2
0
75
آخرين خبر/ در بسطام يک مسيحي بود که مسلمان نمي شد. مردم هر چه اصرار کردند مسلمان شود تا شهر شان مسيحي نداشته باشد، قبول نمي کرد.
او را پيش بايزيد آوردند، در پاسخ به بايزيد گفت: من دوست دارم چون بايزيد مسلمان شوم و گناه نکنم، ليک خود مي دانم نمي توانم از شراب دست بردارم. اي بايزيد،من بسيار آرزو داشتم که مي توانستم چون تو مسلمان واقعي شوم، ولي مي دانم نمي توانم. و نمي خواهم مانند بقيه مردم شهر مسلمان شوم و دروغ بگويم و آبروي تو را ببرم. حيف نيست به تو هم مسلمان گويند به من هم؟!!
بايزيد را اشک در چشم جمع شد و گفت: برو مسلمان واقعي تو هستي که احترام دين مرا نگه مي داري