نماد آخرین خبر

روایتی خواندنی از یک شب «حاج‌قاسم سلیمانی» بین نیروی دشمن

منبع
فارس
بروزرسانی
روایتی خواندنی از یک شب «حاج‌قاسم سلیمانی» بین نیروی دشمن
فارس/ يکي از همرزمان حاج قاسم در جبهه جنگ با صدام، به ذکر خاطره‌اي از سردار دلها پرداخت. هنوز داغ سردار سليماني بر دلش سنگيني مي‌کند و مي‌گويد، صبح روز شهادتش که تلويزيون تصاويرش را پخش مي‌کرد با خودم گفتم چه اتفاقي افتاده و هر چه که گفتند حاج‌قاسم به شهادت رسيده، اما باورم نشد. عباس افزون از همشهريان حاج قاسم و از همرزمانش در جبهه جنگ با صدام است، او که سه سال و چهارماه در جبهه بوده اکنون ۷۵ سال سن دارد، قبل از اينکه سوالي بپرسم به ياد خاطراتش با حاج قاسم افتاد، از بزرگي سردار دل‌ها مي‌گفت و صفت زيباي فرشته الهي را چندين بار در طول مصاحبه براي حاج قاسم به کار برد. همرزم حاج‌قاسم صحبت‌هايش را با يک خاطره شروع کرد از اينکه به‌عنوان نيروي بسيجي و متخصص عازم جبهه شده بود و در يکي از روزهاي سرد زمستان بود بايد نگهباني دو ساعته‌اي را مي‌داد و ادامه داد: آن شب خيلي هوا سرد بود و دو نفر بوديم، رفتيم از زير برف‌ها چوب پيدا کردم و داخل يک ظرف حلبي آتش روشن کرديم که گرم شويم، حدود ۱۰ دقيقه‌اي طول نکشيد که ديدم يک نفر به سمت ما مي‌آمد گفتم احتمالا از نيروهاي کومله هست و آماده بوديم که شليک کنيم، ناگهان ديدم گفت، «السلام عليک يا اباعبدالله الحسين (ع)» با يک تيپا به من گفت شما سر آتش نشستيد و دشمن را نمي‌بينيد، اما دشمن شما رو مي‌بيند مي‌خواهيد پادگاني را به آتش بکشيد و گفت: فردا بيا دفتر فرماندهي. فکر کردم حتما مي‌خواهد ما را اذيت کند،اما خيلي مرد مظلوم و خبره و کننده کاري بود وقتي رفتم دفتر ايشان گفت،چند روز مانده به مرخصي شما گفتم، ۱۰ روز گفت، ۲۵ روز برو مرخصي و اين شد که من به بچه‌ها مي‌گفتم خدا خدا کنيد سرهنگ بزند تو گوش شما اگر سرهنگ سليماني بزنه تو گوش شما خدا به شما کمک مي‌کند. من پنج فرزند داشتم که کوچکترين آن‌ها شيرخواره بود حتي موقعي که به من گفتند به عنوان راننده بايد بروي جبهه، نامه را که به همسرم نشان دادم ايشان گفت امر دست خداوند است، ۲۶ ساله بودم که معرفي شدم به پادگان قدس و بعد از آموزش عازم جبهه شدم و بعد از ۴۵ روز اول به کرمان برگشتم. شبي که با حاج قاسم بين عراقي‌ها غذا خورديم در مرحله دوم رفتم اهواز که من را انداختن بندر فاو که سه منطقه کارخانه نمد، خورعبدالله و منطقه‌اي به نام البهار بود، وقتي رفتم حاج قاسم من را ديد و گفت: آقاي افزون شهيد نشدي گفتم نه من هنوز لياقت نداشتم گفت تو از ملاهاي قديمي کنارت هست و واقعا هم اينگونه بود پدر همسرم يکي از ملاهاي قديمي بود. در سنگر به من گفت،همراه من مي‌آيي برويم خط.گفتم سرهنگ هرجا که شما بگويي مي‌ايم، رفتيم يه جايي کانال بود و سنگر کمين که حاج قاسم مي‌رفت براي ديده‌باني گفت، خدا با تو هست شب تا صبح سنگر مي‌زني، اما تير نمي‌خوري. در همان منطقه کارخانه نمد يه منطقه‌اي به نام سه‌راهي مرگ بود محال بود گلوله به سمتت نياد يک دفعه از حاج قاسم پرسيدم،چرا به اينجا مي‌گويند سه‌راهي مرگ گفت هر که به اين منطقه برود امکان ندارد که تير به سمتش نيايد که من گفتم حاجي من چند سري رفتم، اما اتفاقي نيفتاده حاجي خنديد و گفت اون موقع خواب بودند! حاج قاسم ما را برد سنگر کمين و نشانم داد و گفت، اين‌ها عراقي هستند اگر دل و جرأت داري برو اون سمت، يک نفر ديگر هم بود به نام آقاي زارع‌منصوري که از همشهريان حاجي بود که شهيد شد، دوربين را داد وقتي نگاه کردم ديدم کلا اينجا جايگاه لشکر صدام هست، گفتم سردار برويم، گفت، يک شرايط دارد که اصلا صحبت نکني، چون اگر زبانت را باز کني بفهمن که ايراني هستي تو را مي‌کشند. من با حاج قاسم و زارع منصوري حدود ساعت ۱۰ شب بود رفتيم آنجا و در صف عراقي‌ها نشستيم، غذا گرفتيم و خورديم چند تا لودر آنجا بود حاج‌قاسم به من گفت، تو که راننده لودر هستي، مي‌توني يکي از اين لودرها را برداري، گفتم نه مگر مي‌شود، گفت امکانش رو خدا برامون درست مي‌کنه. رفتم ديدم يکي از دستگاه‌ها صفر هست و هنوز بيلش هم زمين نخورده، برگشتم به حاجي گفتم يکي از دستگاه‌ها خوبه، ولي بقيه نه،گفت برو چک کن روغن و آبش رو، گفتم بله داره،ولي سوئيچ نداره، گفت تو کيسه آخر پشت سر صندلي سوئيچ هست رفتم برداشتم و روشن کردم، حاج قاسم خودش کنارم نشست و گفت، حرکت کن از خاکريز اول و دوم که گذشتيم به خاکريز سوم که رسيديم، شليک دشمن شروع شد و متوجه شدند. صبح روز بعد راديو لندن اعلام کرد که قاسم سليماني آمد عراق يک دستگاه لودر برداشت و برد از همان موقع شديم راننده مشهور. به‌حاج قاسم گفتم مرا با خودت به سوريه ببر عباس افزون که يکي از فرزندانش را پس از انقلاب شهيد انقلاب کرده است، در طول جبهه چشمانش در حمله شيميايي حلبچه دچار آسيب شد و يک ترکش هم يادگاري دارد. او مي‌گويد: حاج‌قاسم در طول دوران جنگ هم هميشه جلوتر از نيروهايش بود وقتي به همرزمان مي‌گفتيم چرا؟ مي‌گفتند اگر ايشان نيايد که قدرت پيدا مي‌کند، برود اگر او جلو نباشد که شما جرأت نمي‌کني بروي فرمانده لشکر اصلا استراحت نداشت، رزمندگان مي‌گفتند خداوند خودش همه برنامه‌ها را براي فرمانده منظم مي‌کند ايشان هيچ وقت خستگي نداشت. همرزم حاج‌قاسم از سال‌هاي بعد از جنگ هم گفت، اينکه هر وقت حاج‌قاسم کرمان مي‌آمد بخصوص در ايام فاطميه در بيت‌الزهراء به ديدنش مي‌رفتم، به من مي‌گفت، آقاي افزون تو نيروي امام زماني چند سري احوالم را پرسيد گفتم خوبم. حتي به سردار گفتم، من را ببر با خودت به سوريه ببر که حاجي گفت، تو سنت بالا هست وقتي بياي آنجا دشمن مي‌گويد اين‌ها نيرو نداشتند که اين پيرمرد رو با خودشون آوردند. سردار خودش را سرباز مي‌دانست نه فرمانده اين يادگار دوران دفاع مقدس خدمت‌هاي پس از جنگ حاج‌قاسم به مردم عاشيرنشين در کرمان و ديگر نقاط کشور را هم به ياد داشت و اينکه در يک اتفاقي که در مسير جاده براي حاج قاسم افتاده بود و مردم متوجه شدند ايشان سردار سليماني هست واقعا صحنه زيبايي بود. وي با بيان اينکه سردار سليماني تاآخر عمرش خدايي عمل کرد و شهادت را مي‌خواست و درجبهه وقتي دعاي کميل مي‌خواند هميشه دعايش اين بود که مرگ من را به شهادت برسان،خاطرنشان کرد:سردار هيچ کس را از خودش ناراضينمي‌گذاشت، زودتر از همه سلام مي‌کرد، بارها مي‌شد در صف مي‌ايستاد و غذا مي‌گرفت همه مي‌گفتند، سردار خودش را سرباز مي‌داند نه فرمانده. همرزم حاج‌قاسم با انزجار از دشمنان که ايشان را به ناجوانمردي به شهادت رساندند، اعتقاد داشت: به خاطر خون ريخته شده حاج قاسم دشمن زجر زيادي خواهد کشيد و اکنون نيز مي‌کشد. وي که گلزار شهداي کرمان و مزار حاج قاسم را مأمني براي آرامش داغ سردار مي‌داند، صحبت‌هايش را با اين دعا به پايان رساند که انشاءالله راه حاج‌قاسم هيچ وقت گم نشود و پررنگ‌تر شود و خداوند هم نگهدار مقام ولايت باشد.
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره