کافه بوک/ کتاب گفتگو با کافکا نوشته گوشتاو يانوش شامل مراودات و گفتگوهاي واقعي ميان گوستاو يانوش و فرانتس کافکا است. گوستاو يانوش از نوجواني اهل نوشتن شعر و داستان، و نيز شيفته ادبيات و بلعيدنِ کتابها بود. پدرش به عنوان همکار اداري کافکا، بين آن دو ملاقاتي ترتيب ميدهد تا کافکا شعر و دست نوشتههاي يانوش را بخواند و دربارهشان نظر بدهد. اما ملاقات آن دو به همين ديدار ختم نميشود. يانوش مسخ شخصيت بزرگ کافکا شده و هر روز به ديدن او ميرود و قبل از ساعات کاري، کافکا را در دفترش ملاقات ميکند و با او به صحبت مينشيند.
او به مدت ۴ سال، يعني تا زمانِ انتقال کافکا به آسايشگاه، با او به گفتگو و مراوده از هر دري ميپردازد و همه مکالماتشان را عينا يادداشت ميکند که ماحصل آن کتابي که اکنون تحت عنوانِ گفتگو با کافکا در دست داريم، شده است.
گوستاو يانوش در ۱۹۰۳ در شهر ماريبور در يوگسلاوي متولد شد. در پنجسالگي همراه با والدينش به پراگ رفت و تحصيلات خود را در اين شهر و در وين انجام داد. طي جنگ جهاني دوم، در نهضت مقاومت چکسلواکي شرکت داشت و يک سال پس از جنگ جهاني دوم، همکاران ادارياش در حکومت سابق چکسلواکي او را به رشوهخواري و سرقت و همچنين سواستفاده از مقام اداري متهم کردند. يانوش ۱۳ ماه در زندان به عنوان زنداني موقت روزهاي سختي را پشت سر گذاشت و نهايتا پس از آنکه بيگناهياش ثابت شد از زندان آزاد شد.
گوستاو يانوش شهرت خود را در اصل مديون همين کتاب گفتگو با کافکاست. او دو سال پس از مرگ کافکا به عنوان مشاور در انتشار ترجمه به زبان چک داستان مسخ با يوزف فلوريان – ناشر – همکاري داشت. براي همين ناشر نيز، شش داستان از مجموعه پزشک دهکده اثر کافکا را ترجمه کرد. سرانجام يانوس در ۱۹۶۸ در پراگ درگذشت.
کتاب گفتگو با کافکا
شايد بهتر باشد در ابتدا، با خود گوستاو يانوش و نحوه شکلگيري اين کتاب بهتر آشنا شويم.
نزديکترين دوستِ کافکا، ماکس برود، در ابتداي اين کتاب، از يانوش و راهي که براي نوشتن اين کتاب طي کرده ميگويد و صحتِ اين گفتگوها را تاييد ميکند. (ماکس برود همان دوست بسيار نزديک کافکا است که کتابهاي او را بعد از مرگش منتشر کرد. کافکا داستانهاي خود را به ماکس برود داده بود تا بعد از مرگش آنها را از بين ببرد.)
اينجا بخشي از يادداشتهاي ماکس برود در ارتباط با گوستاو يانوش و کتابش را نقل ميکنيم تا به رسالتِ اين کتاب نزديکتر شويد.
«يانوش در پيشگفتار اثر خود و در حواشي ضميمه آن، راجع به پديد آمدن کتاب گفتگو با کافکا و همچنين سرگذشت پيشنويس آن، توضيحاتي نوشته است. آنچه من در اينجا به عنوان تکمله ميخواهم بنويسم، چگونگي رسيدن نسخه پيشنويس به من است و توضيح راجع به اينکه گفتگو با کافکا، مکمل اطلاعاتي است که تا کنون درباره سالهاي آخر زندگي کافکا، از آخر مارس ۱۹۲۰ به بعد، يعني از روزي که يانوش با کافکا آشنا شد، داشتهايم. درست همين دوره است که راجع به آن تا چندي پيش اثر در خور توجهي منتشر نشده بود.
نوشته يانوش در واقع شکافي را پر ميکند.
در ماه مه ۱۹۴۷، يعين هشت سال پس از اينکه زادگاهم پراگ را براي هميشه ترک کنم، نامهاي از پراگ به دستم رسيد که با اين جملات آغاز ميشد: «نميدانم شما مرا به خاطر داريد يا نه، من آن موسيقيداني هستم که شما، کمي پيش از عزيمت خود از پراگ، در روزنامه پاگ تاگبلات، شرحي دربارهاش نوشتيد، همان کسي که چاپ ترجمه چک «مسخ» فرانتس کافکا را در انتشارات فلوريان ترتيب داد.» نويسنده نامه سپس ميپرسد آيا ميتواند «يادداشتهاي روزانه خود را درباره کافکا» که براي چاپ آنها به دنبال ناشري ميگردد، برايم بفرستد يا نه. يانوش در نامه بعدي خود مينويسد:
فرانتس کافکا جوانيِ من است – و از اين هم بيشتر. پس ميتوانيد هيجان مرا حدس بزنيد.
پيشنويس کتاب، با تاخير بسيار به دستم رسيد و به علت مشغله زيادم در آن زمان، مدت نسبتا درازي، بيآنکه فرصت خواندنش را بيابم، نزدم ماند تا اينکه روزي منشيام کتاب يانوش را با خود به منزل برد و پس از خواندن آن به اطلاعم رساند که کار بسيار با ارزش و مهمي است. به دنبال اين گفته، يادداشتهاي يانوش را خواندم و از کثرت اطلاعات تازهاي که به من هجوم آورد و روحيه فرانتس کافکا را صريح و روشن نشان ميداد، در شگفت شدم. حتي ظاهر کافکا، طرز صحبت و حرکات ظريف و پر معني دستهايش و رفتارهايي از اين نوع، در اين کتاب منعکس بود. احساس کردم دوستم ناگهان زندگي را باز يافته و هماکنون به اتاقم وارد شده است. دوباره صدايش را شنيدم، نگاه زنده و درخشاني که به من دوخته بود و تبسم ملايم و دردناکش را ديدم. احساس کردم حکمتش وجودم را فراگرفته است.
يانوش در اواخر مارس ۱۹۲۰ با کافکا آشنا شد، در يادداشتهاي روزانه کافکا، راجع به مدت زمان ميان ژانويه ۱۹۲۰ تا ۱۵ اکتبر ۱۹۲۱ چيزي نوشته نشده است. نخستين يادداشت بعدي کافکا نشان ميدهد که يادداشتهاي روزانه خود را به ملينا سپرده است. امکان دارد در اين مناسبت، آن قسمتهايي از يادداشتهايي که مربوط به اين دوران ميشده، از ميان برده باشد. پس از مرگ کافکا، ملينا يادداشتهاي کافکا و همچنين نسخه پيشنويس رمانهاي «امريکا» و «قصر» او را که به توصيه کافکا ميبايست به من داده شود، برايم آورد.
در قسمت ديگر يادداشتهاي روزانه کافکا که آنها را در منزل والدين او يافتهام، مطالب مربوط به ملينا را تا ماه مه ۱۹۲۲ ميتوان دنبال کرد. رابطه پر شور کافکا با ملينا که در ابتدا براي او والاترين سعادت بشمار ميرفت، به زودي به پاياني غمانگيز منجر شد، و من نامهاي از کافکا در اختيار دارم که در آن به استغاثه از من ميخواهد از ملاقات بعدي ملينا و او جلوگيري کنم. بديت ترتيب، رابطه کافکا و ملينا، زمينه تيرهاي است که گفتگوهاي يانوش و کافکا در جلوي آن صورت گرفته است.
گفتههاي کافکا که در کتاب يانوش آمده است، به نظر من اصيل و قابل اعتماد ميآيند. در اين گفتهها، نشانههاي مشخص سبک سخن گفتن کافکا، که چه بسا از سبک نوشتههاي او نيز موجزتر و فشردهتر بود ديده ميشود. براي کافکا مطلقا محال بود چيزي بياهميت بر زبان براند. از زبان او، حتي هنگامي که راجع به روزمرهترين موضوعات صحبت ميکرد، هيچ گاه لغتي کممايه نشنيدهام. نه اينکه کافکا سعي داشته در صحبتهاي خود جملات نغز و کلمات قصار بگويد، اين گفتهها، راحت و بدون زحمت بر زبانش جاري ميشد. گفته او اصولا و از سرچشمهاش، بکر بود، و کافکا نيازي نداشت به اينکه به دنبال ابتکار و اصالت بگردد، چون هرگاه حرف عمدهاي نداشت، ترجيح ميداد ساکت بماند. علاوه بر سبک گفتهها، موضوعهايي که در کتاب يانوش آمده نيز، از صحبتهاي بيشماري که با او داشتهام برايم آشناست و من اين موضوعها را به راحتي به عنوان موضوعهاي مورد علاقه کافکا، باز ميشناسم.»
ميتوان گفت رابطه بين گوستاو يانوش و فرانتس کافکا، مانند رابطه مولانا و شمس است. همانقدر مسحور کننده! يانوش شيفته کافکا و تشنه دانستن، طلب کردن و پُر شدن است، و کافکا در مقابلش، دريايي است که با سخاوتِ تمام، هرچه دارد را به او ميبخشد تا لبريز شود.
اما لابهلاي اين گفتگوها، اين ما هستيم که ذره ذره به کافکا نزديک ميشويم. درست مانند يک خويشاوند. گويي که هر روز، اين ماييم که مقابل کافکا مينشينيم، يا با او قدم ميزنيم و همکلام ميشويم. و در اين مسير، هيچ چيز زيبا تر از کشفِ او نيست. اينجا ما با کافکا ديگر تنها به عنوان يک چهره ادبي روبهرو نيستيم. بلکه با او به عنوان يک انسان، با تمام ضعفهايش مواجه ميشويم. در واقعيترين شکل ممکن.
بهتر است ببينيم پشت اين اندام نحيف لاغر و آن چشمهاي خيره فرو رفته چه چيزي نهفته است. پشت آن چهره سردِ يخزده چه شعلهاي پنهان است؟
درباره کتاب گوستاو يانوش
اين کتاب کليدي است که قفل خيلي از رازهاي کافکا را تا عمق روحش براي ما باز ميکند. تا با جهان بينياش حول هر دغدغهاي آشنا شويم. تا بدانيم کافکا رنج را چطور ميديد؟ دين را، ايمان را، موسيقي را، نقاشي، ادبيات، و در نهايت، مرگ را. تا بدانيم چطور با بيمارياش سر کرد، بدانيم پشت خطوط ساده ولي مبهمِ نقاشيهايش چه بود، بدانيم ناتمام گذاشتنِ همه رمانهايش، نه از نارضايتي، که از حس وحشت از حقيقت نشات ميگرفت. تا بدانيم خودش آثارش را چيزي جز شبح تاريک دنياي خصوصياش نميدانست. اما برخلاف ميلش، بعد از مرگ، نيمه تمام منتشر شدند و به دست ما رسيدند.
شخصا هميشه کتابهاي کافکا را با لذتي توأم با عذابوجدان دست ميگيرم. انگار که به حريمش چنگ انداخته باشم. حس ميکنم اين حس بين مخاطبان کافکا، کساني که او را به خوبي ميشناسند، مشترک باشد.
کافکا همانقدر که عصاره ذاتش را در عمق شخصيتهاي ناتوان داستانهايش ميچکاند، همانقدر هم پشت صورتکهاي آنها پنهان ميشد. در آثارش ما آقاي کاف (شخصيت اصلي در کتاب محاکمه) را ميبينيم، و سامسايي (شخصيت اصلي در کتاب مسخ) که بدل به حشرهاي ناچيز شده. اما يانوش در اين کتاب، کافکا را از پشت يک جانور گم شده برايمان بيرون ميکشد تا از نزديکتر او را ببينيم و بشناسيم. و ما با اين واسطه، اندکي مجال گفتگو با او را داريم.
اگر به فرانتس کافکا علاقه داريد، اين کتاب ميتواند از هر اتوبيوگرافياي برايتان جذابتر باشد. چراکه مستقيم شما را به خود کافکا، گفتهها و افکارش حول هر موضوعي متصل ميکند.
فرصت آشنايي با اين انسان بزرگ را از خودتان دريغ نکنيد. قدري کنارش بنشينيد، تا بدانيد چه قدرتي در سکوت نهفته است. تا بدانيد آنچه جرئت ميخواهد، دوام آوردن است. قدري کنارش بنشينيد، تا افق ديدتان وسعت بگيرد.
جملاتي از کتاب گفتگو با کافکا
من کار کردن در کارگاه را دوست دارم، بوي چوب رنديده، صداي اره، ضربههاي چکش، همه مسحورم ميکردند، بعد از ظهرها خيلي راحت ميگذشت، شب هميشه مرا به تعجب ميانداخت. خسته بودم ولي خوشبخت هم بودم. چيزي زيباتر از کار دستي پاک و ملموس و سودمند نيست. گذشته از نجاري قبلا کشاورزي و باغباني هم کردهام. خيلي زيباتر و باارزشتر از بيگاري در اداره بود. آدم اينجا به ظاهر چيز والاتر و بهتري است، ولي فقط به ظاهر. واقعيت اين است که آدم فقط تنهاتر، و در نتيجه بدبختتر است. همين و بس. کار فکري انسان را از جامعه انساني دور ميکند، در حالي که کار دستي او را به انسانها ميپيوندد. حيف که ديگر نميتوانم در کارگاه يا در باغ کار کنم. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۱۹)
هنر، براي هنرمند رنجي است که با آن خود را براي گرفتار شدن در رنجي ديگر نجات ميدهد. هنرمند غول نيست، بلکه پرندهاي است کمابيش رنگارنگ در قفس وجود خود. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۲۰)
دکتر کافکا تقريبا با عصبانيت به چشمهايم خيره شد و با صدايي آهسته و گرفته که پيدا بود احساس شديدي را کتمان ميکند، گفت:
«اشتباه ميکنيد، من در قفس هستم.»
«مي فهمم، اداره…»
دکتر کافکا حرفم را قطع کرد: «نه تنها در اداره، بلکه اصولا.»
دست راستش را مشت کرد و روي سينهاش گذاشت: «ميلهها در درونِ مناند.» (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۲۶)
هرکدام از ما پشت ميلههايي زندگي ميکنيم که هرجا ميرويم آنها را به همراه ميبريم. از اينجاست که اين روزها اينهمه راجع به حيوانات چيز مينويسند، اين نوشتهها مبين اشتياقي هستند به يک زندگي آزاد و طبيعي. اما زندگي طبيعي انسان، همان زندگي بشري است. ولي ما اين را نميفهميم. نميخواهيم بفهميم. موجوديت بشري، باري است که بر دوش ما سنگيني ميکند، اينست که ميخواهيم دست کم در خيال، از آن رهايي پيدا کنيم. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۲۹)
کتاب نميتواند جاي جهان را بگيرد. محال است. هرچيزي در زندگي معنا و مقصودي دارد که هيچ چيز ديگري نميتواند يکسره جانشين آن شود. مثلا بر تجربهات نميتواني با واسطه شخصي ديگر تسلط پيدا کني. اين، درمورد کتاب هم صادق است. مردم سعي ميکنند زندگي را در کتاب محبوس کنند همانطور که پرندهاي خوشخوان را به قفس مياندازند. ولي فايدهاي ندارد. برعکس، از تجربههايي که در کتابها هست، فقط نظامي ميسازند که قفسي است براي خود آنها. و فيلسوفها فقط طوطيهاي رنگين جامهاي هستند در قفسهاي گوناگون. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۳۲)
شما نميدانيد چه قدرتي در سکوت نهفته است. پرخاش معمولا چيزي جز تظاهر نيست، تظاهري که با آن ميخواهيم ضعفمان را در برابر خود و جهان، پرده پوشي کنيم. نيروي واقعي و پايدار، تنها در تحمل است. فقط ضعفا هستند که بيصبر و خشن واکنش نشان ميدهند و با اين رفتار، وقار بشري خود را ضايع ميکنند. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۵۰)
آنچه جرئت ميخواهد دوام آوردن است، خود را به زندگي سپردن است، گذران به ظاهر بيخيال روزهاست. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۵۹)
وقتي کسي حرفي را نميفهمد، مضحک نيست. تنهاست، بيچاره است، متروک است. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۷۷)
فقط ترس برش داشته است. اين است که انصاف را از دست ميدهد. ترس از بيروزي ماندن، انسان را بيشخصيت ميکند، زندگي همين است. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۷۹)
قلم نويسنده، ابزار نويسنده نيست، بلکه عضوي از وجود اوست. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۱۲۶)
دروغ گفتن، هنري است که مانند هر هنر ديگر، همه نيروي آدمي را ميطلبد. بايد خودت را تمام و کمال در اختيارش بگذاري. دروغ را بايد اول خودت باور داشته باشي تا بتواني ديگران را متقاعد کني. لازمهي دروغ گفتن، آتش شوق است. به اين علت، دورغ بيش از آنچه ميپوشاند، آشکار ميکند. اين کاري است که من از عهدهاش بر نميآيم. اينست که فقط يک پناهگاه دارم: حقيقت. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۱۵۹)
وقتي مردم حالم را ميپرسند، به صورتشان نگاه ميکنم و آشکارا دروغ ميگويم. در حالي که ميبايست چون يک محکوم – که واقعا هستم – فقط سکوت کنم و رويم را برگردانم. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۱۶۵)
لبخند شما در واقع اشکهايي هستند که سرازير نميشوند. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۱۷۹)
عرف براي او، حکم جامهي يک شکل فکر و زبان را دارد و آن را مثل لباس خفتآور زندانيان از خود دور ميکند. دکتر کافکا يک غيرنظامي تمام عيار است. شخصي است که نميتواند در کشيدن بار وجود با کسي سهيم شود. يکه و تنها ميرود. دانسته و به اختيار، تنهاست. و اين، تنها جنبهي نظامي شخصيت اوست. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۲۰۶)
دروغ، اغلب تنها مبين اين ترس است که مبادا حقيقت خردت کند. دروغ، انعکاس حقارت ماست. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۲۲۲)
زندگي چنان بزرگ و عميق است که مغاک آسمان. تنها از روزنهي باريک وجود خود ميتوان به آن نگاه کرد. ولي از اين روزنه، بيش از آنچه ميبيني، احساس ميکني. اين است که در وهلهي اول، بايد روزنه را پاک نگه داري. (کتاب گفتگو با کافکا – صفحه ۲۵۰)
مشخصات کتاب
عنوان: گفتگو با کافکا
نويسنده: گوستاو يانوش
ترجمه: فرامرز بهزاد
انتشارات: خوارزمي
تعداد صفحات: ۲۷۱
قيمت چاپ چهارم – سال ۱۳۹۸: ۳۵۰۰۰ تومان
بازار