برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان شب/ کیمیاگر- قسمت هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ کیمیاگر- قسمت هفتم
آخرين خبر/ رمان کيمياگر، اثر پائولو کوئليو نويسنده مشهور برزيلي است. کيمياگر داستاني پرکشش و جذاب دارد و سبک داستاني آن مشابه سبک داستان هاي شرقي است؛ روح کلي داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگي‌ها و آغاز سفري است که در نهاد بشر وجود دارد. همچنين جملات قصار جالبي در جاي جاي اين داستان وجود دارد که به نوبه ي خود بسيار زيبا هستند. ضمن آرزوي اوقاتي دلنشين در اين شب‌هاي بلند پاييزي، اميدواريم از اين داستان لذت ببريد. قسمت قبل اما يک پادشاه پير هم گاهي بايد به خودش مغرور باشد. جوانک انديشيد: آفريقا چه قدر شگفت انگيز است! در قهوه خانه اي نشسته بود همانند تمام قهوه خانه هايي که در خيابان هاي تنگ شهر ديده بود. چندين نفر چپق غول آسايي مي کشيدند و آن را دست به دست مي گرداندند. در آن چند ساعت کوتاه مرداني را دست در دست هم, زناني را با چهره پوشيده و روحانياني را ديده بود که به بالاي برجهاي بلند مي رفتند و شروع به خواندن مي کردند و در اين هنگام همه به نوبه خود زانو مي زدند و سر بر خاک مي گذاشتند. نزد خود گفت: از رسوم کافران است. وقتي کوچک بود همواره در کليساي دهکده شان تمثال يعقوب قديس مورکش را سوار بر اسب سفيد و با شمشير برهنه اي در دست ديده بود که افرادي شبيه به اينها به دست و پايش افتاده بودند. جوانک بدحال بود و به شدت احساس تنهايي مي کرد. اين کافران نگاه بد خواهانه اي داشتند. فراتر از آن در شتابش براي سفر نکته اي را از ياد برده بود, تنها يک نکته. چيزي راکه ميتوانست او را براي مدتها از گنجش محروم بدارد. در آن سرزمين همه عربي صحبت مي کردند. قهوه چي نزديک شد و پسرک با اشاره نشان داد که همان نوشيدني را مي خواهد که در ميز ديگري هم سرو ميشود که چيزي نبود جز چاي تلخ. مي بايست فقط به گنجش و به چگونگي دست يافتن به آن مي انديشيد. با فروش گوسفندها پول زيادي به جيب زده بود و مي دانست که, پول جادو مي کند. آدم ها با داشتن پول هرگز تنها نمي مانند. تا اندکي بعد شايد در عرض چند روز به احرام مي رسيد. دليل نداشت که آن پيرمرد با آن همه طلا در سينه اش به خاطر تصاحب شش گوسفند دروغ بگويد. پيرمرد درباره نشانه ها با او صحبت کرده بود هنگامي که از دريا عبور مي کند به نشانه ها انديشيده بود. بله! منظور پيرمرد را مي فهميد. در مدتي که در دشتهاي اندلس بود درک کرده بود, علايم مسيري را که ميبايست مي پيمود در زمين و آسمان بخواند. آموخته بود که ديدن پرنده اي ويژه نشانه حضور افعي در آن نزديکيست و يک بوته خاص نشانه وجود آب در چند کيلومتري آنجاست. گوسفندها اين چيزها را به او آموخته بودند. انديشيد: اگر خدا گوسفندها را آنقدر خوب هدايت مي کند, آدمها را هم راهنمايي مي کند و آرام تر شد. به نظرش رسيد که تلخي چاي کمتر شده است. صدايي را شنيد که به اسپانيايي مي گفت: تو کيستي؟ جوانک احساس راحتي شگرفي کرد. درست هنگامي که به نشانه ها مي انديشيد يک نفر ظاهر شده بود. پرسيد: تو از کجا اسپانيايي مي داني؟ تازه وارد جواني بود که به شيوه جوانان غربي لباس پوشيده بود اما رنگ پوستش نشان ميداد که اهل همان شهر است. کم و بيش هم سن و سال و هم قد خودش بود. -من اسپانيايي بلدم. فقط دو ساعت با اسپانيا فاصله داريم. سپس جوانک گفت که بايد خودش را به احرام برساند نزديک بود که از گنج هم صحبت بکند اما تصميم گرفت که ساکت بماند وگرنه کاملا محتمل بود که اين عرب هم بخشي از گنج را بخواهد تا او را به آنجا ببرد. به ياد صحبت پيرمرد درباره پيشنهادها مي افتاد. -ميخواهم اگر مي تواني مرا به آنجا ببري. مي توانم به عنوان راهنما به تو پول بدهم. -هيچ تصوري داري که چطور بايد تا آنجا رفت؟ جوانک متوجه شد که قهوه چي دارد نزديک مي شود و با دقت به اين مکالمه گوش مي دهد. از حضور او احساس ناراحتي کرد اما يک راهنما پيدا کرده بود و نمي خواست اين فرصت را از دست بدهد. تازه وارد ادامه داد: بايد از سراسر صحرا بگذري! براي اينکار به پول احتياج داري بايد به اندازه کافي پول داشته باشي. جوانک آن پرسش را عجيب يافت اما به پيرمرد اعتماد داشت و پيرمرد به او گفته بود که وقتي چيزي را بخواهد, سراسر کيهان به نفع او همدست مي شوند. پول را از کيسه اش بيرون آورد و به تازه وارد نشان داد. قهوه چي نيز نزديک شد و نگاه کرد. چند کلمه به عربي با هم صحبت کردند. قهوه چي خشمگين مي نمود. تازه وارد گفت: حالا برويم. نمي خواهد اينجا بمانيم.
خيال جوانک راحت شد. بر خاست تا صورت حسابش را بپردازد اما قهوه چي او را گرفت و بي وقفه شروع به صحبت کرد. جوانک نيرومند بود اما در سرزميني بيگانه بود. دوست جديدش بود که صاحب قهوه خانه را به کناري راند و جوانک را به سوي در کشيد. گفت: پول هايت را مي خواست. تنجه مثل ساير قسمتهاي آفريقا نيست. ما در يک بندر هستيم و بندرها هميشه پر از دزد هستند. مي توانست به دوست جديدش اعتماد کند. در وضعيتي بحراني به او کمک کرده بود. کيسه پول را بيرون آورد و پولهايش را شمرد. ديگري پولها را گرفت و گفت: مي توانيم فردا به احرام برسيم اما بايد دو شتر بخرم. در خيابانهاي تنگ تنجه به راه افتادند. در هر گوشه اي دستفروش ها مشغول فروش کالا بودند. سر انجام به وسط ميدان بزرگي رسيدند که بازار در آن به راه بود. هزاران نفر در آنجا حرف مي زدند, مي فروختند و مي خريدند. سبزي ها با خنجرها فرش ها با انواع چپق آميخته بودند اما جوان از دوست جديدش چشم بر نمي داشت. هر چه بود تمام پولش در دست او بود. فکر کرد آن ها را از او پس بگيرد اما گمان کرد بي ادبيست. آداب و رسوم سرزمين غريبي را که در آن قدم گذاشته بود نمي دانست. به خود گفت: کافيست او را زير نظر داشته باشم. از او خيلي نيرومندتر بود. ناگهان در ميان آن شلوغي چشمش به زيباترين شمشيري افتاد که در آن زمان ديده بود. نيامش از نقره بود. دسته اش سياه و پوشيده از جواهرات بود. جوانک به خود قول داد که پس از بازگشتن از مصر آن شمشير را بخرد. از دوستش پرسيد: از مغازه دار بپرس قيمتش چه قدر است؟ اما متوجه شد, هنگام تماشاي شمشير براي لحظه اي حواسش پرت شده.
قلبش فشرده شد. گويي قفسه سينه اش ناگهان تنگ شده بود. مي ترسيد به پيرامونش بنگرد. چون مي دانست با چه رو به رو مي شود. چشمانش تا چند لحظه همچنان به شمشير زيبا خيره بود تا اين که سر انجام جرأت کرد و برگشت. ادامه دارد... ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد