برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان شب/ کیمیاگر- قسمت بیست و هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ کیمیاگر- قسمت بیست و هفتم
آخرين خبر/ رمان کيمياگر، اثر پائولو کوئليو نويسنده مشهور برزيلي است. کيمياگر داستاني پرکشش و جذاب دارد و سبک داستاني آن مشابه سبک داستان هاي شرقي است؛ روح کلي داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگي‌ها و آغاز سفري است که در نهاد بشر وجود دارد. همچنين جملات قصار جالبي در جاي جاي اين داستان وجود دارد که به نوبه ي خود بسيار زيبا هستند. ضمن آرزوي اوقاتي دلنشين در اين شب‌هاي بلند پاييزي، اميدواريم از اين داستان لذت ببريد. قسمت قبل -اما من نمي دانم چگونه بايد به باد تبديل شوم. -کسي که افسانه شخصيش را مي زيد, هر آن چه را که بايد, مي داند. تنها يک چيز مي تواند يک رويا را به يک نا ممکن تبديل کند.ترس از شکست. -من از شکست نمي ترسم. فقط نمي دانم چگونه بايد به باد تبديل شوم. -پس بايد بياموزي. زندگيت به همين وابسته است. -و اگر نتوانم؟ -در حال زيستن افسانه شخصيت مي ميري. اين بسيار بهتر از مردن همچون ميليون ها آدم معموليست. که هرگز نمي دانند, افسانه شخصي وجود دارد. با اين وجود نگران نباش! معمولا مرگ باعث مي شود, انسان زندگي را بيشتر احساس کند. نخستين روز گذشت. نبردي در آن نزديکي در گرفته بود. و زخمي هاي بسياري را به آن اردوگاه نظامي مي آوردند. جوان انديشيد: با مرگ هيچ چيز دگرگون نمي شود. جنگجوياني که مي مردند, توسط ديگران جايگزين مي شدند. و زندگي ادامه مي يافت. نگهباني به جسد رفيقش مي گفت: مي توانستي ديرتر بميري, دوست من. مي توانستي پس از صلح بميري. هر چه بود, سر انجام مي مردي. در پايان روز, جوان به جست و جوي کيمياگر پرداخت. کيمياگر شاهينش را برداشته بود, و به صحرا مي رفت. جوان اصرار کرد: نمي دانم چگونه بايد به باد تبديل شوم. -آن چه را که به تو گفتم در ياد داشته باش. اين که جهان تنها بخش مريي خداوند است. و اين که کيمياگري آوردن کمال روحاني به سطح ماديست. -شما چه مي کنيد؟ -به شاهينم غذا مي دهم. -اگر نتوانم به باد تبديل شوم, مي ميرم. ديگر چرا به شاهينتان غذا بدهيد؟ -کسي که بناست بميرد, تويي. من مي دانم چگونه به باد تبديل شوم. روز دوم جوان بر فراز صخره اي در نزديکي اردوگاه رفت. نگهبانان اجازه دادند, بگذرد. درباره ساحري که خود را به بادتبديل مي کند, شنيده بودند. و نمي خواستند به او نزديک شوند. وانگهي صحرا ديواري نفوذ ناپذير بود. تمام عصر روز دوم را به تماشاي صحرا گذراند, به نجواي قلبش گوش سپرد, و صحرا هراسش را شنيد. هر دو به يک زبان سخن مي گفتند. وز سوم فرمانده سرداران خود را جمع کرد. به کيمياگر گفت: برويم اين پسرک را که خود را به باد تبديل مي کند, ببينيم. کيمياگر پاسخ داد: برويم ببينيم. جوان آن ها را به همان مکاني برد, که روز پيش رفته بود. سپس از همه خواست, بنشينند. گفت: کمي طول مي کشد. فرمانده گفت: شتابي نداريم. ما مردان صحراييم. جوان به افق پيش رويش نگريست. کوه هايي در دوردست بودند, و نيز تپه ها, صخره ها, و گياهان رونده اي که جايي بر زيستن پا فشاري مي کردند, که بقا نا ممکن مي نمود. همان صحرايي بود, که در آن ماه ها سرگردان بودند و با اين وجود, تنها بخش اندکي از آن را مي شناخت. در آن بخش اندک با انگليسي, کاروان ها, جنگ هاي قبيله اي, و واحه اي با پنجاه هزار نخل و سيصد چاه آشنا شده بود. صحرا پرسيد: امروز ديگر اين جا چه مي خواهي؟ مگر ديروز به اندازه کافي به هم ننگريستيم؟ -تو در جايي کسي را که دوست دارم, در اختيار داري. پس آنگاه که به شن هاي تو مي نگرم, به او هم نگاه مي کنم. مي خواهم نزدش باز گردم و به ياري تو نياز دارم, تا خود را به باد تبديل کنم. -عشق چيست؟ -عشق پرواز شاهيني بر فراز شن هاي توست. چون براي او تو دشت سبزي هستي, و بدون شکار از نزد تو باز نمي گردد. او صخره هاي تو, تپه هاي تو, و کوه هاي تو را مي شناسد. و تو نسبت به او, سخاوتمندي. -منقار شاهين, تکه هاي بدنم را مي کند. من طعمه او را سال ها در خود مي پرورم, با همان اندک آبي که دارم سيرابش مي کنم. و نشانش مي دهم غذا کجاست. و درست يک روز درست زماني که بناست, نوازش طعمه را بر شانه ام احساس کنم, شاهين از آسمان فرود مي آيد, و مخلوق مرا با خود مي برد. -اما تو طعمه را براي همين آفريدي. براي تغذيه شاهين. و شاهين انسان را تغذيه مي کند, و سپس روزي انسان نيز شنهاي تو را تغذيه مي کند. همان شنهايي که بار ديگر طعمه را مي پرورند, و روند جهان اين گونه است. -عشق اينست؟ -بله! عشق همينست. همانست که طعمه را به شاهين, شاهين را به انسان, و انسان را دوباره به صحرا تبديل مي کند. همان چيزيست که, سرب را به طلا تبديل مي کند. و طلا را براي پنهان کردن به دل زمين باز مي گرداند. -حرف هاي تو را نمي فهمم. -پس اين را بفهم, که جايي در ميان شن هاي تو, زني منتظر من است, و براي همين بايد خودم را به باد تبديل کنم. صحرا لختي خاموش ماند. -من شن هايم را به تو مي دهم, تا باد بتواند آن ها را بر خيزاند, اما به تنهايي نمي توانم کاري بکنم. از باد ياري بخواه! نسيم ملايمي آغاز به وزيدن کرد. فرماندهان از دور جوان را تماشا مي کردند, که به زباني نا شناخته سخن مي گويد کيمياگر لبخند زد. باد نزد جوان آمد و چهره اش را لمس کرد. به گفت و گويش با صحرا گوش داده بود. چون باد ها همواره همه چيز را مي دانند. سراسر جهان را مي پيمايند, بي مکاني براي زاده شدن, و بي مکاني براي مردن. جوان به باد گفت: کمکم کن! روزي در تو صداي محبوبم را شنيدم. -چه کسي سخن گفتن به زبان صحرا و باد را به تو آموخته است؟ -قلبم. باد نام هاي بسياري داشت. در آنجا سيروکو خوانده مي شد. چون عربها گمان مي کردند, که از سرزمين هاي پوشيده از آب, از سکونتگاه هاي سياهپوستان ميآيد. در سرزمين دوري که جوان از آنجا مي آمد, آن را باد شرق مي خواندند, چون گمان مي کردند, که شنهاي صحرا و هياهوي جنگجويان مور را با خود مي آورد. شايد در مکاني دور تر از دشت هاي گوسفند ها, مردم گمان مي کردند, که آن باد در اندلس زاده ميشود. اما باد به هيچ مکاني تعلق نداشت. و به هيچ جا نمي رفت. و به همين دليل نيرومند تر از صحرا بود. روزي ممکن بود, در صحرا درخت بکارند, و همان جا گوسفند بپرورند, اما هرگز نمي شد, بر باد غلبه کرد. باد گفت: تو نمي تواني باد باشي. ما از دو سرشت متفاوتيم. -درست نيست! هنگامي که همراه تو در جهان سفر مي کردم, با اسرار کيمياگري آشنا شدم. در خود باد ها, صحرا ها, اقيانوس ها, اختر ها, و هر آنچه که در کيهان آفريده شده است, دارم. ما هر دو توسط يک دست خلق شده ايم. و يک روح داريم. مي خواهم همچون تو باشم. به هر گوشه اي نفوذ کنم, از درياها بگذرم. شن هايي که گنجم را پوشانده, برخيزانم. و آواي محبوبم را نزد خود بياورم. -آن روز گفت و گوي تو را با کيمياگر شنيدم. مي گفت, هر چيزي افسانه شخصي خود را دارد. مردم نمي توانند, خود را به باد تبديل کنند. -به من بياموز تا براي چند لحظه باد باشم! تا بتوانم درباره امکانات نا محدود آدميان و باد ها, سخن بگويم. باد کنجکاو بود, و اين چيزي بود که نمي دانست. دوست داشت, درباره اين موضوع صحبت کند, اما نمي دانست چگونه بايد انسان ها را به باد تبديل کرد و او بسيار مي دانست.. ادامه دارد... ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد