مهر/عاليه عطايي ميگويد من نويسندهام، نه سرباز حامي حقوق افغانستان و ايران و البته ميدانم که اگر در افغانستان باشي و به هرکاري مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد مقبول نخواهي بود.
نويسندگي فرصتي براي خلق شخصيتها و موقعيتهايي که در درون نويسنده ميجوشند و شکل ميگيرند. نويسندگي فرصتي است براي ساخت يک انسان و يک زندگي تازه که نويسنده در شکل دادن به آن نقش اساسي دارد. در اين ميان وقتي قلم و حس نويسنده ريشه در «وجودي» از چند آب و خاک و هوا دارد؛ وجودي که او را در دو يا چند جغرافيا تعريف ميکند، داستان او نيز نيز خالق وجودهايي خواهد شد که چون او سرگشته و حيران و گذرا ميان چند خاک و سرزمين هستند. انسانهايي که به تعبير عاليه عطايي نويسنده افغانستاني ايراني همچون گل قاصدک ريشه و ساقهاي سست دارند و باد ميتواند آنها و زيباييشان را به هر سويي بکشاند.
عاليه عطايي نويسندهاي است زاده ايران و افغانستان. اين تعبير خودش براي خودش است. خود را يک ايراني ميداند با اينکه تبار و اين روزها دلش در ميان خانواده و حس جا گذاشتهاش در افغانستان است. او از خانواده افغانستاني مهاجري بلند شده که مدتها در مناطق مرزي ايران و افغانستان زندگي ميکرده است و به مدد پدري که ادبيات را به عنوان ميراث پرشکوه خراسان بزرگ به او شناسانده است به دنياي نويسندگي و نمايشنامهنويسي در ايران ورود حرفهاي داشته است. از عطايي دو اثر داستاني شامل «مگر ميشود هابيل قابلي را کشته باشد» و «کافور پوش» در نشر ققنوس منتشر شده است که دومي براي وي جايزه ادبي مهرگان را نيز به ارمغان آورده است.
در گفتگوي بلندمان با عاليه عطايي درباره سرشت دوگانه و فرهنگ ايراني افغانستاني که وي ميراث دار آن است صحبت کرديم و البته نيمنگاهي نيز به ادبيات و داستاننويسي داشتيم. اين گفتگو را در ادامه ميخوانيد:
شما به عنوان نويسندهاي که همواره ميان دو سرزمين ايران و افغانستان از نظر هويتي در حال آمد و شد بودهايد دوست دارم حستان را نسبت به ديار کشور همسايهمان بدانم. سرزميني که هنوز براي ما ايرانيها پر رمز و راز است. از اينکه با وجود بزرگ شدن و باليدهشدن در ايران به سرزمين و ديار ديگري منتسب باشيد، چه حسي به شما دست ميدهد؟ ناراحتي؟
شايد در کودکي و نوجواني خجالت ميکشيدم اما از وقتي ازدواج کردم و به ويژه از وقتي بچهدار شدم ديگر آن خجالت کودکي با من نبود. من بزرگ شده ايران هستم ولي يک نويسنده با دو پاسپورت به شمار ميروم. هم متولد زاهدانم و هم متولد هرات. در ايران بزرگ شدهام و نصف خانوادهام در ايران و نيمي ديگر در افغانستان بودند که البته ديگر اين دو نيمه در هيچ کدام از اين دو خاک هم نيستند. من در حاشيه نوار مرزي ايران و افغانستان زندگي کردم و بزرگ شدم. الان هم در حال نوشتن داستاني بلند در اين زمينه هستم. اين حس زيست دوگانه براي من موقعيتي درست کرده که حس کنم نه ايرانيام و نه افغانستاني. مردمان هر دو سرزمين من را اهل سرزمين ديگري ميپنداشتند و هر وقت که ميخواستند من را به هر دليلي داوري کنند با اين نگاه با من برخورد ميکردند. من زندگيم را روي مرز ايران و افغانستان پيدا کردم و حسش کردم و باقي را ساختم. اگر در کابل يا تهران زندگي کردهبودم يکي از اين دو را به خودم نسبت ميدادم اما من در جايي بزرگ شدم که مهم نبود ايراني باشي يا افغانستاني.
پس چرا ناگهان اين مساله براي شما و مخاطبان شما اينقدر اهميت پيدا کرد؟
وقتي وارد فضاي ادبيات شدم اين اتفاق رخ داد. من سالها کار تئاتر کردم و هيچوقت اين مساله اهميتي پيدا نکرد ولي وقتي وارد ادبيات شدم اين مساله باعث سود تفاهم و حتي رنج من شد. البته اعتراف ميکنم که خشمگينم نکرد. نميدانم وقتي کلمههاي من دارند حرف ميزنند و جهانم را ميگويند ديگر حرف از مليت چيست. من هميشه خودم را آدم اهل خراسان بزرگ ميدانستم حالا چه مرزهاي فعلي را داشته باشد و چه نه. بعد از اينکه وارد ادبيات شدم داستانهاي و متنهاي من را با برچسب ديدند. گفتند فلان نويسنده افغان اين حرف را زد يا آن حرف را زد. اگر در افغانستان خواستند من را و داستانهايم را متهم کنند گفتند اين نويسنده ايراني و در اگر اين اتفاق در ايران رخ ميداد ميگفتند اين نويسنده افغاني. انگار اين سرنوشت من است. زندگي روي خط سرنوشت من است. البته من با فضاي ادبيات ايران بيشتر از افغانستان انس دارم و خب نويسندگان و مخاطبان افغانستان بيشتر روي من گارد دارند.
چه گاردي؟
ميگويند موضع تو به عنوان يک نويسنده افغانستاني مشخص نيست. ميگويند چرا نميگويي در ايران آدم رنجوري هستي؟ چرا از رنج مهاجران نميگويي؟ من بايد چيزي را بگويم که زيستهام. من آدمي هستم که لب مرز زندگي مردم و بزرگ شدم و دائم در دو سوي مرز جابجا شدم. چيزي را مينويسم که حس کردم و زيستهام. من اين دوگانگي را دارم. فکر ميکنم موضع دوگانهام هم از آنچه ميآيد که تابهحال از زندگي فهميدهام.
فکر ميکنم اتهام اصلي شما به زعم دوستان ادا نکردن دِينتان به افغانستان باشد. نه؟
نميدانم. من درباره افغانستان نوشتهام. کم هم ننوشتهام. قبر هفتاد نفر از آدمهاي نزديک به من در آن سرزمين است. آدمهايي که از شروع حمله شوروي به آنجا کشته شدند تا زمان طالبان و حتي الان. هفتهاي نيست که يک پيغام از يک قوم و خويش دور يا نزديک دريافت نکنم که يکي از آنها گم شده است. اين گم شدن در افغانستان به معني مفقود الاثري نيست که در فرهنگ جنگ ايران و افغانستان هست، گم شدن در فرهنگ ما يعني اينکه ديگر پيدا نميشود. يعني اينکه مرده است. ما از اين گم شدهها زياد داريم. من با بسياري از اين گمشدهها زندگي کردم و بخشي از نزديکترين آدمهاي زندگيام در اين گمشدهها بودند و مگر ميشود اينها در نوشتههايم نيايند. اما مساله من با دوستان نويسنده افغانستانيام اين است که من نويسندهام، نه سرباز. من سرباز حامي حقوق افغانستان و ايران نيستم و ميدانم که اگر در افغانستان باشي و به هرکاري مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد مقبول نخواهي بود و فکر ميکنند موضعت معلوم نيست. دوست دارند با هرچه که باعث رنجش آن سرزمين است فقط بجنگي.
با اين حساب کارکرد ادبيات براي شما الان چيست؟
من سعي کردم با خودم صادق باشم. هميشه فکر ميکنم اگر در اين جغرافياي خاص زندگي نميکردم حتماً آدم ديگري ميشدم. من در آن بيابان امکان جز نوشتن براي خودم پيدا نکردم. از دوازده سالگي هر چه به دستم ميآمد مينوشتم. نويسنده بودن برايم يک انتخاب نبود، تنها کاري بود که ميتوانستم بکنم. آن منطقه که از آن ميايم يک منطقه محروم و مرزي بود. هيچ امکاني براي من نداشت. دهه شصت را تصور کنيد. دو کشور درگير جنگ هستند. چه امکاني براي من مرز نشين فراهم بود. اما چيزي هست که از خاطرم نميرود. در همان سالهاي جنگ و با وجود فشار اقتصادي جنگ بر مردم ايران، اين مردم و سرزمين مرزش را روي مردم کشور افغانستان نسبت که اگر ميبست طبيعي بود. براي اين مردم مهاجر کمپ زده شد و غذا و دارو فراهم شد. زبان فارسي ناجي مردم اين دو سرزمين شد و پيوند آنها را حفظ کرد. من خطاب به دوستان افغانستاني ميگويم که بايد قبول کنند که ايران کشور سختي است براي مهاجرت و قوانين سختگيرانهاي دارد. چرايش را من نميدانم اما اين قانون هست و بايد با آن کنار آمد. موقعيت من هم در اين سرزمين غريب نيست. من در ايران شانس اين را داشتم که داستان بنويسم و آنها خوانده شود و هربار که نوشتم و خوانده شد به من حمله شد. ميخواهم بگويم به من که دو تابعيتي هستم و اهل قلم و در ايران کمي ميشناسندم و مخاطب دارم وقتي چنين حمله ميشود ديگر دوستاني که از آن سمت به ايران مهاجرت ميکنند چه انتظاري دارند.
خانم عطايي با اين تفصيل شما نويسنده مهاجري به شمار ميرويد که در چهارچوبهاي متداول ادبيات مهاجرت قرار نميگيرد.
من هميشه به دوستان گفتهام که نويسنده در زبان مهاجرت ميکند و نه در جغرافيا. ما از زبان فارسي به زبان فارسي مهاجرت نميکنيم بلکه در گويش در حال مهاجرت هستيم و من اصلاً بين ادبيات ايران و افغانستان قائل به اصطلاح مهاجرت نيستم.
بسيار گفته شده که زبان فارسي مايه پيوند ميان اهالي فرهنگ ايران و افغانستان است اما در عمل رضايتي که اين هم زباني بايد ايجاد ميکرده و همدلي که از آن انتظار داريم به وجود نيامده است. اهالي ادبيات در اين دو کشور هنوز پيوند ثابت و محکمي نشأت گرفته از زبان با هم ندارند. شما ريشه چنين اتفاقي را در چه ميدانيد؟
برابر نبودن حق مهاجر و پناهجو با حقوق شهروندي اين مساله را به وجود آورده است. اين مساله خيلي آزاردهنده است. من دوستي دارم که از يک پدر و مادر افغانستاني در تهران به دنيا آمده است و از يک دانشگاه خوب با نمره عالي فارغالتحصيل شده است. او به عمرش تا به حال افغانستان را نديده است اما هرجا براي استخدام ميرود به او ميگويند ما براي ايرانيها هم موقعيت شغلي نداريم چه برسد به شما. اينها نسل تازه از افغانستان هستند و از اين پس شاهد آنها خواهيم بود. اين نابرابري در هيچ کجاي دنيا نيست. اين اتفاقها براي آن جوان يک دلچرکيني مضاعف نسبت به دو کشور ميسازد.
خود شما دچار چنين حسي شدهايد؟ يعني همين حس دلچرکين بودن؟ اصلاً چقدر به آن کشور حس داريد؟
من هرچه از زندگيام ميگذرد به افغانستان حس بيشتري پيدا ميکنم. اسم افغانستان مترادف با جايي بود که از آن به ما زنگ ميزدند و خبر مرگ کسي را ميدادند. اين اسم با روحيه پر شر و شور آن زمان من سازگاري نداشت. در نوجواني سعي ميکردم از آن اصلاً حرف نزنم اما الان هرچه ميگذرد بيشتر به آن کشور حس پيدا ميکنم. بعد از سقوط طالبان در چند سال اخير توانستم به اين سرزمين بروم و متأسفانه حس خوبي هم پيدا نکردم. وقتي شما به سرزمين مادريات ميروي و تنها رنج و درد و حسرت ميبيني نميتواني حس خوبي داشته باشي.
فکر نکرديد که هنر شما بتواند اين حس را براي بسياري مثل شما تغيير دهد؟
باور کنيد آنقدر سرخوردهام که فکر نميکنم ادبيات بتواند عاملي براي اين کار باشد. گاهي فکر ميکنم ميشود ادبيات چنين بالي به من بدهد؟ وقتي با آن حجم از ويراني روبرو شدم باورم نشد که ادبيات براي آن کاري کند. من ممنون تک تک نويسندههايي هستم که از اين سرزمين نوشتهاند حالا اهل هر کشوري که ميخواهند باشند و هر چه که ميخواهند نوشته باشند. من ميفهمم که حسشان چه بوده است اما نااميدتر از آن هستم که فکر کنم ادبيات بتواند دردي از افغانستان و حتي خاورميانه دوا کند. همه ما در خاورميانه در يک وضعيت عجيب گرفتار شدهايم. چندي پيش رماني خواندم با عنوان فرانکشتاين در بغداد و فکر ميکردم اصلاً چه فرقي دارد اين داستان در عراق است يا سرزمين مادري من.
کشورهايي مثل آمريکا و اروپا و… و. کشور ما را جهنم کردند و بعد به آدمهايي که از حاصل کار آنها رنجيده شدند و توانستند از اين رنج بنويسند جايزه ميدهند. اين براي من حس غريبي دارد. چرا به رنج من جايزه ميدهيد؟ ميدانم که خواهند گفت کسي که جايزه ميدهد با کسي که دستور موشک باران ميدهد متفاوت است. بله. هست اما رنج آور است و من نميتوانم قبولش کنم. الياس علوي در شعرش ميگويد ما ميميريم و عکاس رويترز جايزه ميگيرد. نااميدي اينجاست که اگر ديده شويم و در جهان خوانده شويم باز حاصل کار کساني است که ما را از ريشه زدند.
براي من طالبان و آمريکا فرقي ندارند. هر دو افغانستان را نابود کردند. هر دو خارجي هستند. ادبيات اگر بخواهد اينها را بگويد غربيها ميخوانند و ميگويند به به ولي چي به من و مردم سرزمينهاي من ميرسد؟
دوست داريد چه به شما برسد؟
من فقط ميخواهم اين وضعيت فعلي تمام شود. من فقط ميتوانم بنويسم اما اعتراف ميکنم که اميدي هم براي اين کار متصور نيستم. وقتي شوروي سابق به افغانستان حمله کرد يک رنجي در اين سرزمين باقي گذاشتند که هرگز از ياد من لااقل نميرود. نميتوانيد تصور کنيد چقدر آدم بيگناه در اين حملهها کشته شدند، چقدر خانوادهها و اميدها از بين رفت. اين کشور ديگر هرگز پس از آن صاحب يک قدرت مرکزي مقتدر نشد. ميدانم در اين سالها خيلي تلاش به ويژه از سوي زنان شده است که وضعيت تغيير کند اما هنوز وضعيت چيزي جز اندوه طولاني نيست. ماجراي آن دختر معصوم فرخنده را يادتان هست؟ همان که مردم به بهانه واهي او را کشتند؟ اينها همان اندوهي است که از يادم خارج نميشود. من معتقدم اصالت به ما از نسلهاي قبل ميرسد و هويت چيزي است که بايد خودمان در نسلي که هستيم بسازيم. شما بگوييد ما در اين سالها براي اين سرزمين چه ساختيم؟ مگر در چنگ اصلاً جز قحطي و مرگ ميشود چيز ديگري ساخت؟ بگذاريد مثال بزنم. در مزار شريف طالبان سه روز قتل عام کرد. سه روز مردان شيعه را سربريدند. ده هزار نفر را کشتند. آنقدر که حتي قبر و کفن براي دفن آنها نبود. اين مردم ناچار از خروج از اين شهر و سرزمين شدند. و گذرشان افتاد به ايران. کسي که با رغبت چنين نميکند. اين حجم اندوه نميگذارد و نگذاشته است تا هويت تازهاي سربلند کند. من فقط ميخواهم اين اندوه پايان پيدا کند.
براي خود من که اين اندوه هنوز پايان پيدا نکرده است.
کمي از اين فضا به مساله ادبيات وارد شويم. قبلاً از شما خوانده بودم که براي نوشتن استادي نداشتيد و خودتان هم از مصائب زندگي در مرز گفتيد. خوب چطور با اين وضعيت گذرتان به ادبيات افتاد؟
پدرم اولين و آخرين معلم من بود. آدمي تحصيل کرده و بسيار کتابخوان بود. اعتقاد داشت که نويسنده يعني دولتآبادي و شاعر يعني فردوسي. همين باعث شد که ما از اين دو بسيار بخوانيم. کتابهاي سختي براي خواندن به ما ميداد. در ۱۰ سالگي کليدر ميخوانيدم. پدر اصرار داشت که بخوانيم. در کنارش شاهنامه و سعدي هم بود. هرچه براي فرهنگ در خراسان بزرگ تعريف شده بود را پدر به ما ميداد و ميگفت که در خراسان کتاب خواندن هنر نيست کاري است که همه بايد انجام دهند! من دايهاي داشتم که در مزار خواجه عبدالله انصاري معتکف ميشد و همه اشعار او را حفظ بود و هر وقت از او سوالي ميکرديم با اشعار و امثال او پاسخمان ميداد. پدرم تا زنده بود که نوشتههاي من را قبول نداشت ولي با اين همه از بيست يک سالگي بود که وارد نوشتن شدم. طبق قاعده اول از همه هم درباره حوادث افرادم مينوشتم. اولين مجموعه داستانم که در نشر ققنوس منتشر شد چنين حال هوايي را نداشت.
براي چاپ کتاب در ايران مشکلي نداشتيد؟
نه. وقتي که ميخواستم اين کار را بکنم ساکن شاهرود بودم و باردار و در استراحت مطلق. با سرچ اينترنتي با ناشر آشنا شدم و فايل کارم را برايشان ميل کردم. دو هفته بعد زنگ زدند و گفتند که منتشر ميکنيم. کار اولم هم خيلي ديده نشد و بخش زيادي از ادامه کارم در نوشتن را مديون نقدهايي هستم که تند و تيز روي آن شد. آن نقدها اوايل برايم دردناک بود اما بعد فهميدم که چقدر کمک ميکند به اينکه بتوانم راهم را درست بروم.
از ورود به فضاي جدي ادبيات در ايران حس خوبي به شما دست داد؟
من با رمانم و پس از اينکه جايزه مهرگان را دريافت کرد اين فضا را حس کردم. خوشايند بود و من لااقل از آن بدي نديدم. شايد من خوشبخت بودم که اين اتفاق با رمان اولم برايم رخ داد. خودم هم سعي ميکنم هر کاري را که منتشر ميشود بخوانم. روحيه ام طوري نيست که از کارهايي که دوست ندارم حرف بزنم اما از کتابهايي که دوست دارم حتماً حرف ميزنم. و ممنون خوانندگاني هستم که نظرهاشان را از من دريغ نکردند. من در مسيرم و هنوز فکر ميکنم خيلي کارها هست که بايد انجام دهم. اميدوارم که بتوانم و بشود.
دغدغههاي اين روزهاي شما براي نوشتن فرق کرده است؟
بله. من در سه سال اخير پس از انتشار رمانم خيلي تغيير کردم. حس ميکنم از کارهاي قبليام خيلي دور شدهام و وسواس بيشتري براي نوشتن داشتم. ديده شدن رمانم باعث شد جان تازهاي براي نوشتن بگيرم. کار تازهام را پانزده بار بازنويسي کردم و با عنوان «چشم سگ» سال آينده منتشر ميشود. اين کار مجموعه داستانهاي به هم پيوستهاي با محوريت خراسان بزرگ و البته تهران است. اعتراف ميکنم که عاشق تهرانم. هر جاي دنيا باشم عاشق اين شهرم. هميشه فکر ميکنم هيچ وقت تهران را به صورت هميشگي ترک نميکنم حتي با اينکه اين روزها در تدارک مهاجرتي ديگر هستم که آن هم از سر ناچاري است. من و خيلي از آدمهاي مثل من آدمهايي نيستيم که يکجا ثابت شويم. ريشهمان در خاک سست است اما هرجايي که باد ببردمان يادمان نميرود که از کجا روييدهايم. دغدغههاي من براي نوشتن هميشه با اين بي خانمانيام گره خورده و فکر ميکنم هرچه زمان ميگذرد بالغتر ميشود اما تغيير از لحاظ ماهوي نميکند. من از دنبال کردن مسير يک نويسنده خوشم ميآيد و اين برايم خوشايند است که ببينم خط فکري آدمها چطور در يک مسير زيستي تغيير ميکند. براي من اين سستي خاک هميشه معني داشته و معنياش را هم در داستانهايم نوشتهام. تا چه از عمر بگذرد در سالهاي بعد اما فکر ميکنم ديگر مسيري جز ادبيات ندارم.
بازار