد که به نوبه ي خود بسيار زيبا هستند. ضمن آرزوي اوقاتي دلنشين در اين شب‌هاي بلند پاييزي، اميدواريم از اين داستان لذت ببريد. قسمت قبل سپس مشغول بررسي آن شش گوسفند شد و فهميد که يکي از آنها لنگ است. جوانک توضيح داد که: مهم نيست. چون او از همه باهوشتر است و به اندازه کافي پشم و گوشت توليد ميکند. پرسيد: گنج کجاست؟ -گنج در مصر است, نزديک احرام. جوان وحشت کرد. پيرزن نيز همين را گفته بود اما خرجي روي دستش نگذاشته بود. -بايد از نشانه ها پيروي کني. خداوند راهي را که هر انسان بايد بپيمايد در جهان نوشته. تنها بايد آن چه را که براي تو نوشته شده بخواني. پيش از آن که چيزي بگويد, پروانه اي بين او و پيرمرد به پرواز در آمد. به ياد پدربزرگش افتاد وقتي کوچک بود. پدربزرگش گفته بود: پروانه ها نشانه خوش اقبالي هستند. مثل جيرجيرکها, ملخها, مارمولکها و شبدر شاهپر. پيرمرد که ميتوانست فکرش را بخواند گفت: دقيقا همانطور است که پدربزرگت به تو ياد داده. اينها نشانه هستند. سپس ردايش را گشود و سينه اش را آشکار کرد. جوانک تحت تاثير چيزي که ميديد قرار گرفت و درخششي را به ياد آورد که روز قبل ديده بود. پيرمرد سينه پوش بزرگي از طلا پوشيده بود و سنگهاي قيمتي روي آن بر سينه داشت. او به راستي يک پادشاه بود. حتما براي فرار از راهزنان اينطور لباس مبدل پوشيده بود. پيرمرد يک سنگ سفيد و يک سنگ سياه را که در وسط سينه پوش طلا قرار داشت, برداشت و گفت: اسم اينها* اريوم و تميوم* است. معناي سنگ سياه بله و معناي سنگ سفيد خير است. وقتي نميتواني نشانه ها را تشخيص بدهي, اين سنگها کمکت مي کنند. هميشه پرسشي عملي مطرح کن اما بيشتر سعي کن خودت تصميم بگيري! گنج در کنار احرام است و قبلا هم اين را مي دانستي اما ميبايست شش گوسفند ميدادي تا من در تصميم گيري کمکت کنم.
جوانک سنگها را در خرجينش گذاشت. از آن زمان به بعد خودش بايد تصميم بگيرد. -از ياد نبر که همه چيزها يگانه هستند. زبان نشانه ها را از ياد نبر! و فراتر از هر چيز فراموش نکن که تا پايان افسانه شخصيت پيش بروي! اکنون مي خواهم داستان کوتاهي برايت تعريف کنم. کاسبي فرزندش را فرستاد تا راز خوشبختي را از فرزانه ترين آدم جهان بياموزد. پسرک چهل روز در بيابان راه رفت تا سر انجام به قلعه زيبايي بر فراز يک کوه رسيد. مرد فرزانه اي که پسرک مي جست آنجا مي زيست اما قهرمان ما به جاي ملاقات با مردي مقدس, وارد تالاري شد و جنب و جوش عظيمي را ديد. تاجران مي آمدند و مي رفتند. مردم در گوشه و کنار صحبت مي کردند. گروه موسيقي کوچکي نغمه هاي شيرين مي نواخت و ميزي مملو از لذيذترين غذاهاي آن بخش از جهان آنجا بود. مرد فرزانه با همه صحبت ميکرد و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دليل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت که در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختي را برايش توضيح دهد. به او پيشنهاد کرد تا نگاهي به گوشه و کنار قصر بيندازد و دو ساعت بعد باز گردد. سپس يک قاشق چايخوري به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: علاوه بر آن مي خواهم از تو خواهشي بکنم. همچنان که مي گردي اين قاشق را هم در دست بگير اما نگذار روغن درون آن بريزد. پسرک شروع به بالا و پايين رفتن از پلکان قصر کرد و در تمام آن مدت چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور آن مرد فرزانه باز گشت. مرد فرزانه پرسيد: فرشهاي ايراني تالار غذاخوريم را ديدي؟ باغ را ديدي که خلق کردنش براي استاد باغباني ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نوشتهاي زيباي کتابخانه ام شدي؟ پسرک شرمزده اعتراف کرد: هيچ نديده است. تنها دغدغه او اين بود که روغني که مرد فرزانه به او سپرده بود نريزد. مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتي هاي دنياي من آشنا شو! اگر خانه کسي را نبيني, نمي تواني به او اعتماد کني. پسرک قوت قلب گرفت. قاشق را برداشت و بار ديگر به اکتشاف قصر پرداخت. اين بار تمام آثار هنري روي ديوار ها و آويخته به سقف را تماشا کرد. باغ را ديد و کوههاي گرداگردش را و لطافت گلها را و نيز سليقه اي که در نهادن هر اثر هنري در جاي خود به کار رفته بود. هنگامي که نزد مرد فرزانه باز گشت هر آن چه را که ديده بود با تمام جزيياتش تعريف کرد. مرد فرزانه پرسيد: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجايند؟ پسرک به قاشق داخل دستش نگريست و دريافت که روغن ريخته است. فرزانه ترين فرزانگان گفت: پس اين است يگانه پندي که مي توانم به تو بدهم. راز خوشبختي اين است که همه شگفتي هاي جهان را بنگري و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از ياد نبري. جوانک خاموش ماند. داستان پادشاه پير را فهميده بود. چوپان سفر را دوست دارد اما هرگز گوسفندهايش را فراموش نمي کند. پيرمرد به جوانک نگريست و با حرکات کف دو دستش حرکات عجيبي را در بالاي سر او انجام داد. سپس گوسفندها را برداشت و به راه خود ادامه داد. بر فراز شهر کوچک تاريفا دژ قديمي هست که مورها ساخته اند و هر کس که روي ديوار هاي آن بنشيند مي تواند يک ميدان, يک ذرت فروش و قطعه اي از خاک آفريقا را ببيند. ملکي صدق پادشاه ساليم روي ديواره دژ نشسته بود و وزش باد شرق را روي چهره اش احساس مي کرد. گوسفندها ترسان از ارباب جديدشان کنارش منتظر بودند و از آن همه تغييرات اضطراب داشتند. تنها چيزي که مي خواستند آب و غذا بود. ملکي صدق به کشتي کوچکي مي نگريست که از بندر جدا مي شد. ديگر هرگز آن جوانک را نمي ديد همانطوري که پس از آن که يک دهم اموال ابراهيم را گرفت ديگر هرگز او را نديد. هرچه بود کارش همين بود. خدايان نبايد آرزو داشته باشند, چون خدايان افسانه شخصي ندارند. با اين حال پادشاه ساليم صميمانه براي جوان آرزوي موفقيت کرد. -نامم را فراموش مي کند. بايد چند بار تکرارش مي کردم. در اين صورت هر وقت درباره من صحبت مي کرد, مي گفت که من ملکي صدق هستم, پادشاه ساليم. سپس شرمگينانه به آسمان نگريست. -بار خدايا همانطوري که خودت گفته اي, مي دانم باطل اباطيل** است. * و هارون هنگامي که به حضور خداوند به قدس وارد ميشود, نامهاي بني اسراييل بر سينه عدالت و بر قلب خود بگذارد. و اريوم و تميوم را در سينه بند عدالت بگذار! تا هنگامي که هارون به حضور خدا مي آيد بر قلبش باشد و در حضور خداوند عدالت بني اسراييل را همواره بر قلب خود تحمل کن! (تورات عهد عتيق سفر خروج آيات بيست و هشت تا سي) سپس ترشاتا به آنان گفت: تا هنگامي که کاهني به همراه اريوم و تميوم نايستد نميتوانند, از قدس الاقداس بخورند.(تورات عهد عتيق کتاب عذرا آيه ۲۶۳) ** جامعه ميگويد باطل اباطيل همه چيز باطل است. انسان را از تمامي مشتقش که زير خورشيد مي کشد چه منفعت است؟ (عهد عتيق کتاب جامعه صفحات 2و 3) ادامه دارد... ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد