
داستانی جدید از ارنست همینگوی!
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ وقتي او را ديديم، فهميديم چقدر بزرگ است. نميشد گفت ترسناک، اما حيرتانگيز بود، رام و آرام و کمابيش بيحرکت، با آن بالههاي پيشين بزرگي که به تيغههاي داس بلند ميمانست. بعد، چشمش افتاد به آنيتا. قرقره چرخيد و طناب شروع کرد به باز شدن، انگار يک قايق موتوري داشت ما را ميکشيد. نيزهماهي در جهت شمالغربي ميپريد و با هر جهش آب از او فوران ميکرد.
ناچار شدم به دماغه برگردم و تعقيبش کنم. دوباره رفت پايين و اينبار تقريباً روبهروي مورو شيرجه زد. باز برگشتم به عرشۀ عقب.
جوزي پرسيد: «يه نوشيدني ميخواي، ناخدا؟»
گفتم: «نه. به کارلوس بگو يهکم روغن بزنه به قرقره، همۀ روغن رو خالي نکنه ها، يهکم ديگه هم آبنمک بريزه روي من.»
«واقعاً چيزي نميخواي، ناخدا؟»
گفتم: «دو تا دست و يه گردنِ نو. حرومزاده مثل لحظۀ اول قبراقه.»
دفعۀ بعد که ديديمش يک ساعت و نيم بعد بود. خيلي از کوهيمار دور شده بوديم. دوباره پريد و سرعت گرفت، همچنان که تعقيبش ميکردم، رفتم طرف دماغه.
وقتي برگشتم عقب قايق و دوباره نشستم، آقاي جوزي گفت: «ناخدا! در چه حاله؟»
«مثل قبل. ولي چوب داره کمکم از هم وا ميره.»
چوب مثل کماني کاملاً کشيده خم بود. اما حالا، وقتي آوردمش بالا، آنطورکه بايد صاف نشد.
چند سطر از داستانِ تازهياب از ارنست همينگوي که بهتازگي «نيويورکر» آن را منتشر کرده است. ترجمهي اين داستان را در «انديشه پويا» ۶۷ با ترجمهي راضيه خشنود بخوانيد.
اينستاگرام andishepouya