
داستانک/ کاسه های چوبی

آخرين خبر/ پيرمردي با پسر و عروس و نوه اش زندگي ميکرد...
او دستانش مي لرزيد و چشمانش خوب نميديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست...
پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم وگرنه تمام خانه را به هم مي ريزد...
آنها يک ميز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اين که يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش ميکردند پدر بزرگ فقط اشک ميريخت و هيچ نميگفت...
يک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازي ميکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داري چي درست ميکني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست ميکنم که وقتي پير شديد در آنها غذا بخوريد!