نماد آخرین خبر

معرفی یک کتاب عجیب «لبخند من انتقام است»!

منبع
بروزرسانی
 معرفی یک کتاب عجیب «لبخند من انتقام است»!
مجله کتاب فردا/ لبخند من انتقام من است، کتاب عجيبي است. آن‌قدر خوب نيست که بي‌شک و ترديد خواندنش را به همه توصيه کني، ولي آن‌قدر نکته براي فهميدن دارد که نتواني از آن بگذري. اگر دست‌کم يکي- دوتا از کتاب‌هاي تاريخ شفاهي و ادبيات دفاع مقدس را خوانده باشي، در دم متوجه مي‌شوي که بوسنيايي‌ها خيلي از اين قافله عقب اند، خيلي...! «راستش اين‌جا سخت مي‌شود سن و سال آدم‌ها را تشخيص بدهي. اولين بار اين را در مواجهه با خانمي اهلِ سربرنيتسا فهميدم. بچگي‌اش را در جنگ گذرانده بود و با چين‌هاي عميقي که روي صورتش داشت، جور درنمي‌آمد. بعدها فهميدم بندۀ خدا ۳۳ بهار بيشتر از عمرش نگذشته است. مادرم هميشه مي‌گويد غم و غصه آدم را پير مي‌کند. يک‌جورهايي توي دلم فکر مي‌کردم اين هم از رندي‌هاي زنانه است در توجيه سن و سال!»[۱] متني که خوانديد، بخشي از سفرنامۀ بوسني من و خانمي که در کتابم به آن اشاره کردم، «جوا آوديچ» است. توي نمايشگاه کتاب تهران ديدمش؛ در حالي که تلاش مي‌کرد شال روي سرش را در وضعيت قابل قبولي تنظيم کند، از من تشکر مي‌کرد که عکسِ خيلي زياد خوبِ رضا برجي را براي جلد کتابش کار کردم! من آن موقع چيز زيادي از بوسني نمي‌دانستم و فقط کتاب خانم آوديچ را خوانده بودم؛ چون مي‌خواستم برايش جلدي طراحي کنم و ... ، ولي بعد اين خواندن‌ها دري به رويم باز شد؛ به دنيايي جديد با کلي سؤال بي‌جواب. «لبخند من انتقام من» است، کتاب عجيبي است. آن‌قدر خوب نيست که بي‌شک و ترديد خواندنش را به همه توصيه کني، ولي آن‌قدر نکته براي فهميدن دارد که نتواني از آن بگذري. اگر دست‌کم يکي- دوتا از کتاب‌هاي تاريخ شفاهي و ادبيات دفاع مقدس را خوانده باشي، در دم متوجه مي‌شوي که بوسنيايي‌ها خيلي از اين قافله عقب اند، خيلي...! اين کتاب کودکي تا بزرگ‌سالي دختري را روايت مي‌کند که جنگ، کودکي‌اش را دزديده و سايۀ شوم جنگ حتي در بزرگ‌سالي هم دست از سر زندگي او بر نداشته است. کتاب از اصول و قواعد اين سبک نوشته‌ پيروي نمي‌کند و بيشتر به دل‌نوشته و خاطره‌گويي شبيه است. خاطره‌هايي که يک جا به آه و ناله مي‌رسد، يک جا به قربان صدقه و يک جا هم به تقدير و تشکر، ولي شايد همين سادگي در روايت‌کردن است که خيلي چيزها را دربارۀ اين مردم به ما مي‌شناساند. اولين و مهم‌ترين چيزي که با خواندن کتاب توجه شما را جلب مي‌کند، اين است که کم و بيش مي‌فهميد وقتي از مسلمانان بوسني و هرزگوين حرف مي‌زنيم، دقيقاً از چه چيزي سخن مي‌گوييم؟! مي‌فهميد که با رزمنده‌هاي بسيجي حزب‌اللهي طرف نيستيد. بوسنيايي‌ها مسلمان‌اند، ولي به سبک خودشان؛ جنگ را از سر گذرانده‌اند، ولي به سبک خودشان. آن ادبيات استکبارستيزانه‌اي را که احياناً انتظار داريد، بين‌شان پيدا نمي‌کنيد. مثلاً من باورم نمي‌شد بعد از آن‌همه گله و شکايتي که نويسنده در کتابش از سربازان هلنديِ صلح سازمان ملل داشته که در امنيت حضورشان کشتار سربرنيتسا اتفاق مي‌افتد، چند فصل بعد به‌راحتي در اين باره حرف بزند که او و خانواده‌اش از هلند تقاضاي پناهندگي بکنند و در نهايت، اين هلند باشد که آن‌ها را نپذيرد! يعني براي منِ ايراني حتي چنين تصوري دور از ذهن است، ولي روحيۀ بوسنيايي با آن مسئله‌اي ندارد. يا اگر فکر مي‌کنيد مردم بوسني هم مثل مردم ما، صبح تا شب در رسانه‌هاي گوناگون از جزئيات جنگ و عمليات‌هاي زمان جنگشان مي‌شنوند و مي‌خوانند، اشتباه مي‌کنيد. در يکي از عجيب‌ترين قسمت‌هاي کتاب، نويسنده تنها چندسال بعد جنگ در مصاحبۀ دانشگاه با اين پرسش روبه‌رو مي‌شود که سال‌روز فاجعۀ سربرنيتسا کِي بوده و جز او - که خودش اهل آن شهر بوده و روز حادثه در شهر حضور داشته- دانشجوي ديگري چيزي در اين باره نمي‌داند! اصلاً حرف‌زدن در اين باره در کتاب‌هاي درسي‌شان ممنوع است. «ما بايد اين هدف را براي خودمان تعريف کنيم که واژۀ نسل‌کشي وارد منابع درسي ما بشود.»[۲] وقتي همه به سکوت سوق داده مي‌شوند اوضاع اينطور پيش مي‌رود که وقتي کسي حرف مي‌زند، محکوم است به ناله‌کردن و غرزدن. ديگران نه تنها از ظلمي که رفته باخبر نمي‌شوند، بي‌رحم هم مي‌شوند. همان‌طور که نويسنده در کتاب تعريف مي‌کند، هم‌کلاسي‌هايش او را بين خودشان نمي‌پذيرند و خيلي راحت به او مي‌گويند که به شهرش برگردد و استاد دانشگاه جوا هم به او مي‌گويد: شما سربرنيتسايي‌ها فقط بلديد خواهش و التماس کنيد! ظاهراً جوا آوديچ، نويسندۀ خوبي نيست، ولي تصميمش را براي نوشتن تحسين مي‌کنم. چند روز پيش يک نظرسنجي ديدم که پرسيده بود: نوشتن شجاعت بيشتري مي‌خواهد يا رقصيدن؟! نوشتن بيشتر رأي آورد و واقعاً هم اين‌گونه است. در بين مردم و فرهنگي که هيچ اهميتي به حفظ خاطرات جنگ نمي‌دهند، دست به قلم بردن و نوشتن، کار سختي است؛ کاري که با تمام سختي‌اش نويسنده به سراغش رفته، چون متوجه ضرورت آن شده است؛ چيزي که در اسم کتاب هم به آن اشاره کرده و به نظرش سخت‌ترين انتقامي است که آن‌ها مي‌توانند از جنگ بگيرند. «لغت انتقام با آن معنايي که به ذهن شما خطور کرده است، مد نظر من نبوده. انتقام از اين بابت ‌به‌رغم اين‌که آن‌ها [صرب‌ها] خواستند ما نباشيم ولي ما هستيم، زنده مانديم و مي‌نويسيم.»[۳] قطعاً ترجمۀ خوب کتاب خيلي به کمکش آمده؛ طوري که دارم به اين فکر مي‌کنم شايد نسخۀ فارسي از نسخۀ بوسنيايي‌اش خواندني‌تر باشد! و اتفاقاً مترجم يک مقدمه هم بر کتاب دارد و توضيحاتي جامع دربارۀ آنچه در آن سال‌ها بر سر اين مردم آمده، مي‌دهد. شايد اگر بگوييم که مقدمۀ مترجم، بهترين بخش کتاب است، سخني به گزاف نگفته باشيم. در بارۀ جنگ بوسني، ادبيات و سينما خلق نشده؛ يعني آن‌قدر محدود است که به سمت صفر ميل مي‌کند و در اين قحط‌سالي، همين محدودها ارزش چندين برابري پيدا مي‌کنند. جوا آوديچ ترجمۀ بوسنيايي کتاب دا را خوانده و آن‌قدر تحت تأثير قلم جزئي‌نگر آن قرار گرفته که براي ترجمۀ فارسي کتابش مقدمه‌اي در مقايسه زندگي جوا در سربرنيتسا و زهرا در خرمشهر نوشته؛ جنگي که هر دو از سر گذراندند و دغدغه‌اي که آن‌ها را وادار به نوشتن کرده است. دغدغه‌اي که اميدوارم مثل ويروس سرشناس اين روزها، هرچه بيشتر و بيشتر بينشان سرايت کند! «جاي ديگري در دنيا يک زهرا و جواي ديگر در حال زجرکشيدن از جهنم جنگ هستند... . بايد قبل از آن‌که دير شود، بيدار شويم. جهان پر است از زهرا و جوا. آن‌ها با گذشت زمان از بين خواهند رفت و من نگران تکرار گذشته در آينده‌ام. مي‌ترسم دختر ديگري سرنوشت زهرا و مادرم را تجربه کند... .»[۴] [۱] بخشي از کتاب به صرف قهوه و پيتا [۲] بخشي از مصاحبه نويسنده [۳] بخشي از مصاحبه نويسنده [۴] بخشي از مقدمه ي نويسنده بر ترجمه فارسي کتاب
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره