نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ دمشق شهر عشق- قسمت سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ دمشق شهر عشق- قسمت سوم

آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.

قسمت دوم

هياهوي مردم در گوشم مي‌کوبيد، در تنگنايي از درد به خودم مي‌پيچيدم و تنها نگاه نگران سعد را مي‌ديدم و ديگر نمي‌شنيدم چه مي‌گويد. بازوي ديگرم را گرفته و مي‌خواست در ميان جمعيتي که به هر سو مي‌دويدند جنازه‌ام را از زمين بلند کند و ديگر نفسي براي ناله نمانده بود که روي دستش از حال رفتم. 

از شدت ضعف و ترس و خونريزي با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشيد. کنار ديواري سياه و سنگي روي فرشي قرمز و قديمي افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 

بدنم سُست و سنگين به زمين چسبيده و نگاه بي‌حالم تنها سقف بلند بالاي سرم را مي‌ديد که گرماي انگشتانش را روي گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنيدم :«نازنين!» 

درد از روي شانه تا گردنم مي‌کشيد، به‌سختي سرم را چرخاندم و ديدم کنارم روي زمين کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌اي کشيده شده و در اين خلوت فقط من و او بوديم. 

صداي مرداني را از پشت پرده مي‌شنيدم و نمي‌فهميدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سيلي سنگينش باور نمي‌کردم حالا به حالم گريه کند. ردّ خونم روي پيراهن سفيدش مانده و سفيدي چشمانش هم از گريه به سرخي مي‌زد. 

مي‌ديد رنگم چطور پريده و با يک دست دلش آرام نمي‌شد که با هر دو دستش صورتم را   نوازش مي‌کرد و زير لب مي‌گفت :«منو ببخش نازنين! من نبايد تو رو با خودم مي‌کشوندم اينجا!» 

او با همان لهجه عربي به نرمي  فارسي صحبت مي‌کرد و قيل و قال مرداني که پشت پرده به عربي فرياد مي‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هايي بريده پرسيدم :«اينجا کجاس؟» 

با آستينش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت مي‌کشيد پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زير لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بيارمت اينجا.» 

صداي تکبير امام جماعت را شنيدم و فهميدم آخر کار خودش را کرده و مرا به  مسجد عُمري آورده است و باورم نمي‌شد حتي به جراحتم رحمي نکرده باشد که او التماسم کرد :«نازنين باور کن نمي‌تونستم ببرمت بيمارستان، ممکن بود شناسايي بشي و دستگيرت کنن!» 

سپس با يک دست اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببيند و با مهرباني دلداري‌ام داد :«اينجام دست کمي از بيمارستان نداره! برا اينکه مجروحين رو نبرن بيمارستان، اين قسمت مسجد رو بيمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتي هم اوردن!» 

و نمي‌فهميد با هر کلمه حالم را بدتر مي‌کند که لبخندي نمکين نشانم داد و مثل روزهاي خوشي‌مان شيطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که مي‌دوني من تو عمرم يه رکعت   نماز نخوندم! ولي اين مسجد فرق مي‌کنه، اين مسجد نقطه شروع مبارزه مردم  سوريه بوده و الان نماد مخالفت با بشاراسد شده!» 

و او با دروغ مرا به اين جهنم کشانده بود که به جاي خنده، چشمانم را از درد در هم کشيدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که مي‌دونستي اينجا چه خبره، چرا اومدي؟» از پرسش بي‌پاسخم کلافه شد که گرماي دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتي حق به جانب بهانه آورد :«هسته اوليه انقلاب تو   درعا تشکيل شده، بايد خودمون رو مي‌رسونديم اينجا!» 
و من از اخبار بي‌خبر نبودم و مي‌ديدم درعا با آمادگي کامل به سمت جنگ مي‌رود که با همه خونريزي و حال خرابم، با صدايي که به سختي شنيده مي‌شد، بازخواستش کردم :«اين چند ماه همه شهرهاي  سوريه تظاهرات بود! چرا  بين اينهمه شهر، منو کشوندي وسط ميدون جنگ درعا؟» 

حالت تهوع طوري به سينه‌ام چنگ انداخت که حرفم نيمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم مي‌ديد که از جا پريد و اگر او نبود از ترس تنهايي جان مي‌دادم که به التماس افتادم :«کجا ميري سعد؟» 

کاسه صبرم از تحمل اينهمه  وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بي‌اختيار اشک از چشمانم چکيد و همين گريه بيشتر آتشش مي‌زد که به سمت پرده رفت و يک جمله گفت :«ميرم يه چيزي برات بگيرم بخوري!» و ديگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشاي اينهمه شکستگي‌ام فرار کرد. 

تازه عروسي که گلوله خورده و هزاران کيلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدي رها شده، مبارزه‌اي که نمي‌دانستم کجاي آن هستم و قدرتي که پرده را کنار زد و بي‌اجازه داخل شد. 

از ديدن صورت سياهش در اين بي‌کسي قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اينجا تعقيبم کرده بود تا کار اين  رافضي را يکسره کند که بالاي سرم خيمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جيغم در گلو گم شود و زير گوشم خرناس کشيد :«براي کي جاسوسي مي‌کني ايراني؟»

ديگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هايم زير انگشتان درشتش خرد مي‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام ديدم   خنجرش را به سمت صورتم مي‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنيدم کسي نام اصلي‌ام را صدا مي‌زند :«زينب!» 

احساس مي‌کردم فرشته   مرگ به سراغم آمده که در اين غربتکده کسي نام مرا نمي‌دانست و نمي‌دانستم فرشته نجاتم سر رسيده که پرده را کشيد و دوباره با مهرباني صدايم زد: «زينب!» 

قدي بلند و قامتي چهارشانه که خيره به اين قتلگاه تنها نگاه‌مان مي‌کرد و با يک گام بلند خودش را بالاي سرم رساند و مچ اين قاتل سنگدل را با يک دست قفل کرد. 

دستان  وحشي‌اش همچنان روي دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور اين غريبه کيش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشيد :«اين رافضي واسه ايراني‌ها جاسوسي مي‌کنه!» 

با چشماني که از خشم آتش گرفته بود برايش جهنمي به پا کرد و در سکوت برگزاري   نماز جماعت عشاء، فريادش در گلو پيچيد :«کي به تو اجازه داده خودت حکم بدي و اجرا کني؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسيده با دست ديگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگي داشتم خفه مي‌شدم و طوري به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلويم حس مي‌کردم. 

يک لحظه ديدم به يقه پيراهن عربي‌اش چنگ زد و ديگر نمي‌ديدم چطور او را با قدرت مي‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم  وحشت بين من و مرگ فاصله‌اي نبود و مي‌شنيدم همچنان نعره مي‌زند که خون اين   رافضي حلال است. 

از پرده بيرون رفتند و هنوز سايه هر دو نفرشان از پشت پرده پيدا بود و صدايش را مي‌شنيدم که با کلماتي محکم تحقيرش مي‌کرد :«هنوز اين شهر انقدر بي‌صاحب نشده که تو   فتوا بدي!» سايه دستش را ديدم که به شانه‌اش کوبيد تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمي‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش ميان پرده پيدا شد. 

چشمان روشنش و صورت مهربانش زير خطوط کم پشتي از ريش و سبيلي خرمايي رنگ مي‌درخشيد و نمي‌دانستم اسمم را از کجا مي‌داند که همچنان از ترس مي‌لرزيدم و او حيرت‌زده نگاهم مي‌کرد. ترديد داشت دوباره داخل شود و مي‌ترسيد کسي قصد جانم را کند که همانجا ايستاد و با صدايي که مي‌لرزيد، سوال کرد :«شما ايراني هستيد؟» 

 زبانم طوري بند آمده بود که به جاي جواب فقط با نگاهم التماسش مي‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنيد که با لحني مردانه دلم را قرص کرد :«من اينجام، نترسيد!» 

هنوز نمي‌فهميد اين دخترغريبه در اين معرکه چه مي‌کند و من هنوز در حيرت اسمي بودم که او صدا زد و با هيولاي وحشتي که به جانم افتاده بود نمي‌توانستم کلامي بگويم که سعد آمد. 

با ديدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسيد :«چي مي‌خواي؟» در برابر چشمان سعد که از غيرت شعله مي‌کشيد، به گريه افتادم و او از همين گريه فهميد محرمم آمده که دستش را پايين آورد و اينبار سعد بي‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطي مي‌کني اينجا؟» 

پاکت خريدش را روي زمين رها کرد، با هر دو دست به سينه‌اش کوبيد و اختيارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فرياد کشيد :«بي‌پدر اينجا چه غلطي مي‌کني؟» 

نفسي برايم نمانده بود تا حرفي بزنم و او مي‌دانست چه بلايي دورم پرسه مي‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشيد و با صدايي که مي‌خواست جز ما کسي نشنود، زير گوشش خواند :« وهابي‌ها دنبالتون هستن، اين مسجد ديگه براتون امن نيست!» 

سعد نمي‌فهميد او چه مي‌گويد و من ميان گريه ضجه زدم :«هموني که عصر رفتيم در خونه‌اش، اينجا بود! مي‌خواست سرم رو ببُره...» و او مي‌ديد براي همين يک جمله به نفس نفس افتادم که به جاي جان به لب رسيده‌ام رو به سعد هشدار داد :«بايد از اينجا بريد، تا   خونش رو نريزن آروم نمي‌گيرن!» 

دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش مي‌لرزيد و ديگر رجزي براي خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو اين شهر کسي رو نميشناسم! کجا برم؟» و او در همين چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناههمان داد :«من اهل اينجا نيستم، اهل دمشقم. هفته پيش برا ديدن برادرم اومدم اينجا که اين قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زينب اومده بودم مسجد که ديدم اون نامرد اينجاست. مي‌برمتون خونه برادرم!»


ادامه دارد...

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره