آخرين خبر/ دهم تيرماه به نام صائب تبريزي است. صائب يک نمونۀ قديمي از پديدۀ مهاجرت نخبگان، يا همان «فرار مغزها»ست. نه فقط صائب، که جمع زيادي از شاعران و هنرمندان آن عصر چنين کردند. مقصد مهاجرت در قرن دهم و يازدهم هجري سرزمين هند بودند که پادشاهان آن روزش به فرهنگ و ادب فارسي علاقۀ زيادي داشتند. در کتاب «کاروان هند» (اثر احمد گلچين معاني) ۷۴۵ شاعر عصر صفوي که از ايران به هندوستان رفتهاند، معرفي شدهاند. از جمله صائب هم در سال ۱۰۳۴ قمري و از راه افغانستان عزم هند کرد. در کابل، با ظفرخان تربتي که خودش هم شاعر بود و جاي پدرش در آنجا حکومت ميکرد آشنا شد و به خدمت او درآمد و اشعاري در مدحش سرود. (در مورد ظفرخان «تاريخ ادبيات در ايران» دکتر صفا، جلد ۵، قسمت دوم، صفحات ۱۲۴۱ تا ۱۲۴۵ را ببينيد.) سال ۱۳۰۹ ظفرخان، صائب را به دربار شاهجهان (باني تاجمحل) برد و پادشاه هند به او يک مقام دولتي و لقب تشويقآميز «مستعد خان» داد. ظاهراً اوضاع مرتب بود، اما صائب آدم غربت نبود و از ديار هند هم خوشش نميآمد:
صائب از خاک سياه هند کِي بيرون روَد؟
بشکند کي مور لنگي اين طلسم قير را؟
ز اهل کرم به هند کسي را نديدهايم
از طوطيان کريم کريمي شنيدهايم!
زنده ميسوزد براي مرده در هندوستان
دل نميسوزد درين کشور عزيزان را به هم
اين بود که وقتي شنيد پدرش به جستجوي او تا شهر آگره آمده، از ظفرخان که حالا حاکم کشمير بود اجازۀ برگشت خواست. بعد از يک سال اصرار، بالاخره موافقت شد و صائب بعد از ۷ سال به اصفهان برگشت. اين بار همۀ سرودههايي که در جواني در وصف هند داشت را عوض کرد، مثلاً در بيت:
همچو عزم سفر هند که در هر دل هست
رقص سوداي تو در هيچ سري نيست که نيست
مصرع اول را اينطوري تغيير داد: «نه همين ذره در اين دايره سرگردانست» (ديوان صائب، تصحيح محمد قهرمان، ص ۷۹۴)
يا وقتي نسخۀ خطي يک تذکره («خير البيان») به دستش رسيد، در قسمت شرح حال خودش لقب «مستعد خان» را که در هند به او داده بودند خط زد. («کاروان هند» جلد ۱، صفحه ۷۰۱)
پس چرا صائب به جايي که دوست نداشت مهاجرت کرد و در آنجا ماند؟ اگر باقي شاعران اين عصر به هواي توجه و عنايت شاهان گورکاني به هند ميرفتند تا درآمدي کسب کنند (صائب با همين ماجرا شعر دارد: هند چون دنياي غدّارست و ايران آخرت/ هر که نفرستد به عقبي، مال دنيا غافل است)، اما صائب که پدرش از تجار معتبر و معروف بود، چنين نيازي نداشت. خودش گفته:
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پايم به گِل فرو شده از بَرشکال هند
[بَرْشْکال، لغتي سانسکريت است به معني فصل باراني هندوستان]
پس مسأله مالي که منتفي است. اينکه بعضي (مثل شبلي نعماني در «شعر العجم») نوشتهاند براي سفر بازرگاني به هند رفت هم صحيح به نظر نميرسد، چون در اين صورت رفتن سراغ يک امير محلي و خدمت به او معنايي ندارد. همينطور اگر اين سفر، يک سفر سياحتي و تفريحي بود، باز ميشد بدون خدمت به اين و آن، رفت و برگشت. دليل سفر قاعدتاً چيز ديگري بوده. اشارات اندکي هم که در خود ديوان صائب هست همين را نشان ميدهد که براي ايجاد تغييري در زندگياش اقدام به مهاجرت کرده:
داشتم شِکوه ز ايران، به تلافي گردون
در فرامُشکدۀ هند رها کرد مرا
حاصلِ خاک مرادِ کشور هندوستان
نامرادان وطن را کام شيرين کردن است
گفتم مگر ز هند شود بختِ تيره سبز
اين خاک هم علاوۀ بخت سياه شد!
به نظر ميرسد مسايل اجتماعي و سياسي روي ذهن حساس اين بزرگترين شاعر عصر چنين چنين افکاري ايجاد کرده. صائب در دوران افول صفويه زندگي ميکرد، عصري که خودش در موردش ميگفت: «جهان به مجلس مستان بيخِرَد مانَد». براي نمونه کافي است بدانيم که وقتي اوضاع مملکت در زمان شاه صفي دوم (پدر سلطان حسين، آخرين شاه صفوي) رو به آشفتگي رفت، در اصفهان طاعون همهگير شد، در آذربايجان زلزلهاي مهيب آمد، قزاقها از شمال حمله کردند، خود شاه هم به خاطر نقرس و اعتياد به الکل روز به روز مريضتر ميشد، وزرا شور کردند و گفتند مشکل از منجمباشي در محاسبۀ زمان مناسب شروع سلطنت است، پس دوباره مراسم تاجگذاري تکرار شد و شاه با اسمي جديد (شاه سليمان) به تخت نشست تا فلک را گول بزنند! صائب از چنين وزرايي شاکي است و مهاجرت را به رفتن سراغ صدور (وزرا) ترجيح ميدهد:
در ديدهها اگرچه بُوَد راه هند دور
نزديکتر بود ز درِ خانۀ صدور!
يک ماجرا هم در تذکره «رياض الشعراء» تعريف شده. اينکه شاه سليمان وقتي غزل صائب را خواند که:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خيل پري در ميان سليمان را...
فکر کرد شاعر دارد او را متهم به تأثير گرفتن از زنان حرمسرا ميکند، عصباني شد و تا آخر عمر با صائب سخن نگفت (تصحيح ناجي نصرآبادي، ج ۲، ص ۱۲۰۷). خيلي راحت ميشود حدس زد که خشم و حرف نزدن شاه را عوامل حکومت ضربدر چند کردند و چه گرفتاريها براي صائب ساختند!
احسان رضايي
برگرفته از @ehsanname
بازار