آخرين خبر/ مثنوي خواني يکي از مواردي که افراد عاشق ادبيات پارسي اوقات فراغت خود را به آن اختصاص مي دهند. مثنوي معنوي از گنجينه آثار قديمي است که هنوز هم انسان ها به دنبال مطالعه آن هستند. اما شايد درک آن براي تمام افراد آسان نباشد. در اين پادکست
علي عرفانيان با خوانش اشعار مولوي و توضيح آن ها اين کار را براي ما ساده تر کرده است.
مثنوي معنوي، اثر گرانسنگ محمد جلال الدين بلخي، شاعر و عارف پارسي گوست. اين کتاب از ۲۶۰۰۰ بيت و شش دفتر تشکيل شده است و يکي از برترين کتابهاي ادبيات عرفاني کهن فارسي و حکمت ايراني پس از اسلام است. اين کتاب در قالب شعري مثنوي سروده شده است که در واقع عنوان کتاب نيز ميباشد
اشعار مولوي به قدري جهان شمول است که ترجمه آن در ساير کشورها بسيار مورد استقبال قرار گرفته است به طوري که براي چند سال پياپي ديوان اشعار مولانا در صدر جدول پرفروشترين کتابهاي شعر در آمريکا قرار گرفت و اين شاعر ايراني بالاتر از شعراي نامي ادبيات انگليسي مانند شکسپير و بليک قرار گرفته است.
قسمت هشتم - ابيات 144 تا 181
گفت اي شه خلوتي کن خانه را
دور کن هم خويش و هم بيگانه را
کس ندارد گوش در دهليزها
تا بپرسم زين کنيزک چيزها
خانه خالي ماند و يک ديار نه
جز طبيب و جز همان بيمار نه
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست
که علاج اهل هر شهري جداست
واندر آن شهر از قرابت کيستت
خويشي و پيوستگي با چيستت
دست بر نبضش نهاد و يک بيک
باز ميپرسيد از جور فلک
چون کسي را خار در پايش جهد
پاي خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همي جويد سرش
ور نيابد ميکند با لب ترش
خار در پا شد چنين دشوارياب
خار در دل چون بود وا ده جواب
خار در دل گر بديدي هر خسي
دست کي بودي غمان را بر کسي
کس به زير دم خر خاري نهد
خر نداند دفع آن بر ميجهد
بر جهد وان خار محکمتر زند
عاقلي بايد که خاري برکند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته ميانداخت صد جا زخم کرد
آن حکيم خارچين استاد بود
دست ميزد جابجا ميآزمود
زان کنيزک بر طريق داستان
باز ميپرسيد حال دوستان
با حکيم او قصهها ميگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهرتاش
سوي قصه گقتنش ميداشت گوش
سوي نبض و جستنش ميداشت هوش
تا که نبض از نام کي گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهري دگر را نام برد
گفت چون بيرون شدي از شهر خويش
در کدامين شهر بودستي تو بيش
نام شهري گفت و زان هم در گذشت
رنگ روي و نبض او ديگر نگشت
خواجگان و شهرها را يک به يک
باز گفت از جاي و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبيد و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بيگزند
تا بپرسيد از سمرقند چو قند
نبض جست و روي سرخ و زرد شد
کز سمرقندي زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکيم اين راز يافت
اصل آن درد و بلا را باز يافت
گفت کوي او کدامست در گذر
او سر پل گفت و کوي غاتفر
گفت دانستم که رنجت چيست زود
در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو ميخورم تو غم مخور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان اين راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو
خانهٔ اسرار تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پيغامبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خويش جفت
دانه چون اندر زمين پنهان شود
سر او سرسبزي بستان شود
زر و نقره گر نبودندي نهان
پرورش کي يافتندي زير کان
وعدهها و لطفهاي آن حکيم
کرد آن رنجور را آمن ز بيم
وعدهها باشد حقيقي دلپذير
وعدهها باشد مجازي تا سه گير
وعدهٔ اهل کرم گنج روان
وعدهٔ نا اهل شد رنج روان
سازنده علي عرفانيان
اپليکيشن castbox مثنوي خواني
صوت/ مثنوي خواني- قسمت هفتم- بردن پادشاه آن طبيب را بر بيمار تا حال او را ببيند
بازار